مساله یی انسان پس از مارکس ۲

پیوست به گذشته

فلورانس ولف

مترجم: ب. کیوان

 

مساله یی انسان پس از مارکس (۲)

 

مساله از هم پاشیدگی مفهوم انسان، موضوع ششمین”تز ها در باره فویرباخ” است. مارکس در این باره نوشت: “فویرباخ گوهر مذهب را در گوهر انسان حل می کند، اما گوهر انسان چیزی انتزاعی نیست که استواربر فرد یگانه باشد. این در واقعیت حقیقی اش مجموع رابطه های اجتماعی است ... ”


هومانیسم مارکس جوان

دست نوشته های ۱٨۴۴ به تمامی از پروبلماتیک فویرباخی تأثیر گرفته است. مارکس در نخستین رویارویی تئوریک، با اقتصاد سیاسی در مجموع آن در گیر می شود. اما این اقتصاد سیاسی در حقیقت به عنوان دستاویز برای گسترش فلسفه هومانیستی که با فلسفه هومانیستی فویرباخ ارتباط دارد ، به کار می رود. همان طور که آلتوسردر “برای مارکس” تصریح می کند:

 “مارکس [...] اقتصاد سیاسی را همان طور که خود را نمایش می دهد [...]بدون به پرسش کشیدن مضمون مفهوم های اش و نظم آن ها می پذیرد”. (۱٣) در دست نوشته ها دو نوع اندیشه رویاروی هم قرار دارند که در نهایت هیچ یک در پایه های اش مورد بحث قرار نگرفته است.

هومانیسم مارکس دردست نوشته هامانندهومانیسم فویرباخ با تأکید روی ضرورت بازگشت انسان به خودش، فراسوی ازخود بیگانگی که او قربانی آن دردنیای مدرن است، توصیف می شود،” انسان، برای انسان، وجود برتر [یا خدا گونه]است”. “برای انسان، ریشه، خود انسان است”.

این ها ایده هایی هستند که چونان فرمول یا ایده (leitmotiv) دراین دست نوشته های اقتصادی – فلسفی مطرح می شود. انسان واقعیتی است که هرتئوری باید آن را در نظرگیرد و باید به آن باز گردد. بنابراین، توانمندی یک تئوری نشان دادن راهی است که به انسان امکان “گراییدن به گرداگرد خویش” رامی دهد و(بنابرواژه مارکس درمقدمه اش برنقدحق هگل)ارزش آن را پدیدارمی سازد – رد اقتصاد سیاسی به نفع فلسفه انسان گرایانه از آن جا است .

اندیشه مارکس جوان در آن چه که استوار بر اراده راز زدایی دنیای مدرن است، سرراست در ریشه اندیشه فویرباخ جای دارد. راز زدایی که امکان می دهد انسان به خودش باز گردد؛ هرچند مارکس پیش از فویرباخ روی خصلت مشخص ، مادی از خود بیگانگی پافشاری می کند، باز این نکته باقی می ماند که وظیفه تعیین شده برای فلسفه همواره وظیفه عریان کردن، نقد کردن چهره های از خود بیگانگی انسان است – در صورتی که نخست باید در تئوری انسان را آزادکرد تا این که بعد در عمل آزاد شود.

اما انسان در دست نوشته های ۱٨۴۴ چگونه تعریف شده است. نخستین نکته ای که می توان آن را فرمول بندی کرد، از این قرار است:

مارکس چهره انسان را رویاروی چهره حیوان می نمایاند. از خود بیگانگی نخست به عنوان آن چه که “[...]نوع انسان بیگانه با انسان را ترسیم می کند”، (۱۴) تعریف شده است، در آن “آن چه که حیوان است انسان و آن چه که انسان است حیوان می شود”. (۱۵) نتیجه، عبارت از رویارویی میان خصلت های نوع حیوان و خصلت های میان نوع انسان است که می توان آن ها را در این عبارت ها خلاصه کرد:

- در حالی که حیوان “بی میانجی با فعالیت حیاتی اش در می آمیزد”، فعالیت حیاتی انسان “تعینی نیست که با آن بی میانجی در آمیزد” - بنابر این، فعالیت حیاتی حیوان، نا آگاهانه است، در صورتی که فعالیت حیاتی انسان، آگاهانه است.

- در حالی که حیوان فقط آن چه را که بی میانجی نیاز دارد، بنابر این “به طور یک جانبه”تولید می کند، انسان” به طور کلی تولید می کند”.

- در حالی که حیوان “فقط زیر فرمانروایی نیاز بدنی، بی میانجی تولید می کند،انسان “حتا هنگامی که از هر نیاز بدنی آزاد است، تولید می کند و در حقیقت فقط هنگامی که به راستی از آن آزاد شده، تولید می کند”. (۱۶)

از این رو، انسان به عنوان خودآگاه خودش، اما همواره از پیش به منزله ژانر انسان تعریف می شود. انسان بنابر فاصله از خود با(اثر) کار اش توصیف می شود. فاصله ای که به او امکان می دهد به کنش خود در شکل کلی آن بیندیشد. این چیزی است که مارکس را به نوشتن این نکته هدایت می کند: “فعالیت آزاد، آگاهانه، خصلت ژنریک (نوعی)” انسان است . (۱۷)

تنها آگاهی ژنریک(نوعی)”، انسان آگاه از خودش که به ضرورت به عنوان انسان آگاه از خوداست، وجود دارد. و این به دقت بنا بر آگاهی از خودش به عنوان ژانر است که انسان از حیوان متمایز می شود.

در این تعریف انسان یک دور باطل منطقی وجود دارد؛ آگاهی انسان به عنوان ژانر انسان این ژانر انسانی را تصریح می کند. این جا می توان به میشل هانری آن گونه که او عمل کرد اندیشید که “مارکس از هستی شناسی هگل” برای “ساده کردن مفهوم فویرباخی نوع در نقطه فرو ریختن از درون” (۱٨) استفاده می کند.

در واقع، این جا به نظر می رسد که مارکس اندیشه فویرباخی درون ذهنیت را به عنوان وجود ژانر در رابطه محسوس انسان با انسان دیگر تکرار می کند، اما آن را به طور مشخص در خلال تحلیل روند کار توضیح می دهد. به عقیده میشل هانری بین” آمپریزم ابتدایی” (که ایجاب می کند که بشریت مجموعی از افراد موجود یا به وجود آمده باشد) و “ایده آلیسم تهی” ( که از انسان کلیت گزاره های ممکن ، اما واقعی انسان را می آفریند) تحلیل مارکس به طور واقعی به اندیشه هگلی ارتباط باژانر به عنوان “بیان انسان شناسانه خودآگاه “ (۱۹) متوسل شده است.

بنابر این، می توان گفت که مارکس این جا به هگل برای فراهم آوردن پیوستگی بیشتر با پروبلماتیک فویرباخی که او همواره در آن جا دارد، متوسل شده است. آن چه که مارکس از هگل در دست نوشته های ۱٨۴۴ تکرار می کند، چشم انداز تاریخ است که فویرباخ بی قیدو شرط آن را از سر خود باز کرده بود. (۲۰)

مارکس که برای اندیشیدن به شکل عقلانی تر ومشخص تر در باره گوهر انسان که توسط فویرباخ تعریف شد، کوشش کرد در “تاریخمند کردن”پدیدار از خود بیگانگی که بنابر آن انسان گوهرش را از همبودی بودن” سلب کرد” به کامیابی برسد.

 

ادامـــه دارد