مارکس و آزادی (9)

پیوست به گذشته

 

 

محسن ابراهیمی

 

مارکس و آزادی

 

(9)

 

 

 

در تولید کاپیتالیستی، کار مرده بر کار زنده حاکم است. سرمایه بر کار حاکم است. سرمایه دار بر کارگر مسلط است. ورود ماشین به صحنه تولید، به حاکمیت کار مرده بر کار زنده ابعاد جدیدی میدهد. آن را به جزئی دائمی از فعالیت تولیدی، به لحظه به لحظه زندگی کارگر در پروسه تولید اشاعه میدهد. به قول مارکس، در این سیستم، کارگر از ماشین استفاده نمیکند، ماشین از کارگر استفاده میکند؛ ماشین خود را با حرکات کارگر تنظیم نمیکند، کارگر تابع حرکات ماشین است. ماشین بیجان ضمیه کارگر جاندار نیست، بلکه "کارگران بصورت ضمایم جاندار در آن ادغام شده اند."

"کار با ماشین در همان حال که رمق دستگاه عصبی انسان را می گیرد حرکات همه جانبه عضلات را نیز غیر ممکن می کند، و بدین ترتیب آزادی فعالیت بدنی و فکری هر دو را تا ذره آخر از انسان سلب می کند." ( کاپیتال ص۴۶۱)

اگر مبنای اقتصادی جامعه بر کار مزدی استوار نبود، رشد تکنولوژی و ورود ماشین به پروسه تولید، فرصتهای بزرگی در مقابل بشریت باز میکرد تا همه انسانها از فراغت و آزادی و شکوفایی فردی بیشتری بهره مند شوند. اما ماشین زنده نیست، مغز ندارد که فکر کند، اندام حسی ندارد که احساس کند، زبان ندارد که به حرف دربیاید. ماشین به خودی خود تبعیض گر نیست.

ماشین فقط در نظامی کارگر را اسیر تر میکند که در آن کار مرده بر کار زنده حاکم است. ثروت اجتماعی متمرکز شده در دست سرمایه دار بر کارگر حاکم است.

تا اینجا البته، صحبت بر سر تاثیر ماشین در زندگی آن بخشی از طبقه کارگر است که به خاطر نیاز سرمایه برای ارزش افزایی "شانس" این را داشتند که به مثابه طبقه کارگر بازتولید شوند.

 اما همچنانکه قبلا بحث کردیم، برای سرمایه فقط بازتولید طبقه حیاتی است و اگر این تضمین شود، در این میان نابود شدن حیات میلیونها افراد کارگر هیچ ایرادی ندارد و سرمایه دار را دچار هیچ عذاب وجدانی نمیکند! میدانیم که رشد تکنولوژی ماشینی، تعداد زیادی از کارگران را به صف ارتش ذخیر کارگری راند و وقت این کارگران را تماما "آزاد" کرد. و البته به این بسنده نکرد و تعداد زیادی را به نابودی فیزیکی کشاند و برای همیشه از درد و رنج خود زندگی "آزاد" کرد. فقط به عنوان یک مثال، در نتیجه ورود ماشینهای بافندگی به پروسه تولید، انگلستان به صحنه هولناک از گرسنگی مردن نساجان دستباف بسیاری تبدیل شد و "دشتهای هندوستان از استخوان نساجان هندی سفید شد."

طبقه کارگر با رهایی خود، همه را رها میکند

" فلاسفه به طرق گوناگون جهان را فقط تفسیر کرده اند؛ نکته، اما، تغییر آنست." (مارکس)

برای مارکس که خود مستقمیا در گیر تغییر جهان است، نیرویی که بنا بر موقعیتش قادر است به چنین تغییری دست بزند به همان اندازه خود تغییر مهم است. او به عنوان نظریه پرداز کمونیسم، در همان اولین تبیینهای خود از کمونیسم، سرخط اصلی نیروی تغییر دهنده در جامعه سرمایه داری را بدست میدهد که بعدا در کاپیتال مستقیما و همه جانبه به آن میپردازد. در ایدئولوژی آلمانی مینویسد:

"کمونیسم برای ما وضعیت اموری نیست که باید برقرارشود، ایده آلی نیست که واقعیت باید خود را با آن تطبیق دهد. ما آن جنبش واقعی را کمونیسم می نامیم که وضعیت کنونی امور را ملغا سازد. شرایط این جنبش از مفروضاتی که هم اکنون موجود است، نتیجه میشود." (تاکیدات از متن اصلی) (۱)

پس کمونیسم یک جنبش واقعی برای ملغی کردن وضعیت کنونی است. دقت کنید که اینجا مارکس فقط از تغییر صحبت نمیکند. از ملغی ساختن وضعیت کنونی حرف میزند. این بیان دیگری از نقد ریشه ای و عملی و همه جانبه ارکان نظم سرمایه داری است. چنین نقد واقعی و عملی و رادیکال فقط از دست نیرو و جنبشی بر می آید که بتواند و بخواهد رادیکال عمل کند. نیرو و جنبشی که هیچ نفعی – مطلقا هیچ نفعی - در نظام موجود ندارد. نیرویی که هیچ است و میخواهد همه چیز شود. نیرو و جنبشی که تنها و تنها با وارونه کردن کامل و رادیکال وضعیت کنونی امور، با الغاء تمام و کمال وضع موجود میتواند رها شود. نیرویی که مسئله اش "عبارت از زیر و رو کردن جهان موجود، از دست بردن عملی به واقعیت موجود و تغییر آن" باشد.

سئوال اکنون این است که کدام انسانها، کدام طبقات، کدام نیروها و کدام جنبشها چنین آرمانی و چنین ظرفیتی و چنین امکانی دارند. سئوال مشخصا بر سر پراتیک کدام طبقه است. اگر روشن است که وارونه کردن اوضاع موجود، ملغی کردن وضعیت واقعی امور، بدون پراتیک آگاهانه و فعال انسانی ممکن نیست، پس باید معلوم شود که کدام انسانها اولا میخواهند به چنین پراتیکی دست بزنند و ثانیا، امکان و شرایط پیش بردن و به سرانجام رساندن چنین پراتیکی را دارند.

همه این سئوالات برای پیش بردن بحث مهم هستند. به مسئله تفاوت طبقه کارگر در امر رهایی با طبقات دیگر چه در جوامع پیشا سرمایه داری چه در خود نظام سرمایه داری در فصلی جداگانه خواهیم پرداخت. اینجا تمرکز بحث روی ویژگی طبقه کارگر به مثابه عامل اصلی و تنها عامل رها کننده کل جامعه است. (۲)

اجازه بدهید برای پاسخ دادن به این سئوال با خود مارکس همراه شویم و ببینیم که مارکس از چه زوایایی و چگونه به این مسئله پرداخته است. بحث را با سه جمله مشهور تر پاراگراف مشهوری از کتاب "خانواده مقدس" شروع میکنیم. جملاتی که در اغلب آثاری که به نحوی به نقش طبقه کارگر میپردازند مورد رجوع قرار میگیرند:

"مساله این نیست که این یا آن پرولتر، یا حتی کل پرولتاریا، در این لحظه هدف خود را چه قرار میدهد. مساله این است که پرولتاریا چه هست، و مطابق با این بودن، چه چیز را تاریخا ناگزیر است انجام دهد."(سه تاکید اول از متن اصلی است و آخری از من است).

این جملات از فصل چهار خانواده مقدس، اثر مشترک مارکس و انگلس است. این فصل توسط مارکس تدوین شده است. در وهله اول به نظر می رسد که مارکس در اینجا یک تبیین دترمینیستی از جایگاه و نقش تاریخی طبقه کارگر می دهد. یا بهتر است بگوییم از این نقل قول استنتاجات جبرگرایانه شده است.

 تاریخ چپ سرشار از نمونه هایی است که تحت عنوان "رسالت تاریخی طبقه کارگر"، نقش پراتیک واقعی، نقش تحزب طبقه کارگر، نقش دخالت آگاهانه و سازمانیافته طبقه کارگر در نابودی نظام سرمایه داری را قلم گرفته اند. از این به اصطلاح "رسالت تاریخی"، سازمان یافتن کارگر در انتهای تاریخ را استنتاج کرده اند. و از اینجا نه تنها بیوظیفه گی خود در قبال سازمانیافتن طبقه کارگر بلکه وظیفه تخطئه تلاش کارگران برای تحزب را در مقابل خود قرار داده اند. و حتی در موارد زیادی، پرولتاریا را به مقام خدایی ارتقاء داده اند و وظیفه سیاسی خود را تملق در قبال این مقام و از این طریق توجیه ضدیت خود با تحزب کمونیستی قرار داده اند.

مارکس که خود بخش مهمی از زندگیش را با ایدئولوژیهای بورژوایی در میان کارگران مقابله کرده است نمیتواند اسیر چنین تبیین جبرگرایانه و قدسی مابانه از طبقه کارگر باشد. همین چند جمله به وضوح نشان میدهد که مارکس به خوبی به این امر واقف است که طبقه کارگر و آگاهی اش میتواند در مقابل آن نقش تاریخی اش که "ناگزیر است" انجام دهد قرار گیرد. میتواند در "لحظات" معینی اهدافی را در مقابلش قرار دهد که مغایر با این هدف تاریخی باشد. یعنی اینکه، به کارگران به صرف تعلقشان به طبقه کارگر هیچ قدوسیتی داده نمیشود. چه بسا که چند پاراگراف پایین تر، مارکس بوضوح با این تملق چپ در قبال کارگران صریحا مرزبندی میکند. تصریح میکند که "نقش جهانی- تاریخی" پرولتاریا هیچ سنخیتی با ارتقاء طبقه کارگر به "مقام خدایان" ندارد. مسئله برای مارکس، موقعیت عینی کارگر در اقصاد سیاسی، و "مطابق با این بودن"، نقش ضروری و تاریخی پرولتاریاست.

قبلا در باره این صحبت کردیم که بنابر این موقعیت عینی، کارگر محکوم به چه نوع زندگی است. بیگانگی از محصول کار، خود کار فقط دو جلوه از موقعیت کارگر است. اما اینجا صحبت بر سر این است که همان موقعیت عینی که کارگر را اسیر کرده است، در عین حال کارگر را به نیرویی رهایی بخش تبدیل میکند. نیرویی که هم ناگزیر است و هم میتواند خود و همراه خود کل جامعه را نجات دهد. اجازه بدهید همین چه بودن و مطابق با آن نقش تاریخی جهانی پرولتاریا که رهایی کامل همه است را قدم به قدم دنبال کنیم.

سرمایه دار و کارگر به مثابه محمل زنده و انسانی یک موقعیت اقتصادی، به مثابه محمل انسانی یک رابطه (رابطه سرمایه)، به مثابه دوقطب یک تضاد لازم و ملزوم یکدیگرند. بدون هم نمیتوانند هستی داشته باشند. مارکس در خانواده مقدس همین رابطه را به این صورت تبیین میکند.

"پرولتاریا و ثروت (سرمایه دار) متضاد یکدیگرند و به این عنوان یک کل را تشکیل میدهند. آنها هردو محصول جهان مالکیت خصوصی اند. مساله این است که موقعیت دقیق هریک از آنها در این تضاد چیست. کافی نیست بگوییم که اینها دو وجه یک کلیت هستند." (پرانتز از من است)

اینجا از "موقعیت دقیق" منظور فقط این نیست که ماحصل این رابطه در زندگی واقعی این دو طبقه چیست. بحث بر سر این است که این "موقعیت دقیق" در یک رابطه متقابل، این دو طبقه را تاریخا و از نقطه نظر پراتیک اجتماعی و سیاسی تاریخیشان به کجا سوق میدهد. بر اساس "چه بودن" شان، به انجام چه چیزی "تاریخا ناگزیر" هستند. یک قطب این تضاد که طبقه سرمایه دار است، "وجه مثبت" این تضاد است که اگر میخواهد بماند ناگزیر است پرولتاریا یعنی متضاد خود را تولید و باز تولید کند و از این طریق خودش را اثبات کند.

 مارکس از این وجه به مثابه وجه محافظه کار تضاد نام میبرد. وجه دیگر این تضاد، یعنی همان پرولتاریا، " برعکس، مجبور است بعنوان پرولتاریا خود را الغاء کند، و با این کار متضاد خود، یعنی مالکیت خصوصی که موجودیت او را رقم زده و به پرولتاریا تبدیل اش کرده را نیز الغاء کند." مارکس از این وجه تضاد به مثابه "وجه منفی تضاد"، "بنیان ناآرام" این تضاد نام میبرد. وجهی که اگر مالکیت خصوصی را دست نخورده باقی بگذارد، پرولتاریا خواهد ماند. اسیر خواهد ماند. وجهی که اگر میخواهد نجات یابد ناگزیر است مالکیت خصوصی بر وسایل تولید و از این طریق خود را به مثابه طبقه کارگر نفی کند. طبقه کارگر مجبور است برای رها شدن از زنجیر پرولتر بودن، متضاد خود، همان متضادی که او را به مثابه همین طبقه در زنجیر تولید کرده است را مضمحل کند. منحل کند. و به این طریق خودش را به مثابه یک طبقه مضمحل و منحل کند.

پرولتاریا با الغاء مالکیت خصوصی بر وسایل تولید، با نفی طبقه مقابل، خود را هم به مثابه پرولتاریا نفی میکند. طبقه کارگر رها شده تناقضی در خود است. کارگر به درجه ای رها میشود که دیگر کارگر نباشد. و البته روشن است که نمیتوان شرایطی را تصور کرد که در آن طبقه کارگر به درجه ای کارگر است و به درجه ای کارگر نیست. طبقه کارگر با بالاترین سطح دستاوردهای سیاسی و اقتصادی همچنان اسیر است. طبقه کارگر فقط با رهاییش از موقعیت اقتصادی اش در تولید، یعنی فروشنده نیروی کار میتواند موقعیت انسانی اش را بازیابد. ما طبقه کارگر رها شده نداریم. انسان رها شده داریم. یعنی اینکه طبقه کارگر برای ارتقا به زندگی انسانی باید دیگر طبقه کارگر نباشد. و افراد کارگر فقط زمانی آزاد میشوند که طبقه کارگر خود را به مثابه طبقه منحل کرده باشد.

 

ادامه دارد