مارکس و آزادی 1
محسن ابراهیمی
مارکس و آزادی
مقدمه
وقتی از آزادی صحبت میشود بلافاصله آزادیهای سیاسی، آزادی عقیده، بیان، تشکل، تجمع، نقد و غیره به ذهن خطور میکند. اینهاهمه آزادیهای اساسی هستند. به نفع طبقات حاکم است که این آزادیها را تا میتوانند محدود کنند و به نفع طبقه کارگر و توده های محروم است که از بیشترین سطح چنین آزادیهایی برخوردار باشند. بحث حاضر بلافاصله با این جنبه از مسئله آزادی درگیر نیست. اگر چه در جای مناسب، تا آنجاییکه به موضوع مطلب حاضر مربوط است به همه این مسائل خواهیم پرداخت. موضوع مورد نظر ما در این مطلب این است که نظام سرمایه داری مبتنی بر اسارت بخش اعظم جامعه است حتی اگر آزادیهای مذکور به درجاتی بر طبقات حاکم تحمیل شده باشند.
رکن جامعه سرمایه داری کار مزدی است و کار مزدی یعنی اسارت و بندگی مطلق اکثریت جامعه. تا زمانیکه کار مزدی برقرار است هنوز جامعه را نمیتوان و نباید آزاد فرض کرد.
همه این آزادیها همیشه قابل بازپس گیری توسط طبقات حاکم هستند. آیا این به معنای کم اهمیت بودن آزادیهای فوق الذکر است؟ به این معناست که تا رسیدن به آزادی از زنجیر کار مزدی لازم نیست برای آزادیهای مذکور مبارزه کرد؟ نه تنها این چنین نیست بلکه برعکس، هر درجه از تحقق آزادی در هر کدام از زمینه های بالا، مسیر طبقه کارگر و جنبش کمونیستی را برای ریشه کن کردن پایه و بنیاد همه بردگیها و بندگیها و اسارتها یعنی کار مزدی را بازتر و هموارتر میکند.
مسئله این است که حتی در آزادترین کشورها هم، دست و پای اکثریت عظیم جامعه در زنجیر موقعیت اقتصادیشان بند است. آزادی همه جانبه همه انسانها فقط و فقط با در هم شکستن این زنجیر امکان پذیر است. در سطور زیر جنبه های متنوع این ادعا مورد بحث قرار خواهد گرفت.
***
تمام افراد بشر آزاد بدنیا می آیند و باید آزاد زندگی کنند. اما، برعکس، اکثریت افراد بشر، آزاد به دنیا می آیند و اسیر "زندگی" میکنند و اسیر هم از دنیا میروند. از همان بدو تولد، دست و پایشان در زنجیر است و تمام داستان زندگیشان تلاش دائم برای گسستن این زنجیر است.
اما اگر بشر آزاد پا به این دنیا میگذارد اما از آزادی محروم است، نیرویی باید دست و پای انسان را به غل و زنجیر بکشد! این چه نیرویی است؟ از کجا منشا میگیرد؟ از ماوراء طبیعت و جامعه و انسان؟ از خود طبیعت؟ از خود جامعه؟ از میان خود انسانها؟ پاسخ این سئوالات هر چه که باشد، یک چیز روشن است:
بشر نمیتواند آزاد شود مگر با شکستن همین زنجیر و نمیتواند این زنجیر را بشکند مگر با در هم شکستن و غلبه بر نیرویی که انسان را به اسارت کشیده است. تلاش برای رهایی، تلاشی واقعی برای در هم شکستن زنجیر واقعی است. اگر اسارت انسان محصول نیرویی ماورا طبیعت و جامعه و انسان است، باید به جنگ این نیروها رفت. اگر آسمان زمین را به اسارت کشیده است باید به جنگ آسمان رفت. اگر]ابر انسانی [انسان را اسیر کرده است، باید مستقیما به جنگ ]ابر انسان رفت. اگر طبیعت انسان را مغلوب خود میکند، پس باید به جنگ طبیعت رفت. اگر زنجیر اسارت در خود جامعه و در میان انسانهاست، باید به جنگ جامعه و انسانها رفت. اگر همه این ها، حلقه های مختلف زنجیر اسارت انسان هستند؛ پس باید برای رهایی، همه این حلقه ها در هم شکست. اما اگر صحبت بر سر یک جامعه طبقاتی است، روشن است مناسبات طبقاتی در بنیاد همه این نیروهای زمینی و "آسمانی" قرار دارد که در مقابل آزاد بودن همه انسانها صف کشیده اند. میتوان حکم اول این پاراگراف را اینچنین تکمیل کرد که بشر، اگر چه آزاد به دنیا می آید اما اکثریت عظیم همین بشر به دنیای آزاد چشم نمی گشایند. از همان بدو تولد وارد دنیایی میشوند که از پیش در اسارت مناسباتی طبقاتی است.
آزادی برای بخش اعظم نسلهای انسانی امر مقدسی بوده است و تلاش برای رسیدن به آن مشغله دائمیشان بوده است. آزدی آنچنان امر مقدسی بوده است که کمتر جنبش و کمتر شخصیتی را میتوان سراغ گرفت که در حالیکه به صف مقابل آزادی بشر تعلق دارند اما اغلب، تلاششان برای اسارت انسانها را در قالب آزادی پیش نبرده باشند. کم نیستند دیکتاتورها و رهبران سیاسی مشهور در تاریخ که عامل فعال اسارت انسانها بوده اند اما عملشان را با تلاش برای آزادی تداعی کرده اند.
هیتلر چنین باور ابلهانه ای را تلقین میکرد که دارد نسل برگزیده ای را از شر نسلهای دیگر انسان رها میکند. مارگارت تاچر بیش از یک و نیم دهه به نام آزادی فردی، برای سلب بیشتر آزادی میلیونها کارگر تلاش کرد. رونالد ریگان، با " پنج واژه ساده" به آزادی و سعادت و رفاه اعلام جنگ کرد: "خانواده، كار، همسايگي، آزادي و صلح".
البته با همین واژه های ساده، یک دزدی علنی از سفره محرومترین خانواده ها و یک تعرض علنی به هرچه که طبقه کارگر در قلمرو آزادی بدست آورده بود راه انداخت. فاسدترین دشمنان آزادی، مثل مجاهدین افغانستان و طالبان، محصول مستقیم کارخانه "دموکراسی" بودند و توسط همین جناب ریگان "آزادیخواه"، "مبارزان آزادی" لقب گرفتند. خونین ترین کودتاهای نظامی توسط دیکتاتورترین خونتاها، دست پرورده ها و عزیز کرده های مکاتبی تا مغز استخوان مرتجع و ضد آزادی بودند که هر کدام دهها مدال "آزادی فردی" بر سینه شان آویزان بوده است. لازم نیست جای دور برویم. خمینی، این تجسم بندگی و اسارت، به نام آزادی سوار انقلاب شد و به نام انقلاب به جنگ آزادی رفت. حتی ادیان بزرگ جهانی، این هاله های آسمانی برای اسارت زمینی هم، اول بشر را به اسارت "گناه اولیه" در آوردند تا در مقام آزاد کننده این بشر نفرین شده از طوق همان گناه ظاهر شوند.
محتوی و مشخصات آزادیخواهی هر طبقه و هر جنبش و هر کسی مستقیما مربوط به این است که آن طبقه و آن جنبش و آن فرد به کدام وجه از زندگی، مناسبات اقتصادی و سیاسی نقد دارد. مسئله بر سر این است که موضوع آزادی و هدف آزادی چیست؟ آزاد از چه مناسباتی؟ آزاد از چه چیزی؟ از چه نیرویی؟ از چه قید و بندی؟ و در نتیجه آزاد برای انجام چه چیزی؟
آیا پاسخ به این سئوالها در میان همه و در همه اعصار و همه اجتماعات میتواند مشابه باشد؟ اگر چه خود آرزوی عام آزادی حتما در میان انسانها مشابه است اما آیا آزادی واقعی مورد نظرشان میتواند مشابه باشد؟ آیا پاسخ برده و سرف و پیشه ور و بورژوا و کارگر به این سئوالات میتواند همسان باشد اگرچه هر کدام در مقطعی از تاریخ برای آزادی تلاش کرده اند؟ آیا پاسخهای ارسطو و افلاطون و جان لاک و جان استوارت میل و مارکس میتواند پاسخهایی یکسان باشند؟
در یک نگاه کلی میتوان گفت که محتوا، دامنه و افق و ابعاد آزادیخواهی فلاسفه و متفکرین، منوط و مشروط بوده است به عصر و نظامی که در آن زندگی کرده اند و طبقه ای که به آن تعلق داشته اند.
عهد برده داری نمیتوانست مارکس بیرون دهد و سرمایه داری قرن نوزده نمیتوانست به اسپارتاکوس اکتفا کند. این دو در دو عصر و نظام متفاوت زندگی و مبارزه کرده اند و تبلور اعتراض دو طبقه متفاوت بوده اند. این دو شخصیت تجسم آزادیخواهی عصر خودشان بوده اند و شباهت در افق آزادیخواهیشان به اندازه شباهتهای دو عصر و دو نظام برده داری و سرمایه داری میتوانست باشد. برای مثال، هر دو متعلق به جامعه طبقاتی بودند که در آن مالکیت وسایل تولید و معیشت در دست اقلیتی متمرکز بوده است. حاکمیت در دست اقلیت صاحب وسایل تولید بوده است. اکثریت در محرومیت و اسارت بوده اند و به این اعتبار، آزادی از یوغ طبقه حاکم مضمون مشترک آزادیخواهی هر دو عصر بوده است.
در فاصله چند صد ساله اخیر انقلابات متعددی رخ داده اند که علیرغم تنوع در اهداف مشخصشان، همه مدعی رسیدن به آزادی بوده اند. طبقات وجنبشها و احزاب متعددی به نام آزادی و برای آزادی مبارزه کرده اند اما افق آزادیخواهیشان، تصویرشان از آزادی عمیقا متفاوت بوده است و در اغلب موارد، آزادی این طبقات و این جنبشها بر دوش اسارت طبقات دیگری معنی پیدا کرده است. اگر خدایان خرد "عصر خرد"، غولهای فکری "عصر روشنگری"، انقلاب آمریکا و انقلاب کبیر فرانسه را در کنار مارکس و لنین و انقلاب بزرگ اکتبر قرار دهید، با دو دنیای عمیقا متفاوت در قبال مسئله آزادی مواجه خواهید شد. این ها جنبه هایی از بحث است که پرداختن به آنها طول این نوشته مورد توجه ما خواهد بود.
ادامه دارد