نگاهی اجمالی به زندگینامه خانم بهارسعید شاعر آزاده و شیرین کلام
چشمان مرا به
بلخ زیبا ببرید
دستان مرا به
لمس"بابا" ببرید
نگاهی اجمالی
به زندگینامه خانم بهارسعید شاعر آزاده و شیرین کلام
نگارنده :
زلمی رزمی
در باره شعر و شاعری سخنان زیادی گفته
شده، شعرزبان احساسات است و به عقیدهء حکیمی نقاشی سامت است و نقاشی شعر سامت و
اما برخی شعرا چنان درخود غوطه ورند که فقط از خود سخن میگویند و غوغای بیرون، در
درون آنان راه نمی یابد
و نیز اشعار
شان آئینه تمام نمای روح خود آنان است و فقط شادی ، ترس ، امید و احساسات درونی
خود را آشکار میگردانند.
همچنان هستند شاعران با درک و احساسی که
اهداف عالی و انسانی دارند و آثار شان آئینهء تمام نمای روح
بشراست و درست مثل نقاش، طبیعت را نقاشی میکنند.
در زمرهء این دسته شاعران و سخن سرایان
کشور، خانم بهار سعید یکی از شاعر زنان آزاده، شیرین کلام و پر ذوق وبا استعداد ميهن
ماست ، که در آئینه
اشعارش صدای خوشی ها و شادی ها ، رنج ها و اندوه ها و زشتی های جامعه منعکس میگردد.
او در سال 1335 خورشیدی در شهر کابل
دیده به جهان گشوده تحصیلات را در لیسه رابعه بلخی و سپس فاکولتهء ادبیات دانشگاه
کابل و تحصیلات عالی را در دانشگاه تهران در رشتة زبان و ادبيات فارسی ـ دری
بدرجهء ماستری بپایان رسانیده است و از چندین سال بدینسو، بعنوان پناهنده درایالت
کالیفیرنیای امریکا بسرمیبرد.
خانم بهار سعید که از ده سالگی ذوق و
استعداد و قریحهء شعر سرایی داشت و تا کنون چندین مجموعهء شعری اش را بچاپ رسانیده ،از شوربختی ها
و بدبختی های زن افغان؛ از ازدواجهای اجباری دختران؛ از زندانی کردن زن در پشت
برقع و چادر سیاه
خشونت و
تجاوز بر همنوعش - که گاهی با قساوت و بیرحمی توسط نزدیکترین کسان خویش سنگسار
میگردد ویا خود را در آتش میسوزانند- کاملا آگاه است و در سروده هایش سوز و گداز ،
درد و نالۀ آنان را فریاد کنان، بازتاب می
دهد.
اینک با اکتفاء به همین نگاه اجمالی به
بزندگينامۀ وی، قطعه شعری از سروده های او را تحت نام " آرزو " که جانش
را فدای سنگ و چوب و دریا و صحرای شهر و دیار میهنش
می کند، بخوانش میگیریم و به احساس انسانی اش حرمت میگذاریم:
-----------------------------------
چشمان مرا به" بلخ"زیبا
ببرید
دستان مرا به لمس"با
با"ببرید
خا کستر قلب داغ هجرت زده ام
بر سینه ی داغدار" بکوا"
ببرید
یا پیکر من روان آمو دارید
یا روح مرا به جسم دریا ببرید
سوز جگر نشسته در خونم را
بر مرهم " قند هار" بی
ما ببرید
خشت و گل و سنگ از استخوانم سازید
بر ساختن "کابل" فردا
ببرید
صد بوسه ی عاشقانه از لبهایم
برچهره ی سنگ سنگ کوهها ببرید
دامن، دامن شگفتن شعرم را
بر جلوه ی لا له های صحرا ببرید