شکل دوگانه ­ی کار در جامعه سرمایه­داری و مبارزه بر سر معنا

درسهای اقتصادی           

بخش دوم

 

شکل دوگانه ­ی کار در جامعه سرمایه­داری

 و مبارزه بر سر معنا

دیوید مکنلی

 

 

تفسیری بر نظریه پوستون

 

از آن­چه که در بالا گفته شد باید مشخص شود که توصیفات پوستون از سرمایه­داری به مثابه­ی یک نظامی که در آن کار خود میانجی­گری می­کند اساساً خطا است. به جای این­که سرمایه­داری را یک ساختار خودمیانجی­گری تلقی کنیم، سرمایه­داری یک ساختار تجرید نظام­یافته است، یک ساختار نامحدود و بی­کرانه­ی دروغین که کار در آن به طور منظم فراموش شده و محو می­شود و به همین دلیل نیز سرمایه­داری همواره به علت مشکل تبدیل کالاها به پول با بحران مواجه می­شود. همان­طور که در پائین نشان خواهم داد، خطای پوستون از این لحاظ اساساً بر روش او در بررسی از طبقه کارگر در جامعه سرمایه­داری و چشم­اندازهایی که از سرمایه­داری فراتر می­ صدمه می­زنند.

 

فراتر رفتن از یک تئوری تک ساحتی کار تحت سرمایه­داری

پوستون البته می­تواند پاسخ دهد که نظام خودمیانجی­گرانه­ای که او به آن اشاره می­کند در واقع نظام خود­میانجی­گریِ کار مجرد است. این توضیح امکان نوعی صورت­بندی­های بدیل را، در باره­ی میانجی­گری اجتماعی تحت سرمایه­داری فراهم می­کند. در جاهای متفاوت او مثلاً به "شکل کالائی میانجی­گری اجتماعی" (18) ارجاع می­دهد، یا سرمایه را مانند "یک میانجی­گری اجتماعی خودمیانجی­گر"، (19) و ارزش را یک وساطت­گر اجتماعی می­نامد. (20) پس مغشوش کردن کار، کالا، سرمایه و ارزش به این معنا، به مثابه­ی شیوه­های متفاوت توصیف یک فرآیند واحد میانجی­گری اجتماعی، نشان­دهنده­ی درک تک­ساحتی از کار در سرمایه­داری است که به کتاب "زمان، کار و سلطه اجتماعی" آسیب زده است.

 

پوستون تلاش زیادی می­کند تا مفهوم کار به طور عام و کار تحت سرمایه­داری را نزد مارکس از هم تفکیک کرده و توضیح دهد. این تلاشی مثبت است به ویژه آن­که با روی­کردهای فراتاریخی و اغتشاش بت­وارانه بین کار مزدی و کار به طور عام برخورد می­کند. اما پوستون سپس به بررسی کار بیگانه و ابزاری­شده می­پردازد که واقعیتی خشن و کامل در سرمایه­داری و نه یک محرک ناپایدار است.

 

نتیجه این امر یک بررسی تک ساختی از کار در جامعه سرمایه­داری­ست که خصلت دوگانه­ی کار مولد کالا و مسائل مهمی را فراموش می­کند که این مقوله با خود حمل می­کند.

مارکس به طور دائم تاکید می­کند که کار هم مشخص و هم مجرد است، و فرآیند سرمایه­دارانه کار، تولید هم­زمان ارزش­های مصرفی و ارزش­ها را در بر می­گیرد. او می­گوید: "به این شکل نیست که دو نوع کار در کالا وجود داشته باشد بلکه همان نوع کار است که به شکلی متفاوت و حتی متضاد تکوین­یافته است". (21)

یکی از تجلیات شکل­گیری متضاد کار یعنی ساختار دوگانه­ی متناقض آن مبارزه طبقاتی است، سرمایه گرایش دارد کار را به طور کامل تابع خود سازد و آن­را به وسیله­ای تقلیل دهد تا آن­را از هر نوع پیکریافتگی و سوژه بودن تهی نماید. اما این تلاش سرمایه با وابستگی آن به کار مشخص و زنده مصادف می­شود که همان کار تجسم­یافته، دارای تفکر؛ و خود آگاه است. کار مجرد بدون منشا خود در کار مشخص (منشایی که سرکوب و نفی می­شود) نمی­تواند  به یک نظام کلی خود­کفا تبدیل گردد، و نمی­تواند هم وجود داشته باشد. اقتصاددانان عامیانه بورژوائی تلاش دارند تا این واقعیت را توسط ایجاد مدل سرمایه بهره­آور  محو کنند یعنی این که می­خواهند نشان دهند که "شکل ناب بت­وارگی"، پول است که موجب ازدیاد پول می­شود، پولی که "هیچ اثری از منشاء خود بر خود ندارد." (22)

 

اما بررسی انتقادی مارکس از سرمایه بهره­آور که در دست­نوشته­های جلد سوم سرمایه منتشر شدند این اسطوره سرمایه خود­زا را باز می­شکافد. مارکس وابستگی رفع ناشدنی و ناگزیر سرمایه به کارمزدی را نشان می­دهد. با این کار مارکس تظاهر سرمایه به استقلال (خودبازتولیدگری بی­واسطه) را فاش کرده و جنگ ذاتی بین کار و سرمایه را در دوگانگی کالا و کار مولد نشان می­دهد.

 

تقابل بین ارزش مصرفی و ارزش، کار مشخص و کار مجرد حامل یک تصادم بین ساختارهای معنا و طرح­های زندگی است. از آن­جا که پوستون گرایش به این دارد که منطق تجرید­گر سرمایه را تک­ساختی ارزیابی کند، در نتیجه موفق به دیدن این نکته نمی­شود که منطق تجرید­گر سرمایه گرایش به کالایی و شئی کردن کار زنده دارد، هر چند که قادر به تحقق آن نیست. یک بخش از مشکل هم تمایز غیرخلاق بین دو شیوه­ی نقد از سرمایه­داری است که پوستون دسته­بندی می­کند. "یکم نقد سرمایه­داری از نقطه نظر کار است و دیگری نقد خودِ کار در سرمایه­داری است".

 

 نقد مارکس از سرمایه که نقطه شروع خود را در تحلیلی انتقادی از شکل کالایی بنا می­نهد در واقع حاوی نوعی از نقد کار، در چارچوب سرمایه­داری است که بر طبقه کارگر تکیه می­کند. اما این برخورد مارکس- موقعیت طبقه­ای را که یک جهان بیگانه­شده از ثروت و قدرت خلق می­کند که برخود او حکم­فرمائی می­کند- نه به مثابه­ی یک مقدمه برای نقد سرمایه بلکه به مثابه­ی نتیجه­ی نقد سرمایه ظاهر می­شود. اگر او (مارکس) نقد خود را از جایگاه کار شروع می­کرد نقدش به لحاظ علمی کاری کاملاً جزمی تلقی می­شد. اما با ایجاد یک پیکربندی انتقادی از شکل کالا، مارکس به آن تناقضات اصلی اشاره می­کند که سرمایه­داری را به مانع رشد و تکامل اکثریت کارگران جامعه تبدل می­کند.

 

مارکس نشان می­دهد که اهداف تولید سرمایه­داری که همان ارزش اضافی و سرمایه است در یک رابطه­ی متناقض با کارگران مشخص و حاملان نیروی کار قرار دارد که در عین حال پیش­شرط بنیادی مناسبات سرمایه­دارانه نیز هست. مارکس نشان می­دهد که خودِ شکل کار در سرمایه­داری که کارِ بیگانه شده­ی مولد کالا و کار مزدبری است موانع نظام­یافته برای رشد و شکوفائی آن کسانی می­شود که منبع سرمایه اند. او نشان می­دهد که نظام قادر به خود میانجی­گری نیست؛ نتایج آن با منشا آن در تناقض است، بنابراین تناقض موجود در قلب کالا لاینحل باقی می­ماند.

 

اما از آن­جا که پوستون گرایش دارد که کار در سرمایه­داری را به مثابه­ی یک چیز، یک شیی واقعاً بیگانه شده، مجرد و ابزاری شده بررسی کند، (که شاید به همین دلیل هم او می­تواند کار را با کالا و سرمایه مغشوش کند) در نتیجه او قادر نیست قدرت نقدی درون­ماندگار مبتنی بر دوگانگی کار در سرمایه­داری را درک کند. او سوژه­زدایی و تهی شدن از جنبه­های واقعی کار را می­پذیرد، چیزی که ذاتی منطق سرمایه به مثابه­ی اصلی پذیرفته شده است. این نکته به ویژه زمانی روشن می­شود که ما به بحث در باره کار و معنا بنگریم.

 

پوستون می­گوید که "کار به خودی خود معنایی را ابلاغ نمی­کند" بلکه "معنایش را از آن روابط اجتماعی اخذ می­کند که آن را دربرگرفته است". (23) این دوگانگی کار و معنا که عمود خیمه افکار بورژوائی است، همان­طور که من جای دیگری آن­را بحث کرده­ام، (24) در واقع درک مارکس از کار در سرمایه داری را چیزی غیردیالکتیکی نشان می­دهد.

 

در واقع او کار را به یک فرآیند فنی تولید چیزها کاهش می­دهد در حالی که ساختار روابط اجتماعی را هم­چون چیزی بیرونی در رابطه با روند تولیدی می­بیند. این تفکیک فعالیت تولیدی بیرون از روابط اجتماعی، هسته­ی اصلی اقتصاد سیاسی بورژوائی است که مارکس آن را به طور انتقادی مورد بحث قرار داده است.

 

مارکس در طی تحلیل انتقادی­اش می­گوید که "اقتصاددانان بورژوا می­دانند که چگونه درون روابط سرمایه­داری تولید انجام می­شود اما آن­ها قادر به درک چگونگی تولید خود این روابط نیستند". آن­ها به بیان دیگر قادر به درک این امر نیستند که کار مزدی چگونه به طور هم­زمان هم کالاها، ارزش اضافی، سرمایه و هم شرایط لازم را برای خودِ کار مزدی می­آفریند. به بیان دیگر آن­ها نمی­فهمند که تولید سرمایه­داری در عین حال بازتولید روابط اجتماعی سرمایه­داری است.

 

"روابط اجتماعی و در نتیجه جایگاه اجتماعی سوژه­های تولیدی در پیوند با یک­دیگر که همان روابط تولیدی است، خودشان نیز تولید می­شوند. و هم­چنین آن­ها به مثابه­ی نتیجه این فرآیند همواره بازتولید می­گردند". (25)

 

مارکس با روشن کردن این جنبه از تولید بورژوائی نشان داد که روابط اجتماعی و ساختارهای معنای اجتماعی در یک ارتباط بیرونی نسبت به کار قرار ندارند (همان­گونه که مثلاً در برخورد دیدگاه باریک­اندیشی مشاهده می­کنیم). کار در سرمایه­داری معناهای اجتماعی را تولید و بازتولید می­کند که در روابط اجتماعی مسلط و جاری تجسم می­یابند؛ در عین این­که این روابط و معناها به طور ذاتی و درونی متناقض اند. مارکس با نشان دادن این نکته به ما، برخورد با کار تحت سرمایه­داری را نشان داد که به قول و.ن. ولوشینوف "یک مبارزه بر سر معنا و مفهوم" است.

 

کار مشخص ، کار مجرد و مبارزه بر سر معنا

در بالا من برخورد مارکس را با اصطلاح "زبان کالاها" توصیف کردم. یک مطالعه­ی نزدیک در باره این بحث نشان می­دهد که مارکس سرمایه­داری را خالق  اشکال تاریخی یگانه­ای از تجربه و معنا می­نگرد. در واقع پوستون یک بحث روشنگرانه دارد در باره­ی ساختار، که همان زمان مجرد است. اما او از طرح تناقض درباره زمان مجرد و زمان مشخص (که همواره چیزی فضائی نیز هست) غافل می­ماند و در نتیجه اشکال دو­گانه­ی تجربه در جامعه سرمایه­داری را توضیح نمی­دهد.

 

همان­طور که دیدیم سرمایه گرایش به تبدیل کار زنده دارد به یک کمیت محض از کار انسانی مجرد، که تا حد زیادی منعطف و قابل تغییر است. اما این گرایش مانند بت­وارگی ناب پول که پول را از خود می­زایاند؛ و با وجود کارآیی اجتماعی آن غیرقابل تحقق است و بخشی از بی­کرانگی کاذب سرمایه است که تلاش می­کند، تا منشاء خود را در کار زنده و مشخص محو کند. چرا همان­گونه که لوکاچ می­گوید: "زمان کار برای کارگر فقط شکل عینی کالای خود یعنی نیروی کارش نیست که به فروش رسانده است ....زمان کار برای او هم­چنین تعیین کننده حیات او به مثابه سوژه و به مثابه انسان است." (26)

 

به همین دلیل، گردش سرمایه که نیروی کار در آن تنها یک وسیله انباشت ارزش است، نمی­تواند کلیت مشخص را تشکیل بدهد هرچند ­که به کلیت گرایش دارد. همان­طور که مایکل لبووتیز اشاره کرده است، گردش سرمایه نمی تواند کلیت خود را تحمیل­ کند چرا که گردش سرمایه در عین حال حاوی یک گردش خارج از خود آن نیز به شمار می­رود که در آن حوزه، کارگران مشغول مصرف و بازتولید خویش اند. بدون این بخش که لبووتیز به درستی "گردش نیروی کار" نامیده، بازتولید سرمایه ناممکن است. (27)

 

 پوستون نیز به این مساله نزدیک می­شود. مثلاً او می­نویسد که:

"علی­رغم آن ­که پول- کالا- پول توصیف کلیت حرکت سرمایه است، گردش کالا- پول- کالا دارای اهمیت اولیه باقی می­ماند چرا که اکثریت مردم در جامعه سرمایه­داری، برای خرید وسایل مصرفی خویش، به فروش نیروی کار وابسته هستند". (28)

 

اذعان پوستون به این امر که اکثریت مردم در جامعه سرمایه­داری، زندگی خود را با توجه به گردش سرمایه سازمان نمی­دهند، یعنی آن­ها (به ویژه نیروی کار) کالاها را به خاطر انباشت خریداری نمی­کنند، نشان­دهنده­ی این است که پس آن­ها گردشی متفاوتی دارند. یعنی مبادله نیروی کار آن­ها با سرمایه (به خاطر دست­مزد) وسیله­ای است برای دستیابی به وسایل مصرفی. اما او پی­آمدهای رادیکال این مساله را درک نمی­کند؛  دقیقاً همان­طور که مزدبگیران به سرمایه وابسته اند، سرمایه نیز به بازتولید کارگران وابسته است که درحوزه­ای از گردش انجام می­شود که در کنترل سرمایه نیست. گردش سرمایه، تنها فرآیندی نیست که کلیت خود را بازتولید می­کند بلکه گردش بدیل آن، یعنی گردش نیروی کار نیز دارای هدف و پویایی است که در رابطه متناقض با سرمایه قرار می­گیرد.

 

همان­طور که کار برای سرمایه فقط یک وسیله افزایش ارزش است سرمایه نیز برای کار فقط منبع کسب آن معادل عام (پول: م) است که برای راحتی و آسایش زندگی لازم است. غایت سرمایه که همان انباشت به مثابه­ی هدفی درخود است با غایت مزدبری در تصادم قرار می­گیرد، که همان مصرف به مثابه­ی هدفی در خود و وسیله­ای برای رشد و پیشرفت خویش است. در واقع نوعی اقتصاد سیاسی کار وجود دارد که در منطق این روند گردش (مصرفی: م) حک شده است، یک اقتصاد سیاسی که در آن تولید مانند یک وسیله (زندگی محدود و کرانمند در زندگی مبتنی بر مصرف کالاها: م ) است و وسیله­ی انباشت نامحدود و بی­کرانه نیست. "نوعی اقتصاد سیاسی که برای کوتاه کردن کار روزانه می­جنگد و شکل اجتماعی آن در نوعی تولید مشترک تجلی می­یابد". (29) پس مارکس با توصیف شکل دوگانه­ی کالا و کار تحت سرمایه­داری یک کشاکش و درگیری اصلی بین طرح­های مختلف زندگی (طرح سرمایه و طرح کار: م) را توضیح می­دهد. همان­طور که مارکس می­گوید خودتحققی کار، فرا رفتن از سرمایه را در بر دارد (همان­طور که خودتحقق­گری سرمایه حاوی یک فرآیند بی­کرانه فرو­دستی و استثمار کار است).

به بیان دیگر مارکس با انکشاف همان سلول سرمایه­داری یک کشاکش جدی میان ساختارهای متناقض معنا را توضیح می­دهد.

 

وقتی ولوشینف خاطر نشان کرد که در مرکز زبان نوعی جنگ بر سر نشانه وجود دارد عملاً گفتمان زبانی مبارزه بر سر معنا را دنبال می­کرد که مارکس در سرمایه بررسی کرده بود. ولوشینف با انجام این کار بٌعدی از تئوری انتقادی مارکس را برجسته ساخت که بیش­تر شاخه­های مارکسیستی از آن غفلت کرده (و به این شکل به مارکسیسم  عامیانه یاری رسانده بودند). اصرار ولوشینف مبنی بر این­که "نشانه، عرصه­ی مبارزه طبقاتی است" تلویحاً به این امر اذعان دارد که مبارزه طبقاتی فقط در باره توزیع محصولات کار نیست بلکه  در قلم­رو معنای فعالیت­های ما هم­ هست. (30)

 

چیز و نشانه، کار و معنا، هستی­های جدا از هم نیستند. برخلاف آن­چه ارسطو می­گوید کار (تولید کالاها) و پراکسیس (آفرینش معنا) ذاتاً جدا از هم نیستند. جدایی آن­ها که محصول تقسیم کار یدی و کار ذهنی است با تقسیم کار در جامعه طبقاتی پیوند دارد؛ و در ضمن این جدایی­ها همیشه نسبی اند. همان­طور که گرامشی تاکید می­کند: "هیج فعالیت انسانی وجود ندارد که بتوان نقش عامل ذهنی را از آن حذف کرد. انسان ابزارساز را نمی­توان از انسان اندیشه­ورز جدا کرد". (31)  همان­طور که در بالا اشاره کرده­ام سرمایه هرگز قادر نیست به طور کامل کار را به یک وسیله­ی صرف تقلیل دهد و بتواند خصوصیات آن نظیر احساس، عواطف و اندیشه را نابود سازد. و مبارزات طبقه کارگر فقط کشاکش­های فنی- اقتصادی نیستند. علی­رغم تمام تلاش­هایی که از سوی دستگاه­های بورژوائی و کادرهای حرفه­ای اتحادیه­های کارگری به کار می­رود تا این مبارزات را چنین وانمود کنند (دیدگاهی که پوستون می­خواهد آن را به طور نظری بازتولید کند.)

 

مبارزات طبقاتی از دیدگاه کار، مقاومت در برابر شکل کالایی کار و اشکال معنای اجتماعی مرتبط با آن را دربر دارد (گرچه در بخش­های کوچکی وجود دارد). در این نقطه از تحلیل است که نقد کار در سرمایه­داری با نقدی از سرمایه از منظر کار هم­گرایی می­یابند. (32) آن منافع و تمایلات اجتماعی که منظر کار را تشکیل می­دهند در واقع با شکل سرمایه­دارانه کار در تخاصم تخاصم قرار دارند. البته من نمی­گویم که کارگران به طور ناگزیر سرمایه را هم­چون ی مانعی اصلی برای تحقق اهداف زندگی خویش می­نگرند، بلکه می­گویم که مارکس حتی به واسطه نقد درون­ماندگار نیز این منطق شناسایی را نشان می­دهد (که هم­زمان حاوی خودشناسی نیز هست).