درسهای اقتصادی شکل دوگانه ­ی کار در جامعه سرمایه­داری

درسهای اقتصادی           

 

بخش سوم وپایانی

 

شکل دوگانه ­ی کار در جامعه سرمایه­داری

 و مبارزه بر سر معنا

 

 

دیوید مکنلی

تفسیری بر نظریه پوستون      

 

پیکرها، مکان­ها و گردش سرمایه

 

      یکی از پیش­فرض­های نقد مارکس، خصلت پیکریافتگی زندگی انسانی است. (33) من در جاهایی با توجه به این حکم از عدم تحقق گرایش سرمایه، به سوی کار مجرد و ابزارکردن کامل کار انسانی بحث کرده­ام. در هر صورت اصرار مارکس به پیکریافتگی، به معنای فروکاستن کامل مکان و زمان مشخص نیست. یکی از دلایلی که پوستون از خصلت دوگانه­ی کار در جامعه سرمایه­داری غافل می­ماند به عدم دقت و توجه او به پیکریافتگی و پرسش مربوط به پیکرها و فضاهای محدود و کرانمند ربط دارد. علی­رغم بحث الهام­بخش او درباره زمان مجرد، پوستون اما از مفصل­بندی بین آن با زمان مشخص، با زمان زنده­ی انسان­های واقعی و فناپذیر غافل می­ماند. زمان مشخص خصلتا دارای بٌعد مکان نیز هست و به مکان و زمانی که در آن زندگی می­کنیم ارجاع می­دهد که باختین آن را در رابطه با ادبیات تحت عنوان مکانی مفهوم­پردازی کرده است. (34)

      هر چقدر هم که سرمایه علاقمند به انحلال مکان توسط زمان باشد اما در واقع تابع مکانی مشخص و کار مشخص است. ارزش فضامندی را می­طلبد که انتقال از پیکرهای کاری مشخص، ارزش­های مصرفی حقیقی، تکنولوژی­های معین و حوزه­های تولید، توزیع و مصرف است. این­ها روند­های مادی غیر قابل تقلیل زندگی اند (­کرانمند، مکانی، زمانی و مشخص) که سرمایه بدون آن­ها نمی­تواند خود را بازتولید کند. خودِ بازتولیدگری سرمایه ذاتاً خودویرانگر است، چرا که در جستجوی نابودی و نفی همان پیش­شرط­های مادی بازتولیدخویش است. بی­کرانگی و نامحدودیت کاذب آن در مقابل محدودیت (این پیش­شرط­های مادی: م ) قرار می­گیرد و این یک جنبه­ی اصلی بحران­های آن به شمار می­رود. (35)

       طبیعت و سرمایه ثابت هر دو محدودیت­هایی در برابر سرمایه قرار می­دهند. محدودیت­های طبیعی در بحران محیط زندگی انسانی متبلور می­شود و محدودیت­های سرمایه ثابت خود را در بحران سودآوری نشان می­دهند. (36)  اما این کارگران هستندکه به مثابه مولدین رابطه­ی سرمایه­داری از ظرفیت­های واژگونی سرمایه برخوردارند. و به خاطر منطق طرح­های زندگی­شان، که در حوزه­ی گردش مزدبگیری و در پیوند با معنا­های آن متبلور می­شود، آن­ها در انجام این کار منافعی دارند. در واقع بحث مارکس در این باره پیوند جدی با  درون­ماندگار حرکت برای سوسیالیسم دارد (گرچه این حرکت و جزمی نیست). اما پوستون با حرکت از مبنای یک بررسی تک بعدی از کار در جامعه سرمایه­داری و با غفلت نظام­یافته از ابعاد مکان، پیکریافتگی، زمان مشخص و کار مشخص قادر به بنا نهادن یک بدیل ضد سرمایه­داری و پساسرمایه­داری در منطق درون ماندگار سرمایه نیست. در نتیجه در پیوند با پرسش مربوط به عاملیت دچار لغزش می­شود.

 

تناقض­های تجربه­ی طبقه کارگر در سرمایه­داری

       دو جمله پوستون نشان می­دهد چه چیزی این­جا مد نظر است. او در یک­جا می­گوید که: "هم پرولتاریا و هم طبقه سرمایه­دار هر دو به سرمایه وابسته­اند و این به ویژه در مورد اولی بیش­تر صادق است". (37)

      سپس به "دیالکتیک تحول و بازسازی" جامعه بازگشته و به ما می­گوید که نفی مشخص و نهایی سرمایه­داری فقط وقتی ممکن است که "مردم آن­چه را که تاریخاً به عنوان سرمایه تکوین یافته تصاحب و تسخیر کنند". (38) ناکافی بودن جمله­بندی آخر با اشاره پوپولیستی و مبهم آن به "مردم" که باید عمل کنند به ناگزیر ریشه در جمله­بندی اول دارد. من این را به خاطر آن نمی­گویم که باز یک نظریه در باره­ی طبقه کارگر به مثابه­ی چیزی ذاتاً خودانگیخته­ یا به ناگزیر ضد­سرمایه­داری بسازم.

       این مواضع و بینش­ها تنها تصویر معکوس آن کسانی است که طبقه کارگر را مانند چیزی به طور کامل ادغام شده در سرمایه­داری می­نگرند (این همان جائی است که پوستون به طرز طنزگونه به نتایج بدبینانه سیاسی نظریه­ی انتقادی می­پیوندد.) نظریه­های طبقه کارگربه مثابه­ی یک سوژه­ی انقلابی، یا بخشی کاملاً ادغام شده در سرمایه­داری هر دو به ناگزیر و به یک اندازه تک بعٌدی هستند. اولی این گرایش به ادغام طبقه کارگر در سرمایه­داری و تجارب ناشی از آن را بدیهی می­گیرد و دومی ادغام را مطلق می­کند. هر دوی آن­ها از درک وحدت متناقض گرایش به ادغام و گسست از ادغام طبقه کارگر در سرمایه­داری عاجزند. پوستون با نظریه تک ساحتی خود، کار را در سرمایه­داری کاملاً شئی شده و ابزاری شده ارزیابی می­کند در نتیجه از نظر او طبقه کارگر بیش از طبقه سرمایه­دار در این نظام ادغام شده است. وقتی پوستون جملات زیر را می­نویسد کاملاً برخطا نیست:

      "مبارزه طبقاتی از منظرکارگران حاوی تکوین، حفظ و بهبود جایگاه و شرایط­شان به مثابه­ی اعضای یک طبقه است". (39)

این جمله نیمی از حقیقت بسیار مهم را بیان می­کند. گردش کار مزدی اساساً حاوی مبادله نیروی کار برای سرمایه متغیر(دست­مزد) است، اگر کارگر موفق به انجام این مبادله نشود حیات­اش به خطر می­افتد. نوعی انطباق با گردش سرمایه در تجربه زندگی کارگران حک شده است (و در نتیجه بخشی از پایه و اساس تجربی رفرمیسم طبقه کارگر را تشکیل می­دهد). اما با رها کردن تحلیل در این­جا­، آن­طور که پوستون می­کند، معنایی جز یک­نواخت کردن تجربه طبقه کارگر و انجام تجرید از تنش­ها و تناقضات مجسم در آن ندارد. چرا که همان­طور که من استدلال کرده­ام، مبارزات طبقه کارگر هم­چنین حاوی یک ضد منطق سرمایه نیز هست. این نکته در اقتصاد سیاسی کار متبلور است که فشار می­آورد تا تولید را تابع اهداف انسانی کند فارغ از این­که این فشار کامل نیست. مبارزات برای محدود کردن کار روزانه، ایجاد استانداردهای سلامتی و امنیت، کسب حداقل دستمزد، دفاع از استقلال کارگران در فرآیند شغلی، امنیت شغلی در واقع امتیازاتی برای کل طبقه کارگر فراهم می­آورد. مقاومت در برابر خصوصی کردن آب، یک منطق غیرسرمایه­داری دربردارد، منطقی که خارج از سرمایه قرار دارد هرچند­که سرمایه­داران معمولاً قادر اند که خود را با این خواست­ها انطباق دهند.

      استدلال اصلی مارکس در باره­ی طبقه کارگر به مثابه­ی عامل تحول سوسیالیستی شناخت او از اقتصاد سیاسی کار است که نمی­تواند در چهارچوب روابط کار مزدی و سرمایه تحقق یابد. حتی زمانی که جنبش­های کارگری امتیازاتی از سرمایه کسب می­کنند، منطق سرمایه در پی نابودی و باز پس­گیری این امتیازات است فارغ از این­که چقدر سرمایه­داران در مقطع خاصی از تاریخ، آن­ها را به لحاظ اجتماعی ضروری تشخیص دهند. در واقع اگر عصر یورش خانمان­سوز نئولیبرالیسم چیزی را روشن ساخته باشد غیر قابل اتکا بودن امتیازات سرمایه­داری در پیوند با اقتصاد سیاسی کار است. (40)

      اما از آن­جا که نظریه پوستون در باره­ی کار در سرمایه­داری تک ساحتی است (که شامل مفهوم ناقص کار خود میانجی­گری ملازم با این تئوری نیز می­شود)، در نتیجه او قادر نیست که کشاکش­های تجربه­ی طبقه کارگر را هم­چون مبنای اجتماعی یک طرحی برای تغییر و تحول بنگرد. در نتیجه زمانی که او سرمایه­داری را با تناقضات درونی­اش به ما نشان می­دهد، نمی­تواند یک بررسی جامع از تجربه­ی متناقض این سوژه­های انسانی در سرمایه­داری به ما ارائه کند، کسی که نقطه عزیمت او طرح­های زندگی­ برای فراتر رفتن از این نظام است. توگوئی پوستون قادر به تصور این مطلب نیست که بحران­ها در بازتولید سرمایه­داری هم­زمان حاوی بحران­ها در بازتولید طبقه کارگر است، بحران­هایی که باید به شکل بحران نیز تجربه شوند. پوستون قادر نیست یک پویایی ضد سرمایه­داری را هر چند نسبی و متناقض در نظر گیرد که در تجارب زندگی گروه­های اجتماعی واقعی وجود دارد. در نتیجه نظریه او قادر نیست الهامات دیالکتیکی مارکس را در باره­ی این­که "یافتن جهان نو از راه نقد جهان کهنه میسر می­شود" تکمیل کند. (41)

       پی­آمد این تحلیل این است که او به یک امیدواری مبهم دل می­بندد که "مردم" باید سرانجام موفق شوند عدم عقلانیت نظامی را دریابند که بر مبنای تولید ارزش بنا شده است. به همین دلیل استدلال پوستون نمی­تواند در نظریه رایج انتقادی که الهام­بخش پوستون است پیشرفتی را نشان دهد. او نیز همانند هورکهایمر و آدورنو تحلیلی از یک نظام اجتماعی به طور فزاینده غیرعقلانی ارائه می­کند که از یک بررسی در باره­ی سوژه عاجز می­ماند و قادر به بازسازی و تعمیر و اصلاح این عدم عقلانیت نیست.

      با نقد پوستون قصد من این نیست که او را به خاطر نادرستی بررسی­اش سرزنش کنم که مشکلات پیچیده­ی تجربه، مبارزه، آگاهی و سازمان­دهی طبقه کارگر را نادیده گرفته که در نوشته­های گرامشی و لوکاچ جوان مهم بوده است. چرا که این امر موضوع مطالعه او نبوده است و به همین دلیل ارائه نقدی از این منظر، نقدی کاملاً  از بیرون به شمار می­رود.

      در واقع من در پی یک نقد درونی هستم نقدی که بتواند کمبودها و نقائص بر آمده از یک نظریه معیوب در باره کار و میانجی­گری اجتماعی تحت سرمایه داری را روشن کند. بحث من این نیست که پوستون در درک مشکلات آگاهی طبقه کارگر و خود سازمان­گری آن موفق نبوده است. آن­چه من می­گویم این است که در بررسی غیردیالکتیکی کار نزد پوستون، این سئوالات را نمی­توان به نحوی شایسته و با معنا مطرح کرد. از آن­جا که در نظر پوستون طبقه کارگر بیش از طبقه سرمایه­دار در این نظام ادغام شده هرگونه بحثی در باره تناقضات تجربه طبقه کارگر که بتواند نقطه شروع یک طرح ضد سرمایه­داری باشد، به یک بحث میان تهی و پوچ تبدیل می­گردد.

      با توجه به این نکته­ها است که باید گفت پوستون قادر نیست یک تفسیر واقعی دیالکتیکی از نظریه مارکس در باره سرمایه­داری ارائه کند.

      کتاب او و درک خطای پوستون نشان می­دهد که بازسازی شایسته از نظریه مارکس بدون بررسی دوباره خصلت دوگانه­ی کار در جامعه سرمایه­داری ممکن نیست. همانا این بینش و بصیرت انقلابی ناشی از نقد درون­ماندگار اقتصاد سیاسی بورژوائی است که نظریه­ی مارکس را پیرامون کشمکش طبقاتی و مبارزه بر سر معنا در سرمایه­داری بنیان می­نهد. در ضمن همین بینش و بصیرت است که این امکان را فراهم می­آورد تا پایه­های حرکت برای سوسیالیسم را در رشد و پیشروی جامعه مدرن بنا نهیم. 

 

 

========================

 

پاورقی:

 

1-  در این­جا از سو فرگوسون برای تذکرات مفیدش برای دور نوشتاری قبل این مقاله تشکر می­کنم.

3- پوستون 1996 صفحه 44.

4- پوستون 1996 صفحه 7 ، 40، 45.

5- پوستون 1996 صفحات 183، 172، 237.

6- هگل 1977 صفحه 19.

7- هگل 1952 صفحات 42-228.

8- هگل 1977 صفحه 492.

9- هگل 1952 صفحه 232.

10- مک نلی 2003.

11- مک نلی 2001 فصل سوم.

12- مک نلی 2001 فصل دوم.

13- هگل 1892 صفحه 212.

14- مارکس 1973، صفحه 157.

15- مارکس 1976 صفحه 199.

16- مارکس 1973 صفحه 152.

17- مارکس 1976 صفحه 236 برای مطالعه بیش­تر در این مورد مراجعه شود به مک نلی 2003.

18- پوستون 1996 صفحات 366-264.

19/ پوستون 1996 صفحه 263.

20- پوستون 1996 صفحات 188 ، 195، 269، 272.

21-همان­طور که موری نیز بیان کرده 1988 صفحه 150.

22- مارکس 1981 صفحات 517، 516.