فاجعه غم انگیزی که شهری را به ماتم نشانده بود
بمناسبت سی وپنجمین
سال
شهادت شخصیت های
اجتماعی و فرهنگی شهر سرپل
فاجعه غم انگیزی که شهری را به ماتم نشانده
بود
در
ماه جوزای سال سیزده پنجاه و نه هجری شمسی در سرپل شایعه پخش شد که مجاهدین که
اشرارش می خواندند، از ولسوالی سانچارک تصمیم حمله به سرپل را دارند. مردم از خود
می پرسیدند که چرا چنین حمله یی باید صورت گیرد؟ متنفذین سرپل اعم از قریدارها،
زمیندارها و ملک ها، روحانیون، ثروتمندان تاجر پیشه، مامورین دولتی و دکانداران
بار سوخ، هر کدام از خود می پرسیدند که در صورت حمله چه موقفی را باید اتخاذ
نمایند. عده یی هم به این شایعات اهمیت نمی داند. مردم قطعه نظامی مستقر در بالا
حصار سرپل، نیروهای حارندوی، گروه های دفاع خودی, سازمان حزبی و اعضای سازمان جوانان را مدافع مطمین و پناه گاه غیر
قابل نفوذ می دانستند. آنان تصور می کردند که این شایعات فقط و فقط کار عده یی
عناصر بیکار و بی روزگاریست که در کنج رستورانت ها و در حجره مساجد از فرط بیکاری
روز و شب به داستان سرایی می پردازند و از کاه کوه می سازند.
هنوز ماه جوزا به پایان نرسیده بود که آمد و رفت در کمیته حزبی
ولسوالی و ادارات دولتی کمرنگ شد و مردم عادی نمی خواستند با اعضای حزب و
اعضای سازمان دموکراتیک جوانان زیاد رابطه داشته باشند. پدران تلاش می کردند تا
فرزندان خود را از رفتن به مراکز حزبی و سازمان جوانان جلوگیری نمایند . اعضای
کمیته ولسوالی با وجودیکه در اوایل به این شایعات اهمیت نمی دادند و بمنظور بلند
بردن روحیه مردم شایعه حمله به سانچارک و قلع و قم قطعی مخالفین را پخش می کردند،
در روز های پایانی ماه جوزا معتقد شده بودند که حمله مخالفین در سرپل امکان پذیر
است.
هنوز نیروهای دولتی و حزبی نمی دانستند که از داخل شهر کدام اشخاص
و افراد با مخالفین رابطه تامین نموده و از کدام مسیر آنان در شهر داخل می شوند.
روز دوم سرطان سال ۱۳۵۹ در شهر سکوت قبل از طوفان حاکم بود. عده یی از متنفذین در آسیاباد
و گرویی هم در القانی خانه (ایلخانی خانه) دور از چشم مسولین حزبی و دولتی غرض
استقبال از مخالفین آمادگی می گرفتند. شب هنگام بکمک راه بلدان محلی، گروپ بزرگی
از مخالفین به رهبری سیف الدین خان ایماق سانچارکی در کوچه و پس کوچه شهر داخل
شدند. سر گروپ ها بعد از توقف مختصر در
آسیاباد در منزل حاجی قادر ایلخانی در القانی خانه مستقر گردیدند. نیرو های دولتی
که غافلگیر گردیده بودند، بعد از مختصر مقاومت مصلحت را در ترک ولسوالی دانستند.
با وجودیکه عده یی از اعضای کمیته حزبی ولسوالی و جوانان به مقاومت پافشاری داشتند،
اما قطعه نظامی مستقر در بالا حصار محل خود را تخلیه و در خارج از شهر در قریه
قاضی کنتی جابجا شدند. چون نیروهای حزبی به تنهایی امکان دفاع از شهر را نداشتند،
ناگزیر و با نارضایتی شهر را ترک گفتند و خود را به مرکز ولایت در شهر شبرغان
رسانیدند. عده محدودی از اعضای سازمان جوانان و حزبی هایی که نتوانسته بودند بموقع
خود را در مقر کمیته حزبی برسانند ناگزیر شدند مخفی گردند و معدودی از این افراد
با استفاده از ارتباطات فامیلی با مخالفین محلی که حالا چهره های خود را نشان داده
بودند، رابطه تامین نمودند و بحیث کاتب و میرزای قومندانان نو ظهور مخالفین به
خدمت آنان قرار گرفتند.
مردم در کوچه ها با افراز گروپ های دفاع خودی کوشیدند از تعرض به
مال و ناموس شان جلوگیری کنند و به مخالفین اجازه دخول به حریم خانواده را ندهند.
مخالفین نیز هنوز به تسلط خود باور کامل نداشتند و هر روز منتظر آمدن نیروهای
دولتی از مرکز ولایت بودند بدین لحاظ در تعرض به حریم خانواده ها جرئت نمی کردند.
اما با جریمه کردن افراد و مطالبه غذا از مردم، بار سنگینی را بر دوش مردم شهر
گذاشته بودند. مردم ناگزیر بودند به خواست مخالفین مبنی بر تادیه پول، تهیه لباس و
تهیه علوفه به اسپ های شان گردن نهند و خود و خانواده های خود را از تعرض مصئون
نمایند. در شهر دکانداران مجبور شدند طبق تقاضای قومندانان و حتی عساکر عادی
مخالفین، مواد خوراکی، پاپوش، چپن و پارچه برای لباس شان فراهم نمایند و رایگان به
اختیار شان بگذارند.
مخالفین به رهنمایی اجیران محلی شان تلاش داشتند تا اموال دولتی را
غارت نمایند و موسسات عام المنفعه را تصاحب کنند. گروپی ازعناصر غیر مسوؤل می
خواستند یگانه جنراتور دیزلی برق را غیر فعال سازند و دیزل مورد ضرورت جنراتور و
کیبل های برق را غارت نمایند.
در چنین اوضاع و احوال در منزل حاجی قادر ایلخانی، سرکردگان
مخالفین از صبح تا شام به جلسه وميتنگ مشغول بودند و اداره شهر را از آنجا بعهده
داشتند. حاجی قادر با وجودیکه تا صنف ششم مکتب درس خوانده و جز با سوادان و چیز
فهمان محل محسوب می گردید، تحت تاثیر فضای ایجاد شده به سخنرانی های مهیج می
پرداخت و از فتح تاشکند و مسکو صحبت می کرد. او به طرفداران بی سواد و جاهل خود
اطمینان می داد که هفته های آینده نماز جمعه را در تاشکند و بعدا هم در مسکوادا
خواهند کرد. او اعضای حزب و سازمان جوانان و متنفذین و شخصیت هایی را که با دولت
همگام بودند کافر و بی دین و چوچه های مسکو خطاب می کرد. حاجی قادر عده یی از ملا
های پر توقع اما بی خبر از دنیا را وادار کرده بود تا مخالفت و قیام علیه دولت را
جهاد فی سبیل الله اعلان نمایند و در بسیج مردم علیه دولت نقش خود را ایفا کنند.
مولوی محمد عثمان یکی از فارغان مدرسه اسدیه و معلم علوم دینی مکتب را نیز بحیث
مفتی و قاضی خویش تعین نموده بودند.
در روز دوم تسلط مخالفین، حاجی عبد القادر به استشاره سیف الدین
خان و دیگر قومندانان به موظفین خود هدایت می دهد تا عده یی شخصیت های با نفوذ و
صاحب رسوخ شهر را که خود به استقبال مخالفین نیآمده اند و اظهار اطاعت ننموده اند
در قرارگاه احضار نمایند تا از آنان در مورد نه پیوستن شان به جهاد استفسار بعمل
اید.
در قدم اول آنان بزرگترین و معزز ترین روحانی شهر و خطیب و مدرس
مسجد مرکزی شهر مولوی عبدالحکیم را احضار می کنند. مزدوران و دلقکان حاجی قادر
جسورترین قریدار شهر عبدالصمد قریدار را
نیز از منزلش به مقر فرماندهی مخالفین انتقال می دهند.
یکی از دلقکان حاجی قادر به او می فهماند که حاجی مامور صدیق
دکاندار خوشنام شهر در برابر خواست مجاهدین مبنی بر تخریب جنراتور برق ممانعت
نموده و به آنان توصیه نموده تا بجای تخریب جنراتور از برق آن استفاده نمایند.
بایست او نیز در مقر به اصطلاح جهاد احضار گردد. نعمت الله صراف که در بذله گویی و
مجلس آرایی شهره شهر بود و با روشنفکران رابطه تنگاتنگ داشت به هدایت حاجی قادر
احضار می شود. محمد عثمان نجار و سید نصیر متعلم مکتب را به جرم حزبی بودن و عضویت
در سازمان جوانان حاضرمی سازند. بالاخره جوان گمنامی را که پیشه پینه دوزی پدر را
تعقیب می کرد و از آبله دست خود روزی حلال بدست می آورد نسبت بی اعتنایی در برابر
تبلیغات به اصطلاح مجاهدین احضار می کنند.
مولوی عبدالحکیم عالم جید و بزرگوار شهر و استاد عده زیادی از ملا
امامان و خطیبان مساجد وقتیکه احضار می گردد بدون ترس و خوف و با جسارت کامل به
مقر فرماندهی می آید. حینکه مولوی با حاجی قادر و قومندانان وارد شده از سانچارک
مواجه می شود، از جانب حاجی قادر مورد توهین و تحقیر قرار گرفته به نام کافر و بی
دین خطاب می شود. مولوی که حاجی قادر و امثال آنان را اصلا همسنگ و هم وزن خود نمی
دانست با آواز بلند اعلان می دارد که او فضل خدا مسلمان است و مسلمانان شهر را از
نظر دینی رهبری و رهنمایی می نماید. آدم جاهلی که از دین اطلاعی ندارد حق ندارد او
را به بیدینی و کفر متهم نماید.
حاجی قادر باز هم او را
نسبت تعلقیت فرزندانش به سازمان حزبی و سازمان جوانان مورد نکوهش قرار می دهد، اما
مولوی معظم شهر با قاطعیت اعلان می دارد که اولاد هایش هر کدام تحصیلات خود را
انجام داده اند. خود در مورد مسایل سیاسی و اجتماعی حق تصمیم گیری را دارند و
اصولا آنها مطابق هدایت دین مبین اسلام بر ضد ظلم و بی عدالتی قیام نموده اند و
بمنظور بهبود وضع مردم تلاش می نمایند. چنین موضعگیری یقینا که آتش خشم سیف الدین
قومندان، حاجی قادر و دیگران را شعله ور می سازد و ملا هایی همچون مولوی عثمان نیز
به این آتش هیزم می گذارند. مولوی معظم شهر بدون اینکه اجازه نشستن بیابد به اتاق
دیگری انتقال می یابد.
بعد از مولوی شهر، نوبت به عبدالصمد قریدار می رسد او را متهم می
کنند که گویا به حیث سرگروپ گروه دفاع خودی به سانچارک به نفع دولت عملیات نموده
است. عبدالصمد قریدار نیز با جسارت تمام که خاصه آن مرد رشید بود، از موضع خود
دفاع و عمل آنان را نکوهش می کند. او با کنایه خاطرنشان می کند که عمر حکمروایی
آنها از دو سه روز بیشتر نیست. بهتر است به وساطت او و دیگر مصلحان از مخالفت دست
بکشند تا مورد عفو دولت قرار گیرند. این اظهارات,او را نیز با مولوی
عبدالحکیم همزنجیر و هم سرنوشت می سازد.
وقتیکه دلقک حاجی قادر غرض آوردن حاجی مامور صدیق به خانه اش می
رود به وی متذکر می شود که حاجی قادر به مشوره و نظر او ضرورت دارد, بایست بی درنگ به خدمت او نائل گردد. حاجی مامور صدیق گرچه خطر را
حدس می زند، اما بازهم با آرامش روحی لباس خود را تبدیل می کند و صرف با خانمش از
وضع نگران کننده موجود و سرنوشت غیر مترقبه خود صحبت می کند. خانمش او را مطمئن می
سازد که حاجی قادر نسبت خوشبینی و رفاقت های قبلی او را احضار نموده و شاید به
مشوره ها و نظریات او ضرورت داشته باشد. حاجی مامور صدیق با نفر موظف جانب منزل
حاجی قادر که حالا مقر فرماندهی به اصطلاح مجاهدین است رهسپار می شود. گرچه در طول
راه یکی دو نفر او را از رفتن به آنجا بر حذر می سازند،اما حاجی مامور صدیق بدون
توجه به حرف آنان وارد قرار گاه می گردد. او که آرزومند است با برخورد انسانی و
خوب حاجی قادر مواجه شود و مشوره های خود را به او ارائه نماید، دفعتاً همچون
مولوی شهر به بی دینی و کفر متهم می شود. حاجی مامور صدیق که ذاتاً انسان آرامی
بود، این اتهام را به آرامی رد می نماید و اعلان می دارد که او مسلمان صادقیست که
همه عمر خود را در خدمت جامعه و مردم سپری کرده است. بار دیگر نسبت مخالفت با غارت
جنراتور مورد توبیخ قرار می گیرد. حوصله این مرد آرام و صلح خواه نیز به سر می رسد
و باعصبانیت حاجی قادر را در برابر همقطاران و بادارانش سرزنش و توبیخ می کند و
جایگاهش در کنار مولوی شهر و عبدالصمد قریدار تعيین می گردد. نعمت الله صراف نیز
با توهین و تحقیر حاجی قادر خاموش نمی ماند و مثل همیشه با بذله و شوخی خاطر نشان
می کند که مبادا برای او داری مهیا نموده باشند وقصد نابودی اورا داشته باشند.
حاجی قادر او را نیز با همقطاران دیگرش تحت نظر قرار می دهد.
به محمد عثمان نجار، آن جوان رشید و خوش سیما که با نیروی جوانی در
خدمت مردم قرار داشت و با ساختن دروازه و کلکین و گهواره و تخت ضرورت هموطنان را
رفع می کرد، حتی اجازه دفاع داده نمی شود و صرف بخاطر عضویت در حزب که آنهم چندان
روشن نبود به اتاق دیگر انتقال داده می شود.
سید نصیر متعلم نیز نه تنها امکان دفاع نمی یابد؛ بلکه بدون اطلاع
از جرم خود به اتاقی که حیثیت نظارت خانه را پیدا نموده بود انتقال می یابد. جالب
است که آن جوان پینه دوز را که حتی نامش را نیز کسی درست نمی دانست و بنام بچه
یماق شهرت داشت، صرف به گناه اعتنا نکردن به تبلیغات و پروپاگند های ضد دولتی آنان
احضار می کنند و راساً در نظارت خانه انتقال می دهند.
لازم است این اشخاص را مختصرا به خواننده گان عزیز معرفی وبعدا در
مورد سرنوشت آنان صحبت را ادامه دهیم:
مولوی عبدالحکیم پسر حاجی عبدالحفیظ در گذر بلوچ خانه سرپل به سال ۱۲۹۵تولد شده در سال ۱۳۰۳ در مکتب لطافت شامل گردیده است.موصوف در سال ۱۳۰۶ تعلیمات دینی را در مسجد و مدرسه گذرشاهان نزد شادروان داملا
عبدالرحمن شهید آغاز نموده است بعداً غرض فراگیری علوم دینی رهسپار ولایت فاریاب
گردیده است، اوشاگرد مولوی محمد خان یکی از عالمان مشهور آن ولایت بوده است. مولوی
عبدالحکیم بعد از ختم دوره تحصیل و گذراندن مراسم دستاربندی بحیث مولوی به دیار
خود باز گشته بعد از شهادت داملا عبدالرحمن در مسجد گذرشاهان به امامت و تدریس
آغاز نموده است. سالهای متوالی وی این وظیفه را پیش برده با حل و فصل عادلانه
قضایای مردم و با اشتراک در مراسم خوشی و غم همشهریان روز تا روز کسب شهرت و
محبوبیت نموده و با تدریس علوم متداوله به جذب شاگردان بیشتر توفیق می یابد.
چنانکه در مدرسه گذر شاهان نه تنها از قریه های مربوط سرپل از کوهستانات سرپل و
ولسوالی سانچارک و از درزاب و گرزیوان و دیگر مناطق نیز شاگردان غرض کسب علم رو می
آوردند و در حجره های مدرسه زنده گی می کردند. مولوی عبدالحکیم نه تنها روحانی
بزرگ شهر بود؛ بلکه با افکار روشن و با برخورد بدون تعصب با روشنفکران، از احترام
قشر باسواد و آگاه شهر و اطراف نیز برخوردار بود و جوانان شهر اعم از آنانیکه در
لیسه شهر درس می خواندند ویا در مکاتب کابل، مدرسه اسدیه مزارشریف و پوهنتون کابل
مشغول فراگیری علم بودند نیز به مولوی احترام و ارادت خاص داشتند.
مولوی عبدالحکیم در دوره دوازدهم شورا بحیث سناتور انتخابی ولایت
جوزجان به مشرانوجرگه راه یافت و بحیث سناتور آگاه و وطندوست احترام همکاران خود
را جلب و در جامعه روشنفکری کابل نیز از اعتبار خوبی برخوردار گردید. بعد از ختم
دوره سنا دوباره به مسجد و مدرسه گذر شاهان به خطابت و تدریس اشتغال داشت تا آنگاه
که مخالفین دولت به شهر سرپل تسلط یافتند و او را از وظیفه مقدس تدریس و امامت
جبرا محروم و به حیات پر بارش خاتمه دادند.
عبدالصمد قریدار فرزند میرزا بدل یکی از متنفذین شهر بود که بعد از
فراغت از مکتب به انجام خدمت عسکری به نیابت از پدر پیرش در حل و فصل قضایای مردم
در ادارات دولتی می پرداخت و از جانب مردم بحیث قریدار تعین گردیده بود. عبدالصمد
قریدار با تربیه اسپ بزکشی و با مهمان نوازی و با برخورد دلسوزانه با مردم از
محبوبیت و نفوذ خوبی برخوردار بود. حاجی قادر وخانواده اش مخصوصاً برادر حاجی قادر
یعقوب ارباب که او هم قریدار قسمتی از قراء شهر محسوب می گردید، با عبدالصمد
قریدار رقابت و همچشمی داشت، حال که فرصت میسر شده بود می خواست او را از صحنه
بیرون کند و خود اختیار دار عام و تام قراء مربوط عبدالصمد باشد. عبدالصمد قریدار
بعد از پیروزی ثور بنابه توصیه دوست دیرینش عبدالستار گلشنی، جانب دولت را انتخاب
کرد و در ایجاد گروه های دفاع خودی نقش مهمی را ایفا نمود. زمانیکه اولین حرکات
مخالفت آمیز علیه دولت در کوهستانات و
ولسوالی سانچارک جوانه زد، عبدالصمد قریدار منحیث یکی از مسؤولان دفاع خودی با
دیگر مدافعین در عملیات های تصفیوی اشتراک فعال داشت و طبعا دشمنی و کینه سیف
الدین خان و دیگران را کمایی نموده بود.
حاجی مامور محمد صدیق فرزند حاجی نذیر یکی از شخصیت های با نفوذ و
مورد احترام شهر سرپل بود که در سال ۱۳۰۲ هجری شمسی در بلوچ خانه
سرپل تولد گردیده، در خوردسالی علوم متداوله دینی را در مسجد قریه فرا گرفته بعدا
شامل مکتب گردیده است. او از مکتب سرپل که آن هنگام رشدیه می خواندند و تا صنف
هفتم دوام می کرد فارغ گردیده در باغ جهان نمای بلخ در مکتبی که غالبا به نام مکتب
حکام یاد می کردند شامل می گردد. اما بنابر بی سرپرستی خانواده و اصرار پدر از
ادامه تحصیل صرف نظر نموده به شهر خود باز می گردد و بحیث مامور کوچه از جانب مردم
انتخاب و عضویت انجمن بلدیه شهر را کسب می کند. بعد از سپری نمودن عسکری به
ماموریت دولتی نمی پردازد و در مندوی سرپل به برنج فروشی مشغول می گردد. او قسمت
عمده عمر خود را به دکانداری صرف نموده، ضمنا با مطالعه کتب، جراید و روزنامه ها
از اوضاع کشور اطلاع دقیق داشت و درمورد مسایل سیاسی و اجتماعی شخصیت صاحب نظر شهر
محسوب می گردید.
نعمت الله صراف فرزند ملا عبدالله مکتب ابتدایی را در شهر سرپل به
اتمام رسانیده مدتی را نیز در مسجد گذر شاهان نزد کاکایش مولوی عبدالحکیم علوم
دینی آموخته است. موصوف بعد از سپری نمودن عسکری در تلاش دریافت کار به شبرغان
مسافرت نموده و از دریافت کار در موسسات دولتی مایوس و دوباره به شهر سرپل متوطن
گردیده است. با تاسیس نماینده گی بانک در سرپل او بحیث صراف بانک مقرر و تا آخرین
روزهای زنده گی به این وظیفه در کمال امانت داری و صداقت ادامه داده است. او انسان
بذله گو و مجلس آرا بود. قشر جوان و روشنفکر سرپل نعمت الله را در محافل خود می
پذیرفتند و از بذله گویی ها و شوخی های وی لذت می بردند. او انسان ترقی خواه،
وطندوست، صادق و غمخوار مردم بود. او با وجودیکه به فامیل نسبتا متمول حاجی
عبدالحفیظ منسوب بود اما بعد از فوت پدر و پدر کلان طعم تلخ فقر را چشیده بود و با
تهی دستان عمیقا همدردی داشت.
نعمت الله صراف با سلیمه قابله ازدواج نموده حاصل این ازدواج دو
فرزند برومندیست که اکنون با اجرای وظایف محوله در خدمت مردم قرار دارند. گفتنی
است که سلیمه قابله اولین قابله ایست که با دختر مامایش یکجا در کابل مکتب قابلگی
را تکمیل و بعد از فراغت در شهر سرپل در خدمت مردم قرار گرفته است. ادامه فعالیت
سلیمه منحیث قابله مرهون همکاری ها و حمایت بی دریغ همسرش نعمت الله صراف بود که
او بدون هراس از مخالفت مردم به خانمش اجازه می داد تا به وظیفه مقدس خود ادامه
دهد. الحق که سلیمه قابله نیز بی ترس و با شجاعت وظیفه خود را انجام می داد و مردم
با انتخاب وی بحیث عضو شورای ولایتی سرپل در سالهای اخیر قدردانی خود را از وی
ابراز داشتند.
محمد عثمان نجار با سواد ابتدایی که از مسجد آموخته بود، نجاری را
پیشه خود ساخته بود و از این طریق کسب روزی می کرد. برادر بزرگ محمد عثمان بنام
خال محمد کوکب از شاعران با استعداد و آوازخوان خوب شهر سرپل بوده در اولین انجمن
ادبی سرپل که بصورت خود جوش ایجاد شده بود، نقش برجسته یی داشت. کوکب اشعار خوبی
سروده که امید است از دستبرد زمان مصون مانده باشد. او در جوانی داعی اجل را لبیک
گفته است.
سید نصیر نو جوانی که متعلم مکتب بود و نسبت جوانی از فراز و نشیب
زنده گی اطلاعی نداشت، به امید خدمت گذاری صادقانه به مردم با جوانان همسن و سالش
در سازمان جوانان علاقمند گردیده و از طریق این سازمان آرزومند بود به مردمش مصدر
خدمت شود. او آرزو های فراوانی به دل داشت که متاسفانه این آرزو ها از جانب سیه
دلان تاریخ در دل خاک مدفون شد.
روزی محمد فرزند یماق همسایه در به دیوار حاجی قادر محسوب می گردید. پسر مودبی که خود و فامیلش همیشه در خدمت ارباب قرار داشته در همه کارهای ارباب او را یاری می رساندند. چنین جوان صرف به جرم بی اعتنایی در برابر ت