کهنه و تازۀ امپریالیسم در لیبی

کهنه و تازۀ امپریالیسم در لیبی

ایرج آذرین

 

سپتامبر 2011

مولفه های تازۀ مداخلۀ امپریالیستی در لیبی

اینجا به برشمردن چهار مولفۀ مهم اکتفا می کنیم. نخست این واقعیت که مداخلۀ نظامی در لیبی در شرایط خیزش های انقلابی در جهان عرب روی می دهد. شرایط انقلابی که از آغاز سال 2011 به ویژه در کشورهای عربی ایجاد شده چنان با شرایط گذشته متفاوت است که ممکن است از فرط وضوح این تفاوت مورد توجه قرار نگیرد.

 دکترین بوش و سیاست جنگ افروزانه و "تغییر رژیم" نئوکان ها تلاشی برای تحکیم هژمونی امریکا در بازتعریف جغرافیای سیاسی جهان بود. سیاستی که حتی بعضی نئوکان ها صراحتا عنوان ایجاد یک "امپراتوری" جدید به آن می دادند؛ سیاست کشور گشایانه ای که به دلیل نداشتن پشتوانۀ قدرت اقتصادی لازم شکست خورد. مورد مداخلۀ نظامی در لیبی، اما، ابدا بلند پروازی بسط یک "امپراتوری" را ندارد و، علیرغم واقعیت "تهاجم" نظامی، در محتوای سیاسی خود یک واکنش قدرت های امپریالیستی به خیزش انقلابی از پائین است. از این زاویه، و به ویژه در مقایسه با سیاست توسعۀ طلبی نظامی دولت امریکا در فردای 11 سپتامبر، مداخلۀ نظامی امپریالیستی در لیبی به هیچوجه بازتاب قدرقدرتی امپریالیست ها در شکل دادن به جغرافیای سیاسی جهان نیست، بلکه توسل آنها به قدرت نظامی برای مقابله با امواج انقلابی است که از جهان عرب برخاسته است.

در شرایط برآمدهای انقلابی، نفس تلاش قدرت های امپریالیست برای مداخله و شکل دادن به سیر تحولات نیاز به توضیح ندارد. آنچه محتاج تحلیل است توسل به مداخلۀ نظامی، آن هم از جانب فرانسه و قدرت های اروپائی است که نقطۀ قوت شان در قدرت نظامی شان نیست و تاکنون نیز بر "قدرت نرم" اتکاء می کردند. چه عواملی انتخاب شکل نظامی مداخله را برای امپریالیست های اروپا ضروری و ممکن کرد؟

مولفۀ دوم وضعیت تازه، بحران جهانی اقتصادی و تشدید رقابت قدرت های امپریالیستی است. برخلاف لشکرکشی امریکا به افغانستان و عراق در دهۀ پیش، حملۀ نظامی ناتو به لیبی در آغاز دومین دهۀ قرن بیست و یکم بر متن بحران اقتصادی کاپیتالیسم جهانی انجام می گیرد. فشار بحران اقتصادی بخودی خود رقابت معمول سرمایه ها را بدل به مبارزۀ مرگ و زندگی می کند، و مداخلۀ دولت ها برای دفاع از منافع سرمایه های خودی به تشدید تضاد بین دولت ها می انجامد. ریشۀ سیاست توسعه طلبی امپریالیستی دولت ها در ضرورت یافتن مفرهای جدید (منابع خام ارزان، بازار فروش کالا، حوزه های سرمایه گذاری) برای ادامۀ حیات سرمایه های کشور و ملت خود است.

بروز بحران اقتصادی در سال 2008 رقابت دولت های بزرگ جهانی بر سر تقسیم جهان و شکل دادن به مناطق نفوذ سیاسی و اقتصادی خود را کیفیتا تشدید کرد. با سقوط شوروی در بیست سال پیش مسالۀ تجدید تقسیم جهان به مناطق نفوذ میان قدرت های بزرگ در دستور قرار گرفت، و علیرغم تلاش های نظامی بی پایۀ امریکا برای تثبیت هژمونی خود، جغرافیای سیاسی جهان می رفت تا مطابق توازن قوای واقعی قدرت های بزرگ موجود به تدریج شکل پایدار خود را بیابد. اما امروز، در دل یک بحران عظیم اقتصادی (که اکنون حتی به تشخیص کارشناسان سرمایه داری از بحران دهۀ 1930 مهیب تر است)، توسعه و تحکیم مناطق نفوذ یک راه حل سریع و ضروری برای بقاء اقتصادی قدرت های بزرگ در میدان رقابت سرمایه هاست.

اگر چنین تحلیل مارکسیستی از بحران اقتصاد سرمایه داری و رابطه اش با سیاست کشورگشایی قدرت های بزرگ را پذیرفته باشیم، درک این نکته ساده است که چرا اکنون قدرت های اروپائی به ناگزیر تز اتکاء به "قدرت نرم" را بایگانی کرده اند و به استفاده از قدرت سخت نظامی در لیبی روی آورده اند. (و شاید حتی پیشگامی سیاستمداران فرانسه و بی اشتهایی رهبران آلمان در رویکرد نظامی را نیز بتوان با میزان متفاوت شدت بحران اقتصادی در این کشورها تا حدودی توضیح داد.)

دلایل بیشتری در سطوح کنکرت تر نقش محوری فرانسه در حملۀ نظامی به لیبی را تعیین می کنند. نه فقط فرانسه (و ایتالیا نیز) با منطقۀ شمال افریقا پیوندهای تاریخی و استعماری دارند، بلکه بویژه در دو دهۀ گذشته فرانسه، و به درجات کمتری سایر قدرت های اروپائی، در کشورهای شمال افریقا ("مغرب") نفوذ اقتصادی و سیاسی شان را گسترش داده اند. پس طبیعی است که قدرت های اروپائی، و بیش از همه فرانسه، در حالی که با بحران اقتصادی دست به گریبان اند بسرعت نگران سرنوشت شمال افریقا در شرایط انقلابی شوند و به سبب منفعت بیشتری که فی الحال در این منطقه دارند، در مقایسه با نتیجۀ مجهول سیر انقلاب، پذیرش ریسک عملیات نظامی را نیز عقلانی ارزیابی کنند.

شناخت این مولفۀ تازه در مورد حملۀ امپریالیستی به لیبی، یعنی شناخت بحران جهانی سرمایه داری و تشدید رقابت های درونی قدرت امپریالیستی بمنزلۀ شرایط دوران حاضر، تأکیدی بر این اصل مارکسیستی است که بحران کاپیتالیسم همراه با تشدید گرایش به سیاست های میلیتاریستی است.

برخلاف دهۀ گذشته، که جنگ افروزی امریکا قماری برای تضمین هژمونی اش بود، در دوران حاضر، یعنی در دوران بحران و انقلاب، مداخلۀ نظامی امپریالیستی برای تقسیم جهان به مناطق نفوذ اکنون به یک ضرورت عمومی برای قدرت های بزرگ بدل شده است.

عروج ضروری گرایش نظامی گری و کشورگشایی در کشورهای بزرگ اروپا الزاما به این معنا نیست که چنین مداخلات نظامی اکنون اقبال بیشتری برای پیروزی دارند. بلکه به این معناست که بر متن بحران اقتصادی و در دل تشدید رقابت امپریالیستی، قدرت های بزرگ کاپیتالیستی چنان مستأصل اند که ناگزیر از ماجراجویی های نظامی بیشتر خواهند شد. مداخله جویی نظامی امپریالیستی مولفۀ جدایی ناپذیری از عروج انقلاب ها خواهد بود.

مولفۀ سوم افول قدرت امریکاست. با گذشت ده سال از 11 سپتامبر، اکنون برای همگان قابل مشاهده است که امریکا قدرت رو به نزولی است، و وضعیت آشفتۀ اقتصاد امریکا بر متن یک بحران عمومی چنین حکمی را مشدد می کند. افول قدرت امریکا تنها به معنای ناتوانی اش در بسط مناطق نفوذ خود نیست، بلکه در آنجا نیز که زیر نفوذ گرفته یا بگونه ی سنتی زیر نفوذ داشته، امریکا امروز قدرتی رو به افول است.

در افغانستان و عراق، امریکا اکنون حتی بدون اینکه هیچ دولت باثباتی، چه برسد به دولت مطلوبی، بر سر کار آورده باشد در فکر تخلیۀ نظامی است. (طرفه اینکه وقتی دولت اوباما برای حفظ ظاهر و صرفا برای مصرف داخلی به عملیات سینمائی اعزام کوماندو و کشتن بن لادن دست زد، بهای آن را با کاهش نفوذ امریکا در پاکستان پرداخت.) در خاورمیانه، دو متحد بزرگ امریکا، اسرائیل و ترکیه، آشکارا سیاست های خود را مستقل از نیازهای امریکا دنبال می کنند و در نتیجه منافع شان دچار تصادم می شود. فراخ شدن میدان مانور قدرت های منطقه ای در خاورمیانه یک نتیجۀ کاهش نفوذ امریکا در منطقه ای است که از دهۀ 1950 جزو مناطق نفوذی انحصاری امریکا شمرده می شد. امریکا اکنون به طور تشریفاتی بزرگترین قدرت جهان است نه واقعی.

افول قدرت امریکا امروز یک واقعیت انکار ناکردنی است، اما در اوج سرمستی پیروزی در اشغال عراق و حتی از همان فردای 11 سپتامبر این امر تحلیلا روشن بود.(5)

تجربۀ اشغال افغانستان و عراق این واقعیت را به سرعت به خود دولتمردان امریکا نشان داد، و پذیرش اینکه امریکا می باید برخورد مساویانه یی با قدرت های بزرگ داشته باشد، ویژۀ دولت اوباما نیست، بلکه از زمان خود جرج بوش (پسر) امریکا عملا چنین چرخشی را آغاز کرده بود.(6) درافزودۀ اوباما به این چرخش سیاسی تنها این است که، در عین تکرار آمادگی امریکا برای "جنگ پیشگیرانه" و "مداخلۀ نظامی بشردوستانه"، اکنون دولت امریکا رسما از سیاست یکه تازی بوش عقب نشسته و "چند جانبگی" را بعنوان اصل سیاست بین المللی پذیرفته است.(7)

امریکا دیگر مدعی نیست که نقش "پلیس جهان" را برعهده دارد و حفظ نظم بین المللی مسئولیت و وظیفۀ انحصاری اوست. قدرت های بزرگ اروپائی، و چین و روسیه، و حتی هند و برزیل و افریقای جنونی نیز، طبعا به چنین اعترافی خوش آمد می گویند، چرا که نقش آنها را در شکل دادن به نظام سیاسی بین المللی و منطقه ای می پذیرد. اما روی دیگر سکه این است که اکنون قدرت های بزرگ نمی توانند به طور "چند جانبه" بر سر یک مداخلۀ نظامی توافق کنند و انتظار داشته باشند امریکا بار اصلی نظامی را برای اجرایش به دوش بکشد.

ده سال پس از 11 سپتامبر، اکنون حتی تندروترین نئوکان های امریکا نمی خواهند که امریکا نقش "پلیس جهان" را ایفا کند؛ چون نه توان اقتصادی اش را دارد و نه حتی منابع نظامی اش را.

اکنون نئوکان ها خواهان این هستند که نیروی نظامی امریکا (و طبعا منابع مالی امریکا) صرفا در مواردی به کار گرفته شود که مستقیما به منافع امریکا مربوط می شود.

 به این ترتیب، افول قدرت امریکا، و دست کشیدن امریکا از ادعای رهبری بی چون و چرا در روابط بین المللی، معنایش برای متحدان تا دیروز اروپائی (و هنوز بطور رسمی و ظاهری، متحدان امروز اروپائی) این است که خود باید در مداخلۀ نظامی ای که لازم می بینند پیشقدم شوند.

در مورد لیبی دقیقا همین اتفاق افتاد. فرانسه، بیش از همۀ قدرت های اروپائی، در طغیان مردم لیبی این فرصت را دید که مداخلۀ نظامی اکنون ممکن شده است و فراتر از تأثیر گذاردن بر خود لیبی، برای شکل دادن به سیر تحولات انقلابی در کشورهای شمال افریقا و حتی مناطق دیگر، می توان با مداخلۀ نظامی اهرم جدیدی یافت.

 بریتانیا و ایتالیا، که هر دو بالفعل و بالقوه منافع اقتصادی معتنابهی در لیبی دارند، همراه این مداخلۀ نظامی شدند تا از فرانسه عقب نمانند و در فردای براندازی قذافی سهم خواهی کنند. اما همراهی نظامی اولیۀ امریکا، و اصرار اینکه چنین عملیاتی زیر چتر ناتو هدایت شود، هیچ حکمت اقتصادی برای امریکا نداشت. این چنین بود که زیر فشار انتقادات داخلی، اوباما به سرعت از حجم مشارکت نیروهای امریکا در مداخلۀ نظامی کم کرد.

با تجربۀ لیبی، بسیار بعید به نظر می رسد که از این پس امریکا بخواهد یا حتی حاضر شود ناتو بنا به صلاحدید قدرت های اروپائی درگیر مداخلۀ نظامی دیگری شود. اکنون شکل گیری ائتلاف های نظامی جدید نامحتمل نیست، و تلاش قدرت های بزرگ اروپائی، و غیر اروپائی، برای تسلیح بیشتر و تقویت بنیۀ نظامی خود امری کاملا قابل پیش بینی است. (چین هم اکنون این مسیر را آغاز کرده است.)

خلاصه کنیم، افول قدرت امریکا، در دل بحران جهانی و در متن خیزش های انقلابی، قدرت های اروپائی را به این سوق می دهد که گزینۀ مداخلۀ نظامی را برای ایجاد کشورها و مناطق نفوذ خود هرچه بیشتر ضروری یابند. تشدید گرایش میلیتاریستی در سیاست جهانی همۀ قدرت های بزرگ، روند طبیعی ای در عصر بحران و انقلاب است

ادامه دارد