اتهامات دیگر براعضای حزب د.خ.ا در"کوچهء ما" :
محمدنبی عظیمی
بخش فرجامین
اتهامات دیگر براعضای حزب د.خ.ا در"کوچهء ما" :
امروزه دیگر مانند آفتاب درخشان این حقیقت درخشش دارد که اعضای حزب د.خ.ا. پاکترین ، باتقوی ترین و مؤمن ترین افراد جامعه را تشکیل می دادند ومی دهند. حقیقتی که هم دوستان حزب ومردم عادی کشور به آن باوروایقان دارند وهم دشمنان ومخالفین حزب ما بارها به این امر اعتراف کرده اند. حتی همین گلبدین حکمتیار که یکی از دشمنان سوگند خوردهء این حزب بود وهست، بارها به فرماندهان حزب اسلامی یاد آور می شد که بروند و تقوی وپاکدامنی را از اعضای حزب د. خ. ا. یاد بگیرند. او دربیانیه یی که دربرایر فرماندهان واعضای حزب اسلامی درپوهنتون ننگرهار ایراد نموده بود، چیزی شبیه این جملات را خطاب به آنان بیان کرده بود : کمونیست ها نه به مال مردم دست درازی کرده اند ونه به ناموس مردم ونه به خزانه وداریی دولت ؛ ولی شما؟ اگر از شما پرسیده شود که این قدر پول وجایداد را ازکجا کرده اید ، درحالی که حتی یک خر لنگ نداشتید چه جواب می دهید؟ همان طوری که مولوی عبدالباقی ترکستانی یکی از فرماندهان سرشناس مجاهدین باری درتلویزیون مزارشریف درسال 1373خ گفته بود: " درطول چهارده سال حکومت، کمونیست ها یک سوزن ملت ودولت را چورنکردند؛ ولی ما مجاهدین درظرف یک سال یک سوزن هم برای دولت وملت باقی نگذاشتیم ."
از سوی دیگر اگر امروزه ازهرشهروند عادی افغانستان دربارهء صداقت و خیانت اعضای حکومات گذشته و کنونی پرسیده شود، خواهید دید که همه دریک امر متفق القول اند: حزبی ها پاکترین ، صدیق ترین، خدمتگذارترین ووطنپرست ترین افرادی بوده اند که درتاریخ معاصر افغانستان عرض اندام کرده اند. اما نویسندهء کتاب " کوچهء ما " که از برکت همین حزب به مقام های بلند تا سطح دیپلمات وسفیر رسیده بود به این نظرنیست ( ص377 ج2 ) :
" به هرروی مقامات بالانشین حزب ودولت درظرف دو سه سال درکارتجارت وآوردن وبردن اشیای کارآمد دوطرف معامله چنان از خود درخشش واستعداد نشان می دهند که کمتر تاجری به پای آن ها می رسد. بدین منوال درتمام عرصه های زنده گی خصوصی اشرافیت حزبی پا می گیرد وسوسیال سرمایه دارها با تلاش جنون آمیزی می کوشند که اقامتگاه های شان را با نفیس ترین قالی ها ، گرانبهاترین موبل ها واعلاترین ظروف تزئینی بیارایند وخود را بیش از پیش سیرخورده وآقا منش نشان بدهند.همسران این عده درزمینه های دیگری هنر وکفایت شان را نشان می دهند. آن ها درتمام سفر های شان که درهر فصل یکی دوبار اتفاق می افتاد ، مرغوب ترین وبهترین پیداوارمغازه های شهرنو کابل رامی جیدند وبه قیمت گزافی در بازار های مسکو، کیف، لیننگراد وآسیای میانه آب می کردند وازآن طرف با کیسه ها وچمدان های پر برمی گشتند."
اما اگرچنین می بود و مقامات بالایی حزب اعم ازاعضای بیوروی سیاسی ووزیران کابینه ومامورین بلندرتبهء دولت وجنرالان وفرماندهان ارتش آن زمان ازراه رفت وبرگشت به آسیای میانه ثروت اندوخته وسرمایه دارشده بودند، پس چه شد آن همه پول وآن همه جایداد منقول وغیر منقول. پس کجا شد، بلند منزل های حزبی ها ؟ کجا شد سرای ها ومغازه ها وفابریکه ها و بانک ها و ایرلاین های این بالا نشین های حزبی ؟ مثلاً همین آقای حکیم سروری را که هم معاون صدراعظم بود وهم شهردار شهر کابل وهم یکی ازدوستان نویسنده کتاب " کوچهء ما " مثال بدهیم ، به یاد می آوریم که هنگامی که به ماسکو رسید حتی به چند روبل محتاج بود که کرایهء خانه اش را درماسکو بدهد. بیخی به یادم است که دربلاک ما که دوعضو بیوروی اجرائیه حزب زنده گی می کردند حتی فرش وظرف آبرومندی که شایستهء مقام وشأن اجتماعی شان باشد، وجودنداشت. دورنرویم وزنده یاد محمود بریالی را درنظر آوریم . مگر او برادر رئیس جمهور ، معاون اول صدراعظم وعضو بیوروی اجرائیه حزب نبود؟ پس چه شد آن همه ثروت ومکنت این سرمایه دار ؟ کدام حزبیی فراموش می کند که هنگامی که او سردرنقاب خاک کشید، برای انتقال میت و کرایه رفت وبرگشت اعضای خانواده اش و مراسم به خاک سپاری اش درکابل رفقای حزبی وهوا خواهانش که کم نبودند ونیستند ازدل وجان وبا طیب خاطروبا افتخار فراوان مایه گذاشتند وآن رفیق روزهای دشوار شان را با شاندارترین مراسم به خاک سپاریدند. بنابراین اگر یک معاون صدراعظم وعضو بیروی اجرائیه حزب چنین تنگدست می توانست بود، پس چگونه می توان به چنین اتهامات بی اساس درمورد سایر مقامات حزبی ودولتی آن زمان باور کرد. رفقایی که پس از سقوط حاکمیت مجبور به ترک وطن شدند، قصه می کنند که تمام اثاثیه منزل وفرش های نفیس ! وچند تکه ظرف شان حتی به هزار دالر به فروش نرسیده بود. از سوی دیگر بیایید حساب کنیم که ارزش مثلاً دوسه تخته قالین مـَور، یک یا دوسیت مبل گرانبها وچند تکه ظرف کریستال درآن زمان به چند دالر می رسید؟ تا جایی که به یاد داریم ودوستان قصه می کنند حتی دربهترین حالات از دو تا سه هزار دالر تجاوز نمی کرد. پس شما خود قضاوت بفرمایید که با داشتن دوسه هزار دالر کسی سرمایه دار گفته شده می تواند؟ اگر پاسخ آری است پس نویسنده کتاب " کوچه ما " نیز که دیپلمات بود و مصؤونیت دیپلماتیک داشت و خانواده اش هم دارای پاسپورت های سیاسی بودند ومصؤونیت دیپلماتیک داشتند، باید ازدرک بارها رفت وبرگشت به کشورهای آسیای میانه وایران و توران سرمایهء هنگفتی اندوخته باشد. مگر نه ؟
ولی اگر اشرافیت وثروتمند بودن را نویسندهء کتاب به حساب خوش لباس بودن ، پاک وستره بودن وسرووضع آراسته داشتن عوضی گرفته باشد، باید گفت که بلی پرچمی ها این افتخار را داشتند ودارند که هم منزل ومحیط زیست شان را پاک وستره ومعطرنگهدارند وهم لباس مناسب وپاک وخوشدوخت به برکنند وهم آراسته وپیراسته ازخانه بیرون شوند.
مردم کابل به یاد دارند که بعد از سقوط حاکمیت درهمین مکروریانی که نویسندهء " کوچه ما " آن را همچون نگینی درانگشتر شهر می خواند و محل بودوباش اشرافیت جدید، چه رخ داد؟ مگر کسی از فرط بوی چرس ونسوار و سرگین وتپی گاو وگوسفند از این محله گذشته می توانست ؟ مگر همین مجاهدین کرام بالکن های مکروریان ها را طویله گاوها وگوسفند ها ی خود نساخته بودند؟
در بخش 131 چنین می خوانیم :
" ...اشرافیت جدید حزبی ودولتی اکثراً مقیم منطقهء مکروریان بودند.... مکروریان چون نگینی گرانبها درانگشتر شهر جا گرفته بود وپایتختی درداخل پایتخت به نظر می رسید."
واین ها را همان بزرگواری می نویسد که به گفتهء بسیاری ها- ازجمله یکی ازخویشاوندانش-- ، از داکتر صاحب نجیب الله شهید یک باب اپارتمان درمنزل دوم بلاک 35 الف مقابل غند 52 مخابره ستردرستیز وقت به حیث تحفه – شاید درازای همان بازی اوپراتیفیی که در تهران انجام گرفته بود -- به صورت رایگان و یک عراده موتر لادای جدید به رنگ سفید- ظاهراً به اقساط طولانی - به دست آورده بود. گفته می شد که نامبرده تا آخرین روزهای اقامتش درکابل درهمان اپارتمان می زیست ودر همان موتر راننده گی می کرد. پس حالا سؤال این است که وی خود جزئی از این اشرافیت جدید حزبی که درمکروریان شکل گرفته بود محسوب نمی گردید؟
بگذریم ، زیرا اگر به پاسخ این گونه اتهامات که در"کوچه ما" علیه اعضای پرافتخار حزب دموکراتیک خلق افغانستان وارد شده است، مکث نماییم، مجبوریم مانند کتاب " کوچه ما " مثنوی هفتاد من کاغد بنویسیم که درحوصله این یادداشت ها نیست.
ارزش تاریخی - هنری این کتاب :
این کتاب اگر دقیق خوانده شود، نه ارزش هنری فراوان دارد ونه ارزش تاریخی بسیار. زیرا بنابردلایلی که دراین یاداشت ها آمده است سرتا پا آگنده از اتهام است ، اتهام نسبت به اشخاص وافراد وسازمان های مشخص سیاسی. مملو از حب وبغض است وسرشار ازعقده وعقده گشایی. ارزش هنری آن به نسبت عدم مراعات برخی ازعناصر داستانی که دراین یادداشت ها ذکرشده است ، اندک ویا تقریباً هیچ است. ما دراین داستان شاهد هیچ حادثه داستانیی نیستیم. داستان نه اوج دارد ونه فراز ونه فرود. روایت داستان خطی است وصحنه ها به ترتیب زمان ذکر شده اند. شخصیت پردازی داستانی درمورد بسیاری هایی که دراین داستان نقش دارند، کمرنگ و ضعیف است واکرم عثمان فقط به ظاهرشخصیت آنان پرداخته است نه به درون وروان این آدم ها. دراین داستان پینه های بدریخت بسیاری ازحوادث تاریخی و فلسفه بافی های غیر ضروری آن قدر فراوان است که موضوع اصلی داستان وشخصیت های طراز اول آن بارها فراموش می شوند. فقدان پرواز تخیل و تلفیق خیال با واقعیت وحوادثی که وجود خارجی داشته وهمه آن ها را به یاد دارند و نمی توان آن ها را وارونه جلوه داد، یکی از عیوب برجستهء این داستان است.پیام داستان روشن نیست. مجهول ومبهم است. نثر داستان هم اُفت وخیزهای فراونی دارد واگرچه فخامت قلم نویسنده برجسته گی ویژه یی به داستان بخشیده است ، با آن هم هنگامی که راوی یا یکی از قهرمانان داستان لب به دشنام ویا تمسخر این وآن می گشایند، دیگرآن احساس خوشآیندی را که خواننده ازنثر نویسنده مثلاً درداستان ، مردها ره قول است – همان داستان درازی که منتقدین می گفتند شبیه " داش آکل " صادق هدایت است – احساس می کرد، فراموش می کند وحیران می ماند که چگونه راوی داستان که می بایست بی طرفی اش را تا پایان داستان حفظ کند، طرف واقع می شود واتهام پشت اتهام به کسانی که دوست ندارد، می بندد. واین متأسفانه بدین معنی است که حتی برخی از بزرگان بنام وآفرینشگران فرزانهء کشورما تا هنوزهم نتوانسته اند ویا نخواسته اند،ازتأثیرات منفی آلوده گی های سیاسی درعرصه ادب وفرهنگ خویشتن را به دور نگهدارند. بدون تردید این حرف بدان معنی هم نیست که آفرینشگران ادبیات داستانی ما ازبازتاب دادن حقایق ورخدادهای دهه های اخیر درآثار شان خودداری ورزند ومانند " پارناسین "های قرن نزدهم فرانسه به مقوله " هنر برای هنر " بچسپند ، بل هدف آن است که آن چه را می آفرینند ، با واقعیات گذشته ، حال و آینده جامعه سنتی ما مطابقت داشته وبا تصویرها وتوصیف های هنرمندانه آذین یافته باشد.
اما اگر ارزش تاریخی این اثررا ازپرویزن نقد ببینیم واز صافی انصاف بیرون بکشیم باید گفت که حلقهء مفقودهء این نوشته های تاریخ گونه، نبود اسناد قابل باور ومأخذ قابل اعتماد وجانبداری نویسنده از شخصیت ها ووقایع ویژه است. وازسوی دیگراگرچه نویسنده ازمأخذ هایی هم استفاده کرده است ؛ ولی چون اصول پژوهش وتاریخنگاری بنابر هرملحوظی که بوده است نقض شده ، روایت یا نقل قول اعتبار خود را ازدست داده و برای خواننده کنجکاو ویا پژوهشگری که می خواهد ازهمه جریانات آن برهه تاریخ سردرآورد، سوال برانگیزگردیده است. مثلاً خاطره نویسی که نویسنده ازنوشته های وی درص 492 ج2 نقل قول کرده است اصلاً مؤرخ است یانی وسخنان وی دربارهء ویکتور پلیچنکه سرمشاورریاست جمهوری وقت تا چه حد درست است وتا چه حد نادرست، نام کتاب وی چیست واین مطلب درکدام صفحه کتابش بازتاب یافته است :
<< درتوصیف آن مرد، چند سال بعد تاریخ نویسی که خودشاهد ماجرا بود چنین نوشت : "ویکتورپطرپطرویچ شخصی بسیار فربه و قوی هیکل بود وازلحاظ جسامت شباهت زیادی به دکتور نجیب الله داشت. حتی بزرگ جثه وفربه تر بود. این شخص درتمام مسایل وشئوون زنده گی وماشین دولتی دکتور نجیب الله دخالت می کرد. وی شخص زورگوی وخود خواهی بود. این مشاور شکم پرور برای خویش حیثیت واتوریتهء خاص قایل بود وخویشتن را بالاتر از سفیر کبیر شوروی می دانست ، به طوری که بدون اجازه ودستور وی مقامات ریاست جمهوری هیچ کاری انجام داده نمی توانستند.او مدعی بود که دربرخی ازکشورها کودتا های ضد دولتی را به پیروزی رسانیده است. او می گفت درماسکو ازاو می ترسند وحتی میخائیل گرباچف از او حساب می برد. او لافزن قهاری بود واین موضوع را نه تنها افغان ها بلکه بعضی از اعضای کوردیپلماتیک نیز می دانستند ومی خندیدند " >>
دراین مطلب که ازص 333 کتاب " اردو وسیاست درسه دهه اخیر " نقل شده است، می بینیم که نویسندهء آن که نه نام کتابش معلوم است ونه نام خود نویسنده ذکر شده است ، به حیث تاریخ نگار معرفی می شود. درحالی که او فقط یک خاطره نویس است واین موضوع را بارها درآن کتاب بازتاب داده است وآگاهان می دانند که نه خاطره نویس ونه واقعه نگار ونه گزارشگر وحتی پژوهشگرمسایل تاریخی به هیچ صورتی از صور، مؤرخ شمرده نمی توانند شد؛ زیرا همان طوری که گفته آمد نوشتن تاریخ برای خود اصول وقواعد ونورم های فراوانی دارد که یکی ازمهمترین این اصول استفاده ازمنابع مؤثق و اسناد ثقه وغیر قابل انکار با بیطرفی مطلق مؤرخ می تواند بود. بنابراین نباید هرابجدخوانی مانند این ناتوان را که کتابکی نوشته ، مؤرخ خواند وهرکسی که درسرچوک حرفی زده ، آن سخن را حجت تاریخی حساب کرده و به آن گفته هایی که غالباً نادرست اند، اتکاء نمود. نکته دیگر این است که چون نویسنده آن کتاب ( اردو وسیاست...) نام مشاور را اشتباهاً ویکتور پطرپطرویچ نوشته است، بنابراین همین طور اقتباس شده است، درحالی که نام این شخص ویکتور پترویج پلیچنکه بوده و درچاپ سوم اردو وسیاست این نام به همین شکل اصلاح وآمده است ؛ ولی جالبتر این که این مشاور مادرمرده درص560 جلد دوم " کوچه ما" ویکتور مُلی نیچکه شده است. خنده دارنیست ؟
متأسفانه تعداد این نویسنده گان بی نام ونشان که ازنوشته های شان در" کوچه ما" استفاده شده است، وبنابرهرملحوظی که بوده نه نام های خود شان ونه نام های اثرشان دراین کتاب آمده است، کم نیستند که من به حیث مشت نمونه خروار دربالا مثال آوردم.
موضوع دیگری که ارزش تاریخی این اثر را اندک می سازد ، این است که برخی حوادث آن کاملاً از حقیقت به دور است. مثلاً وی در ص -399 ج2 می نویسد:
" ... به دنبال آن پرس وجو ، درهمان هفته شبی نیروهای روسی به اشتراک سربازان دولتی بر قریه های بینی حصار هجوم می آورند وتعدادی ازمجاهدین راازآن قریه ها دستگیرمی کنند. همان شب خبر چینی از میان دهقان ها به گوش قوماندان دولت می چکاند که عده ای از مخالفین دولت درکاریز آن منطقه مخفی شده اند و او هم روس ها را آگاه می کند وبالنتیجه به دستور فرمانده روس ، اول درکاریز بم گاز دار منفجر می کنند وبعد ازآن به خاطر این که خوب خاطرجمع شوند ، کاریز را درچندین جا چنان منهدم می کنند که خاک برداری وصاف کردن مجددش زور فیل وبازوی رستم می خواهد. بدین منوال نه تنها چهل، پنجاه نفردرکاریز زنده به گور می شوند ، بلکه شاهرگ گردن بینی حصار را نیز می برند وخشکسالی بی هنگام رابر باغ ها وکشتزار ها تحمیل می کنند. "
حالا مرا به این کاری نیست که راوی داستان چه ضرورتی داشته است که درداستان خود نام منطقهء مشهوری را که در سه چهار کیلومتری جنوب کابل واقع واز کفر ابلیس مشهورتر است بیاورد واز موجودیت کاریز ویا کاریزهایی درآن منطقه یادآور شود که اصلاً وجود خارجی نداشته وندارند. زیرا من که درقریه شیوه کی سال های کودکی و نوجوانی ام را سپری کرده وبه گفتهء راوی داستان" کوچه ما " اطرافی شمرده می شوم، هزاران بارازوسط همین قریه یعنی ازمیان بازارک کوچک بینی حصار گذشته و نه تنها با مردم و دکانداران وبازاریان و کشاورزان آن قریه آشنایی دارم؛ بل با سنگ و چوب ووجب وجب آن جا آشنا هستم ، بنابراین می دانم که حتی یک کاریز نیز برای آبیاری زمین هایی که درشمال دریای لوگرواقع هستند ، یعنی قریه جات نیازی، قلعه بغلک، بینی حصار، پل سفید و قلعچه وجود ندارد. زیرا این مناطق از نهر بزرگ وتقریباً همیشه پرآبی که از دریای لوگر کشیده شده وتا چمن حضوری و منطقه جشن امتداد می یابد، سیراب می شوند. اما درمناطق جنوب این دریا، تا جایی که حافظه ام یاری می دهد کاریز های ذیل وجود دارند:
- کاریز دامنه کوه برنتی، برای آبیاری تربوزکاری های منطقه دامنه کوه سهاک شیوه کی . – کاریزهای قریه مموزایی ( محمد زایی ) های شیوه کی . – کاریز " چینو غندی " موسهی لوگر که آب شفاف وماهی های زیاد دارد؛ ولی کسی آن ماهی ها را نمی گیرد؛ زیرا معتقدند که خوردن آن ماهی ها بد شگون است وکوری ومیرگی را به دنبال دارد. – کاریز موچی موسهی لوگر -- کاریز دامنه مینار چکری که مربوط خاک جبار می باشد.
بنابراین خواننده یی که ازآن منطقه ولایت کابل است، چگونه به صحت این داستانی که بنابر ادعای نویسنده اش عمدتاً تاریخی خوانده شده است، باور خواهد کرد؟ ازسوی دیگردربینی حصارقریه های متعددی وجود ندارد. زیرا بینی حصار متشکل از چند خانه و چند قلعه و زمین های کشاورزی است همراه با چندتا دکان. ازسوی دیگر این مسأله نیز قابل تردید است که انگارشوروی ها درسه کیلومتری شهرکابل جایی که درآن زمان درمحراق توجه ژورنالیستان و جاسوسان شرق وغرب بود، بم گاز دار استعمال کرده باشند. همچنان تا جایی که من می دانم ، بینی حصارو قریه جات اطراف آن هرگزخط پیشترین مدافعه دولت به مقابل مجاهدین – حتی دربحرانی ترین ودشوارترین سال های جنگ -- نبوده است تا مجاهدین بتوانند درعقب این خط چه از طرف روز وچه از طرف شب فعال باشند وبه این سوی خط نفوذ کنند. وازسوی دیگرنه من ونه هیچ افسروسربازی که درآن زمان درقوای مسلح افغانستان خدمت می کردند، هرگز نه شنیده ونه دیده بودیم که روس ها برای ازبین بردن مجاهدین سابق به استعمال بم های کیمیاوی یااسلحه کشتاردسته جمعی متوصل شده باشند، زیرا دولت شوروی وقت نیزمانند اکثر کشورهای جهان امضاء کنندهء میثاقی بود که درآن ازاستعمال اسلحه کیمیاوی وباکترلوژی درهرگونه شرایطی هشدارواخطار داده شده بود. اما سروصدا هایی که داکتر صاحب درمورد استعمال اسلحه کیمیاوی ازطرف روس ها شنیده است، درآن زمان ازسوی رسانه های غربی به راه انداخته شده بود واین تبلیغات چی های آنان بود که به گفتهء داکتر صاحب شب وروز" قوله " می کشیدند واین مسأله را تبلیغ می کردند ؛ اما هیچکسی نتوانست تا آخرین روز خروج ارتش سرخ از افغانستان کوچکترین سند محکمه پسندی دراین زمینه ارائه کند. بنابراین مشکل نویسنده کتاب به تصورمن این مسأله می تواند بود که درتاریخی که نوشته است بیشتر به تبلیغات مخالفین ویا افواهات سرچوک کابل قیمت داده است تا به واقعیت های تاریخی آن زمانه ها . مثلاً وی درصفحه 28 ج2 با چنان قاطعیتی از دفن محمد داوود وهفده جسد دیگر که در روز هفتم ثور به قتل رسیده بودند درتپه مرنجان ودرچند قدمی قبر نادرشاه خبر می دهد که انگار خودش درهنگام به خاک سپردن اجساد در آن محل موجود بوده باشد :
<< " .. عصر روز نهم ثور هفده جسد سوراخ سوراخ را به تپهء مرنجان درچند قدمی مزار نادرشاه انتقال می دهند. این اجساد همه به خانواده رئیس جمهورسابق تعلق داشتند. .. نزدیک شامگاه باد هرزه ای دامن سفید دخترجوانی راکه باخاک ولکه های خون بود وکنار نعش محمد داوود افتاده بود، پس می زند ویکی ازافسران انقلابی که سردستهء گورکن ها بود به رفیق دم دستش می گوید : " رفیق ! ما زن کــُش وکودک کــُش نبودیم. اما حالا چرا؟ " رفیقش با گلوی بغض کرده آهسته جواب می دهد : " عاقبت به خیر! می ترسم خون ناحق دامن همه را بگیرد! " پیش از فرا رسیدن تاریکی ، آن هفده نفر را بدون کفن به نادرشاه تحفه می کنند ! وافسر پرسشگر چند لحظه پیش گمان می برد که نادرشاه به او می گوید: " به زودی انتقام می گیرم واین پشته را ازکشته پرمی کنم! " >>
واین درحالی است که همین امسال همه مردم کشورازطریق رسانه های خبری وتصویری خواندند ودیدند وشنیدند که جسد محمد داوود واعضای خانواده اش که درمنطقهء پلچرخی کابل درزمان حفیظالله امین جنایتکار زیر خاک شده بود، بنابر کمک ورهنمایی " جنرال پاچا میر" که درهنگام دفن اجساد درآن جا حضور داشت، کشف وپس از بازشناسی با تشریفات خاص دولتی دریکی ازتپه های عقب قصر دارالامان به خاک سپاریده شد.گفتنی است که نویسنده و پژوهشگر سرشناس کشور آقای صبورالله سیاه سنگ نیزدریکی ازنوشته های گرانسنگ پژوهشی اش " وآن گلوله باران بامداد بهار " به چند وچون وچگونه گی این حادثه پرداخته وبسیاری از حقایق وحرف های ناگفته را درمورد کشته شدن محمد داوود واعضای خانواده به میدان کشیده است. نکتهء جالب وواقعاً خنده آوردراین بریده یی که ازص28 ج2 کوچه ما " آورده ام حرف های نادرشاه است ، همان مرد عهد شکنی که درتاریخ به نام نادرغدارمشهور است،زیرا سوگندی راکه به قرآن خورده ودرحاشیهء آن امضاء کرده بود، شکسته و امیر حبیب الله کلکانی مشهور به بچه سقاء را با جمعی از یارانش با غدر ونیرنگ به توپ پرانده بود. آری همین شخص قرآن خور وسوگند شکن در" کوچه ما" صاحب چنان کراماتی می شود که به خاطر انتقام گرفتن از قاتلین محمد داوود و خانواده اش می تواند تپه مرنجان را ازکشته پــُرکند!! بگذریم.
بدینگونه نکات فراوان دیگری که من خود دربارهء آن ها آگاهی کامل دارم دراین اثر تاریخ گونه مشاهده می شود مثلاً درص 20 ج2 چنین می خوانیم :
" .. تقریباً جنگ مغلوبه می شود وقدیر نورستانی وزیر داخله ، با قوماندان گارد وجمعی از مدافعان شهامت وپایداری کم نظیری ازخود نشان می دهند. قدیر زخمی می شود وصاحب جان قوماندان گارد جان می بازد. "
اما صاحب جان مرحوم درگارد ریاست جمهوری جان نمی بازد ؛ بل چون قطعات تحت امر وی پس از ساعت ها نبرد با قیام کننده گان تلفات فراوان دیده و رئیس جمهور بیهوده بودن مقاومت بیشتر رادرک می کند، به صاحب جان وظیفه می دهد تا دست ازمقاومت بردارند. این جریان را فضل الرحمن جگرن آمر اوپراسیون گارد جمهوری به صورت مفصل نوشته ودر" آن گلوله باران بهار .. " نوشتهء صبورالله سیاه سنگ انعکاس یافته است. بنابراین، پس ازآن که قیام کننده گان داخل گارد می شوند وافراد را خلع سلاح می کنند، صاحب جان خان نیز گرفتار و به رادیو افغانستان انتقال می شود وپس از مدتی بنابرامر امین جنایتکار تیرباران می گردد. اگرچه من نیز جریان مقاومت دلیرانه گارد جمهوری وبعداً جریان اسیرشدن قوماندان گارد صاحب جان را درصفحات 142 و144 اردو وسیاست به صورت فشرده آورده ام، اما باید گفت که روزهشتم ثور پس ازآن که ازدارالامان به خانه رسیدم پس ازساعتی با یکی ازدوستان به رادیو افغانستان که ستاد فرماندهی قیام مسلحانه بود برای دیدن رفقا و دادن گزارش از صحتمندی افسران قرارگاه فوایمرکز رفتیم. درآن جا با برخی ازدوستان ملاقات کرده وچون از کناراستدیویی که صاحب جان مرحوم وعده یی از افسران ورجال دولتی درآن نگهداری می شدند می گذشتیم، به آن ستدیو نیز داخل شدیم. درآن جا صاحب جان را دیدم که هنوز هم لباس افسری با علایم جگرنی به برداشت و سخت پریشان ، ناامید و آشفته حال به نظر می رسید.البته از دیدن وی درآن جا وباآن حالت بسیار متأثر شدم ، زیرا وی دوست من بود. ما دریک قطعه خدمت می کردیم . او به من سخت اعتماد داشت و تنها این من بودم که می توانستم وی وضابط تولی وی بریدمن جان محمد سالم را به سرنگونی نظام شاهی وآوردن نظام جمهوری دعوت کنم که چنین هم شد و من این موضوع را باتفصیل بیشتر دراردو وسیاست آورده ام. باری، اشک های صاحب جان با دیدن من بی اختیار جاری شد و با ناامیدی فراوان گفت خدا می داند سرنوشت من چه خواهد شد؟ اما اگر تومی توانی لطفاً همین حالا به خانواده ام در خوشحال مینه خبر بده که تاهمین لحظه زنده هستم وبرای شان بگو که برایم دعا کنند تا زنده وسلامت به نزد شان برگردم. من وی را دلداری داده ورویش را بوسیدم و به هرترتیبی که بود به خانواده اش پیغام وی را رسانیدم. اما دریغا که آن خفاشام خون آشام درشب همان روز ویا بعد ازگذشت چند روز وی را بدون محاکمه تیر باران کردند ومن پس ازآن روز هرگز وی را ندیدم. خدایش بیامرزد !
همچنان تا جایی که به من معلوم است قدیر نورستانی نیز درگارد جمهوری زخمی نشده بود، بل وی هنگامی که برای سازماندهی مقاومت دربرابرقیام کننده گان جلسه وزرا را ترک کرده وبه سوی دفترش می رفت، درعرض راه زخمی شد و به شفا خانه چهار صد بستر اردو انتقال یافت.
اما این گونه کاستی ها واشتباهات اگردرنوشته های ابجد خوانانی مانند من دیده شوند، باکی نیست زیرا خواننده می داند که نه مسلک من نویسنده گی و تاریخ نویسی بوده است ونه دراین رشته کدام سابقه وسایقه یی داشته ام؛ اما آنان از نویسنده گان مطرح وصاحب نام مثل آقای اکرم عثمان توقع دارند که حرف دقیق و مستند و آخررا بشنوند. نه سخنانی را که بر اساس شایعه و آوازه و افواه نوشته شده وبیش ازاین نیز شنیده اند. به چند مثال دیگر که نمایانگر عدم دقت نویسنده درتاریخی که نوشته است می باشد، توجه فرمایید:
درص 544 ج1 چنین می خوانیم :