شکل دوگانه ­ی کار در جامعه سرمایه­داری

درسهای اقتصادی               

 

شکل دوگانه ­ی کار در جامعه سرمایه­داری

 و مبارزه بر سر معنا

دیوید مکنلی

 

تفسیری بر نظریه پوستون

 

برآمد دوباره­ی اعتراض­ها و مقاومت­های ضدسرمایه­داری فرصت مناسبی را برای مراجعه­ی مجدد به مارکسیسم انتقادی و گسترش آن فراهم آورده است.(1) ما به طور ثابت، در دوران عقب­نشینی با تجزیه و تلاشی جنبش­های طبقه کارگر و چپ سوسیالیستی و با اعلام "مرگ مارکسیسم" و منسوخ شدن میراث آن روبه­رو بوده ایم، در عوض در لحظه­های رادیکالیزه شدن جنبش، بازیابی جنبه­های انقلابی اما فراموش شده­ی افکار مارکس را مشاهده می­کنیم. تنها کافی است احیای هسته­ی دیالکتیکی مارکسیسم توسط افرادی نظیر لوکاچ، کرش و گرامشی بعداز انقلاب اکتبر یا به نوزایی مارکسیستی در اواخر دهه­ی 1960 و اوایل 1970 را در نظر آوریم. در نتیجه هر نوع اعلام آمادگی برای تفسیر مجدد و جدی تئوری انتقادی مارکس، از اهمیت شایانی برخوردار است. ما فقط نقاط قوت و ضعف یک پارادایم (سرمشق) نظری درخشان را مورد بحث قرار نمی­دهیم، بلکه هم­چنین با موضوع چشم­اندازها برای "نبرد نهایی" نیز درگیر و روبه­رو­ هستیم.

کتاب موشه پوستون "زمان کار و سلطه اجتماعی" (2) از این شایستگی برخوردار است که در این راستا  مورد مطالعه و بحث قرار گیرد. او یکی از جامع­ترین و جالب­ترین بازخوانی­ها را از افکار مارکس در چند سال گذشته ارائه کرده است. کتاب او کمک می­کند که بسیاری از آشفتگی­ها و اغتشاش­های فکری­ حل شود. در عین حال می­خواهم بگویم که بحث را در حوزه­هایی که مستقیماً به تحول سوسیالیستی ضد سرمایه­داری ربط می­یابد نیز مغشوش می­کند. من بحث خود را بر کمبودهای بحث او به ویژه در پیوند با دیالکتیک کار، میانجی­گری اجتماعی، معنا و مبارزه طبقاتی متمرکز خواهم کرد­. اما قبل از شروع این کار، می­خواهم دستاوردهای اثر پوستون را بیان کنم.

 

دستاوردهای انتقادی

بازخوانی مارکس توسط پوستون خدمت ارزنده­ای است به بررسی آشفتگی­های نظری، که مارکسیسم­ عامیانه از آن رنج می­برد. و با وجود آن­که، این نکته­ها قبلاً نیز توسط افراد دیگری بیان شده، اما این امر از اهمیت کتاب پوستون فرو نمی­کاهد، چرا که او این نکته­ها را به شیوه­ای منسجم گردآوری نموده و بیان کرده است. در این جا من به شش نکته انتقادی مشخص می­پردازم که حائز اهمیت است.

 اول این­که پوستون به شیوه­ای موثر، نظراتی را مورد نقد قرار می­دهد که  در آن سرمایه­داری با مالکیت خصوصی بر وسایل تولید و تقسیم نعمات مادی توسط بازار تعریف می­شود. نظراتی که پروژه سوسیالیستی را در گرو رهاسازی شیوه تولید صنعتی مدرن از "زنجیرهای" آن می­دانند. به عکس آن­ها، پوستون استدلال می­کند که خود این روابط، ساختارها و منطق موجود در تولید مدرن  است که سرمایه­دارانه است.

 دوم این­که او اصرار می­کند که مفهوم ارزش نزد مارکس مقوله­ای است که با روند تولیدی پیوند دارد و صرفاً معطوف به بازار نیست. (3) در ضمن او می­گوید که روابط مبتنی بر ارزش، اشکال جدیدی از تجربه را برای همه­ی اعضای جامعه سرمایه­داری فراهم ­آورده است. این تجربه به ویژه مسئله زمان را هم در بر می­گیرد.

سوم این­که او، بیگانگی و شئی­وارگی را هم­چون مقوله­های اصلی تئوری دوران کمال مارکس مطرح کرده و نتیجه می­گیرد که رفتن به فراسوی سرمایه­داری اساساً با لغو کار بیگانه شده هم­راه است.

چهارم بر اساس داده­های بالا، او می­گوید که انتقال صرف مالکیت ابزار تولید از یک طبقه مالکان خصوصی به دولت، به معنای غلبه بر سرمایه­داری نیست و فقط تغییری در شکل به شمار می­رود. (4)

پنجم پوستون می­گوید که تنها آن جامعه­ای که بر اساس اشکال اساساً متفاوت میانجی­گری اجتماعی یعنی روابط بین کارگران، ابزار تولید و محیط طبیعی و محصولات کار بنیاد گذارده شود، می­تواند ادعا کند که از سرمایه­داری گسست کرده است.

 و ششم این­که او پاسخی درخور، شایسته و انتقادی به "چرخش بدبینانه" نظریه انتقادی مکتب فرانکفورت می­دهد، به ویژه به کارهای ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو و نهایتاً تلاش لیبرالی یورگن هابرماس و تغییراتی که از طریق کنش ارتباطی در این نظریه داده شده است.

پرتو افکندن بر این مسائل مهم و حیاتی یک دست­آورد بزرگ است. پوستون با یک سلسله مطالعات موثر از نوشته­های مارکس و در مسیر پیش­روی آن استدلال­هایی ارائه می­کند که در خور توجه است. با گفتن این حرف قصدم متوجه ساختن ذهن به کمبودهای جدی در تفسیر پوستون از مارکس است، کمبودهایی که به طور اساسی قدرت انتقادی متن او را تخریب می­کنند. من روی چهار مسئله مهم و مرتبط به هم متمرکز می­شوم. اول مدعای پوستون مبنی بر توصیف سرمایه­داری به مثابه یک نظام "کار مبتنی بر خود­میانجی­گری"، دوم خطای او در درک خصلت دوگانه کار در جامعه سرمایه­داری، سوم دوگانگی موجود در بررسی او از کار و معنا؛ و نهایتاً ناتوانایی او در استنتاج جنبش سوسیالیستی با ابزار نقد درون­ماندگار از سرمایه­داری و مقولات نظری آن.

 

کار خود میانجیگر

پوستون به درستی می­گوید که تئوری مارکس بر تحلیلی انتقادی از شکل میانجی­گری اجتماعی ویژه­ی سرمایه­داری بنا ­شده است. با این وجود او مرتباً به سرمایه­داری به مثابه­ی یک نظام کار "خود میانجی­گر" ارجاع می­دهد، نظامی که کار در آن "خود را وساطت می­کند". (5)

این توصیف نه تنها در مغایرت با مقوله­های دیالکتیکی است که او از آن استفاده می­کند بلکه هم­چنین بار انتقادی مقوله­های اصلی مارکس را از بین برده و امر سوسیالیسم را از فعالیت عملی سرکوب­شدگان درون جامعه سرمایه­داری جدا می­کند. برای روشن شدن مسئله اجازه دهید تا به طور کوتاه، به مفهوم میانجی­گری نزد هگل و مارکس بپردازیم. پرسش مربوط به میانجی­گری نزد هگل در قلب صورت مسئله شناخت (زندگی اخلاقی) قرار دارد چرا که آگاهی در فرد منزوی نمی­تواند به شناخت خویش نایل آید. خودیقینی بی واسطه­ای که در بیش­تر موارد افراد از آن برخوردارند در سطح ابتدایی خودآگاهی قرار دارد و نهایتاً شناختی جزمی است که تاب سخت­گیری شناخت­شناسانه را ندارد. خودشناسی واقعی حاوی این امر است که خودآگاهی فردی از یقین بی واسطه (و پر از کاستی) گسسته و در جستجوی حقیقت به مثابه­ی یک "خود میانجی­گری" باشد، این خودمیانجی­گری در- و- از- راه روابط اجتماعی او با دیگران تکوین می­یابد. خودفهمیِ ناشی از این دیالکتیکِ خود و دیگران، از خودیقینی بی واسطه به درون یک سلسله تقابل­های خارجی و بیرونی بین یک آگاهی خودبسنده (وجود بی واسطه و بی­میانجی­) در وساطت با (افراد دیگر، نهادهای اجتماعی، دولت و نظایر آن) قرار می­گیرد. این تقابل­های بیرونی مانند چیزی ایستاده بر فراز و در برابر فرد ظاهر می­شوند که شکل محدودیت، ممانعت و تعین­ خارجی از او را به خود می­گیرند. تنها زمانی خودآگاهی منزوی از تعین بی واسطه­اش رها می­شود که  به یک سیر و سیاحت دشوار در عرصه دیگرشدگی دست ­یازد. در این­جا است که خود­آگاهی شروع می­کند به فراچنگ­گیری این نکته که، هستی برای خود در- و- به واسطه­ی هستی برای – دیگران متحقق می­شود. این پیش­رفت شناخت، موجب ظهور یک اجتماع انسانی شکل­یافته بر اساس تصدیق دوجانبه و متقابل خویشتن و دیگران می­شود (که از او جدایی­ناپذیرند) و در میانجی­گری پیچیده­ای سازمان می­یابد که افراد اجتماعی را شکل می­بخشد. این امر موجب ایجاد پیوند درونی بین عقل و آزادی می­گردد. تنها در یک جامعه انسانی واقعاً اخلاقی و آزاد، این میانجی­گری­هائی که ما را شکل می­دهند می­توانند شناسائی و تصدیق شده اما نه هم­چون موانعی بر دست و پای ما، بلکه به مثابه­ی لحظه­هایی در خود- میانجی­گری ما تعریف شوند. در این­جا ما به نقطه­ای می­رسیم که در آن "هستی یا بی­واسطگی که میانجی­­اش خارج از او قرار ندارد بلکه او خودِ ذات میانجی­" به شمار می­آید.(6)

در جامعه­ای که به آزادی نائل نشده است میانجی­­های اجتماعی دارای یک جنبه "مثبت " بیگانه بر فراز و در تقابل با افراد اند، افرادی که هنوز دارای اراده واقعی نشده­اند اراده انسانی از نظر هگل یک اراده حقیقی نیست "تا زمانی که این اراده در شکل فعالیت خود میانجی­گری به خویش باز می­گردد" زمانی که خویشتن از راه و در تعینات اجتماعی میانجی­گری­ها به حقیقت می­پیوندد در آن­صورت ما به "مفهوم مشخص آزادی دست یافته ایم". (7) و این امر زمانی حادث می­شود که تاریخ خصلت بیرونی و شئی­گونه­ی خود را از دست داده و تبدیل به یک روند آگاهانه و خود میانجی­گرانه شود . (8)

از آن­جا که خود میانجی­گری شامل غلبه بر تقابل بین خویشتن و دیگران، فرد و جامعه است در نتیجه از نظر هگل حامل منطق بی­کرانگی حقیقی است. بی­کرانگی واقعی از نظر هگل چیزی خارج از زمان و تاریخ و تجربه انسانی نیست، چیزی مانند خدا یا اشکال ناب نیست. بی­کرانگی واقعی که- عامیت پروژه­ی فلسفه و زندگی سیاسی است – تنها در جهان کرانمند و از راه آن­ها وجود دارد. وظیفه حقیقی فلسفه و فرارفتن زندگی سیاسی از بیرونیت صرف بی­کرانگی نامحدود است، بیرونیتی که در توصیفات مذهبی به صورت خدای مجزا از زمان تاریخی انسان­ها وجود دارد. تنها زمانی که هستی­های تاریخی پیکریافته و کرانمند، بیکرانگی را در طرح­های جهان­ساز (روح) کشف نکند به بی­کرانگی واقعی نمی­رسد.

بی­نهایت اصیل با یک حرکت دایره ­وار مشخص می­شود و با حرکت به سوی خویش باز می­آید؛ مانند سیر و سیاحت کشف خویشتن در دیگران و از راه دیگران. به این دلیل "تاریخ درک شده و سنجیده شده" شکل شناخت و دانش مطلق را به خود می­گیرد. بی­نهایت و نامحدودیت بد یا کاذب، آن نوعی است که در یک خط راست تا ابد ادامه دارد. (9) در این سطح، و در این موقعیت، سوژه­ی آگاه هرگز از راه میانجی­گری­ها به خودشناسی نمی­رسد بلکه آن بخش بی­کرانه و نامحدود و به عنوان چیزی بیرونی می­ماند و فرد به طور بی وقفه از یک رابطه­ی مصالحه و آشتی­جویی بین خویش و دیگری، بین چیزی خاص و عام، به سوی دیگری در حرکت است.

بی­نهایت بد در نتیجه، نوعی تکرار اجباری است: سوژه­های انسانی به طور بی وقفه خود را در یک جهان خارجی گم می­کنند که هر تجربه­ایی نیز دارای همان ساختار و نتایج است. هیچ تحول کیفی وجود ندارد که این تداوم را از هم بگسلد و به اساس و مبنای نوعی خودتحول­گری و بازگشت به خود تبدیل گردد. (10)

تردیدی نیست که مارکس تصویر ارائه شده توسط هگل در باره بی­نهایت و نامحدودیت کاذب را مانند یک استعاره قدرتمند در باره­ی جنبه­های اصلی سرمایه­داری درک کرد.

اما در حالی که دیالکتیک هگل در باره خویشتن و دیگری ریشه در حرکت و تحول آگاهی دارد، دیالکتیک مارکس حاوی کار و زبان است. تحلیل انتقادی مارکس حاوی این نکته بود که سرمایه­داری به طور نظام­یافته­ای مانع ایجاد خود میانجی­گری انسانی می­گردد و همین مسئله ضرورتاً موجب ایجاد بیگانه شدگی و شئی­شدگی می­شود. عینیت­یابی­های انسانی نهایتاً با خلق­کنندگان آن­ها در یک روند خود میانجی­گری ارتباط نمی­یابد. به عکس این (­عینیت­یابی­ها) درون یک ساختار" نامحدود و بی­کرانگی کاذب" گرفتار آمده­اند که حاوی بی نظمی معنای انسانی (شئی­شدگی) است. اجازه دهید استدلال مارکس را در این­جا به طور خلاصه دنبال کنیم.

همان­طور که پوستون اشاره می­کند سرمایه­داری یک نظام روابط اجتماعی بیگانه و شئی­شده است. به جای آن­که سوژه­های انسانی، روابط متقابل بین خود را کنترل کنند آن­ها به عکس توسط این روابط کنترل می­شوند و این روابط متقابل یک نیروی بیگانه را بر فراز سر آن­ها و در مقابل­شان تشکیل می­دهد. به همین دلیل روابط اجتماعی سرمایه­داری، باید خود را به واسطه­ی چیزهایی نظیر پول و کالاها بیان کنند و در واقع به این معنا درچارچوب یک نظام فتیشیسم کالایی عمل می­کنند. نتیجه آن این است که ما یک ساختار روابط اجتماعی داریم که عمل مشخص کار و محصولات این عمل به طور پیوسته با عطفِ به چیزهائی بیرون از خود، دارای معنا و مفهوم می­شوند.

از این رو است که ارزش کالاها به واسطه­ی روند کلی (به لحاظ تئوریک بی نهایت) با ارجاع یک کالا به کالای دیگر سنجیده می­شود. از آن­جا که در مرحله اول، ارزش چیزی نسبی است، ارزش کالای الف (کمیت کار اجتماعاً لازمی که پیکریافته است) فقط می­تواند توسط مقایسه آن با کالاهای مثلا ب، ج، د تعیین گردد.... ارزش یک کالا پس در وهله­ی اول به واسطه یک ساختار نایکسانی­ها و تفاوت­ها محک زده می­شود. یعنی با ارجاع بی پایان به یک کالای دیگر که متفاوت از کالای مورد ارزیابی است. این همان شکل اصلی "زبان کالاها" است که من قبلاً هم به آن پرداخته و گفته­ام که مبنای سرمشق­های زبانی (پارادایم) طیف­های پساساخت­گرایان و شالوده­شکنان بوده است. طیف­هایی که منطق تفاوت نامحدود و بی­نهایت در متن روابط اجتماعی کالایی شده را به طور غیرانتقادی بازتولید کرده­اند. (12)

ساختار تولید و مبادله کالا اساساً به طور نظام­یافته در تقابل باخود میانجی­گری است، یعنی سوژه­های انسانی در این­جا با اشکال خودشناسی (و خودمیانجی­گری) مواجه نمی­شوند و نیز قادر به ایجاد نظام­های سازنده­ی معنا و مفهوم نیستند، یعنی نظام­هایی که روی وحدت وجود کالا به مثابه هستی- برای- خویش و هستی – برای – دیگری بنا شوند. هستی، برای- خویش در این­جا به معنای آن است که کالا محصول عمل معین کار است و هستی، برای- دیگری به معنای آن است که کالا دارای یک معنا و ارزش اجتماعی است (چون نیازهای انسان­های دیگر را رفع می­کند).

در مورد اقتصاد سرمایه­داری به این شکل است که آن بخش مشخص و معین کاملاً به دست فراموشی سپرده شده است چرا که جستجوی مبادله­پذیری نامحدود و بی­نهایت و عامیت مجرد (نوعی عامیت و عام گشتگی کالا به مثابه هستی، برای- دیگری که بر فراز و در مقابل موجودیت بی واسطه کالا به مثابه محصول نوعی کار معین ایستاده است) به حافظه سپردن کار معین و مشخص را ناممکن می­سازد. این عامیت مجرد به پول اعطا شده است.

جامعه سرمایه­داری مشکل جنبه­ی تعویق بی­نهایت معنا (ارزش) را از راه پول حل می­کند این کار را با اشاره به یک کالا (یا نماینده سمبولیک آن) به مثابه یک معادل عامی که به معیار سنجش کالاهایی دیگر تبدیل شده انجام می­دهد. پول نماینده ارزش است که در شکل یک چیز و یا یک علامت متبلور می­شود. در نتیجه، ارجاع کالاها به پول شکل یک رابطه بین پدیدار و ذات را به خود می­گیرد، کالاها ارزش خود را زمانی دریافت می­کنند که به زبان پول (و بها) ترجمه شوند به این شکل است که تئوری پول نزد مارکس در واقع بیان یک شکل اجتماعی – تاریخی مشخص از روابطی است که هگل آن­را در آموزه ذات خود تشریح کرد.

هگل در منطق خود نقدی همه جانبه از نظرگاه "باریک­اندیشی"[معادل واژه رفلکسیون از آقای داریوش آشوری] ارائه می­کند. نظر گاهی که می­گوید ذهن تلاش دارد آن ذات در خفا کمین کرده را شناسایی کند، ذاتی که مستقل از ظاهر پدیدارها و در فراپشت آن­ها وجود دارد. از آن­جا که روابط بین چیزها (ماهیت) نمی­تواند به حقایق عام و جهان­شمول اشاره کند، آموزه­ی ماهیت (و در نتیجه نقطه­نظر ماهیت­های بی­واسطه) به آموزه­ی ذات به طور وارونه حرکت می­کند. نظرگاه بازتاب تنها قادر است عام­شدگی مجرد را ارائه کند که به مثابه­ی ذات­هایی در تقابل با پدیدارهای مشخص قرار می­گیرند.

هگل این نظر گاه را نقد می­کند و می­گوید که این نظر­گاه به طور مکانیکی دو جنبه­ی یک رابطه دیالکتیکی را از هم جدا و بعد آن را به طور مصنوعی به هم مرتبط می­کند. در آموزه­ی ذات، دو جنبه­ی یک رابطه مانند ماهیت­های مستقل خارج از یکدیگرند که یکی اصلی و دیگری غیر اصلی تلقی می­شود. به این شکل است که شکل مشخص پدیداری یک چیز مانند وجه غیراصلی رابطه دیده می­شود که در مقابل ذات قرار دارد و خارج از اوست: "ذات هم­چون چیزی مستقل بی­تاثیر از شکل پدیدار مشخص خود انگاشته می­شود".(13) چنین امری در باره­ی رابطه­ی کالاها و پول نیز اتفاق می­افتد. کالاها قادر به میانجی­گری خویش نیستند. چون آن­ها در یک تناقض آشتی­ناپذیر تجسم یافته­اند. کالاها از سوئی چیزهای مشخص و مفید هستند (ارزش مصرفی) که توسط کار مشخص انسان­ها تولید شده­اند. اما از سوی دیگر آن­ها مانندکالاها تولید شده­اند، وسایلی که مستقل از ویژگی خاص و در نتیجه قادر به مبادله­پذیری با دیگر کالاها هستند. کالاها هنگام ورود به روند مبادله دچار نوعی دگردیسی می­شوند: آن­ها شکل مشخص خود را به مثابه­ی وسایل معینی که قادر به ارضای نیازهای منحصر به فرد هستند مانند پوسته­ای پشت سر خود جا می­گذارند تا تبدیل به مخزن یک جوهر یگانه مجرد قابل سنجش (و در نتیجه مبادله­پذیر) یعنی ارزش، شوند. به بیان دیگر آن­ها از تعنیات مشخص به سمت عامیت مجرد حرکت می­کنند. اما به جای خود میانجی­گری، این حرکت حاوی تغییر شکل ساده است. کالاها به این شکل از منشا خویش جدا شده و اجباراً وارد یک فرآیند تجرید می­شوند که طی آن به میزان مجردی از کار انسانی تبدیل می­گردند، کاری تجرید شده از هر عنصر مشخص حواس. کالاها به این شکل پیکر­های چیزی لمس­ناپذیر و غیر قابل تجربه می­شوند – یعنی پیکر یک کار انسانی انتزاع شده از همه انواع کار مشخص انسانی، اما این حرکت از خاص (ارزش مصرفی) به عامیت (ارزش مبادله- ارزش ) فاقد یک میانجی­گری حقیقی است. به جای این­که این دو جنبه به طور دیالکتیکی به هم مرتبط شوند این دو جنبه­ی کالا در یک حالت تقابل نسبت به هم وجود دارند. آنتی تز بین کالاها و پول فقط تجلی فقدان خود­میانجی­گری است.

از آن­جا که معنا و مفهوم اجتماعی کالاها یعنی درک این نکته که ارزش در پول تجلی می­یابد در جامعه سرمایه­داری چیزی است که به طور جدی از هستی کالاها جدا افتاده و به مثابه­ی ارزش­های مصرفی تولید شده توسط انواع معین و منحصر به فرد کار است، در نتیجه این سیستم حاوی یک شکاف بین نشانه (پول) و مورد ارجاعی (کالای معین) است. کالاها به کاری که آن­ها را تولید کرده است بازگشت نمی­کنند بلکه آن­ها به یک تجرید نامحدود (و عامیتی مجرد) ارزش معطوف می­شوند که هرگز این کالاها قادر به وحدت با آن­ نیستند. همان­طور که نظرگاه "باریک­اندیشی"، ذاتی جدا از پدیدار می­یابد، اقتصاد سرمایه­داری نیز حاوی یک شکاف بین هستی مشخص و (ارزش مصرفی، کار مشخص) و ذات (ارزش) است. در این­جا به هیچ وجه نمی­توان شکل دو طرف شکاف را به هم پیوند داد، کالاها که قادر به خودمیانجی­گری نیستند می­توانند به چیزی بیش از عامیت مجرد که از ویژگی مشخص خود جدا است نائل شود. از آن­جا که ارزش­های مصرفی به فعالیت­های تولیدی و مصرفی منفرد خصوصی ارجاع می­دهند؛ و تولید و مصرف فاقد عامیت و مبادله­پذیری اجتماعی هستند، در نتیجه این فعالیت­های منفرد باید ذات و ارزش جدا مانده را در شکل تجلیات آن در یک چیز ( پول) کسب کنند. به بیان دیگر، در جامعه­ی بورژوایی پیوند اجتماعی میان مردم "مانند چیزی بیگانه، مستقل، و هم­چون شیی ظاهر می­گردد. در جامعه کالایی شده که دستیابی به پول به مثابه­ی مخزن ارزش مطرح است، فرد قدرت اجتماعی خود است و پیوندش با جامعه را در جیب خود حمل می­کند". (14)

پول در این­جا یک قرارداد اجتماعی صرف نیست بلکه شکل ضروری پدیدار روابط بیگانه شده جامعه کالایی است کالاها (و کار مجرد تجسم­یافته در آن­ها) نیاز به یک "دیگری" دارند که ارزش­شان­ را در آن بازتاب دهد، ارزش در این­جا مانند ذات ایستاده بر فراز سر و در مقابل هستی­ها که کالاها و کارها است، ظاهر می­شود. تفکیک شدن درونی کالا فقط می­تواند از راه یک "تقابل بیرونی ظهور کند. این تقابل بیرونی از راه پول به مثابه­ی ذات آن­ها و بر فرازودر مقابل آن­ها (کالاها) ظاهر می­شود". (15)

این نکته بسیار مهمی است. خودمیانجی­گری حاوی عامیت مشخص است که همان وحدت عام و خاص است که پایه و اساس آزادی انسانی است یک عامیت مجرد تهی شده از همه تعینات و ویژگی­های خاص آن در واقع یک شبه راه­حل برای تناقض بین خاص (ارزش مصرفی، کار معین) وعامیت(ارزش، کار مجرد) است. همان­طور که آموزه­ی هگلی دولت، حاوی یک راه کاذب است که شامل طرح یک "طرف سوم" بیگانه که بر تناقض بین اراده فردی و اراده عام یا تخاصم بورژوا و شه غلبه کند. به همین شکل هم پول، تناقض بین ارزش مصرفی و ارزش، کار مشخص و مجرد را بازتولید می­کند؛ در واقع این تقارن بین فلسفه هگل و اقتصاد سیاسی کلاسیک توسط مارکس جوان مورد توجه قرار گرفت. در واقع پول و دولت هم­چون عام­های مجرد تناقضی را که ظاهرا قصد داشتند حل کنند، بازتولید می­کنند. این گونه حد واسط به جای این که نقش یک "میانجی­"  را ایفا کند در واقع "تجسم یک تناقض است". (16)

در واقع، سرمایه­داری در مرحله­ی اول مستعد و مهیای بحران است دقیقاً چون کالاها و پول در یک رابطه­ی متضاد با هم قرار دارند. کالاها از سویی فقط وسیله­ای برای پول هستند، (و اختلال در تبدیل آن­ها به پول یک بحران است) از سوی دیگر پول به مثابه­ی دخیره به زودی متوجه می­شود که آن­هم تنها ابزاری برای کالاها است و این کالاها (به ویژه نیروی کار) به سهم خود فقط وسیله­ای برای پول هستند والی آخر. این تناوب تا بی نهایت ادامه می­یابد. یعنی به بیان هگلی، رابطه­ "با یک تناوب بی انتها اساس تناوب بین این دو بخش را پایه می­گذارد و در نتیجه سرمایه­داری را مانند یک سیستم نامتناهی کاذب می­نمایاند که در واقع خود میانجی­گری حقیقی را کم دارد، یعنی آن­که بازگشت کارگران به خویش (خودشناسی) آنان در عرصه­ی تولیدات­شان غائب است.

شکلِ عام – پول- مبنای خودتجلی­گری کار مشخص نیست بلکه به عکس شکل عام و خارجی است یعنی (مجرد) که کار مشخص را نفی می­کند. هم­چنین یک  فرار از انباشت تنظیم نشده است و این رابطه­ی­ بی میانجی­ بین کالاها و پول بنیادی است که بحران سرمایه­داری از آن نتیجه می­شود."در یک بحران، تضاد بین کالاها و شکل ارزشی آن­ها که همان پول است به سطح یک تضاد مطلق فرا می­روید". (17)