« لحظه های دلگير »
« لحظه های دلگير »
نوشۀ: غفارعريف
هوای ملايم و
گوارا ، بويژه در شب ها، آهسته آهسته جای گرمای تموز را می گرفت. درتسلسل گردش
ايام ، باغستان های پرستاره ، کشتزار های سبزفلک و درختان پرازبرگ و گل و شگوفه و
ميوه ؛ نرمک نرمک به بستن تدريجی بساط فصل حاصلدهی آمادگی می گرفتند و تا يک ماه
ديگر برجنب و جوش تابستان ، رنگ زرد خزانی چيره می شد و پائيز برگ ريزان روز به
روز طراوت و زيبايی و نشاط طبيعت را می ربود.
موقع حاصل برداری از تاکستانهای مخملين و بهم پيوسته ، درمناطق ، روستاها و
دره های پيچ درپيچ وادی شاداب و سرسبز شمالی می بود و دختران شکرريز و حريرپوش، رز
را از باغ ها جدا می کردند و شاخه های دلفريب و برگهای زنگارگون تاکها را تنهای
تنها می گذاشتند.
در گاهنامه ی سال اين چيدن و شاخه های تاک را خالی کردن و بر برگ ها رنگ
جدايی زدن ، هميشه از نيمه ی دوم ماه سنبله آغاز می يابد و روزها دوام پيدا می
کند.
درگذشته، در سالهای نچندان دور، درنيمه ی دوم ماه سنبله، همه روزه، همزمان
با غروب غم انگيز آفتاب ويا دردل شبها، صدای مشتعل و پرطنطنه، متشکل ازچند واژه ی کوتاه
در گوشها طنين می انداخت :
ياچهاريای، يا چهار يار ! يا چهارياری، يا چهار يار !
چه صدا های دلنشين ، آميخته باغرور و افتخار که با خوش آيندی و با شيرينی
مطبوع و لطيف و دلپذير از حنجره ی راهيان راه خدمت « به خاک ، وطن و مردم » بيرون
می بر آمد !
اين صداها ، آواز خروشان پسربچه های بيست و دوساله ی بود که برای انجام
فريضه ی خدمت زير بيرق می رفتند.
به مجردی که کاروان لاری های جنگله بالا ، حامل روندگان خدمت دوره سربازی ،
باپشت سر گذاردن کوه و کوتل دره ی شکاری و دره ی سالنگ، از بازار محله های مسکونی
واقع درمسير شاهراه عمومی عبور می کردند، جوانان رشيد که برای آموزش فن دفاع از
ناموس و ميهن همت گماشته بودند ، با سيماهای بشاش و با لبان پرخنده بطور دسته جمعی
و با آواز بلند صدا می زدند :
يا چهار ياری، يا چهاريار ! ياچهارياری، ياچهاريار !
درمقابل، ساکنان شهرها و روستاها، بی هيچ چون
و چرا ، ازشنيدن اين صداهای رسا و از ديدن اين جوانان باصفا که با پاکی ضمير از
آغوش گرم خانواده ها جداشده ، بابلند همتی و ازروی صدق و راستی، راهی قطعات و جزو تام های عسکری بودند، دلشاد می
شدند و به رسم استقبال ازشور وهلهله ی اين سالکان راه نيک که با نيت پاک کمر خدمت
به خاک را بسته بودند، با شوردادن دستها و با طلب خير وعافيت درسفر، درحق شان دعای
نيک می نمودند:
خداوند پشت و پناه تان باشد !
* *
*
رفتن و داخل شدن به خدمت نظام ، چه شگفتی های نبود که درخود نهفته نداشت!
روزهای دشوار و مشقت بار، لحظه های پرخاطره و گاهی هم پرمخاطره که انسان بايست
ازنخستين مرحله ی گام گذاشتن در محيط عسکری، درانتظارش می بود؛ بسان آن لحظه های
باريکی که درحد فاصل ميان آنها و در يک چشم برهم نهادن ، سرنوشت انسان ، بين شکست
و پيروزی ويا بهم رسيدن و جدايی رقم می خورد.
دراين مسير، دمادم و باريکی لحظه های زندگی، برای جوره بای فرزند خال مراد
طوری پيش آمده بود که بايد دوسال دورۀ خدمت عسکری را درتولی استحکام ـ قطعۀ 142 ـ
قول اردوی قندهار، به پايان برساند.
جوره بای اهل ولايت جوزجان بود؛ درواقع به نظر می رسيد که اين نخستين بار
باشد که محيط زندگی او عوض شده و مجبور است فرسخ ها دور از زادگاه و روستا و ولايت
خود، مدت دوسال دورۀ خدمت را سپری کند و شاهد وقوع حوادثی درزندگانی خود دراين شهر
باشد و روزگار تلخ را دراين جا به تجربه بگيرد و سرنوشت دردناکی را درآغوش بکشد.
جوره ، آدم قوی هيکل بود. قد کلوله ، اندام گوشتی داشت؛ دارای بينی پهن و
دراز و چشمان پنديده بود. قبل براين در جوزجان، مرد پاکدل دشت و خدمتگار پاکدست
درنگهداری گلۀ گوسفندان در چراگاهها بود. وقتی به چشم هايش نظر می انداختی، فکر می
کردی که روزها نخوابيده است؛ خسته و زار معلوم می شد. اگرچه از لحاظ چهره ی ظاهری،
آدم خوشحال، بشاش، مقبول و خوش صورت نبود؛ ولی باطن بی غل وغش و ضمير پاک و بی
آلايش داشت.
* * *
مرکز قندهار شهر مزدحم و پرجمع و جوشی بود و قول
اردوی قندهار، در آن وقت دومين تشکيلات عسکری افغانستان بود. دراين جا بيشترينه
سربازان دوره ی مکلفيت عسکری از ولايت های مختلف ، بخصوص از استانهای شمالی ـ شمال ـ شمال شرقی ـ غرب ـ جنوب غربی و مناطق
مرکزی اعزام و داخل خدمت می شدند و همينگونه تعداد زياد افسران پايين رتبه و خرُد
ضابطان در مربوطات قول اردو، نيز ازهمين ولايات بودند.
درآن سال های پيشين ، درعسکری داشتن سرنوشت مشترک، تعداد زياد انسانها را
باچهره های مختلف ، با خوی و خصلت متفاوت و اهل محلات جداگانه ، باهم نزديک می
ساخت و حتی درد وغم، خوشی و شادی آنان را بين همدگر ، تقسيم می کرد.
مطابق تعليم نامۀ ، سربازان نو قدم و تازه نفس، در نخست بايست سه ماه دورۀ
تهدابی را سپری می نمودند تا جمع نظام و اساسات خدمت نظام و اصولنامۀ عسکری را می
آموختند؛ بخوبی ياد می گرفتند و بصورت عملی اجراء می کردند.
در صفحۀ دوم تعليمی، آموزش قواعد انداخت سلاح، تخنيک سلاح مربوطه، جمع نظام
با سلاح، شامل پروگرام درسی و تمرين های عملی بود. صفحۀ سوم و چهارم تعليمی برای
آموزش مسلکی هر صنف عسکری اختصاص يافته بود. ازاين رو ، جوره بای مجبوربود تا
درقطارسربازان ايستاده شود و خود را به فراگيری اين همه ساز و برگ آماده سازد.
درآن سالی که جوره بای درتولی استحکام قطعه ی 142 ، به انجام خدمت درآمده
بود؛ به علت به مهمل گذاشته شدن برنامه ی کورس ضابطان احتياط برای دارندگان
گواهينامه ی بکلوريا درنظام شاهی ؛ يکی دوسال پس از سقوط سلطنت، در رژيم جمهوری، دوازده پاس ها نيز به
قطعات اردو معرفی گرديدند تا مدت يک سال خدمت زير بيرق را بسربرسانند.
گمان می رفت که درآن سال، درترکيب سپاهيان تازه وارد به قول اردوی قندهار،
شمار کسانی که گواهينامه ی صنف دوازدهم را داشتند، رقم درشتی را احتوا می نمود. درآن
زمان عقيده برآن بود که حالا ديگر با درآمدن آنان به خدمت سربازی درجزوتام های
اردو، وضع داشت تا اندازه ی به سمت بهبودی تغيير می پذيرد. زيرا آنان از يکطرف می
توانستند به آسانی و به زودی آموزش ها ، اصول و قواعد نظامی را فرا بگيرند و ازسوی
ديگر می شد تا به سربازانی که از نعمت سواد ( خواندن و نوشتن ) بی بهره بودند، کمک
کنند و مفيد واقع شوند.
جوره بای مجبوربود بريک مشکل ديگر نيز غالب آيد. او تنها به زبان مادری خود
، يعنی « زبان ازبکی » صحبت کرده می توانست؛ اگرچه در تولی استحکام سربازان ازسال
پار و نوواردها از ولايت های: بلخ ، فارياب و تخار بودند که باجوره به لسان "
ازبکی" حرف می زدند؛ ولی اين مشل گشا نبود. زيرا او در روزهای آينده و تا
پايان دوره ی عسکری خود، بايد سخن افسران، دلگی مشر و ساير سربازان را چه در داخل
قطعه و چه درميدان تعليم می فهميد و با آنان هم صحبت می شد؛ اوامر را اجراء می کرد؛
درنوبت خود پهره داری می نمود.... البته بعدها، با سپری شدن روزها و باگذشت ايام،
جوره بای با سربازان تولی استحکام آميزش پيدا کرد؛ نشست و برخاست نمود؛ مأنوس شد.
ديگران نيز با او با لطف و مهربانی، حسن معاشرت و خوش منشی برخورد می نمودند.
درجريان اين همه تماس ها و محشور شدنها بود، که جوره بای قادرشد تا کم و
بيش چند کلمه سخن گفتن را به زبان فارسی ـ دری ياد بگيرد و شرح حال کند و زبان دل
گويد.
* *
*
درآن سالها از توزيع جامه ی خواب، کمپل و روپوش وروتختی و چپرکتهای فلزی
سرکاری خبری درميان نبود و نام و نشانی از آن ديده نمی شد. سربازان بسترخواب خود
را از خانه باخود می آوردند و تخت خواب ( چهارپايی های چوبی) خويش را نيز از پول شخصی
می خريدند. يک سرباز برعلاوه ی سه وقت غذای قروانه، تنها مستحق يک جوره بوت کهنه و
يک دست لباس کهنه تابستانی و زمستانی بود؛ همه بد ساخت و بدريخت بودند. غيراز اين
چيزها ماهوار مبلغ سی افغانی معاش برايش داده می شد و هرماه يک کلچه صابون رخت
شويی نيز بدست می آورد.
جوانان خوش قد و بالا ، ظريف و با نشاط با لباس گردانيدن وبا پوشيدن کفشها
و دربرکردن جامه ی بدساخت و بدريخت عسکری، عجب چيزی معلوم می شدند.
جوره بای نيز بوت ها را به پا کرد؛ لباس را به تن نمود ؛ کلاه را برسرنهاد
و پِيک آن را کج گذاشت. گرچه موهای چندان غلو هم نداشت و فقط درچهار اطراف زنخش
تارهای موی روييده بود ؛ با آنهم سر و ريش
خود را تراشيده بود . آنچه را که بنام استحقاق از تولی بدست آورده بود، هيچ کدام آن
به پاها و قد و اندام او جور نمی آمد ؛ يا گشاد و فراخ ويا تنگ و خرُد بودند. کفش
ها به پاهايش، جامه به تنش، کلاه به سرش برابر نبود.
ميدان تعليم قول اردوی قندهار، در منطقه ای که بنام « دشت صوفی » ياد می شد
و خارج از قشله واقع بود، موقعيت داشت. برخلاف طراوت و زيبايی مزرعه های سرسبز،
انار باغها ، تاکستانهای انگور، باغچه های پراز شگوفه و گلهای رنگارنگ، باغستانهای
پراز درختان زردآلو ـ سيب و آلوبالو... که قندهار باداشتن آنها شهره ی آفاق بود؛
" دشت صوفی" ميدان خاکی وسيع و پهناور، دشت بی سر وپا بکلی خشک و بی آب
و علف، عاری و تهی از سبزه و گلها و گياههای وحشی و زراعتی بود و هيچ گاهی درآن
لاله های ياقوتی ديده نمی گشود. در آن جا بجز چند پايه ميز صحرايی ساخته شده از
گلِ و سنگ، بمقصد اجرای تمرين های ويژۀ عسکری، چيز ديگری يافت نمی شد. درهمسايگی
دشت، درسمت آفتاب برآمد، در يک نهر باريک و کم عمق ، آب درجريان بود و دريک نقطه
يی ، يک " درک آب" ازآن جدا می شد و از داخل قراگاه قول اردو می گذشت و
تاناکجا آباد امتداد می يافت. آب نهر قابل نوشيدن و استفاده در پخت و پز نبود؛
تنها درآبياری مزارع ازآن بهره می بردند. درفصل تابستان ، کوچنده های چغچرانی در کنارجوی
خيمه می زدند و منزلگاه اختيار می کردند؛ کودکان و نوجوانان شان درآن آب بازی می
نمودند.
درسمت آفتاب نشست " دشت صوفی" کوه کم ارتفاعی قدبرافراشته بود.
صخره های مستحکم کوه ناشیئ از تابش نور آفتاب و شدت گرما و درجه ی حرارت بلند، سرخ
و سوخته معلوم می شدند.
*
* *
تقسيم اوقات روزانه که درکنار در ورودی قوماندانی تولی در داخل يک چوکات
چوبی جا داشت و دربالا جای ها ترتيب داده می شد، حکم می کرد که سربازان ، سروقت
ساعت پنج صبح ازخواب بيدار شوند؛ نماز صبح را ادا کنند و شکر خداوند بجا آورند؛
صبحانه بخورند و پس ازآن آمادۀ اجرای وظايف تعليم و تربيۀ عسکری گردند.
درتقسيم اوقات روزانه، درساعت های بعد از ظهر، پس از صرف غذای چاشت وادای
نماز پيشين، برای استراحت سربازان وقت تعيين شده بود. به تعقيب آن نوبت تکرار دروس
نظامی و سپورت عصرانه می بود و در ختم " لوی سلامی " گرفته می شد و بدنبال
آن زمان خوردن غذای شب می آمد و به تعقيب آن سربازان به مذاکره ی شبانه می
پرداختند و بعد بيدرنگ به ساعت هشت ويا نه به خواب می رفتند و پهره دارها مطابق
جدول پهره داری به نوبت بيدار ساخته می شدند و پهره اجراء می کردند.
اين ديگر صاف و پوست کنده و رُک و بی پرده عادت مقام های رسمی شده بود که
به وعده های داده شده به مردم، وفا نکنند؛ درمورد سربازان نيزهمين طور بود و تقسيم
اوقات روزانه به طاق فراموشی نهاده می شد و درعوض هر قوماندان تولی، دلگی مشر و
آمر نوکريوال قطعه، کاردل خود را می کرد.
سربازان صبح وقت ازخواب برمی خاستند و پس از آب پاشی، چهار اطراف تولی ـ
قطعه و خوابگاه را جاروب می نمودند. بعد از خوردن صبحانه ، قومانده جمع شدن به
گوشها طنين می انداخت و سربازان هر تولی و بلوک های مستقل ، در محل معينه ی خويش
صف می بستند.
*
* *
در " دشت صوفی" داشت عجب هنگامه ی برپا می شد که جوره بای هرگز
درطول عمر خود، نه درخواب و نه دربيداری، يک چنين روزی را نديده بود. سربازان نو
قدم قطعۀ 142 ، در رده های منظم جمع و جورشدند و براساس قومانده ، قشله را به شکل موزون
قدم بصوب ميدان تعليم ترک گفتند. اما دراين روز نخست ، از ضربۀ قدمهای سربازان که
برزمين کوبيده می شد و گرد و خاک را به هوا بلند و پراگنده می ساخت، صدای يکجايی
برنمی خاست، خيلی ها برهم و درهم بود.
" دشت صوفی" که پيش از آمدن سربازان قرارگاه قول اردو و قطعات
مربوط به فرقۀ (15) پياده و قوای هفت زرهدار، صحرای بيش نبود و فکر می کردی درغم و
خموشی خفته است و در اندوه عزيز از دست رفتۀ خود درماتم نشسته، مويه می کند؛ اکنون
پر از جماهير سربازها شد و صداها و آوازها درآن پيچيدن گرفت.
هوای قندهار تاهنوز گرم بود و درجۀ حرارت بلند. ازاين رو پروگرام جمع نظام،
در روز اول خيلی ها خسته کن بود و به سختی گذشت. از فرط کسالت و خستگی رنگ سربازان
پريده و چشم های شان بی حال شده بود و همه خميازه می کشيدند. عقربه ها ساعت (12) روز
را نشان می دادند، افسر موظف، ختم پروگرام را اعلام داشت و قومانده داد تا سربازان
قطارهارا تشکيل دهند. امرحرکت داده شد؛ همه به قطعه برگشتند و" دشت
صوفی" را تا فردا صبح بی کس و تنها گذاشتند. درقطعه سربازان تولی استحکام، بجز
از آن عده سربازانی که نوبت آوردن قروانه ی چاشت را از آشپزخانه داشتند، ديگران به
کاغوش رفتند و فقط بمدت چند دقيقه ی کوتاه، روی بسترهای خود دراز کشيدند.
افسران و سربازان تولی استحکام، پس از صرف غذای چاشت، انجام وظايف ديگری را
درپيش رو داشتند. جوره بای وقت را غنيمت شمرده به عجله دست و روی تازه کرد و وضو
گرفت و در يک گوشه ی خلوت درزير يک درخت ناژو به دربار خدا سرفرود آورد. بعد از
ختم نماز ، چشم ها را بست و دست ها را بسو ی آسمان بلند کرد و دعا خواند و بعد بصورت
خود کشيد.
پوره ساعت دوی بعد ازظهر بود، صدای « جمع شويد ـ جمع شويد» توجه همه را
بخود جلب نمود. سربازان خسته و مانده با شتاب پيش روی کاغوش ، پشت سرهم صف بستند و
انتظار قومانده را کشيدند. سربازان پارينه خوب می دانستند که برسر اين نو واردهای
بيچاره چه پيش می آيد. جانبازخان خرُد ضابط تولی امرکرد تا لوازم کار ازديپو بيرون
آورده شود . بيل و کلنگ و جبل و داس و تبر را دلگی مشر از
" کوت حواله دار" بدست آورد و يک يک
به سربازان داد و پس از آن ضابط صاحب قوماندۀ حرکت صادرکرد.
سربازان به کرت ها رفتند تا دريک حصه علفهای هرزه را برطرف سازند و درجای
ديگر زمين خشک را زير و روکنند و جر بزنند و تا نزديکی های غروب اين کار ادامه
يافت. خرُد ضابط از جريان کار نظارت می کرد و هرچه سخن بد از زبانش بيرون می آمد،
نثار سربازان می نمود. درنظام عسکری بودند عده ی از افسران، از خرُد ضابط گرفته تا
منصبدار پايين رتبه و بالا رتبه که به سربازان فحش های بد بد می دادند و عسکر نمی
توانست درمقابل اين همه حرف های نادرست، صدای خود را در بياورد.
نخستين بار در جريان اين کار شاق و درهنگام اين زمين کندن و اين کرُت شخم
زدن بود که جوره بای ديد، شنيد، فهميد و دريافت که در اردو منصبدار بدزبان هم وجود
دارد. اين جا بود که از زندگی ، در دو سال پيش رو، در ذهن خود تصويرديگری ترسيم
کرد و پذيرفتن هر گونه تکليف را درمحيط خشک عسکری، جزء حيات روزمره ی خود ،
دردوسال دوره ی خدمت زير بيرق، بحساب آورد.
راستی ـ راستی محيط عسکری هوا وفضای خشکی داشت. ازبابت پادشاه گردشی و ازبرکت
تغيير نظام سياسی، همه خرُدضابطان به نردبان درجه ی منصبداری " دريم بريدمن
" پانهاده بودند. بيهوده نگفته اند که هر ارتقاء دادن و هرارتقاء يافتن به
همه کس يکسان نمی زيبد وهرکس به يک مقياس ، بالارفتن را هضم کرده نمی تواند. دربين
دهها و دهها انسان شريف و شفيق، باوقار و مهربان که ارتقاء نموده بودند، چند نفر خرُد
ضابط بی تجربه و نا آگاه هم بودند که خود را گم کرده و حس بالا خوانی داشتند و
عقده های گره خورده دردل خود را برسربازبان ، بويژه بر دوازده پاسها می گشودند و
فضای عسکری را برسپاهيان بيچاره و مسافر به دوزخ ثانی مبدل کرده بودند.
« عسکری جای دليل گفتن نيست!»، « عسکری جای منطق گفتن نيست!» اين حرفها
چکيده های بودند از ذهن خشک واماندگان درکوير سوخته ی کم دانشی که هميشه ورد زبان
خود می ساختند و دستاويز می کردند تا حق و ناحق برسربازان جزاهای خشک را تعيين
وتطبيق نمايند؛ شلاق بزنند ولگد حواله کنند و هيچ کسی هم نتواند صدای خود را بلند
نمايد و اين گونه، آدم های تندخورا برسرجايش بنشاند. اگر اين گفته ها جدی گرفته می
شد، نتيجه اين بود که برنظام عسکری، مناسبات و قواعد دوران جاهليت عرب حاکم بود؛
ولی هرگزچنين نبود. ناروايی های چند افسر و خرُد ضابط پرعقده و از سر تا قدم بغض و
کينه، حرکت انفرادی بود و معلوم می شد که سياستهای تبعيض آميز نظام سياسی، مبنی بر
بسته بودن کليه دروازه های ارتقاء رتبه يی وپيشرفت مسلکی برروی آنان سبب شده بود
تا اين روحيه در وجود آنان جا گيرد ورشد کند.
درهمين تولی استحکام که جوره بای
بايد دوسال شب را روز و عکس آن روز را شب می کرد؛ قوماندان تولی انسان خوش اخلاق،
مهربان، پاک نفس ، زنده دل و بانزاکت بود. همچنان معاون قوماندان تولی آدم بانشاط
، خنده رو، خوش خُلق ، ملايم و باعاطفه بود. هردوی آنان درليسۀ عسکری و در دانشگاه
نظامی آموزش ديده بودند و از کفايت و درايت مسلکی برخوردار بودند.
*
* *
روزها پشت سرهم می گذشت. پروگرام دروه ی تهدابی جمع نظام سربازان ادامه
داشت و وارد حساس ترين مراحل و لحظه های خود می شد.
درختان
تنومند و سربه فلک کشيده چنار همه لخت و خالی از برگ شده بودند و طراوت و زيبايی و
نشاط خود را از دست داده، برفراز آنها آوا و نوای گنجشک عاشق به گوش نمی رسيد.
تنها گاه گاهی کلاغ های بدخبر درفضای آبی آسمان پرمی زدند و صدای قغ قغ آنها به
گوش می آمد و زود گم می شد. برگ های سوزنی درختان قامت رسای کاج ، سبز بودند. فقط
گرد و خاک قدم های متين و با صلابت سربازان که صبح و چاشت، هنگام رفتن به ميدان
تعليم و آمدن از آن جا به هوا برمی خاست، بر روی شاخه ها نشسته بود. از اين رو
جذابيت اولی را نداشتند.
جوره بای درميدان تعليم به دروس نظامی بدقت گوش فرا می داد و متوجه حرکتهای
می بود که به تمرين و اجرای عملی جمع نظام ارتباط می گرفت. اما ديده می شد که به
نسبت مشکل زبانی، از تشريحات و توضيحات افسرانی که بعنوان آموزگار، دروس را به پيش
می بردند، کمتر آموخته است. وقتی افسر آموزگار به آواز بلند و آمرانه ازسربازان می
پرسيد که درس را فهميديد؟ حرکتها را ياد گرفتيد؟ برخلاف ديگران که به يک صدا و به
جار بلند پاسخ می دادند، " بلی صاحب!"؛ جوره بای درميان جمع در قطار،
فقط سرش را به علامۀ جواب تکان می داد و گاهی هم مانند مجسمه يی ساکت و بی حرکت
باقی می ماند.