حتا ابلیس حیا دارد اما ابلیسان آدم روی، نه!

 عبدالـحسین تلاش

حتا ابلیس حیا دارد اما ابلیسان آدم روی، نه!

      هفتۀ دوم ماه اول فصل تابستان بود. اشعۀ تاریكی زدای آفتاب كه از فرط خوشی پیروزی اش بر شب تار می بالید ، گرمی و محبت فراوان خود را سخاوتمندانه برچهره و رگ رگ دشت ها و ریگستان های  بی آب و علف  ارزانی می نمود. مرد كهن سال با تكیه بر عصای دستش همچنان در پهنۀ آن دشت سوزان ، آهسته آهسته به پیش میرفت. گاه گاه بر عصا محكم تكیه میكرد و برای چند لحظه می استاد تا به بهانۀ « دم راستی » و حصول يقين و اعتماد  به گوشه ها و كناره های دور ونزدیك آن دشت بیكران نظر اندازد و راه گم شده راكه به « انسان آباد » می انجامد، دریابد. اما باز هم جزكرانۀ « گنبدمینا» ودامنۀ  همان دشت وریگستان  بی پهنا ، چیزی دیگری كه امید رهیابی رابه او مژده دهد، بر دیدگان روزگار دیده اش، پدیدار نمی گشت.

   اینبار نیز وزن قامت خمیده اش راچند بار برعصای  دستش برای آزمایش استواری آن، وارد نمود و عصا نیز مانند گذشته از استقامت و استواری خود خاطر پیرد مرد راآسوده كرد. آزمایش متداوم استواری عصا، دیگر به عادت پیر مرد مبدل شده بود. این را عصا می دانست.

پیر مرد بد و نیك روزگار دیده و درد والـم لیل و نهار كشیده، آنگه نگاهی معنی داری بر عصا نمود. و فاداری عصا،  عمر گذشته ، اصل و نسب او و ...، وی را به گذشته ها برد. بدان روزگاران كه مربوط دهۀ هشتاد میلادی می شد و این چوب دست هنوز با بیرحمی وسخت دلی از اصلش جدا نشده بود.

   عصا  از چوب چنار مسجد جامع نزدیك خانۀ شان ساخته شده بود؛ چناری كه گفته می شد،بيشتر از صد بهار و خزان عمر را گذشتانده بود و هنوز هیچ تصوری بر مرگ زود هنگامش نداشت ؛  ولی تیر و تبر و اره و تیشه و مرمی وراكت و ... مجاهدین محل ، قامت استوار و به غنیمت؟! رفته اش  را درهم كوبیدند و بانالۀ دلخراشی فرش زمین گردید.

     شاخه های خًرد و بزرگ و بدن و تنه ای صدو چند پارچه یی این مال عامه و به « غنیمت؟!»  گرفته شده را ، سر مجاهد دهكده مشهور به « بچۀ حاكم » یكجا با یار قدیم و خادم  ندیم و باركش حلیـم و سرا پا تسلیم او كه محسن جان كاكلی اش میگفتند ، بین گروپ مسلح شان برابر یا نابرابر تقسیم كردند.

    پیر مرد و قشلاقی های شان همه میدانستند كه محسن جان مانند دوره های نوجوانی حسن جان برادر بزرگش ، وظیفۀ مخنثان ودبر سرشتان  را انجام میداد؛ اینك واعظان دِین و دَین گردیده و بازور سرنیزه بر آنها خواست های نفسانی وشیطانی خود را تحمیل میكنند.

    ازنیك و یا « بد حادثه » عصای دست این پیرمرد كه روستایی هایش او را بابه مراد میگفتند، نیز از شاخۀ همین چنار و ساختۀ دست جمال نجار مشهور به جمال كور ، یار دوران نوجوانی حسن جان  بود.

     پیر مرد را یادش آمد ، چگونه دران شامگاهان كه چنار افراشته قد و بر باد رفته ، فرش زمین گردید و یكی از شاخه های بزرگ آن ، سر وبدن كاكا كریم موسپید را در حین وضو نمودن ، غرقۀ خون نموده و جانش را گرفت.

   تداعی حالت به خون تپیدن كاكا كریـم، پیر مرد را از خیالات گذشته به خود آورد، شیطان  و وسوسۀ او رالعنت گفته پا در بیابان گذاشت و آهسته آهسته با شنیدن نوای آرام « تق وتوق » عصااش كه گوش های پیر مرد را نوازش میداد،  برای بیرون شدن ازین وادی سوزان و سر گردان كه نا خود آگاه با آن درگیر شده بود، بسوی نامعلومی گام بر میداشت.

   بابه مراد غرق اوهام خیالات بودكه ناگه مرد ی را دید كه از سوی مقابل به  او نزدیك می گردد. اندكی بعد آن مرد كه قبای روحانی و چهرۀ نورانی ؟! وریش دراز و انبوهی مانند استاد؟! رسول سیاف داشت، در برابر بابه مراد رسیده و عرض سلام كرد.

      پیرمرد از دیدن ناگهانی آن مرد ظاهراً روحانی آنهـم دران بیابان بی آب و گیاه ،یكه خورده  و نتوانست به سلامش جوابی گوید؛ ولی در عوض بادقت و درايت و زيرکی که به خصلت پيری اش مبدل شده بود، سرا پای او را ورانداز كرد.

      گاه چون سیاف چهره می نمود و گاه چون مجددی، گاه چون گیلانی و گاهی هم چون ربانی ، گاه چون فلان جلاد قومندان، گاه چون  بهمان ولایت ران، گاه چون آيت الريا محسنی و گاهی همچون احباب الربای وطنی....

   بابه مراد دراندیشه فرو رفت و در دل گفت مبادا این  چهرۀ نامیمون، جادوگر ریمن و حیله گر اهریمن باشد؛ چون كه سر وصورت او را « پر آژنگ و نیرنگ و بند و گزند»  یافته بود.

 پيرمرد مرشد نماكه اكنون در یك دو قدمی بابه مراد ايستاده بود، با صدای محبت آمیزی گفت: 

  « از دیدن من یكه خوردید. هراس نكنید، من برای مدد شما آمده ام. میدانم راه را گم شده اید و دراین دشت خاموش و  سوزان  تنها مانده اید. میدانـم كه شب گذشته تمام خًرد و بزرگ خانواده ات درجمع دیگر  بيدفاع های دهكدۀ تان، طعمۀ بـمباران گرگان و دزدان آمریكایی گردیده است من به شما ....

بابه مراد با شتاب حرفش را قطع كرده  پرسید:

« تو خود كی هستی؟ درین بیابان سوزان چه میكنی؟ از ماجرای خونین خانوادۀ من چطورباخبری؟»

- پيرمرد نا آشنا:

  « تو با نام و نشان من چه كاری داری ؟ من هر كی باشـم  ازروی صواب وبرای كسب ثواب ، كوشیده و می كوشـم  نا امیدان، درماند گان وسرگشته های بیابانی چون تو را كمك كنـم و ....

چنین پرسش  و پاسخ های دیگری  بین هر دو رد و بد ل می شد.  بابه مراد دربین این همه گفتگوها

چندین بار به  سرو صورت وگفتار او بادقت و نگرانی نگریست، تا اگر علامات حضرات خضر و الیاس را دراو ببیند؛ ولی در عوض ،حلقه های دستارش ،شیخ آصف محسنی را به یا دش آورد، پهنی و  <