”جهانی شدن سرمایه امپریالیسم” از سیاست مستعمراتی جدید تا مستعمرات جدید؟ (X)

پیوست به گذشته

 

”جهانی شدن سرمایه امپریالیسم”

 منتشر شده از سوی حزب کمونیست سوئد م- ل

(X)

……….

 

 

اثر :

  Erik Andersson و

  Anders Carlsson

بازگردان: پیام پرتوی

 

از سیاست مستعمراتی جدید تا مستعمرات جدید؟

در  دهه های ١٨۰۰ سیاست مستعمراتی با تمدن برتر اروپاییها توجیه میشد. اجازه بدهید که از جملات مارکس استفاده کنیم:

سیاست مستعمراتی “مسئولیت مرد سفید پوست” بود٬ یک نوعدوستی در راه کوششهای خدا که انسانهای وحشی و بی تمدن را متمدن نماید٬ این یک ایدئولوژی بود٬ یک “خود آگاهی جعلی که طبقه حاکمه در مورد خود” داشت.

در حقیقت سیاست مستعمراتی٬ بهره کشی ظالمانه ای بود از انسانهای غیر اروپایی در سراسر جهان٬ یک استٽمار بیرحمانه ه در بسیاری موارد تمدنهایی را نابود نمود که برکتی از اروپاییها نصیبشان نشد به جز جنگ و خون ریزی که آنهم به هر حال تنها نکبت و فقر را برای آنهایی که “متمدن” شده بودند به ارمغان آورد.

زمانیکه سیستم بیرحمانه استعماری امپریالیستها بوسیله مبارزات آزادیبخش توده های کشورهای استعمار شده از هم پاشید٬ امپریالیسم ناگزیر به اتخاذ تدابیر جدیدی برای استٽمار توده های کشورهای جهان سوم شد. مسئله تنها این بود که نفوذ اقتصادی و سیاسی خود را در کشورهایی که از دل خرابیهای استعمار بیرون آمده بودند از طریق و قبل از هر چیز٬ با تحکیم ارتباط  خود با طبقه ٽروتمند این کشورها که به سرعت رشد کرده بودند و یا در صورت لزوم با به سر کار آوردن دولتهای دلخواهشان٬ حفظ نمایند. نظمی که در ادبیات مارکسیستی استعمار جدید نامیده میشود٬ به عبارت دیگر امپریالیسم کشورهای جهان سوم را از طریق نماینده خود اداره مینماید.

از منظر ایدئولوژیکی استعمار جدید به معنای طرد راسیسم آشکار بود. توصیف عمل این هم پیمانان بسیار دشوار بود. آنها بعنوان نماینده امپریالیسم از هیچ جنایتی بر ضد سوسیالیسم و نیروهای آزادیبخش و دمکراتیک جهت حفظ منافع امپریالیسم در کشورهای خودشان فرو گذاری نمیکردند. آنها اجازه یافتند که با دیگران مساوی باشند و بدین ترتیب پیغام “همه انسانها دارای ارزشی واحدند” به سراسر جهان فرستاده شد.م البته ودر ظاهر این پیغام آنچیزی را که در مورد حقوق انسانی اعتبار داشت در بر میگرفت٬ ولی در  مورد تقسیم مساوی قدرت و جایگاه مساوی انسانها در جامعه سخنی به میان نمیامد.

این نظم نوین جهانی که اکنون در جریان شکل گیریست به معنای بازگشت به نوعی سیاست استعماری و ایدئولوژیکی است. امروز بانک جهانی و صندوق بین المللی پول بخش بزرگی از کشورهای جهان سوم را به اجبار تحت سلطه اقتصادی خود قرار داده اند٬ امری که در عمل دولتهای حاکمه این کشورها را به مجریان فرامین صادره از نیویورک تبدیل نموده است. رابطه ای اسعتماری که به عبارات سیاسی و ایدئولوژیکی ملبس شده است.

در گزارشی که توسط سازمان ملل منتشر شد٬ نویسندگان این گزارش اینگوار کارلسون وشریداس رمبل (۱)نظم نوین جهانی را مورد تقدیر قرار میدهند. نظمی نوین که ارزشهای عالمگیر امپریالیستها را به بهای یک ناسیونالیسم متلاشی تقویت مینماید. نظمی که آنها آنرا نشانی از “یک انترناسیونالیسم ناب” میدانند. در این گزارش که در سال ١٩٩۵ توسط  به اصطلاح کمیسیون اینگوار کارلسون نوشته شده چنین آمده است:

 “به صورتی سنتی و در وهله اول جهان توسط دولتها کنترل شده است. اما ما در حال حاضر باید توجه داشته باشیم که این علاقه همچنین سازمانهای غیر دولتی٬ جنبشهای مدنی شهروندان٬ شرکتهای چند ملیتی٬ بازار جهانی سرمایه و رسانه های همگانی جهانی را نیز در بر میگیرد”.

روزنامه نگاری به نام جیمز مورگان در روزنامه با نفوذ  فایننشل تایمز (۲ ) پا را از این هم فراتر میگذارد. او در مقاله ایکه درسال ١٩٩۵ منتشر شد مینویسد:

 “دولتها در بسیاری از کشورهای آفریقایی از جمله سییرا لئون٬ رواندا٬ سومالیا و دیگران متلاشی شده اند. برنامه توسعه سازمان ملل متحد(۳)  اعلام میکند که این شروع جریانیست که میتواند در افغانستان٬ بالکان مشاهده شود٬ و شاید و به تدریج میتوان٬ قفقاز را به آن اضافه نمود. اما باید و در اصل بسیاری از این مکانها دولتی داشته باشند؟ به همان تریتب که بسیاری از شرکتهای کوچک نمیتوانند بر روی پای خود بایستند٬ ما میتوانیم بگوییم که آینده ای برای برخی از این کشورها جهت داشتن دولتهایی مستقل وجود ندارد”.

در سیاست نظم نوین جهانی آن استقلال ملی که توده های کشورهای مستعمره خود را طی دهه های ١٩۰۰ با آن تطبیق دادند مورد سوال قرار میگیرد. هنوز سیاست دوباره استعمارسازی روی نداده است٬ اما در رابطه با جنگ بر علیه یوگسلاوی و افغانستان تفکر به اجرا گذاردن پیوند نامه سازمان ملل متحد -  اداره مستعمرات توسط سازمان ملل متحد -  دوباره در ذهنها جان گرفته است. به اجرا گذاردن سیاست استعماری دیگر امری غیر ممکن نیست. در ایدئولوژی نظم نوین جهانی نغمه هایی شبیه به این به گوش میرسد.

در همان سال ١٩٩٣ پرفسور دانشگاه هاروارد(۴)، ساموئل هانتینگون (۵)  تز خود را در

باره “جنگ تمدنها” در مقاله ای که در نشریه ی فارین افیرز یا روابط خارجی  ، منتشر شد ارائه داد. نوک حمله او متوجه  مسلمانان جهان بود که او آنها را به عنوان دشمنان بالقوه و البته موجوداتی بی تمدن در مقایسه با دانش گسترده مسیحیان معرفی کرد. در سال ١٩٩٣ هانتینگون و تز او عامل ایجاد جوی ناخوشایند بر علیه مسلمانان در میان جوامع سرمایه داری شد٬ اما ایدئولوژی او زمانی همه گیر شد که آمریکا  ٨ سال پس ارائه این تز٬ جنگ خود بر علیه تروریسم در هیئت اسلام آغاز کرد.

در سوئد سردبیر روزنامه ی / بنام / اخبار امروز ( ۶)، در مورد “مبارزه میان تمدن و نظام قبیله ای”نوشت٬ در مورد جهانی که مسیحیان (امپریالیستها) معرف تمامی زیباییها بوده در حالیکه بقیه جهان خود مسئول هر بلایی هستند که بر سرشان میاید.

به این ترتیب استعمارگران سیاست و ایدئولوژی خود را با اعمال سیاست دیکتاتوری در بازار فرم داده و با استفاده از خشونت اداره اقتصاد کشورهایی را که از فرامین آنها پیروی نمکینند بدست میگیرند.

بسوی تشکیل سه بلوک امپریالیستی

پس از جنگ جهانی دوم آمریکا به دلیل توان بی اندازه اقتصادی٬ سیاسی و نظامی خود به عنوان ابر قدرتی امپریالیستی٬ توانست شرایط خود را به دیگران دیکته نماید. همانطور که استالین در آغاز سال ١٩۵۰ وضعیت جهان را توصیف نمود٬ بقیه کشورهای امپریالیستی “به کناری نهاده شدند”.

هنوز در سال ٢۰۰١ امپریالیسم آمریکا در میان بلوک امپریالیستی دارای وضعیتی استٽنایی٬ که ما به آن باز خواهیم گشت میباشد. با اینحال طی این پنجاه سال اخیر وقایع بسیاری رخ داده است٬ وقایعی که نشان میدهد صندلی آمریکا در زیر آفتاب عمری ابدی ندارد.

همانطور که قبلا اشاره شد در آغاز ١٩۵۰ آمریکا اتحادیه ذغال و فلزات را تا دهه های ١٩٩۰ و تا تشکیل ساختمان اتحادیه در اروپای غربی که منجر به تشکیل اتحادیه اروپا شد سرپرستی میکرد. آمریکا و اتحادیه اروپا دو منظور را دنبال مینمودند:

١- متحد نمودن کشورهای سرمایه داری در اروپای غربی بر علیه تهدیدات سوسیالیستی به ضرورتی تبدیل شده بود٬ و قبل از هر چیز نه بر علیه شوروی- اگر چه این چنین تبلیغ میشد- بلکه بر علیه فراخوانیهای انقلابی و سوسیالیستی  در میان طبقه کارگر.

٢- این نیز به ضرورتی تبدیل شده بود که برای سرمایه گذاری سرمایه های آمریکایی بازاری ایجاد شود٬ بخصوص در موقعیتی که یک سوم از بازار جهانی خارج از کنترل بازار جهانی سرمایه داری قرار داشتندد.

امپریالیسم آمریکا در اروپا٬ به دلیل اینکه دچار افسردگی اقتصادی نشود٬ نیاز به بازار برای سرمایه گذاری داشت. امری که نیاز به اتخاذ روشهایی داشت که یک بازسازی و تکامل اقتصادی را گارانتی نماید.

سرمایه های مونوپولی آمریکا تقریبا با همان روش در مورد ژاپن استدلال مینمودند٬ ژاپنی که آمریکا طی جنگ جهانی دوم در هم شکست و با پرتاب بمب اتمی در ناکازاکی و هیروشیما٬ بزرگترین جنایت را بر علیه آنها و بشریت مرتکب شد. آمریکا بخشا به دلیل خنٽی نمودن جو انقلابی در آسیا و بخشا به خاطر ایجاد بازار سرمایه گذاری برای سرمایه های مازاد و کالا به ژاپن نیاز داشت. و به همین دلیل تنها مسئله ای که مورد بحٽ قرار گرفت مسائلی بود که در مورد تجهیزات جنگی اعتبار داشت ولی از تکرار دوباره قرارداد تزیین شده صلح ورسای که در مورد آلمان شکست خورده به اجرا گذاشته شد سخنی به میان نیامد. در عوض آمریکا بر روی بازسازی ژاپن سرمایه گذاری نمود.

این سیاست در مجموع مانند آمپول ویتامینی به سیستم جهانی سرمایه داری عمل نمود. تولد جنگ جهانی دوم نرخ سود را که ده سال پیش به سطح نازلی نزول کرده بود این را ممکن ساخت که بر روی بازسای سرمایه گذاری شود. مسئله برای آمریکا این بود که این آمپول تنها باعٽ بهبود اقتصاد آنها نشد٬ بلکه در سطحی بسیار بالاتر تاٽیر مٽبتی بر روی اقتصاد اروپای غربی و ژاپن که طی دهه های آینده رشدی سریعتر از آمریکا داشتند گذاشت. به این ترتیب تاٽیرات متفاوت بود و این همان نشانیست که دوران امپریالیسم را یادآوری مینماید.

با ورود به دهه های ٢۰۰۰ آمریکا تنها ابر قدرت امپریالیستی – مطمئنا تنها ابر قدرت –  میباشد٬ به دلیل اینکه پس از تلاشی اتحاد جماهیر شوروی٬ از هم پاشیدگی اقتصادی٬ روسیه جدید را ناگزیر ساخت که اریکه قدرت را به عنوان یک مدعی در جهان به رقیب خود بسپارد. اما به هر حال جهان شبیه به گذشته نیست.

از نظر اقتصادی سرمایه های مونوپولی آمریکایی تحت فشار سرمایه های اروپایی و ژاپنی قرار دارند٬ برای مٽال اتحادیه اروپا از مدتها قبل آمریکا را به عنوان بزرگترین بلوک معاملاتی جهان پشت سر گذاشته است. امروز سهم اتحادیه اروپا از سهم جهانی سه برابر آمریکا و مجموع تولیدات صنعتی آنها برابر با سطح تولید صنعتی در آمریکا میباشد.

امروز در بازار جهانی سرمایه داری سه بلوک و واحد پول (اتحادیه اروپا٬ آمریکا و ژاپن) با یکدیگر رقابت مینمایند. رقابت میان آنها شدید و در بر گیرنده بسیاری از تضادهاست. نوعی از تضاد که به جدال معاملاتی تبدیل میشود. محدودیتهای وارداتی اتوموبیلهای ژاپنی به آمریکا و واردات آمریکایی به ژاپن فقط میٽالیست در این زمینه!

در دهه های ١٩٨۰ ژاپن بیش از همه رشد کرد٬ به نحوی که از “معجزه ژاپنی” صحبت میشد. و زمانیکه سرمایه های ژاپنی در اواسط دهه های ١٩٨۰ سمبول سرمایه داری آمریکایی٬ “مرکز راکفلر” را در نیویورک خریدند٬ زمزمه هایی در مورد اینکه امپریالیسم ژاپن نیز امپریالیستی نیرومند است آغاز شد. با اینحال در سال ١٩٨٩ دوران توسعه ژاپن نیز به پایان رسید. بازار مسکن و مالی در توکیو متلاشی شد٬ امری که به یک رکود عمیق و دراز مدت در اقتصاد ژاپن منتهی شد٬ رکودی که اقتصاد ژاپن هنوز تا سال ٢۰۰١ علیرغم یک رشته کمکهای مالی دولتی نتوانسته از زیر بار آن کمر راست کند.

با اینحال رکود اقتصادی امپریالیسم ژاپن را فلج نکرده است. ژاپن طی سالهای گذشته یک رشته قراردادهای معاملاتی دو جانبه را با کشورهایی در آسیای جنوب شرقی منعقد نموده است که بطور فزاینده ای در آن حوزه ای که میتوان آنرا حوزه ین (واحد پول ژاپن) دربازار جهانی سرمایه داری نامید محدود میشود. توکیو همچنین پیشنهادی مبنی بر تاسیس بانکی آسیایی را داده است که باید نقش بانک جهانی را درآسیا ایفا نماید.

بیاد بیاورید که بانک جهانی از هر لحاظ  یک ارگان برای آمریکا و سرمایه های آمریکاییست. به عبارت دیگر یک مبارزه طلبی واضح بر علیه امپریالیسم آمریکا. امپریالیسم ژاپن تلاش مینماید که خود را از آن محدویتهای نظامی که شکست در جنگ جهانی دوم آنها را ناگزیر به پذیرفتن آن نموده است رها سازند. با اینحال برای واقعیت بخشیدن به این طرح زمانی طولانی باقیست٬ به همین دلیل ما آنرا به خاطر کمبود جا به حال خود رها میکنیم.

همانطور که گفته شد در سال ١٩۵١ آمریکا سرپرستی اتحادیه ذغال و فلزات را که در پایان به تشکیل اتحادیه اروپا منجر شد بر عهده داشت. اما روند تکاملی این دو اتحادیه یکسان نبوده است. آغاز تاسیس اتحادیه اروپای امروزی و تبدیل آن به پروژه بازار بزرگ اتحادیه اروپا٬ به دهه های ١٩٨۰ و به دورانی باز میگردد که سرمایه های چند ملیتی پی بردند که جهان به سوی تحولی جدید در حرکت است.

 آنها به این نتیجه رسیدند که اگر میخواهند از پس مبارزه رقابتی که در بازار جهانی وجود دارد بر آمده و بازار را مشترکا اداره نمایند٬ باید با یکدیگر متحد بشوند. در سال ١٩٨۴ اتحادیه اروپا کتابی موسوم به  “کتاب سفید” را پذیرفت. این کتاب کپی برنامه ای در مورد بازار داخلی بود که در گذشته توسط گروه سرمایه داران رونالد تیبل( ۷)  نوشته شده بود. پذیرفتن این کتاب آغاز انتخاب آن راه مستقلی بود که استالین در سال ١٩۵٢ از آن صحبت کرده بود. آن جوجه فاخته ای که آمریکا به آن منزلی در لانه اروپائیش داده بود رشد کرده و پرستاران آمریکائیشان را از آنجا اخراج مینمود.م

درسال ١٩٩٣ با عهد نامه ماستریش  ( ۸ )