نظام کارمزدی و از خود بیگانگی کارگران

نظام کارمزدی و از خود بیگانگی کارگران

روح الله مهدی پور

در سیستم سرمایه داری، پول نقش و موقعیتی را بازی می کند که هیچ چیز و هیچ کس دیگری نمی تواند انسان ها را به طور کلی و کارگران را به طور اخص این چنین و بهتر از این از خودشان، از کارشان، از زندگی شان و نهایتا از جامعه شان بیگانه سازد. در مناسبات سرمایه داری، پول به عنوان نماد اصلی مزد، آن چنان ارزش و اعتباری یافته که به راحتی می توان کل سیستم سرمایه داری را با عنوان اقتصاد پولی یا اقتصاد مبتنی بر پول تعریف کرد.

در آغاز این نوشتار و با همین مقدمه بسیار کوتاه می توان “پول” را تجلی “کالا شدن” همه  چیزهای مادی و معنوی به حساب آورد.

پول حتی می تواند  ارزش ها را تا سرحد یک شاخص عام و غیرشخصی پایین بیاورد. به بیانی روشن تر پول قادر است تمام یا بخشی از ویژگی ها و خود ویژگی های مناسبات و روابط انسانی را از آن سلب کند و کسانی که در فعالیت های اقتصادی دخیلند - از جمله کارگران بخش های گوناگون تولیدی را با هم بیگانه سازد.

 در این نظام، کارگر فقط مزدور می شود یعنی نیرو و توان کارش را می فروشد و سرمایه دار یا همان کارفرما، آنرا می خرد. وقتی پای خرید به میان می آید، خود به خود ذهن ها به طرف “کالا” متمایل می شود، پس نیروی کار کارگر علی رغم میل کارگران شکل کالا و کالا شدن به خودش می گیرد.

خریدار این کالا یعنی سرمایه دار و کارفرما در حکم کسی است که پول می دهد و کار کارگر را می خرد. در این نظام اقتصادی، فروشنده  کالا، مثل آن ماشینی است که سکه ای در آن می اندازند و کالای مورد نیاز خود را دریافت می کنند که در زبان انگلیسی به این دستگاه اسلوت ماشین (Slot Machine) می گویند. خریدار کالا (کارفرما) با انداختن سکه (پرداخت پولی به عنوان مزد) کالای مورد احتیاج خود (نیروی کار) را دریافت می کند. در دنیایی که تحت حاکمیت پول است و پول در آن معیار و ملاک جهانی شده، ارزش هر کس به مقدار ارزش پول اوست به بیانی دیگر، پول نه تنها ارزش های عینی و مادی را قابل مقایسه و مبادله و قابل انتقال از شخصی به شخص دیگر می کند و آن ها را انتزاعی می سازد، بلکه زمینه را فراهم می سازد که فردگرایی به جای جمع گرایی رشد کند.

در ذات این نظام اقتصادی، نوعی نسبیت گرایی وجود دارد. به این صورت که پول و مزد به مثابه تظاهر بیرونی نظام کارمزدی، بیان کننده  ارزش نسبی چیزهایی است که بر آنها مهر قابل فروش زده می شود و ارزش مصرف آن ها را به ارزش مبادله تبدیل می کند.

برای همین است که در سیستم سرمایه داری انسان ها این گونه فکر می کنند که هر چیز - حتی همه چیز - با پول قابل خریداری است. در این جوامع بهترین چیزها نصیب کسانی می شود که می توانند بیشترین پول را برای خریدن آنها بپردازند، بی آن که فقط آن ها شایستگی لازم را برای به دست آوردن آن کالا داشته باشند یا برای خریدن و به دست آوردنش به اندازه حتی یک ساعت کار یک کارگر معدن یا کوره پزخانه یا کارخانه خودروسازی، کار کند در نظام بهره کشانه سرمایه داری کارگر فقط قسمت کمی از ارزشی را که می آفریند، به عنوان مزد، دریافت می کند.

 کارگر همان طور که در ارزش گذاری و تعیین قیمت کالاهای تولیدی اش نقش و اختیاری ندارد در قیمت گذاری کارش - مزدش - هم اختیاری ندارد. کارگر از آنجا که برای امرار معاش و گرسنه نماندن خود و زن و فرزندانش به کار کردن (تو بخوان به فروش نیروی کارش) نیاز دارد، قدرت چانه زنی برای ساعت موظف و ساعت های کار اضافی اش را ندارد.

کارگر در یک نظام کارمزدی، در فروش (چگونه فروختن، به چه کسی فروختن، کی فروختن، کجا فروختن و ...) کالای های تولیدی اش کوچک ترین اختیاری ندارد، چنانکه کارفرما و سرمایه دار هم ندارد.

وقتی کارگر نمی تواند بر سر مزدش و ساعت کارش با کارفرما چانه بزند و شرایط انسانی و دلخواهش را مستقر و مسلط نماید و در یک موقعیت رقابتی با همکاران و هم طبقه ای هایش قرار می گیرد، این یعنی بیگانه شدن با خود. و خلاصه وقتی نمی تواند در مناسبات و روابط اجتماعی مبتنی بر استثمار دخالت کند و ساز و کار اجتماعی را بر وفق مرادخود و با شرایط مطلوب انسانی تغییر دهد، این همان بیگانه شدن با جامعه است.  این بیگانگی ها یک شبه و تصادفی و مطابق میل سرمایه دار  یا برخلاف میل کارگر به وجود نیامده بلکه زاییده نظامی است که در آن همان طور که کار و نیروی کار، به منزله  کالاست، کارگر با همه عواطف و ارزش های انسانی اش هم شی” و کالاست.

همان طور که گفته شد، این خصلت به وجود آمده خارج از اراده و خواست کارگر و حتی بیرون از میل و اراده کارفرما شکل می گیرد و آن چیزی نیست جز مناسبات و ذات نظام سرمایه داری. نظام سرمایه داری که می گوییم، شاخ و دم ندارد. از آن سوی کرات آسمانی هم نیامده، در پیچ و خم مناسباتی شکل می گیرد که کارمزدی نمود عملی آن است.

از خود بیگانگی یا “الیناسیون” بحثی است که اندیشمندان زیادی درباره آن صحبت کرده اند و نوشته اند. اندیشمندانی از طیف های گوناگون و دارای منافع طبقاتی مختلف. یعنی از فرانتس قانون الجزایری با افق های فرهنگی و اندیشه های استقلال طلبانه جهان سومی اش گرفته تا فیلسوفان بورژوازی و اندیشه پردازان نظام سرمایه داری.

اما بحث های کارل مارکس بیشتر از آن که یک بحث فلسفی پیچیده و دانشگاهی باشد، یک بحث اقتصاد سیاسی آنهم از نوع اجتماعی و قابل لمس آن است.

مارکس نشان داد که کارگر به خاطر نیازی که به فروش نیروی کارش دارد و از طرفی به خاطر نقشی که در مدیریت سازمان تولید اجتماعی و قیمت گذاری ارزش کارش و مبادله کالاهای تولید شده اش ندارد، رفته رفته با کالاهای تولیدی اش، با خودش و گاهی با هم طبقه ای هایش بیگانه می شود.

اما کارگران چگونه از کارشان بیگانه می شوند؟ این سوالی است که باید به آن پاسخ داد. اما چه پاسخی مهم است.

پاسخ فلسفی؟ پاسخ اخلاقی؟ پاسخ صرفا اقتصادی (اکونومیستی)؟ کدامیک؟
در قرن هجدهم و در میان فیلسوفان آلمانی، هگل یکی از اولین کسانی بود که مفهوم از خود بیگانگی را به کار برد.

منظور هگل از از خود بیگانگی یعنی از دست دادن شرایطی بود که بدون آن شرایط، انسان دیگر انسان نبود. هگل می گفت که از خود بیگانگی همیشه بوده، یعنی معلوم نیست که از چه زمانی شروع شده و تا چه زمانی ادامه خواهد داشت؟ اما کارل مارکس هم همین مفهوم را به کار می برد ولی معتقد بود که از خود بیگانگی همیشه نبوده بلکه محصول و زاییده یک شرایط خاص تاریخ تحول اجتماعی است.

او به طور مشخص می گفت که از خود بیگانگی از زمانی که مالکیت خصوصی به وجود آمد، پیدا شد. یعنی زمانی که تقسیم کار به وجود آمد و مالکیت اشتراکی برافتاد.

مارکس به مفهوم از خود بیگانگی حد و حدود تاریخی داد و از بی زمان بودن و معلق بودن در تاریخ نجات داد.

به زبان ساده، مارکس گفت که از خود بیگانگی در نظام سرمایه داری یعنی جدائی کارگر از محصول کارش، جدا شدن کارگر از محصول کاری که به او تعلق ندارد.

 مال او نیست. مثل تخم مرغ که در سالن های پرورش مرغ های تخم گذار تولید می شود بدون آن که مرغ بتواند روی آن ها بنشیند و جوجه در بیاورد. بیگانگی به اوج خود رسید که کار و تولید ماشینی شد و کارگر تا حدود زیادی از کار فاصله گرفت. پس با ماشینی شدن شروع شده و با آن هم از بین می رود.

در نظام سرمایه داری، محصول کار تبدیل به کالا می شود و کارگر، کار را نه برای خود بلکه برای دیگران انجام می دهد و به همراه کالای تولیدی اش تبدیل به کالا می شود.

زیرا پیش از آن که همراه کالای تولیدی اش تبدیل به کالا شود، نیروی کارش توسط کارفرما خریده شده یعنی مثل هر چیز قابل فروش دیگری پیش از آن که قابلیت فروش پیدا کند لاجرم می بایستی به کالا تبدیل شود که شد و می شود. اینجاست که مثل همه کالاهای پیرامونش ارزش مبادله ای پیدا می کند و به تابعی از پول (به شکل مزد) بدل می شود.

کارگر برای حفظ موقعیت کاریش، هرچه بیشتر از خودش مایه بگذارد، همان قدر هم سخت تر کار و تولید می کند; به همان نسبت هم از زندگی در کنار خانواده اش دور و بیگانه می شود.

کارگر هر چه قدر به دنیایی که با آن بیگانه می شود، سود برساند، فقیر و فقیرتر خواهد شد و هستی کمتری برایش باقی می ماند.

او در اصل زنده می ماند تا کار کند نه آنکه کار می کند تا زندگی کند. او تمام هستی اش را بر سر کارش می گذارد پس زندگی اش دیگر مال او نیست. او دربست به چیزی تعلق دارد که تولید می کند.

اینجاست که مارکس می گوید:

“کارگر آن وقتی حس می کند که در خانه اش است که مشغول کار نباشد و وقتی که کار می کند، در خانه نیست .... کارش، کار اجباری است” پس معنی از خود بیگانگی او با آنچه که تولید می کند، فقط این نیست که کارش به چیزی بیگانه بدل شده و هستی آفریده هایش از زندگی و هستی جدا است بلکه حاکی از آن است که آفریده هایش، بلای جانش شده اند و می خواهند او را جسما و روحا از بین ببرند.

از وقتی که کارگر برای رفع نیازهای خودش تولید نمی کند، نیروی کار خصلتی اجتماعی به خود گرفته است هر چند که برای دیگران بوده و کارگر برای دریافت مزد کار می کند.

فرق کار کارگر در نظام سرمایه داری با کار یک انسان اولیه برای خودش مثل کار رابینسون کروزوئه در جزیره ای دور افتاده در اقیانوس دراین است که محصول کار کارگر، جزو دارایی دیگران می شود. یعنی سهم کارگر در تملک محصول کارش به همان اندازه است که در مواد خام و ابزار تولید سهم دارد! یعنی هیچ سهمی ندارد. محصول کار کارگر جزو دارایی کارفرماست و در هیچ حالتی مال کارگر نیست.

کارگر در طول ساعت کار می داند که میان او و آنچه که می سازد و تولید می کند، هیچ گونه رابطه و علاقه ای وجود ندارد.

اینجاست که فکر می کند و به این نتیجه می رسد که او نه تنها صاحب محصول کار خود نیست بلکه برده کارفرماست.

آیا میان برده و برده دار هیچ همبستگی ای وجود دارد؟ مارکس از خود بیگانیگی را زاییده نظام سرمایه داری و ماشینی شدن تولید می داند. زیرا در اثر ماشینی شدن و تقسیم کار موجب می شود تا روح کارگر عقیم شود.

کارگر امروز به خاطر سختی کار از یک طرف، استثماری که از او می شود و مزد کمی که می گیرد از طرف دیگر، از کار خود لذت نمی برد.

او دلش می خواهد عقربه های ساعت چهار نعل پیش بروند و صدای سوت پایان کار شنیده شود تا او بتواند از محیط و فضای رنج و زحمت بیرون بیاید.

حتی آنها که اضافه کاری می کنند نه آن که کارشان را دوست دارند بلکه به فروش مضاعف نیروی کارشان نیاز دارند. به مزد بیشتری برای امرار معاش بخور و نمیر احتیاج دارند.

اتفاقا هر چه کار سخت تر و مدت زمان کار طولانی تر باشد، میزان بیزاری و در نتیجه میزان از خود بیگانیگی کارگر از کار بیشتر می شود.

در روند تولید سرمایه داری و گسترش ماشینی شدن، کارگر رفته رفته خلق و خوی ماشین را به خود می گیرد. گاهی اصلا مثل ماشین می شود. (چارلی چاپلین این استحاله را به بهترین شکلی در فیلم عصر جدید نشان داد).

چون می بیند که کارفرما او را جزو ابزار تولیدش به حساب می آورد. کدام ماشین را سراغ دارید که از کار خود لذت ببرد؟ مارکس مثال پروانه را می زند، پروانه که روی گل ها می نشیند تا شهد و شیره گلها را برای تهیه غذای خود بمکد و در مقابلش کرم ابریشم را مثال می زند که تار می تند و در لا به لای تارهای خود اسیر می شود.

کارمزدی یعنی فروش نیروی کار در قبال مقدار ناچیزی پول به عنوان مزد، انسان را از لذت ها و جلوه های انسانی زندگی مانند در کنار خانواده بودن، عشق ورزیدن، شکوفا کردن استعدادهای علمی و هنری، شادی کردن، شرکت در برنامه های تفریحی و مشارکت در برنامه های جمعی و انسان دوستانه، تماشای فیلم و تئاتر و اپرا، گوش دادن به موسیقی، پرداختن به ورزش و صدها فعالیت دلخواه و انسانی، باز می دارد.

این همان شرایط و کلیتی است که بدون آن، چیزی از انسانیت باقی نمی ماند و منظور  ازخود بیگانگی همین است. فقط با از بین رفتن نظام سرمایه داری و کارمزدی می توان از خودبیگانگی انسان از کار را محو کرد.