شکل دوگانه ی کار در جامعه سرمایهداری
درسهای اقتصادی
شکل دوگانه ی کار در جامعه سرمایهداری
و مبارزه بر سر معنا
دیوید مکنلی
تفسیری بر نظریه پوستون
برآمد دوبارهی اعتراضها و مقاومتهای ضدسرمایهداری فرصت مناسبی را برای مراجعهی مجدد به مارکسیسم انتقادی و گسترش آن فراهم آورده است.(1) ما به طور ثابت، در دوران عقبنشینی با تجزیه و تلاشی جنبشهای طبقه کارگر و چپ سوسیالیستی و با اعلام "مرگ مارکسیسم" و منسوخ شدن میراث آن روبهرو بوده ایم، در عوض در لحظههای رادیکالیزه شدن جنبش، بازیابی جنبههای انقلابی اما فراموش شدهی افکار مارکس را مشاهده میکنیم. تنها کافی است احیای هستهی دیالکتیکی مارکسیسم توسط افرادی نظیر لوکاچ، کرش و گرامشی بعداز انقلاب اکتبر یا به نوزایی مارکسیستی در اواخر دههی 1960 و اوایل 1970 را در نظر آوریم. در نتیجه هر نوع اعلام آمادگی برای تفسیر مجدد و جدی تئوری انتقادی مارکس، از اهمیت شایانی برخوردار است. ما فقط نقاط قوت و ضعف یک پارادایم (سرمشق) نظری درخشان را مورد بحث قرار نمیدهیم، بلکه همچنین با موضوع چشماندازها برای "نبرد نهایی" نیز درگیر و روبهرو هستیم.
کتاب موشه پوستون "زمان کار و سلطه اجتماعی" (2) از این شایستگی برخوردار است که در این راستا مورد مطالعه و بحث قرار گیرد. او یکی از جامعترین و جالبترین بازخوانیها را از افکار مارکس در چند سال گذشته ارائه کرده است. کتاب او کمک میکند که بسیاری از آشفتگیها و اغتشاشهای فکری حل شود. در عین حال میخواهم بگویم که بحث را در حوزههایی که مستقیماً به تحول سوسیالیستی ضد سرمایهداری ربط مییابد نیز مغشوش میکند. من بحث خود را بر کمبودهای بحث او به ویژه در پیوند با دیالکتیک کار، میانجیگری اجتماعی، معنا و مبارزه طبقاتی متمرکز خواهم کرد. اما قبل از شروع این کار، میخواهم دستاوردهای اثر پوستون را بیان کنم.
دستاوردهای انتقادی
بازخوانی مارکس توسط پوستون خدمت ارزندهای است به بررسی آشفتگیهای نظری، که مارکسیسم عامیانه از آن رنج میبرد. و با وجود آنکه، این نکتهها قبلاً نیز توسط افراد دیگری بیان شده، اما این امر از اهمیت کتاب پوستون فرو نمیکاهد، چرا که او این نکتهها را به شیوهای منسجم گردآوری نموده و بیان کرده است. در این جا من به شش نکته انتقادی مشخص میپردازم که حائز اهمیت است.
اول اینکه پوستون به شیوهای موثر، نظراتی را مورد نقد قرار میدهد که در آن سرمایهداری با مالکیت خصوصی بر وسایل تولید و تقسیم نعمات مادی توسط بازار تعریف میشود. نظراتی که پروژه سوسیالیستی را در گرو رهاسازی شیوه تولید صنعتی مدرن از "زنجیرهای" آن میدانند. به عکس آنها، پوستون استدلال میکند که خود این روابط، ساختارها و منطق موجود در تولید مدرن است که سرمایهدارانه است.
دوم اینکه او اصرار میکند که مفهوم ارزش نزد مارکس مقولهای است که با روند تولیدی پیوند دارد و صرفاً معطوف به بازار نیست. (3) در ضمن او میگوید که روابط مبتنی بر ارزش، اشکال جدیدی از تجربه را برای همهی اعضای جامعه سرمایهداری فراهم آورده است. این تجربه به ویژه مسئله زمان را هم در بر میگیرد.
سوم اینکه او، بیگانگی و شئیوارگی را همچون مقولههای اصلی تئوری دوران کمال مارکس مطرح کرده و نتیجه میگیرد که رفتن به فراسوی سرمایهداری اساساً با لغو کار بیگانه شده همراه است.
چهارم بر اساس دادههای بالا، او میگوید که انتقال صرف مالکیت ابزار تولید از یک طبقه مالکان خصوصی به دولت، به معنای غلبه بر سرمایهداری نیست و فقط تغییری در شکل به شمار میرود. (4)
پنجم پوستون میگوید که تنها آن جامعهای که بر اساس اشکال اساساً متفاوت میانجیگری اجتماعی یعنی روابط بین کارگران، ابزار تولید و محیط طبیعی و محصولات کار بنیاد گذارده شود، میتواند ادعا کند که از سرمایهداری گسست کرده است.
و ششم اینکه او پاسخی درخور، شایسته و انتقادی به "چرخش بدبینانه" نظریه انتقادی مکتب فرانکفورت میدهد، به ویژه به کارهای ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو و نهایتاً تلاش لیبرالی یورگن هابرماس و تغییراتی که از طریق کنش ارتباطی در این نظریه داده شده است.
پرتو افکندن بر این مسائل مهم و حیاتی یک دستآورد بزرگ است. پوستون با یک سلسله مطالعات موثر از نوشتههای مارکس و در مسیر پیشروی آن استدلالهایی ارائه میکند که در خور توجه است. با گفتن این حرف قصدم متوجه ساختن ذهن به کمبودهای جدی در تفسیر پوستون از مارکس است، کمبودهایی که به طور اساسی قدرت انتقادی متن او را تخریب میکنند. من روی چهار مسئله مهم و مرتبط به هم متمرکز میشوم. اول مدعای پوستون مبنی بر توصیف سرمایهداری به مثابه یک نظام "کار مبتنی بر خودمیانجیگری"، دوم خطای او در درک خصلت دوگانه کار در جامعه سرمایهداری، سوم دوگانگی موجود در بررسی او از کار و معنا؛ و نهایتاً ناتوانایی او در استنتاج جنبش سوسیالیستی با ابزار نقد درونماندگار از سرمایهداری و مقولات نظری آن.
کار خود میانجیگر
پوستون به درستی میگوید که تئوری مارکس بر تحلیلی انتقادی از شکل میانجیگری اجتماعی ویژهی سرمایهداری بنا شده است. با این وجود او مرتباً به سرمایهداری به مثابهی یک نظام کار "خود میانجیگر" ارجاع میدهد، نظامی که کار در آن "خود را وساطت میکند". (5)
این توصیف نه تنها در مغایرت با مقولههای دیالکتیکی است که او از آن استفاده میکند بلکه همچنین بار انتقادی مقولههای اصلی مارکس را از بین برده و امر سوسیالیسم را از فعالیت عملی سرکوبشدگان درون جامعه سرمایهداری جدا میکند. برای روشن شدن مسئله اجازه دهید تا به طور کوتاه، به مفهوم میانجیگری نزد هگل و مارکس بپردازیم. پرسش مربوط به میانجیگری نزد هگل در قلب صورت مسئله شناخت (زندگی اخلاقی) قرار دارد چرا که آگاهی در فرد منزوی نمیتواند به شناخت خویش نایل آید. خودیقینی بی واسطهای که در بیشتر موارد افراد از آن برخوردارند در سطح ابتدایی خودآگاهی قرار دارد و نهایتاً شناختی جزمی است که تاب سختگیری شناختشناسانه را ندارد. خودشناسی واقعی حاوی این امر است که خودآگاهی فردی از یقین بی واسطه (و پر از کاستی) گسسته و در جستجوی حقیقت به مثابهی یک "خود میانجیگری" باشد، این خودمیانجیگری در- و- از- راه روابط اجتماعی او با دیگران تکوین مییابد. خودفهمیِ ناشی از این دیالکتیکِ خود و دیگران، از خودیقینی بی واسطه به درون یک سلسله تقابلهای خارجی و بیرونی بین یک آگاهی خودبسنده (وجود بی واسطه و بیمیانجی) در وساطت با (افراد دیگر، نهادهای اجتماعی، دولت و نظایر آن) قرار میگیرد. این تقابلهای بیرونی مانند چیزی ایستاده بر فراز و در برابر فرد ظاهر میشوند که شکل محدودیت، ممانعت و تعین خارجی از او را به خود میگیرند. تنها زمانی خودآگاهی منزوی از تعین بی واسطهاش رها میشود که به یک سیر و سیاحت دشوار در عرصه دیگرشدگی دست یازد. در اینجا است که خودآگاهی شروع میکند به فراچنگگیری این نکته که، هستی برای خود در- و- به واسطهی هستی برای – دیگران متحقق میشود. این پیشرفت شناخت، موجب ظهور یک اجتماع انسانی شکلیافته بر اساس تصدیق دوجانبه و متقابل خویشتن و دیگران میشود (که از او جداییناپذیرند) و در میانجیگری پیچیدهای سازمان مییابد که افراد اجتماعی را شکل میبخشد. این امر موجب ایجاد پیوند درونی بین عقل و آزادی میگردد. تنها در یک جامعه انسانی واقعاً اخلاقی و آزاد، این میانجیگریهائی که ما را شکل میدهند میتوانند شناسائی و تصدیق شده اما نه همچون موانعی بر دست و پای ما، بلکه به مثابهی لحظههایی در خود- میانجیگری ما تعریف شوند. در اینجا ما به نقطهای میرسیم که در آن "هستی یا بیواسطگی که میانجیاش خارج از او قرار ندارد بلکه او خودِ ذات میانجی" به شمار میآید.(6)
در جامعهای که به آزادی نائل نشده است میانجیهای اجتماعی دارای یک جنبه "مثبت " بیگانه بر فراز و در تقابل با افراد اند، افرادی که هنوز دارای اراده واقعی نشدهاند اراده انسانی از نظر هگل یک اراده حقیقی نیست "تا زمانی که این اراده در شکل فعالیت خود میانجیگری به خویش باز میگردد" زمانی که خویشتن از راه و در تعینات اجتماعی میانجیگریها به حقیقت میپیوندد در آنصورت ما به "مفهوم مشخص آزادی دست یافته ایم". (7) و این امر زمانی حادث میشود که تاریخ خصلت بیرونی و شئیگونهی خود را از دست داده و تبدیل به یک روند آگاهانه و خود میانجیگرانه شود . (8)
از آنجا که خود میانجیگری شامل غلبه بر تقابل بین خویشتن و دیگران، فرد و جامعه است در نتیجه از نظر هگل حامل منطق بیکرانگی حقیقی است. بیکرانگی واقعی از نظر هگل چیزی خارج از زمان و تاریخ و تجربه انسانی نیست، چیزی مانند خدا یا اشکال ناب نیست. بیکرانگی واقعی که- عامیت پروژهی فلسفه و زندگی سیاسی است – تنها در جهان کرانمند و از راه آنها وجود دارد. وظیفه حقیقی فلسفه و فرارفتن زندگی سیاسی از بیرونیت صرف بیکرانگی نامحدود است، بیرونیتی که در توصیفات مذهبی به صورت خدای مجزا از زمان تاریخی انسانها وجود دارد. تنها زمانی که هستیهای تاریخی پیکریافته و کرانمند، بیکرانگی را در طرحهای جهانساز (روح) کشف نکند به بیکرانگی واقعی نمیرسد.
بینهایت اصیل با یک حرکت دایره وار مشخص میشود و با حرکت به سوی خویش باز میآید؛ مانند سیر و سیاحت کشف خویشتن در دیگران و از راه دیگران. به این دلیل "تاریخ درک شده و سنجیده شده" شکل شناخت و دانش مطلق را به خود میگیرد. بینهایت و نامحدودیت بد یا کاذب، آن نوعی است که در یک خط راست تا ابد ادامه دارد. (9) در این سطح، و در این موقعیت، سوژهی آگاه هرگز از راه میانجیگریها به خودشناسی نمیرسد بلکه آن بخش بیکرانه و نامحدود و به عنوان چیزی بیرونی میماند و فرد به طور بی وقفه از یک رابطهی مصالحه و آشتیجویی بین خویش و دیگری، بین چیزی خاص و عام، به سوی دیگری در حرکت است.
بینهایت بد در نتیجه، نوعی تکرار اجباری است: سوژههای انسانی به طور بی وقفه خود را در یک جهان خارجی گم میکنند که هر تجربهایی نیز دارای همان ساختار و نتایج است. هیچ تحول کیفی وجود ندارد که این تداوم را از هم بگسلد و به اساس و مبنای نوعی خودتحولگری و بازگشت به خود تبدیل گردد. (10)
تردیدی نیست که مارکس تصویر ارائه شده توسط هگل در باره بینهایت و نامحدودیت کاذب را مانند یک استعاره قدرتمند در بارهی جنبههای اصلی سرمایهداری درک کرد.
اما در حالی که دیالکتیک هگل در باره خویشتن و دیگری ریشه در حرکت و تحول آگاهی دارد، دیالکتیک مارکس حاوی کار و زبان است. تحلیل انتقادی مارکس حاوی این نکته بود که سرمایهداری به طور نظامیافتهای مانع ایجاد خود میانجیگری انسانی میگردد و همین مسئله ضرورتاً موجب ایجاد بیگانه شدگی و شئیشدگی میشود. عینیتیابیهای انسانی نهایتاً با خلقکنندگان آنها در یک روند خود میانجیگری ارتباط نمییابد. به عکس این (عینیتیابیها) درون یک ساختار" نامحدود و بیکرانگی کاذب" گرفتار آمدهاند که حاوی بی نظمی معنای انسانی (شئیشدگی) است. اجازه دهید استدلال مارکس را در اینجا به طور خلاصه دنبال کنیم.
همانطور که پوستون اشاره میکند سرمایهداری یک نظام روابط اجتماعی بیگانه و شئیشده است. به جای آنکه سوژههای انسانی، روابط متقابل بین خود را کنترل کنند آنها به عکس توسط این روابط کنترل میشوند و این روابط متقابل یک نیروی بیگانه را بر فراز سر آنها و در مقابلشان تشکیل میدهد. به همین دلیل روابط اجتماعی سرمایهداری، باید خود را به واسطهی چیزهایی نظیر پول و کالاها بیان کنند و در واقع به این معنا درچارچوب یک نظام فتیشیسم کالایی عمل میکنند. نتیجه آن این است که ما یک ساختار روابط اجتماعی داریم که عمل مشخص کار و محصولات این عمل به طور پیوسته با عطفِ به چیزهائی بیرون از خود، دارای معنا و مفهوم میشوند.
از این رو است که ارزش کالاها به واسطهی روند کلی (به لحاظ تئوریک بی نهایت) با ارجاع یک کالا به کالای دیگر سنجیده میشود. از آنجا که در مرحله اول، ارزش چیزی نسبی است، ارزش کالای الف (کمیت کار اجتماعاً لازمی که پیکریافته است) فقط میتواند توسط مقایسه آن با کالاهای مثلا ب، ج، د تعیین گردد.... ارزش یک کالا پس در وهلهی اول به واسطه یک ساختار نایکسانیها و تفاوتها محک زده میشود. یعنی با ارجاع بی پایان به یک کالای دیگر که متفاوت از کالای مورد ارزیابی است. این همان شکل اصلی "زبان کالاها" است که من قبلاً هم به آن پرداخته و گفتهام که مبنای سرمشقهای زبانی (پارادایم) طیفهای پساساختگرایان و شالودهشکنان بوده است. طیفهایی که منطق تفاوت نامحدود و بینهایت در متن روابط اجتماعی کالایی شده را به طور غیرانتقادی بازتولید کردهاند. (12)
ساختار تولید و مبادله کالا اساساً به طور نظامیافته در تقابل باخود میانجیگری است، یعنی سوژههای انسانی در اینجا با اشکال خودشناسی (و خودمیانجیگری) مواجه نمیشوند و نیز قادر به ایجاد نظامهای سازندهی معنا و مفهوم نیستند، یعنی نظامهایی که روی وحدت وجود کالا به مثابه هستی- برای- خویش و هستی – برای – دیگری بنا شوند. هستی، برای- خویش در اینجا به معنای آن است که کالا محصول عمل معین کار است و هستی، برای- دیگری به معنای آن است که کالا دارای یک معنا و ارزش اجتماعی است (چون نیازهای انسانهای دیگر را رفع میکند).
در مورد اقتصاد سرمایهداری به این شکل است که آن بخش مشخص و معین کاملاً به دست فراموشی سپرده شده است چرا که جستجوی مبادلهپذیری نامحدود و بینهایت و عامیت مجرد (نوعی عامیت و عام گشتگی کالا به مثابه هستی، برای- دیگری که بر فراز و در مقابل موجودیت بی واسطه کالا به مثابه محصول نوعی کار معین ایستاده است) به حافظه سپردن کار معین و مشخص را ناممکن میسازد. این عامیت مجرد به پول اعطا شده است.
جامعه سرمایهداری مشکل جنبهی تعویق بینهایت معنا (ارزش) را از راه پول حل میکند این کار را با اشاره به یک کالا (یا نماینده سمبولیک آن) به مثابه یک معادل عامی که به معیار سنجش کالاهایی دیگر تبدیل شده انجام میدهد. پول نماینده ارزش است که در شکل یک چیز و یا یک علامت متبلور میشود. در نتیجه، ارجاع کالاها به پول شکل یک رابطه بین پدیدار و ذات را به خود میگیرد، کالاها ارزش خود را زمانی دریافت میکنند که به زبان پول (و بها) ترجمه شوند به این شکل است که تئوری پول نزد مارکس در واقع بیان یک شکل اجتماعی – تاریخی مشخص از روابطی است که هگل آنرا در آموزه ذات خود تشریح کرد.
هگل در منطق خود نقدی همه جانبه از نظرگاه "باریکاندیشی"[معادل واژه رفلکسیون از آقای داریوش آشوری] ارائه میکند. نظر گاهی که میگوید ذهن تلاش دارد آن ذات در خفا کمین کرده را شناسایی کند، ذاتی که مستقل از ظاهر پدیدارها و در فراپشت آنها وجود دارد. از آنجا که روابط بین چیزها (ماهیت) نمیتواند به حقایق عام و جهانشمول اشاره کند، آموزهی ماهیت (و در نتیجه نقطهنظر ماهیتهای بیواسطه) به آموزهی ذات به طور وارونه حرکت میکند. نظرگاه بازتاب تنها قادر است عامشدگی مجرد را ارائه کند که به مثابهی ذاتهایی در تقابل با پدیدارهای مشخص قرار میگیرند.
هگل این نظر گاه را نقد میکند و میگوید که این نظرگاه به طور مکانیکی دو جنبهی یک رابطه دیالکتیکی را از هم جدا و بعد آن را به طور مصنوعی به هم مرتبط میکند. در آموزهی ذات، دو جنبهی یک رابطه مانند ماهیتهای مستقل خارج از یکدیگرند که یکی اصلی و دیگری غیر اصلی تلقی میشود. به این شکل است که شکل مشخص پدیداری یک چیز مانند وجه غیراصلی رابطه دیده میشود که در مقابل ذات قرار دارد و خارج از اوست: "ذات همچون چیزی مستقل بیتاثیر از شکل پدیدار مشخص خود انگاشته میشود".(13) چنین امری در بارهی رابطهی کالاها و پول نیز اتفاق میافتد. کالاها قادر به میانجیگری خویش نیستند. چون آنها در یک تناقض آشتیناپذیر تجسم یافتهاند. کالاها از سوئی چیزهای مشخص و مفید هستند (ارزش مصرفی) که توسط کار مشخص انسانها تولید شدهاند. اما از سوی دیگر آنها مانندکالاها تولید شدهاند، وسایلی که مستقل از ویژگی خاص و در نتیجه قادر به مبادلهپذیری با دیگر کالاها هستند. کالاها هنگام ورود به روند مبادله دچار نوعی دگردیسی میشوند: آنها شکل مشخص خود را به مثابهی وسایل معینی که قادر به ارضای نیازهای منحصر به فرد هستند مانند پوستهای پشت سر خود جا میگذارند تا تبدیل به مخزن یک جوهر یگانه مجرد قابل سنجش (و در نتیجه مبادلهپذیر) یعنی ارزش، شوند. به بیان دیگر آنها از تعنیات مشخص به سمت عامیت مجرد حرکت میکنند. اما به جای خود میانجیگری، این حرکت حاوی تغییر شکل ساده است. کالاها به این شکل از منشا خویش جدا شده و اجباراً وارد یک فرآیند تجرید میشوند که طی آن به میزان مجردی از کار انسانی تبدیل میگردند، کاری تجرید شده از هر عنصر مشخص حواس. کالاها به این شکل پیکرهای چیزی لمسناپذیر و غیر قابل تجربه میشوند – یعنی پیکر یک کار انسانی انتزاع شده از همه انواع کار مشخص انسانی، اما این حرکت از خاص (ارزش مصرفی) به عامیت (ارزش مبادله- ارزش ) فاقد یک میانجیگری حقیقی است. به جای اینکه این دو جنبه به طور دیالکتیکی به هم مرتبط شوند این دو جنبهی کالا در یک حالت تقابل نسبت به هم وجود دارند. آنتی تز بین کالاها و پول فقط تجلی فقدان خودمیانجیگری است.
از آنجا که معنا و مفهوم اجتماعی کالاها یعنی درک این نکته که ارزش در پول تجلی مییابد در جامعه سرمایهداری چیزی است که به طور جدی از هستی کالاها جدا افتاده و به مثابهی ارزشهای مصرفی تولید شده توسط انواع معین و منحصر به فرد کار است، در نتیجه این سیستم حاوی یک شکاف بین نشانه (پول) و مورد ارجاعی (کالای معین) است. کالاها به کاری که آنها را تولید کرده است بازگشت نمیکنند بلکه آنها به یک تجرید نامحدود (و عامیتی مجرد) ارزش معطوف میشوند که هرگز این کالاها قادر به وحدت با آن نیستند. همانطور که نظرگاه "باریکاندیشی"، ذاتی جدا از پدیدار مییابد، اقتصاد سرمایهداری نیز حاوی یک شکاف بین هستی مشخص و (ارزش مصرفی، کار مشخص) و ذات (ارزش) است. در اینجا به هیچ وجه نمیتوان شکل دو طرف شکاف را به هم پیوند داد، کالاها که قادر به خودمیانجیگری نیستند میتوانند به چیزی بیش از عامیت مجرد که از ویژگی مشخص خود جدا است نائل شود. از آنجا که ارزشهای مصرفی به فعالیتهای تولیدی و مصرفی منفرد خصوصی ارجاع میدهند؛ و تولید و مصرف فاقد عامیت و مبادلهپذیری اجتماعی هستند، در نتیجه این فعالیتهای منفرد باید ذات و ارزش جدا مانده را در شکل تجلیات آن در یک چیز ( پول) کسب کنند. به بیان دیگر، در جامعهی بورژوایی پیوند اجتماعی میان مردم "مانند چیزی بیگانه، مستقل، و همچون شیی ظاهر میگردد. در جامعه کالایی شده که دستیابی به پول به مثابهی مخزن ارزش مطرح است، فرد قدرت اجتماعی خود است و پیوندش با جامعه را در جیب خود حمل میکند". (14)
پول در اینجا یک قرارداد اجتماعی صرف نیست بلکه شکل ضروری پدیدار روابط بیگانه شده جامعه کالایی است کالاها (و کار مجرد تجسمیافته در آنها) نیاز به یک "دیگری" دارند که ارزششان را در آن بازتاب دهد، ارزش در اینجا مانند ذات ایستاده بر فراز سر و در مقابل هستیها که کالاها و کارها است، ظاهر میشود. تفکیک شدن درونی کالا فقط میتواند از راه یک "تقابل بیرونی ظهور کند. این تقابل بیرونی از راه پول به مثابهی ذات آنها و بر فرازودر مقابل آنها (کالاها) ظاهر میشود". (15)
این نکته بسیار مهمی است. خودمیانجیگری حاوی عامیت مشخص است که همان وحدت عام و خاص است که پایه و اساس آزادی انسانی است یک عامیت مجرد تهی شده از همه تعینات و ویژگیهای خاص آن در واقع یک شبه راهحل برای تناقض بین خاص (ارزش مصرفی، کار معین) وعامیت(ارزش، کار مجرد) است. همانطور که آموزهی هگلی دولت، حاوی یک راه کاذب است که شامل طرح یک "طرف سوم" بیگانه که بر تناقض بین اراده فردی و اراده عام یا تخاصم بورژوا و شه غلبه کند. به همین شکل هم پول، تناقض بین ارزش مصرفی و ارزش، کار مشخص و مجرد را بازتولید میکند؛ در واقع این تقارن بین فلسفه هگل و اقتصاد سیاسی کلاسیک توسط مارکس جوان مورد توجه قرار گرفت. در واقع پول و دولت همچون عامهای مجرد تناقضی را که ظاهرا قصد داشتند حل کنند، بازتولید میکنند. این گونه حد واسط به جای این که نقش یک "میانجی" را ایفا کند در واقع "تجسم یک تناقض است". (16)
در واقع، سرمایهداری در مرحلهی اول مستعد و مهیای بحران است دقیقاً چون کالاها و پول در یک رابطهی متضاد با هم قرار دارند. کالاها از سویی فقط وسیلهای برای پول هستند، (و اختلال در تبدیل آنها به پول یک بحران است) از سوی دیگر پول به مثابهی دخیره به زودی متوجه میشود که آنهم تنها ابزاری برای کالاها است و این کالاها (به ویژه نیروی کار) به سهم خود فقط وسیلهای برای پول هستند والی آخر. این تناوب تا بی نهایت ادامه مییابد. یعنی به بیان هگلی، رابطه "با یک تناوب بی انتها اساس تناوب بین این دو بخش را پایه میگذارد و در نتیجه سرمایهداری را مانند یک سیستم نامتناهی کاذب مینمایاند که در واقع خود میانجیگری حقیقی را کم دارد، یعنی آنکه بازگشت کارگران به خویش (خودشناسی) آنان در عرصهی تولیداتشان غائب است.
شکلِ عام – پول- مبنای خودتجلیگری کار مشخص نیست بلکه به عکس شکل عام و خارجی است یعنی (مجرد) که کار مشخص را نفی میکند. همچنین یک فرار از انباشت تنظیم نشده است و این رابطهی بی میانجی بین کالاها و پول بنیادی است که بحران سرمایهداری از آن نتیجه میشود."در یک بحران، تضاد بین کالاها و شکل ارزشی آنها که همان پول است به سطح یک تضاد مطلق فرا میروید". (17)