مسئله انسان پس از مارکس ۲(3)از انسان تا پراکسیس
پیوست به گذشته
مسئله انسان پس از مارکس (۲)
فلورانس ولف
مترجم: ب. کیوان
اگست ۲۰۱۱
(3)
گوهر انسان که مسئله عبارت از برگشتن به آن است، این خصلت ژنریک، اجتماعی انسان است که شاید به طور تناقض آمیز در هر فرد خانه کرده وبه طور تناقض آمیز کماکان می توانداز دست برود، خواسته شود و خود را باز یابد.
دست کم چنین است اندیشه مارکس هنگامی که در جریان سال ۱٨۴۴، این دست نوشته های اقتصادی- فلسفی را بازنویسی کرد.
۲) از انسان تا پراکسیس
پراکسیس : یک مفهوم به طور بنیادی جدید
طی سال ۱٨۴۵، مارکس شمار معینی از یادداشت ها («از فویرباخ»، «در باره فویرباخ» و شاید «علیه فویرباخ») را روی کاغذ آورد؛ یادداشت هایی که انگلس دیرتر پس از مرگ مارکس کشف کردو آن ها را زیر عنوان«تز هایی در باره فویرباخ» انتشار داد.در حقیقت بیش از تز ها مسئله عبارت از کوتاه نوشته ها یی است که توسط مارکس برای خویشتن و همان طور زیر ضربه کشف مهم فکری نگاشت، در حالی که او تلاش داشت روی کاغذ اندیشه هایی را تثبیت کند که به طور بنیادی تازه و بارور احساس می کرد .
البته، بی آن که بتواند به روشنی بگوید در چه چیز آن ها چنین اند. از این رو، سال ۱٨۴۵ دست کم در دیدگاه خود مارکس یک چرخش بنیادی در اندیشه اش دیده می شود:
به علاوه این چیزی است که او در ۱٨۵۹ در پیش گفتار «مقدمه بر نقد اقتصاد سیاسی» نوشت و در آن گفته است با آگاهی فلسفی فویرباخی اش طی سال ۱٨۴۵ «تسویه حساب کرده است».
اگر «تز هایی در باره فویرباخ» باز تاب این چرخش بنیادی را نشان می دهد، این اهمیت را دارد که در آن ها آن چه را که در اندیشه مارکس دگر گون شده پژوهش می کنیم.
نخستین یادآوری که می توان کرد از این قرار است:
«تز هایی در باره فویرباخ» پیرامون دو موضوع (تم): تقابل ماتریالیسم/ ایده آلیسم و انسان، پیوستگی می یابد. یگانگی این دو سوژه پرسش که در خلال یک مفهوم تا این جا بی سابقه رخ می نماید، به اندیشه باز گشت پذیر (leit Motive) در تز ها: پراکسیس باز می گردد. پراکسیس به عنوان آن چه که فویرباخ نتوانسته است به آن بیندیشد، نشان داده شده، آن چه که اشتباه هایی را توضیح می دهد که او در باره ماتریالیسم خود و در باره انسان انجام داد- اشتباه هایی که مارکس به یاری این مفهوم وظیفه اصلاح کردن اش را بر عهده گرفت.
پراکسیس چیست؟ با این همه می توانیم بر پایه گزین گویی های تا این اندازه رمز آمیز چون گزین گویی های تز ها تعریفی از آن ارائه دهیم ، به نظر می رسد که این می تواند چونان«فعالیت عینی» اندیشیده شود. این به چه معنااست؟ در وضعیت مشترک قرار دادن این دو اصطلاح یک آمیختگی بین پراتیک و تئوری عینی و ذهنی، وجود و اندیشه به وجود آمد. دیده ایم که در دست نوشته های ۱٨۴۴، مارکس ضمن اندیشیدن به از خود بیگانگی به عنوان فرا فکنی گوهر انسان در خارج از او در مسئله برانگیزی (پروبلماتیک)فویرباخی باقی می ماند. البته، دراین صورت، او روی این واقعیت پافشاری می کند که پدیدار از خود بیگانگی خودآگاه به پدیدار از خود بیگانگی در واقعیت مربوط است.
به نظر می رسد که با این مفهوم پراکسیس که در« تز ها در باره فویرباخ» طرح ریزی شده، مارکس به نتیجه های این تفاوت نگرش راه می یابد و از اندیشه دوباره از آنِ خود کردن گوهر انسان فقط از راه دگرگونی خود آگاه چشم می پوشد.
مفهوم پراکسیس علیه ایده آلیسم فویرباخ
در واقع، او مطمئن نیست که فویرباخ به طور واقعی موفق به فرارفت از جدایی وجود/ اندیشه، ذهنی/ عینی شده باشد. به عقیده او هگل در آن زندانی مانده است. دیده ایم که فویرباخ به راستی ضمن به انجام رساندن فرارفت از این جدایی عینی / ذهنی، برای فراتر رفتن از هگل تلاش کرد. از این دیدگاه هگل تنها موفق شدکه واقعیت را به اندیشه ای که درون همان از خود بیگانگی اش می اندیشد محدود کند. هدف فویرباخ در واقع این بازگشتن به واقعیت، به انسان مشخص بود.
راهی که به نظر او مناسب برای رسیدن به این هدف است، کدام است؟ این راه درون یابی، بینش (Anschaunung) است، اصطلاحی که بی وقفه در نوشته های اش تکرار می گردد. از خود بیگانگی که بنابر اندیشه به عنوان فرافکنی توانمندی های واقعی در دنیای انگاری تعریف می شود، آشکار می گردد که درونیابی ای که استوار بر پذیرفتن داده به ترتیبی است که خود را نشان می دهد، بدیل مناسب برای این گرایش را تشکیل می دهد. واقعیت برای فویرباخ این داده، این طبیعت در مجموع آن است. ماتریالیسم او یک ناتورالیسم است. رابطه درست با جهان، رابطه ای که آن را دگرگون و ویران نمی کند، رابطه ژرف اندیشی (contemplation) است.
این نتیجه لازم اندیشه ای است که از خود بیگانگی را به عنوان فرافکنی واقعیت در ایده آل تعریف می کند، فرا فکنی ای که علت دیگری جز خود ندارد. فویرباخ که از خود بیگانگی را فقط در خودآگاه و بنابر آن درک می کند، رابطه درست با جهان را تنها در حوزه خودآگاه می تواند دریابد؛ و در ضمن به درون بودی می اندیشدکه به درک کردن جهان بدون لمس کردن آن، بدون دگرگون کردن آن با هیچ روش نایل آید.
مسئله این است که فویرباخ ضمن اندیشیدن به بازگشتن به واقعیت از راه درون یابی به متمایز کردن روشن اندیشه و واقعیت رهنمون شده است: می توان گفت در درون یابی، اندیشه باید«سکوت کند» و فقط باید در رابطه ناب ژرف اندیشی، باز تاب ساده دنیای عینی باقی بماند. از این رو، فویرباخ به دقت در جدایی تئوری/پراتیک، ذهنی/ عینی، اندیشه/ وجود درجا می زند و کاری جز گزینش یک اصطلاح به زیان اصطلاح دیگر انجام نمی دهد؛ و در واقع، بی آن که به راستی به مجموع آن ها بیندیشد، بنابر این واقعیت هر یک از آن ها را کنار خودشان باقی می گذارد و به راستی در هیچ حالت از ایده آلیسم رهایی نمی یابد. به رد کردن آن بسنده می کند و بدین ترتیب از هر امکانِ درک کردن علت های آن دور می شود و آن را بنابر این واقعیت در شکل معین واقعیت حفظ می کند.
به علاوه، این درون بود که جهان را بدون دگرگون کردن آن درک می کند، می توان گفت که ناگزیر باید خارج از جهان باشد: هر ادراک از راه یک سوژه استوار در جهان (که بنابر این در آن جا دارد) انجام می گیرد، از این رو، درک کردن بینش (Anschaunung) به عنوان بی کنشی ناب نا ممکن است؛ مگر این که به سوژه درک کننده ای که در جهان است، اما بی آن که آن جا باشد، بیندیشیم که البته، بدون درک کردن درک می کند- آن چه که فویرباخ را در ایده آلیسم بسیار نمایان در می غلتاند.
فویرباخ به عنوان نشانه ها، به عنوان داده های ناب، واقعیت هایی را در نظر می گیرد که درواقعیت ها ساخته شده و در تأثیر متقابل بین سوژه درک کننده و ابژه ادراک تدارک شده اند- سوژه و ابژه ای که فویرباخ را سر انجام به اندیشیدن به دقت مجزا هدایت کرده است.
بنابر این، او جدایی تئوری/ پراتیک، ذهنی/ عینی را حفظ می کند و در همان حال به طور تناقض آمیز رابطه ادراک ناب جهان را عینی به حساب آورده است. این چیزی است که مارکس در پنجمین « تز ها در باره فویرباخ» خبر می دهد، هنگامی که نوشت:
«فویرباخ نا خرسند از اندیشه انتزاعی، به درون یابی محسوس فرا می خواند، اما حساسیت را به عنوان فعالیت انسانیِ محسوس پراتیک درک نمی کند». (۲۹) بنابر این واقعیت، فویرباخ خود را ناچار به شناسایی کردن مقوله های ادراک می بیند- مقوله هایی که پیش از هر چیزتاریخی، اجتماعی اند،زیرا پر واضح است که ادراک ناب وجود ندارد و هر «بینش» همواره از پیش یک سامان واقعیت بنابر دانش ها وعادت های پیشین ودر این مفهوم «فعالیت عینی» است- ازاین رو، خودرا ناچار به شناسایی کردن خصلت جاوید، مطلق در مقوله های ادراک می بیند.
فویرباخ که می کوشد به واقعیت باز گردد، در واقع به این نتیجه می رسدکه واقعیت مقوله های ایده ای را که ما به وسیله آن ها واقعیت را درک می کنیم، تأیید کند. واقعیت نگریستن بی میانجی این مقوله ها به عنوان واقعیت های دنیای بیرونی به راستی مانع از اندیشیدن آن ها به عنوان نمون ها در باره جهان بیرونی به منزله وسیله های شناخت جهان بیرونی است. از این رو، فویرباخ در همان حرکت مقوله های انگاری را روی واقعیت می چسباند و از وسیله های آگاهی یافتن از نامناسب بودن احتمالی این مقوله ها در واقعیت دور می شود.
آن چه در حقیقت خود را ناتوان از اندیشیدن نشان می دهد، مقوله ارتباط است. چیز های جهان بیرونی و جهان به طور کلی برای او واقعیت های بسته نسبت به خود آن ها و گوهر های منجمد باقی می ماند که در هیچ چیز از تأثیر متقابل واقعیت ها، کنش ها ناشی نمی شوند- در این حالت است که فویرباخ در ژرفا ایده آلیست باقی می ماند. بسیار بر آشوبنده این است که به راستی با این روش درک کردن چیزها ، فویرباخ از درک کردن پدیدار از خود بیگانگی که او را تا این اندازه سرگرم می کند، خودرا ناتوان نشان می دهد: یعنی چگونه واقعیت های نا ملموس می توانند ناگهان تابع اجبار گوهرشان شوند؟
همان طور که تصویر به کار رفته توسط آلتوسر در اثرش «برای مارکس» (٣۰) آن را تا این اندازه خوب توضیح داده، فویرباخ به طور مبهم روی خط مرزی بین ایده آلیسم و ماتریالیسم باقی می ماند، بی آن که از تکرار کردن عبارت « مشخص! واقعیت! مشخص! واقعیت! » باز ایستد. بی آن که هرگز از حدو مرز بگذرد و برای پرداختن به بررسی خود به طور جدی وارد قلمرو واقعیت شود. آن چه به طور بنیادی جدیددر نزد مارکس در «تزها در باره فویرباخ»پدیدار می شود، اراده به عبور کردن از این مرز، متوقف کردن اندیشیدن به واقعیت به عنوان مجموع گوهر های منجمد شده است.
ادامه دارد