« سرگذشت »
يک داستان کوتاه
نوشتۀ : غفار عريف
« سرگذشت »
روز آخرماه قوس بود، درآمد برودت وسرمای زمستان گلوی روز را می فشرد. باد سرد درهای و هوی بود و شاخه های لخت درختان را به شدت و با بيقراری تکان می داد.
دراين روز، ازهمان لحظه های نخست بامداد الی ساعت های چهار بعد ازظهر، سپهرنيلگون گاهی سراسر پوشيده از ابر می شد و زمانی گوشۀ کوچکی از آن، ناشی ازسرگردانی و پراگنده شدن ابر، صاف و لاجوردی می گرديد و به مدت چند دقيقه ای زودگذر، آفتاب عالمتاب دريک منطقه بر يک ساحۀ محدود، پرتو افشانی می نمود و به زودی پاره های ابر دوباره ، جلو تابش اشعۀ خورشيد را می گرفتند.
درگير و دار يک چنين اوضاع جوی نامساعد، سرانجام سرگردانی ابر خاتمه پذيرفت و يکسره درفضای لايتناهی لنگر انداخت و در آن بيکران ها ميخکوب شد و با پردۀ سربی رنگ ، بالای شهر خرگاه زد؛ توأم با آن ، وزش باد شدت پيداکرد و هوا نيز لحظه به لحظه تاريک و تاريکتر شده می رفت و لشکر برف با توانمندی آمادۀ تهاجم بود.
عقربه ها درتن ساعت می چرخيدند، ثانيه ها و دقيقه ها يکی پی ديگر سپری می گرديدند؛ شهر همچنان به حالت قبلی نفس می کشيد. با آمد آمد شام بود که نخستين دانه های بلورين منشورشکل برف فرود آمدند و روی زمين نشستند و باگذشت اندک دقايق، روال باريدن برف به سرعت به خود سنگينی اختيار کرد و قشر سفيدی را بر روی زمين تشکيل داد که پيوسته به ضخامت آن فرش نقره فام افزوده می شد.
روشنی برق ساختمان ها و تاسيسات دولتی و غير دولتی نور چراغ مغازه ها و دکان ها و شعاع شيطان چراغ های تيلی درکراچی های فروشندگان دوره گرد، قلب شام تاريک را می شگافتند.
برف پيهم و با سنگينی می باريد؛ باد نيزغوغا داشت و با خشم و غضب می غريد و دانه های برف را به تيزی و تندی برهمه جا و به هرطرف می کوبيد.
خرابی وضعيت هوا سبب شد تا روی هم رفته در ازدحام و بيروبار مردم بازار و رهگذران درجاده ها و خيابان ها، بطورقابل ملاحظه ای کاهش بعمل آيد و تعداد کمی ازشهروندان درشهر و بازار درگشت و گذار و مصروف خريد و فروش و داد و ستد باشند، که جريان اين روند نيز بزودی به پايان خود نزديک شده می رفت. زيرا صاحبان مغازه ها، دکانداران، فروشندگان دوره گرد و دست فروشان يکه يکه بساط خريد و فروش خويش را می بستند و شهروندان در يک تپش و تلاش بودند تا با استفاده از موترهای سرويس دولتی و وسايط شخصی کرايه گير و تکسی ها به خانه های خود بروند.
دراين شام غريبان و درهمين هوای سرد و برف آلود، عوض علی تا هنوزهم مصروف کاربار غريبی خود بود و در مقابله باريزش برف و سردی هوا، سر و روی و بدن خود را خوب پيچانيده بود.
عوض علی فروشندۀ دوره گرد بود. مرد بلند قامت، دارای جثۀ تنومند و چردۀ گندمی رنگ بود؛ شايد در مرزهای چهل سالگی عمرخود قرارداشت. وی درمجموع آدم خوش سيما بود و درهنگام حرف زدن، هربارتبسم شيرينی روی لبانش نقش می بست؛ بويژه اين که به تناسب چهرۀ گشاده و زنخ درازش، چشم های کوچکش با مژه های دراز درزير ابروهای باريک، دلپذير به نظر می آمدند.
عوض علی، همه روزه ، صبح وقت از محلۀ دشت برچی راه مرکزشهر را درپيش می گرفت و ازبام تا شام، با ثابت قدمی و اعتماد به نفس، مصروف کار می شد. نظر به موسم سال ، گاهی روبه روی فروشگاه بزرگ و گاهی هم درعقب وزارت معارف درايستگاه موترهای خيرخانه ، ميوه های خشک و تازۀ فصلی را به فروش می رسانيد و از حاصل کار و زحمت خويش ، قوت و لايموت می کرد و مخارج زندگی فاميل را برآورده می ساخت.
* * *
ريزش برف و خروش باد برای عوض علی، لذت ديگری داشت؛ زيرا فقط چند ماه پيشتر بود که از ديارغربت ، دوباره به ميهن برگشته بود. او چنين می پنداشت که وزش باد نغمۀ شيرين پيوستن مجدد به دهکده ، به خانه و کاشانه و سرزمين مألوفش را درگوش هايش زمزمه می کند وغم دوران دوری ازوطن و جدايی ازفاميل را ازخاطره اش می زدايد.
عوض علی به ياد می آورد که چگونه در يک برهه ای از زندگی با تکيه برتبليغات دشمن کينه توز و مکار سرنوشت او با ناملايمات روزگار گره خورده بود و به هدف رهايی ازاين منجلاب، تن به ترک خانه و يار و ديار خود داده بود و خطر احتمالی را به جان خريده بود. او به ياد می آورد که با چه سختی ها ، فراز و فرود کوه ها و تپه ها را گذر می کرد و بيابان های بی آب و علف را می پيمود و تا رسيدن به آبادی ها، در راههای پرخطر سرگردان بود و گاهی هم شعله های آتش غم دوری و جدايی از زن و فرزند، روح و روان او را می سوختاند. به خاطرش می آمد که درغربت بی وطنی، هنگامی که از کارهای شاقۀ روزانه فارغبال می شد و شبانگاهان را به تنهايی درکنج اتاق، با چهرۀ پژمرده و دور از آغوش گرم خانواده ، سپری می کرد و غم سينه سوز و جانگداز بر او هجوم می آورد و از تلاطم اندوه و رنج غربت گلو اش را بغض می گرفت و ازفرط دلتنگی، شيون و آه و ناله سر می داد و به نرمی درزيرلب ها حرف های را زمزمه می کرد که مدت ها پيش ، چيزی مشابه به آن را سخنور شيرين کلام، سيمين بهبهانی ، باقلم توانا و با پرداز عالی شاعرانه، به مناسبت ديگری و درارتباط به يک مشکل اجتماعی ديگری، سروده بود:
« ... نه مرا همسر وهم بالينی
که کشد دست وفا بر سر من
نه مرا کودکی و دلبندی
که برد رنج غم از خاطر من.... »
برف به شدت قبلی می باريد و دانه های آن در ريتم ناموزون وزش باد در رقص پياپی بودند. بدين منوال به ضخامت لحاف سفيدی که زمين به روی خود کشيده بود، نيز دقيقه به دقيقه افزوده می شد. درنهايت سردی هوا ، رفته رفته تاب و توان ادامۀ کار را از عوض علی نيز می گرفت؛ می خواست که بساط فروشندگی خود را ببندد و آهسته آهسته راهی منزل شود؛ دراين اثناء متوجه شد که خريداری به سوی او می آيد.
مرد تازه وارد، ادای سلام و ادب کرد:
ـ لا لا ، سلام !
عوض علی با کمال احترام پاسخ گفت:
ـ عليکم به سلام ، برادر !
خريدار پرسيد:
ـ لا لا ، يک کيلو مالته چند قيمت دارد؛ کيله دانۀ چند است؟
عوض علی جواب داد:
ـ بيا برادر ! از قيافه ات معلوم می شود که خريداربه راستی هستی! خيراست ، دراين شام غريبان و دراين آب و هوای سرد و برف باری ، به يک قيمت مناسب جور می آييم !
راستی ، شخص تازه وارد چه کسی ميتوانست باشد، بجز از شخص مستمندی به اسم سخيداد که به دنبال خريد نيازمندی های اوليه برآمده بود؟
سخيداد مأمور پايين رتبۀ دولت بود که با فاميل خود، در بلندی های محلۀ بالا کوه ده افغانان ، در يک خانۀ کرايی زندگی می کرد. وی همه روزه شامگاهان ازمنزل بيرون می آمد و سری به منطقۀ رو به روی فروشگاه بزرگ افغان می زد ويا در حول و حوش ايستگاه مرکزی سرويس های شهری ناحيۀ خيرخانه، گشت و گذار می نمود تا از ميوه های ارزان قيمت و ترکاری باقی مانده ، بويژه پياز و کچالو ـ زردک و شلغم که فروشندگان دوره گرد، درمراحل پايانی کار روزانۀ خويش ، بهای آنها را خيلی پايين می آوردند، خريداری نمايد.
مأمور سخيداد ، مرد اطرافی بلند بالا ، لاغر اندام ، ضعيف البنيه ، سفيد پوست، دارای چشمان سياه و ابروان تيره و شوخ طبع بود. موهای پيش روی سرش ريخته بود؛ شقيقه ها و موهای پشت گوش هايش، اندکی خاکستری شده بودند؛ سبيل های غلو و نوک دار داشت. علاوه بر خوش صحبتی ـ ازلحن شيرين و گيرا نيز برخوردار بود و می توانست مسائل را خوب رديف بندی کند و پيش آمد های زندگی را به خوبی وصف نمايد.
سخيداد چند لحظه پيشتر، از منطقۀ ايستگاه خيرخانه، يک دانه گُلپی و يک کيلو باميۀ ارزان قيمت خريده بود. ازاين رو وقتی که به طرف فروشگاه بزرگ می آمد خريطۀ سودا را دردست داشت.
* * *
در وزيدن باد کاهش فاحشی بعمل آمده بود، ديگر آن قوت چند لحظه قبل را نداشت و چنان به نظر می رسيد که بکلی به خموشی می گرايد. اما چون شروع زمستان بود؛ بايست زحمت باريدن برف و تکليف سردی را درآن فضای باز و درآن هوای آزاد ، می کشيد و با آن می ساخت، جز اين ، چارۀ ديگری وجود نداشت.
مأمور سخيداد ، پس از صحبت مختصری با عوض علی ، ازنزدش يک کيلو مالته و چند دانه کيله خريد و خُرسند شد که دربدل اين خريد، پول ناچيزی پرداخته است. علاوه برآن ، برايش جالب آمد که عوض علی دراين وضعيت جوی نامساعد، دراين جا تنها باقی مانده و به کار فروشندگی خود ادامه می دهد؟
ازاين بابت، دردهليزهای ذهن سخيداد فکرهای متعددی خطور کرد و درگوشه گوشه ای ازافکارش مسائل گوناگونی درگشت و گذارشد و خواست تا بداند که قضيه ازچه قراراست؟ بدين لحاظ با دلچسپی پيش خود طرحی ريخت و تصميم گرفت تا با عوض علی سرنخ صحبت را بازکند؛ ابتدا و درآغاز کلام ، از وی دربارۀ کار و بار و رونق بازار بپرسد و بعد از آن جويای اين مطلب گردد که درامد مصروفيت موجوده، حد اقل مخارج زندگی بخور و نمير روزمره را پوره می دارد ياخير؟
لا لا !
ـ چطور است کار بار؟ آيا حاصل اين همه جان کندن و زحمتکشی کفايت مخارج زندگی روزمره را می نمايد يا خير؟
عوض علی جواب داد :
ـ برادرجان گل ! چه بگويم ، خدا مهربان است، گذاره می کنيم. ازصبح تا شام درهمين جاها مصروف هستيم؛ نام خدا بير و بار مردم هم زياد است، پيسۀ خرج می برايد !
کراچی فروشندگی عوض علی سرپوشيده بود ، برف به مالته و کيله آسيب رسانيده نمی توانست، سنگ وزن ها و ترازو نيز از گزند ترشدن ، درامان بودند. درگوشه ای از کراچی ، شيطان چراغ تيلی می سوخت و نورضعيفی را به دور پيش خود پراگنده می ساخت و دم و دستگاه فروشندگی را ازتاريکی، نجات می داد.
آشکارا چنان به نظر می رسيد، که پس از آن پرسش و پاسخ کوتاه ، دراين شامگاهان تيره و سرد ، بين سخيداد و عوض علی ، زمينۀ گشودن باب گفت و گو و دامنه دار ساختن بيشتر صحبت، فراهم گرديده است و می شود به راحتی غم های نهفته دردل های خسته ـ سودا زده و رنجديدۀ خويش را به بيرون کشند و حرف های پنهانی را به همدگر بازگويی کنند و درپهنای دشت خاطرات اندوهبار گذشتۀ خودها به گشت و گذار بپردازند. معلوم می شد که هردو دوست تازه آشنا، پس از آن سخنان نخست، تا حدودی يکديگر را درک کرده اند و با اطمينان خاطر می توانند بالای همدگر اعتماد نمايند و به آرامی گفتنی ها را برزبان آورند.
مأمور سخيداد جابجا نيم دوری زد و رو به روی عوض علی ، ايستاده شد و بدون کنجکاوی بيشتر، سرصحبت را با او باز کرد. فروشندۀ باعزت شروع به بيان سرگذشت زندگی خود نمود و در پاسخ به اين پرسش، که روزگار چطوراست؟ گفت:
ـ من با يک زندگی پر ازدشواری ها دست و پنجه نرم کرده و درميان سختی های روزگار بزرگ شده ام که لحظه های آن مالا مال ازنااميدی، و پر از هراس بوده و باری هم يک شادی و خوشنودی درآن جا داشته است!
عوض علی به رسم مزاح و ازسرشوخی، سخيداد را مورد خطاب قرار داده و اظهار نمود:
ـ مامور صاحب! خودت خوب می فهمی که روزگار مردمان غريب چطور است و چگونه می گذرد. طرف خود ببين و ديگران را قياس کن !
اين بيان معنی دار عوض علی، سخيداد را دردنيای غم هايش فروبرد و دردالان های افکارش ، گذشته های دردناکش ، دوباره تجسم پيداکرد. ازديدگانش رنج باريدن گرفت و بياد آورد که از آوان کودکی نه غمگساری داشت و نه هواخواهی ! فکر می کرد که آسمان برفرق سرش می چرخد و زمين در زيرپايش ، زلزله گونه در حرکت است و به جانش شرری افتيده و چون شعله های آتش زير خاکستر، برتمامی اندامش زبانه می کشد و ازدلتنگی ازچهرۀ افسرده اش، آ يت غم، خوانده می شود!
عوض علی در يک نگاه متوجه پديد آمدن تغيير درحالت روانی سخيداد شد؛ ازاين رو از او پرسيد:
ـ مامور صاحب ! چه گپ است؟ چرا چُپ شدی؛ چرا خموش ماندی ؛ درچه چُرت رفتی ؟
سخيداد پاسخ داد:
ـ هيچ ، هيچ ، لا لا ! بس يک گپ به يادم آمد !
خير ، فرق نمی کند حالا خودت به قصه ات دوام بده ، من به دقت گوش می کنم.
عوض علی شرح حکايت زندگی را از سرگرفت :
ـ ما چهار نفر اعضای فاميل بوديم : پدرم ، مادرم ، خواهرم و خودم.
پدرم بخاطر آيندۀ بهتر، کوچ و بار را از جاغوری ولايت غزنی به کابل انتقال داد ؛ بی خبر ازاين که مرگ نابهنگام به سراغش می آيد و آرزوهايش را با خاک يکسان می سازد.
درابتداء ، درخانه های کرايی زندگی می کرديم؛ بعدها پس ازچند سال ، به اثر سعی و تلاش فراوان، پدرم موفق شد که از حاصل کار و زحمتکشی و گرفتن قرض و وام ازدوستان و آشنايان، يک خانۀ کلوخی درمنطقۀ دشت برچی، آباد کند.
بيچاره پدرم آدم خيلی ها کارکن و پُرتلاش بود ؛ بسيار زحمت می کشيد و از قبول و اجرای هيچ کار آبرومندانه ای ، عار و ننگ نمی کرد؛ اما چه کنم که به بيماری ت جگر گرفتار شد و تا اين که دوام اين مرض ، سرش را زيرخاک ساخت!
بعد از وفات پدر، مسؤوليت فاميل به گردن من افتيد. من مجبوربودم که مثل پدر مرحوم خود ، زحمت بکشم و بار زندگی را به دوش ببرم.
دراول خواهرم که نسبت به من ، دوسال عمر بيشتر داشت، به خانۀ شوهر رفت. پس از آن خودم ازدواج کردم. حالا دو فرزند ، يک پسر و يک دختر دارم و با مادر سرسفيد خود يکجا زندگی می کنيم.
بچه ها درپناه خدا باشند ، متوجه آيندۀ زندگی خود هستند؛ شکربه مکتب می روند؛ کوشش دارند که به يک جايی برسند؛ ديده شود به دنبال چه سرنوشتی می روند.
بالاتر از شرح اين سرگذشت درد آور، اوراق کتاب زندگی عوض علی، مملو ازوقايع دلخراشی است که درغربت ايران برسرش آمده ب