ﻣﻮﻟﻮﯼ ﻭﻣﺬﻫﺐ ﻋﺸﻖ1))
ﻣﻮﻟﻮﯼ ﻭﻣﺬﻫﺐ ﻋﺸﻖ1))
ﺁﺭﺵ ﻧﺮﺍﻗﯽ
ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻥ: ﻣﺤﻤﺪ ﺍﻣﯿﻦ ﺍﺩﯾﺒﯽ
مثنوی،
شاهکار مولوی، با حکایت یک نی آغاز میشود. نی ﯾﯽ که تا حدی نماد روح آدمی ست و
نوای غم بارآن طنینِ دردی ست پنهان، در دل هرانسانِ از اصلِ خویش دورمانده یی.
مولانا وجه تراژیک زیست آدمی در این جهان را «فراق» میداند. ما همه روزگاری جزیی
از «دریای مستور امر الوهی» بوده ایم؛ اما اکنون قطره کوچک وجود ما ، دور از آن دریا در بیابانِ این جهانِ وهم آلود
افتاده است. از نظر مولوی زندگیِ اصیل، آن است که متصل به امر الوهی باشد؛ از این
رو زندگی ما تا زمانی که “جدا از اصل خویش” است، اصیل نیست.
نوای نی به طرز شورانگیزی، غم بار است. غم بار است، چون از “جداییها
شکایت میکند” و شورانگیز است، چون شرح اشتیاق عمیق به وصال مجدد محبوب است. از
دیدگاه مولانا حس پریشانی همواره در ژرفای روح آدمی حضور دارد و روح ما در این
جهان هرگز آرام نخواهد بود؛ چه، همواره نوعی «درد فراق» را تجربه میکند. از این
رو، شکایت نی، آوای غم انگیز روح ماست وقتی به یاد منزلگه راستین و گذشتههای
خوشش میافتد.
از نظرگاه مولانا، زندگی غیر اصیل، یعنی زندگی آمیخته با فراق،
سرشار از دو حس قویست: تشویش و ملالت. دلیلاش
ساده است:
هنگامی
که قطره ی روح انسان دیگر بخشی از آن دریا نباشد، در معرض نیستی قرار میگیرد. یک قطره ، تنها در
مقابل تابش آفتاب به طرفه العینی بخار و
با وزش باد، در اندک لحظه یی خشک میشود. زندگی فراقآمیز هم، همواره در آستانه ی
نابودی ست و همین تهدیدِ همیشگی منشأ تشویش آدمی ست. از سوی دیگرحکایت زندگی
آمیخته با فراق آدمی، به تعبیر مولانا، مانند حکایت شاهزاده یی ست که به زندگی
در قصری فراخ عادت داشته و اکنون محکوم به زندگی ، در زندانی کوچک و بسیار تاریک است که حتی پنجره
یی هم ندارد. او زمانی که در قصر می زیسته، همیشه چیز جدیدی برای کشف کردن داشته است: بیکرانگی آسمان، جلوه رنگ رنگ غروب و افق بی پایان
دریا؛ دیگر چه جایی برای ملالت؟ اما اکنون که میان دیوارهای سرد و بی منظره
محبوس شده، هیچ اتفاق تازه و روح بخشی رخ نمی دهد و اینگونه است که او عمیقاً
ملول می شود. قطره تا هنگامی که با دریا بود، نامحدود و بیکرانه بود، اما اکنون
که جدا افتاده، در فردیتِ محدودِ خودش اسیر شده است. منشأ ملالتْ «متناهی بودن»
است، محصور شدنْ، در کرانهای گریزناپذیر.
از نظر مولوی آدمی، برای غلبه حقیقی بر دردِ تشویش و ملالت در زندگی اش تنها یک راه دارد: رسیدن به
زندگی اصیل، پیدا کردن راهی به سوی آن منزل ازلی و دوباره به دریا پیوستن؛ چنین
سفری ست که آرامش و شادی حقیقی را برای روح ما به ارمغان میآورد.
اما
کدامین راه به سوی آن دریا میرود؟ روح آدمی چگونه می تواند روزگار وصل خویش را
بازجوید؟ مولوی اعتقاد دارد، تا هنگامی که
مهم ترین مانع چنین بازگشتی را نشناخته ایم نمی توانیم به این سوال پاسخ دهیم.
اما به راستی چیست که از اتحاد دوباره ما با آن دریا و غلبه بر فراق جلوگیری میکند؟
پاسخ مولانا ساده و روشن است:
مانع، «خودِ» آدمیست، «خویشتن» آدمی. مولوی برای ما داستان عاشقی
را تعریف می کند که به سراغ معشوقش می رود و در خانه ی
محبوبش را می کوبد. معشوق از پشت در می پرسد که چه کسی پشت در است؟ عاشق جواب می
دهد: “من”. معشوق با ناامیدی چنین میگوید: “دور
شو. هنوز زمان مناسب نرسیده است. اینجا برای چنین شخص خامی جا نیست.” پس
از سالی فراق، عاشق بازمی گردد و با ترس و لرز، در خانه معشوق را می کوبد. معشوق میپرسد:
“کیست که در میزند؟” عاشق این بار میگوید:
“تو“!
گفت: “بر در هم تویی، ای دل ستان.” و این
جاست که معشوق در را می گشاید و میگوید: “دو «من» در این سرا نمی گنجند. حال
که تو، من شده ای و از آن «منِ تو» چیزی نمانده، میتوانی بیایی.” پیام مولانا
روشن است: اگر خواهان وصال معشوق هستی، باید از «خود»ات
رها شوی.
این «خود»، برای مولوی همان
وجود از خدا جدا شده آدمی ست و دو ویژگی مهم دارد: نخست آن که این «خود»، از منظر اخلاقی، منشأ خودخواهی و خودپرستی ست. شخصی که وجودش
پیرامون خودش می تند تنها به دنبال منفعت شخصی ست و کم تر بهایی برای دیگران
قائل است. ویژگی دوم و مهم تر این که این «خود» خودش را در مقابلِ «دیگران» تعریف
میکند. بنابراین «خود» از جنس مرز است؛ حدی ست که خویشتن را از وجودهای دیگر
تمیز میدهد. حد و مرز، دوری و فاصله میآفرینند و این ها «خود» را از مرتبه
وحدت به مرتبه فراق تنزل می دهند. به همین دلیل است که مولوی، این «خود» را، اُمّ الخبائث می نامد و آن را منشأ اصلی تشویش
و ملالت می شمارد.
پس چگونه می توان این «خودِ»
خود خواهِ محدود کننده را، درمان کرد؟ روح
ما چطور می تواند شکوفا شود؟ یا به بیان دقیق تر، چگونه می توان حد و مرز«خود»
را تغییر داد؟ خوب است اشاره شود به طور کلی تغییر حدود و مرزهای«خود» یکی از
اهداف دین ورزی ست: به عنوان مثال در ودانتای هندی هدف دین ورزی، فراخ کردن «خویشتن خویشِ» آدمی ست، تا آن جایی که تمام موجودات را در بر بگیرد، در
آیین بودا، هدفْ، محو کردن این خود است و در ادیان الهی هدفْ، یکی شدن با امر الوهی ست.
از دیدگاه مولوی، تنها راه چنین تغییر و تبدیلی، راه عشق است. مولوی عشق را “طبیب جمله علتهای
ما” می نامد و مهم تر از آن، «عشق» را علاج خود بینی و تکبر، که در نگاه او منشأ
تمام بدیها هستند، می داند. او قویاً ما را به عاشق شدن ترغیب می کند:
عمر که بی عشق
رفت، هیچ حسابش مگیر......آبِ حيات است عشق، در دل و جانش پرير
هركه به جزعاشقان، ماهىِ بىآب دان ...... مرده و پژمرده است، گر چه بود او
وزير
دیوان کبیر ۱۱۹۰۹-۱۰
بترین مرگها، بیعشقی
است ...... بر چه می لرزد صدف؟ بر گوهرش
دیوان کبیر ۱۳۲۹۷
هر که را، نبض
عشق می نجهد...... گر فلاطون بود، تواَش خر گیر
دیوان کبیر ۱۲۳۳۰
عشق گزين، عشق،
بى حيات خوش عشق......عمر بود بار همچنان كه تو ديدى
دیوان کبیر
۳۲۲۱۰
اما چرا عشق “طبیب جمله علتهای
ما” است؟ از نظر مولانا قدرت جادویی عشق، توانایی آن در تغییر حدود و مرزهای «خود»
است. از دیدگاه او گوهر عشق، «قربانی شدن»
و جان بازی ست. عاشق حقیقی کسی است، که
پایکوبان، جان بر معشوق می افشاند.
انسان به محض آن که عشق را تجربه کند شیوه زیستناش به کلی دگرگون می شود. آدمی
قبل از این که عاشق شود، دانسته یا نادانسته، خودش را مرکز جهان می پندارد، اما
به محض این که عاشق میشود، ساختار«خود»اش
متحول میشود. برای تشکیل پیوند عشق، باید در مقابل دیگری، گشاده بود و در صورت لزوم خود را برای محبوب فدا
نمود. و همین گشایش و گشودگی، مرزهای
«خود» آدمی را دگرگون می کند و مرکز وجود آدمی را از «خود» به «معشوق» تغییر می دهد.
مولوی گاهی اوقات
این تغییر را “مرگِ پیش از مرگ” یا “مرگ در نور” می نامد.
از راه عشق است که انسان، مجال گسستن از
خود و پیوستن به معشوق را می یابد.
بیش تر عرفای مسلمان، از
جمله مولوی، عشق زمینی را پلی به سوی عشق الهی دانسته اند. از دیدگاه اینان تجربه
یک عشق زمینیی واقعی، روح آدمی را آماده
جهشهای بلندتر و عشق ورزی مستقیم به خداوند می کند. با این حال، مولانا گاهی اوقات، از تمثیل دیگری استفاده می کند که فهم متفاوت
او از رابطه ی عشق زمینی و عشق الهی را نشان میدهد. مولوی مدعی ست، آدمی برای ادراک روح جهان، که همانا خداوند است،
به دو آینه نیاز دارد: قلب خویش و قلب معشوق خویش.
عاشق
آینه خود را در برابر آینه ی معشوق قرار می دهد و به محض برقراری پیوند عشق این
دو آینه، یکدیگر را تا بی نهایت بازمی تابانند.
بی نهایت، در فضای میان دو آینه جلوه می کند. تفاوت تمثیلِ آینه و تمثیلِ پل مهم
است:
آدمی
هنگامی که از پل می گذرد و به سوی دیگر قدم می گذارد دیگر نیازی به پل ندارد؛
اما، مشاهده امر بی نهایت، کاملاً به
حضورهر دوآینه وابسته است. به بیان دیگردرتمثیلِ پل، عشق زمینی تنها ارزش وسیله یی
دارد وهنگامی که آدمی به خدا رسید، معشوق به کلی بی اهمیت میشود؛ اما در تمثیلِ
آینه، عشقِ زمینی ذاتاً ارزش مند است، چرا که امر قدسی تنها از دریچه وجود معشوق
قابل درک است. خداوند در فضای میان دو انسان جلوه می
کند وهمان طور که بسیاری ازعرفای مسلمان ادعا کردهاند: راه رسیدن به خدا،
از گذرگاه شفقت بر خلق می گذرد.
از این رو، عشق، نه تنها بزرگ
آموزگار نوع دوستی و دیگردوستی ست، بلکه مرزهای «خودِ» آدمی را جابجا می کند و
به او فرصت منحصر به فردی برای تجربه، امر قدسی از دریچه وجود معشوق اعطا می کند.
به همین دلیل است که مولوی از
ما دعوت می کند، از مرزهای این دین و آن
دین بگذریم و خودمان را وقف «مذهب عشق» کنیم. برای مولانا «مذهب عشق» به معنای نفی
این دین و آن دین نیست، بلکه مرتبه بالاتری از معنویت است. این ایده، عمیقاً ریشه در تجربه شخصی مولوی از عشق دارد.
قبل از ملاقات با شمس، مولوی مردِ دین بود. برای مردِ دین، دین مرکز جهان معنویت
است و رستگاری تنها از راه یک دین خاص امکان پذیر است؛ اما پس از ملاقات با شمس،
مولوی مرد خدا شد و برای مرد خدا، هیچ تفاوت بنیادینی، میان این دین و آن دین، تا زمانی که انسان را به
سوی خدا رهنموناند، وجود ندارد.
تجربه شخصی مولانا از عشق، نقطه عطفی در خداشناسی او بود، نوعی «انقلاب
کوپرنیکی». برای مردِ خدا، این خداست که مرکز جهان معنویت است، نه این دین و آن
دین خاص و هدفْ مواجهه با خداوند است ورای هر پرده و حجابی، حتی حجابِ دین. به
همین دلیل است که مولانا خودش را پیرو مذهب عشق مینامد:
دين من از عشق
زنده بودن است ...... زندگى زين جان و تن ننگ من است
مثنوی، دفتر ششم، ۴۰۵۹
ملت عشق از همه
دينها جداست ...... عاشقان را ملت و مذهب خداست
مثنوی، دفتر دوم، ۱۷۶۰
سخن آخر این که مولانا هم
مانند افلاطون عشق را پاسخی به زیبایی میداند. عاشق باید به تمام انواع زیبایی در
این جهان حساس باشد. مولوی می گوید در مذهبِ او نگریستن به این کتاب و آن کتاب برای
شناخت خدا کار بیهوده یی است؛ برای شناخت خداوند باید در زیبایی معشوق نگریست:
عاشقان را شد
مدرّس، حسن دوست ...... دفتر و درس و
سبق شان، روی اوست
مثنوی، دفتر سوم، ۳۸۴۷
زیباییِ الهام بخشِ عشق،
فراخی و گشادگی یی که عشق به ارمغان میآورد و هم چنین دورنمای اتحاد دوباره با
معشوق، مؤلفههای مذهب عشق مولانا هستند که درد فراق را درمان و به روح آدمی کمک
میکنند تا بر حس همیشگی تشویش و ملالت غلبه کند.
پاسخ مولوی به تراژدیِ
گرفتاریِ آدمی در این جهان، چیزی جز همان پیام عالم گیر عشق نیست: دوست داشتن و دوست داشته شدن.
...................................
پی نوشت:
1)). این مقاله با عنوان اصلی
"Rumi's Religion of Love"
به تاریخ ۲۱ ﺑﻬﻤﻦ )ﺩﻟﻮ) ۱۳۸۶
در جشن هشت صدمین زاد روز مولانا در
دانشگاه کالیفرنیای جنوبی (USC) ارائه شده است.