« مشاعره » يک داستان کوتاه
يک داستان کوتاه
نوشته: غفار عريف
« مشاعره »
محمود جوان نوخط و نوخاسته، با صدها آرمان و آرزوهای دوران نورسی دردل، به هرپيش آمد زندگی، ازعينک شور ومستی ايام شباب نگاه می کرد. هنوز دانش آموزصنف نهم مکتب بود که شماری ازواژه ها و مفاهيم گرم و گيرای سياسی درافکارش راه يافته بودند.
درآن زمان، هرباسواد سياسی شده به استثنای عناصرماجراجو، مفتن و حادثه طلب، ميدانست که دريک نظام ارباب رعيتی و دريک جامعۀ ازهرلحاظ عقب مانده و قبيله سالار، رسيدن به مدينۀ فاضله، به منزلۀ شهرآرايی درقلل شامخ سلسله کوههای هندوکش و جاده گشايی دربلندای قامت شمشاد پامير، بحساب می آمد. ولی محمود به آن سن و سالی نرسيده بود که به رمز و راز و باريکی های سياست پی ببرد و دل را درگرو جذابيت واژه های " ستمگر و ستمکش" ، "بهره کش و بهره ده "... نگذارد.
محمود درآغاز، اززمرۀ سخن پردازان معاصر، شيفتۀ سروده های فروغ فرخزاد، نادرنادرپور و سيمين بهبهانی بود ودهها پارچه شعرآنها را ازبرکرده بود. اما چشم اندازگسترده و ديد وسيعتر به حيات اجتماعی، آهسته آهسته سرش را پرشور وقلبش را سرشار ازعشق به زندگی باهمی ساخت وازخوانش اشعار وآفريده های ادبی احمد شاملو، احسان طبری، سياوش کسرايی و دههای ديگر، سخت لذت می برد و به وجد و نشاط
می آمد.
ياد وخاطرۀ يک روز آفتابی فصل پائيزبخيرکه آموزگارمضمون دری، ساعت درسی را به راه اندازی مسابقۀ شعری بين دانش آموزان کلاس محمود، اختصاص داده بود تا بچه ها، د می ازدرون صنف، ازپشت پنجره های باز، با ياری جستن ازجويبارشعر وترانه، به سيمای زندگی با صميميت لبخند بزنند و زيبايی های طبيعت را با عشق، اميد و تابندگی و رخشندگی، به تصويربکشند.
باد ملايم پائيزی می وزيد و برگ های طلايی رنگ درختان را ژاله و باران برزمين می ريخت؛ چمن ها زرد و زار و زعفرانی و بی رونق شده بودند؛ گلها و گل بته ها طراوت و شادابی ماههای گذشته را نداشتند؛ تابش نورخورشيد نيزسوزان نبود... رمانتيک بودن لحظه ها و دلپذيری تماشای نمای طبيعت، اين انگيزه را دروجود استاد مضمون دری تحريک کرد تا هرچه زودتر درراه اندازی مسابقۀ شعری ، چراغ سبزرا روشن کند:
دانش آموزان با تقسيم شدن با دو گروپ باب مشاعره را گشودند. آغازگر محفل محمود شد و با سرودۀ بلند فروغ فرخزاد، هم صنفانش را به مصاف شعری طلبيد:
کاش چون پائيز بودم
کاش چون پائيز بودم
کاش چون پائيز فانوس و ملال انگيزبودم
برگ های آرزويم يک، يک زرد ميشد
آفتاب ديدگانم سرد ميشد
آسمان سينه ام پردرد ميشد
ناگهان اندوهی بجانم چنگ می زد
اشک هايم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه... چه زيبا بود اگرپائيزبودم
وحشی و پرشور ورنگ آميزبودم....
آموزگار مهربان که رهبری محفل شعری را دردست داشت؛ ازمحمود به سبب گزينش شعردلکش، درمطابقت به موسم سال خيلی ها تشکرنمود وازديگران خواست تا با حرف (م) به پاسخ بپردازند:
ازبين اعضای گروپ دوم، آصف دلداده که درچوکی آخر درقطارسوم نشسته بود؛ با ابياتی ازيک غزل شيوای بلبل خوش نوای بوستان ادب و عرفان، حضرت خواجۀ شيراز به جنگ شعری برخاست:
منم که گوشۀ ميخانه خانقاه منست
دعای پيرمغان ورد صبحگاه منست
گرم ترانۀ چنگ صبوح نيست چه باک
نوای من بسحر آه عذرخواه منست....
مسابقۀ شعری لحظه به لحظه گرمترشده ميرفت. دانش آموزان با زمزمۀ سروده ها و اشعارناب و پرشکوه ، هجای بلند عشق را تصويرگری می کردند و دردرون آنها دنيايی از خوشی موج ميزد ودر خاطرشان دريای ازانس و الفت به زندگی، جاری شده بود. آموزگارعزيز ازاين که شاگردانش، شعرهای نغز وپرمغزرا به حافظه سپرده بودند؛ از خوشی درپيراهن نمی گنجيد.
نوبت شعرگفتن به حرف (چ) بود. محمود سرودۀ " شعرانگور" نادر نادرپور را که درآن وقت ها دراوج شهرت بود و با ارجمندی خاصی دربين ادب دوستان روشننگر، راه يافته بود و حديث درد و رنج و زحمتکشی رزبان را درخود تجلی می داد، با لهجۀ شيرين و احساس شاعرانه دکلمه نمود:
چه می گوئيد، کجا شهد است اين آبيکه
درهر دانۀ شيرين انگور است.
کجا شهد است،
اين اشک است
اشک باغبان پير رنجور است
که شب ها راه می پيمود،
همه شب تا سحر بيدار بوده،
تاک ها را آب داده
پشت را چون جفته های موی دوتا کرده
دل هر دانه را ازاشک چشمان نوربخشيده
تن هرخوشه را با خون دل شاداب پرورده
چه ميگوئيد ، کجا شهد است ....
آموزگارپاک دل و دانش آموزان خوش قلب، جريان مشاعره را با دقت وعلاقه مندی دنبال می کردند و با دلگرمی و خوشبينی، به خوش بيانی محمود که واژه ها را خيلی با احساس، درست و دلپسند اداء می نمود، گوش فرا داده بودند وبا گفتن " بسيارعالی!، بسيارعالی!" خوش ذوقی و سليقۀ شعری اورا می ستودند.
آموزگار با خوش طبعی، بارديگر ازطرف مقابل تقاضا کرد تا با حرف (ت) جواب بگويند. اين دفعه ستار دلجو که در يک چوکی در قسمت وسطی قطارسوم نشسته بود، با چند بيتی ازيک غزل نمکين شيخ اجل سعدی شيرين سخن، محفل مشاعره را گرم کرد:
تاتو بخاطر منی کس نگذشت بر دلم
مثل تو کيست درجهان تا زتو مهربگسلم
من چو بآخرت روم رفته بداغ دوستی
داروی دوستی بود هرچه برويد ازگلم
ميرم و همچنان رود نام تو برزبان من
ريزم و همچنان بود مهرتو درمفاصلم....
وبدين سان مسابقۀ شعری زيرنظر استاد مضمون دری، ادامه پيداکرد.
اعضای هردوگروپ با گفتن دوبيتی ها، رباعی ها وابياتی ازاشعار دلپذير، به همدگرپاسخ می دادند. بايد به شعری که به حرف ( م ) پايان يافته بود، ازسوی تيمی که محمود به آن مربوط بود، جواب گفته می شد.
محمود به رسم حاضرجوابی، با سرودۀ " مرا ببوس " سيمين بهبهانی به مصاف طرف مقابل رفت:
مرا ببوس
مرا ببوس
برای آخرين بار
ترا خدا نگهدار
که ميروم به سوی سرنوشت
بهارما گذشته
گذ شته ها گذ شته ...
محمود تازه دکلمۀ شعررا تمام کرده بود که زنگ مکتب نواخته شد. آموزگارمهربان با ابرازتشکری ازدانش آموزان، مشاعره را جذاب و با کيفيت خوانده، ختم آن را اعلام کرد و پس از خدا حافظی با شاگردان، صنف را ترک گفت.
* * *
امتحان سالانه و رخصتی زمستانی مکاتب يکی پی ديگری گذشتند. بهارشد و دانش آموزان سال نو تعليمی را آغاز کردند. فقط چند ماهی ازسال جديد سپری گرديده بود که مرگ ناجوانمردانه دروازۀ زندگی استاد مضمون دری را کوبيد و چراغ عمرش را خاموش ساخت.
آموزگارگرامی مدت ها بود که ازشدت درد يک نوع بيماری مزمن
وخطرناک، رنج می کشيد وبا ناگواری های کهنه دردی درنبرد بود، تا اين که سوگمندانه، مقاومت را ازدست داد و درسن 38 سالگی ازپيامد آن، ديده ازجهان فروبست.
استاد گرانمايه سراپا تمکين بود، دل شوريده، ذهن هوشمند وجستجوگر وقلب پرازاشتياق داشت. درتمام سلول های بدنش، درتمام ذرات وجودش آب زلال شعر و سخن و ترانه جاری بود. فکر می کردی که ازروز اول اديب و برای پاسبانی ازادبيات به دنيا آمده باشد؛ ازاينرو به مشکل ميتوانستی درسيمای او آثار و علايم پريشانی و رنجوری را پيدا کنی! زنده دل بود، زنده دل! زيراکه ريشۀ جانش ازچشمه سار خوشگوار شعر و ترانه آب می خورد.
دو دهه پس ازمرگ استاد، دريکی ازروزهای فصل طرب خيزبهار، محمود نيزخطرمرگ را ازفاصلۀ خيلی ها نزديک، ازسرگذرانيد وقريب بود که طعمۀ زورگويی و زورآزمايی دشمنان انسانيت گردد؛ ليکن از روی تصادف ازاين حادثه وواقعات خشونت بار ودرد آور ديگر، نجات يافت.
چه دوران شوم، سياه و غم انگيز و نفس گيری فرارسيده بود:
- سراپای سرزمين درزيرتازيانۀ وحشت فرياد می کشيد؛
- رگبارمسلسل خشک وتر، گنهکار و بی گناه را نمی شناخت؛
- ترکش خمپاره ها، انفجار راکتها، زن ومرد، پير وجوان را
می بلعيد؛
- کوچه ها ازدود باروت زهرآلود شده بودند؛
- اززمين و هوا آتش می باريد ودرميان شعله های آن انسان و انسانيت به نابودی کشانيده می شد؛
- شهرها ودهکده ها، باغها و کشتزارها، درآتش بيداد می سوختند؛
- « خاک چون دريای خون » شده بود و زندگی و حيات آدم ها در زيرحاکميت سرنيزه، ديگرمعنی و مفهومی نداشتند؛
- چاهها و چشمه ها خشکيدند وپيکردريا ها، جوی ها و جويبارها زجرشلاق کم آبی و بی آبی را می کشيدند؛
- پرستوهای خونين بال، بی آشيان گرديدند و به اقصای عالم کوچيدند و سرگردان شدند....
بعد ازگذشت سالهای پرازسوز و درد، روزی محمود در ديارپراز يأس غربت، درآن هنگامی که دروطن مألوفش، شعر و سرود و ترانه محکوم به مرگ بودند، به ياد خاطرۀ همان " مشاعرۀ " ساعت مضمون دری، منظومۀ " خطبۀ بهاری" سرودۀ نادر نادرپور را زمزمه می کرد؛ ناگهان متوجه شد که چهارطرفش خالی ازحضوردوستان است، نه همدلی وجود دارد ونه همرازی پيدا می شود؛ بی اختيار برسرنوشت ناسازگار، زار زار گريست.