بحران ساختاری سرمایه با خوانش مارکس(۱(
پیوست به گذشته
بحران ساختاری سرمایه با خوانش مارکس(۱(
عباس منصوران
سرمایه جدا از شکل نقدینگی خود، به شکل سرمایه اعتباری به پیشبرد و گسترش صنعتی شتاب بخشید. بانکها ملی در آغاز این روند، در آغاز به صورت سفته بازان حرفه ای بودن وهم هنگام با قرضهی ملی (که پشتوانه آن در آمد دولت بود) نظام اعتباری بیناللملی به وجود آمد. که در نخست یکی ازمنابع مهم انباشت بدوی بودند.
در این فرایند، سرمایهداری به مناسبات حاکم فرارویید. سرمایهدار به سلطه نشست. زیرا که
«شرط اساسی برای وجود و سیادت طبقهی بورژوازی عبارت از انباشته شدن ثروت در دست اشخاص و تشکیل و افزایش سرمایه است. شرط وجود سرمایه، کار مزدوَری است؛ کار مزدوَری منحصراً به رقابت بین کارگران بستگی دارد.»[۸]
این فرایند همانگونه که مارکس و انگلس پیش بینی کرده بودند، جهان را به یک گلوبال سرمایهداری تبدیل کرد.
«بورژوازی از راه بهرهکشی از بازار جهانی به تولید و مصرف همهی کشورها، جنبهی جهان وطنی داد و علیرغم آه و اسف فراوان مرتجعین، صنایع را از قالب ملی بیرون کشید. رشتههای صنایع سالخورده ملی از میان رفته و هر روز نیز در حال از میان رفتن است…»[۹]
مارکس و انگلس، تدوام بورژوازی ملی را ۱۶۰ سال پیش افسانه اعلام کردند. این یک شناخت آگاهمندانه بود که بابرخورداری از دانش مبارزه طبقاتی میتوانست از اندیشه مارکس و انگلس بیان شود. با این همه، در سال ۱۳۵۸ در ایران در یک بیخبری، جزوهای زیر نام «افسانه بورژوازی ملی و مترقی»، نوشتهای از فردی که محفلی به هواداری از گروه تازه بنیاد دیگری برپا کرده بود منتشر شد و حقیقتیابی مارکس را کشف خود وانمود ساخت، همانگونه که وی این بیان سترگ مارکسی «کل آزادی عبارت است از بازگرداندن جهانِ انسان و روابطِ انسان به خود انسان»[۱۰] در سال ۱۸۴۴ را در جایی دیگر در کلان روستای ایران نیز به نام خود قلمداد کرد.
پول به ویژه در این مناسبات بیگانه ساز انسان از خویش، «هرچیز را به شکل انتزاعیاش کاهش میدهد، خود نیز در جریان این حرکت به یک هستی کمّی تقلیل مییابد. افراط و تفریط به هنجار واقعی آن تبدیل میشوند.»[۱۱]
سلطه مناسباتی غیر انسانی، در مناسباتی بیگانه ساز انسان از خویش و به ویژه بیگانهسازی کار، و به زانو درآوردن انسان در برابر بتهای خود ساخته، پیآمد این فرایند است.
به اینگونه، «سرمایه، ثروت اسرافکار» را به زانو در میآورد، در آغاز خود، با کاهش نرخ بهره، پول را به توسعه صنعتی مجبور می سازد.
«کاهش بهرهی پول که پرودون آن را نشانهی نابودی سرمایه و گرایش به اجتماعی شدن آن میداند، نشانهی بلاواسطه پیروزی تام و تمام سرمایهی کارکن بر ثروت اسراف کار و به عبارتی، دگرگون شدن تمام انواع مالکیت خصوصی به سرمایه صنعتی است…»[۱۲]
مارکس رد گروند ریسه و سپس کتاب سرمایه به ویژه در جلد سوم، این بیان خود را کامل گردانیده و نشان میدهد که مالکیت سرمایهداری تنها در شکل سرمایه صنعیت محدود نمیماند. بهبیان دیگر، انقلاب صنعتی است که مناسبات سرمایهداری را تکمیل و تثبیت میسازد. با این اشاره که جهان را نه به گونهای موزون و همسان، که نا موزون، به شمال و جنوب و اکنون به کلان شهر مرکز- پیرامونی در مینوردد. انفجار درون این مناسبات از تضاد اصلی و هستهای و مرکزی بین اجتماعی شدن نیروهای مولده و انحصاری شدن مالکیت بر ابزار تولید، ریشه میگیرد و تضادهای دیگر این مناسبات را یکی در پی دیگر و زنجیره وار به همراه میآورد.
به برهان مارکس، «سرمایهداران، سرمایههای شخصیت یافتهاند». به این معنا که آنان، کارگزارانی آزاد نیستند، بلکه آکتورهای الزامات این نظام هستند. بنابراین، پرسش این نیست که باید برخی یا تمامی آنان را «کنار» گذاشت. جایگزین کردن یک نوع از سرمایهی شخصیت یافته با نوع دیگر، به بازتولید همان مناسبات میانجامد و دیر یا زود جهان، به بازگشت و بازتولید سرمایهداری دچار میشود. زیرا که نه تنها کار، که آدمی گذشته از وابستگی و پایگاه طبقاتی و اجتماعی در این مناسبات از خود بیگانه میشود.
«با بیگانه ساختن آدمی ۱- از طبیعت و ۲- از خود، یعنی از کارکردهای عملی و فعالیت حیاتیاش، نوع انسان را از آدمی بیگانه میسازد. کار بیگانه شده، زندگی نوعی و زندگی فردی را بیگانه میسازد و سپس زندگی فردی را در شکل انتزاعی خود به هدف زندگیِ نوعی، آن هم به همان شکل انتزاعی و بیگانه، تبدیل میسازد.»[۱۳]
وجود بیگانهای، کار و فروآوردهی نیروی کار را از آفرینندهی اصلی آن میرباید و به تملک خویش در میآورد.
«اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون محصولی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به انسان دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایهی عذاب و شکنجه اوست، پس باید برای دیگری سرچشمه لذت و شادمانی زندگیاش باشد، نه خدا، نه طبیعت، بلکه خود انسان است که میتواند این نیروی بیگانه بر انسان باشد.»[۱۴]
در این جاست که کالای بیگانه شده، به صورت بتواره، به فتیشیسمی میانجامد که بشر را مرعوب خداوارگی قهار خود میکند. تملک فرآوردهی کار به غیر، به ازخود بیگانگی میانجامد و بیگانگی از تملک غیر بر کار دیگری برمیخیزد. این دو بیگانگی در مناسبات سرمایهداری، نمیتواند تا «ابد» پایا بماند؛ مگر آنکه ، مگر آنکه به همانگونه که در ترجیعبندهای کتابهای دینی، به گوش بردگان میخوانند، اسیر و مسخ مذهب بوده و «تقدیر الهی»اش بنامیم.
ادامه دارد