مسئله انسان پس از مارکس (۲) (4)از هم پاشیدگی مفهوم انسان
پیوست به گذشته
مسئله انسان پس از مارکس (۲)
فلورانس ولف
مترجم: ب. کیوان
اگست ۲۰۱۱
(4)
از هم پاشیدگی مفهوم انسان
این مسئله به دقت موضوع ششمین”تز ها در باره فویرباخ” است. مارکس در این باره نوشت: “فویرباخ گوهر مذهب را در گوهر انسان حل می کند، اما گوهر انسان چیزی انتزاعی نیست که استواربر فرد یگانه باشد. این در واقعیت حقیقی اش مجموع رابطه های اجتماعی است”. وهله تازه ای را بیاد بیاوریم که هدف پژوهش فویرباخ همانا بازگشت دادن انسان به خودش، پایان دادن به از خود بیگانگی است که توسط او چونان داده بی میانجی، واقعیت نخستین نگریسته شده، اما اگر از خود بیگانگی که استوار بر نمایاندن چگونگی های اساسی انسان خارج از او، واقعیت نخستین است، در این صورت، این به آن معنا است که هیچ از خودبیگانگی دیگر مقدم بر آن نیست.
بنابر این، اندیشه انسان، چگونگی های اساسی انسان واقعیت های بی میانجی هستند. بنابر خود این حرکت که انجام می گیرد، او فقط توانسته است واقعیت های جهان را به عنوان گوهر های بسته نسبت به خود شان درک کند. بنابر این، فویرباخ اندیشه طبیعت انسان، گوهر انسان را چونان داده بی میانجی انسان در نظر می گیرد. درست او به بررسی کردن مقوله هایی هدایت می شودکه ما بر پایه آن ها واقعیت را چونان بازتاب واقعیت های عینی درک می کنیم. هم چنین او احساس متعلق به بشریت را چونان نمود گوهر انسانِ حقیقی، واقعی می نگرد.
فویرباخ پس از خواندن هگل بازگشت به ماتریالیسم را با برجسته کردن پدیدار از خود بیگانگی ایده آلیسم و اقدام به “بازیابی ماتر یالیستی” واقعیت های بیگانه شده در ایده آلیسم آغاز کرده است. اما او به تمیز دادن از خودبیگانگی، انتزاع در پراکسیس (یگانه پراتیک واقعی انسان که بینش است) ادامه می دهد. برای دورتر رفتن از فویرباخ در مفهومی که او نشان داد، در این صورت باید به این مفهوم پراکسیس عنوان تازه داد و به آن درون ماتریالیسم اندیشید- خواهیم دید این امر بازگشت دوباره به سنجه معین در فلسفه هگل را ایجاب می کند.
فویرباخ به مذهب چنان فرا فکنی چگونگی های اساسی انسان در خارج از او می اندیشید. ولی به ایده خود انسان به عنوان از خودبیگانگی نمی اندیشید. او می پنداشت که می تواند واقعیت انسان را بنابر این واقعیت که اورا از راه درون یابی Intuition ، در انسانی که از برابر من می گذرد، درک می کند، تأیید نماید.
البته در همان لحظه که او می اندیشد این انسان را در بیرون از هر تغییر شکل که از اندیشه ورزی انتزاعی نتیجه می شود، درک می کند، نسبت به او انتزاع بسیار زیادی به کار می برد. همان طور که لوسین سو در اثرش “مارکسیسم و تئوری حقیقت” نوشت:
“آن چه که خیلی ساده خود را به ما می نمایاند “انسان مشخص”آن طور که با او در خیابان یا حتا در “کار”برخورد می کنیم، به کلی با آن چه که به نظر می آید، تفاوت دارد؛ این یک انتزاع بی قید و شرط است؛ زیرا هر فعالیت اساسی زندگی اش که در چرخه های اجتماعی که منطق شان را به او تحمیل می کنند، وارد شده، با او در خیابان گشت نمی زندو در میز کارگاه یا در دفتر کارش تلمبار نشده است” (٣۱) انسان به راستی مشخص یک نقطه درون بخشی مجموعی از تعین هایی است که به ضرورت در این کیفیت دیدنی نیستند. بنابر این، بدیل واقعی برای ایده آلیسم و از خود بیگانگی ناشی از آن رابطه ژرف اندیشانه در جهان نیست. به طور تناقض آمیز اراده واقعی نگریستن انسان در واقعیت آن، نه به عنوان یک انتزاع باید از مسیر در نظر گرفتن خصلت به طور ذاتی اجتماعی، تاریخی، درون فردی انسان ها بگذرد. از این رو، فویرباخ درک کردن انسان در خلال رابطه درون ذهنی به خواست خود را رد می کند. در نهایت او فقط به درک کردن انسان به عنوان ژانر بیولوژیک، به عنوان “چیزی انتزاعی”، به عنوان یک “شکل گوهری” که در هر فرد جا دارد، نایل می آید. در این مفهوم پراکسیس، برعکس، جدایی بنیادی بین ذهنی و عینی که فویرباخ سر انجام در آن زندانی باقی مانده، زدوده می شود.فرد، انسان مشخص که به ذهن من خطور می کند، محل گرد آمدن مجموعی از تعین های عینی است. پس سوژه ای که در مفهوم نخستین اصطلاح یعنی به عنوان مرجع مستقل اندیشه، خود آگاه، کنش درک شده، وجود ندارد. اندیشه، خودآگاه، کنش بشری به طورعینی تعین یافته اند.
بنابر وضعیت، می توان پرسید که آیا هنوز صحبت کردن از انسان مناسب است. فرا رفت از جدایی ذهنی/ عینی که مارکس این جا به کار برد، حل (Résorption) ذهنی در عینی معنی نمی دهد؟ آیا واقعیت حل کردن این بار، بنیادیِ ذهنی در عینی نفی مفهوم انسان را نیز ایجاب نمی کند؟ زیرا اگر انسان ها فقط گذرگاه مجموع تعین های بیرونی در خودشان هستند، دیگر واقعیت به ویژه انسانی وجود ندارد و مفهوم انسان می تواند در دیگر مفهوم ها حل شود. پس به نظر می رسد، مسئله انسان به طور جدایی ناپذیر به مسئله سوژه مربوط است. اگر ما سوژه را چونان نقطه حرکت مستقل کنش ها یا اندیشه ها درک می کنیم- این چیزی است که ما انجام می دهیم- و اگر در نظر گیریم که فقط واقعیت خاص انسانی همان قدر انسان نمی تواند به تمامی در تعین های دیگر چون خودش حل شود- چیزی که ما به تساوی انجام می دهیم - در این صورت، اگر سوژه وجود نداشته باشد، انسان نمی تواند وجود داشته باشد. البته، می توان به خاطر دلیل های سادگی های زبان به صحبت کردن در باره انسان ها و سوژه ها ادامه داد، اما تنها در مقیاسی که آن ها فقط مکان های ویژه عبور تعین های ویژه اند.
این است آن چه که به نظر می رسد لویی آلتوسر آن را هنگامی اعلام داشت که نوشت: “فقط میتوان چیزی از انسان ها را شناخت که در شرایط مطلق به خاکستر های استوره های فلسفی (تئوریک) انسان تبدیل می شود. پس هر اندیشه که از مارکس برای زنده کردن این یا آن روش انسان شناختی یا هومانیسم تئوریک توصیه می شود، از دید تئوریک فقط خاکستر هایی خواهد بود”. (٣۲) بررسی انسان فقط می تواند بررسی واقعیت هایی باشدکه توسط او آشکار می شود. انسان فقط می تواندموضوع علم به اندازه ای باشد که او را چونان تکیه گاه واقعیت های دیگر چون خودش بنگریم.
هم چنین در این مفهوم است که میشل فوکو از “سرگردانی واپسین انسان” (٣٣) صحبت می کند. فوکو در اثر خود زیر عنوان “واژگان وچیز ها” در واقع نشان می دهد که پرسش در باره انسان در یک بافت تاریخی به کلی مشخص سربرمی آورد: بافت مدرنیته ای که در آن انسان هم زمان چونان سوژه شناسنده، چونان ابژه ای که بنابر کارکرد شناخت های متفاوت اش مشخص شده، نمودار می گردد. علم های بشری که انسان را موضوع علم می انگارند- و بدین ترتیب از آن یک مفهوم به تمامی جدا می سازند- در نهایت فقط می توانندآن را در خلال نیروهای (زندگی، کار، زبان) که از او عبور می کنند، درک کنند. با این همه، نیروهایی که به عنوان کران های بیرونی اش، پیش آزمونی (A priori) به نظر می رسند ... انسان که سر انجام در نفس خود نگریسته شده، ناپایدار می شود. از این رو، او همانند با این نقطه های درخشان است که هنگامی که نگاه به آن ها دوخته می شود، از دید می گریزد. بنابر این، این نیروهای بیولوژیک، فنی، زبانی که از انسان عبور می کنند، او را هم زمان در دسترس علم می گذارد و از حیث مفهومی بی مورد می کند. در واقع، آیا بررسی کردن این عرصه های متفاوت نیرو برای بررسی کردن انسان کافی نیست؟ حفظ کردن این مفهوم به عنوان یک چیز معتبر به چه کار می آید؛ زیرا آن چه که یک لحظه به عنوان ظرف، (انسان) در نظر گرفته شده، در همان لحظه آشکار می شود که فقط یک محتوا (در عرصه های مختلف نیروها) است؟ از این رو، فوکو می تواند از از هم پاشیدگی انسان “چونان چهره شن در کرانه دریا” (۲۴) صحبت کند.
نگریستن انسان مشخص، انسانی که خود را در فردیت اش چونان حامل این “شکل گوهری انسان” به من می نمایاند، به دقت به موضع فویرباخ باز می گردد- و بنابر این،به طور مشخص مانع از درک کردن این انسان مشخص در شفافیت کامل آن است. اندیشیدن به انسان مشخص به عنوان انسان، ناگزیر نه به دادن شفافیت بیشتربه اندیشه انسان (آن چه که به نظر می رسدفویرباخ می پندارد) بلکه به دست یازیدن به انتزاع کلی در باره انسان مشخص می انجامد. به علاوه، برخلاف نمودارها انگاشتن “انسان مشخص” به عنوان حامل گوهر انسان نا تاریخی هیچ چیز عینی ندارد و برعکس با رفتار فردگرایانه خاص جامعه “بورژوایی” مطابقت دارد. انگاشتن انسان، چیزی است که آن را “انسان مشخص”می نامند. از این قرار انسانی که از برابر من می گذرد، انگاشتن انسان به عنوان فرد جامعه مدنی- بورژوایی، “بورژوا” یا “مدنی” است که در مفهوم پیشین اصطلاح ها درک شده است: یعنی شهروندی که فقط به خاطر رفتارهایش (و به ویژه رفتارهای اقتصادی اش) در نظر گرفته می شود، “فرد معینی” که تابع قاعده های یک نهاد بیرونی که او به آن تعلق دارد،نیست. مارکس در تز هفتم نوشت:
“افراد انتزاعی که [فویرباخ] تحلیل می کند به یک شکل معین اجتماعی تعلق دارند”. از این رو، فویرباخ، ضمن اندیشیدن به “انگاشتن انسان در نَفس خود” انسان را در نوعی سازمان اجتماعی به کلی ویژه منجمد می کند.
برگردان :پایان تیر ماه ۱٣۹۰
بحث بعدی : گوهر انسان “مجموع رابطه های اجتماعی”
پی نوشت ها:
۱٣- لویی آلتوسر، برای مارکس، ص ۱۵۹
۱۴- مارکس، دست نوشته های ۱٨۴۴، ص ۱۱۵
۱۵- همان جا. ص. ۱۱٣
۱۶- همه این نقل قول ها در باره تقابل انسان – حیوان از دست نوشته های ۱٨۴۴ ص ۱۱۶- ۱۱۵ گرفته شده است.
۱۷- همان جا، ص . ۱۱۵
۱٨- میشل هانری، مارکس ج . ا. ص ۹
۱۹- همان جا، ص . ۹۶ ، ص. ۱۰۰
۲۰- همه این نقل قول ها در باره تقابل انسان – حیوان از دست نوشته های ۱٨۴۴، ص ۱۱۶- ۱۱۵ گرفته شده است. در نزد فویرباخ” تاریخ خیلی دقیق بین فرد و نوع ،برای پر کردن خلأ یی که آن ها را جدا می کند، جا دارد و نوع مفهوم انتزاعی، نام گرایانه را در واقعیت دگرگون می کند : بنابر این، اوچیزی جز مفهوم این خلأ نیست” (لویی آلتوسر، نوشته های فلسفی و سیاسی، ج ۲، ص . ۲۵٣) .
۲۱- مارکس، دست نوشته های ۱٨۴۴، ص. ۱۱۵
۲۲- همان جا. ص . ۱۱۶
۲٣- همان جا ، ص . ۱۷۷
۲۴- همان جا ، ص. ۱۱۲
۲۵- همان جا، ص . ۱۱۲
۲۶- همان جا، ص . ۱۱۲
۲۷- همان جا، ص . ۱۲۱
۲٨- همان جا، ص . ۱۴۴
۲۹- تصریح کردن از ما است. ما این جا ترجمه تز هایی را که توسط پیر ماشه ری هنگام سمینارش در باره این موضوع پیشنهاد شده تکرار می کنیم. مسئله عبارت از ترجمه فرانسوی متن آلمانی انگلس است، نه مارکس- روایت تز پنجم که توسط انگلس ارائه شده به نظر ما روشن تر از روایت مارکس است که می گوید “فویرباخ درون یابی را می پذیرد” .
٣۰- لویی آلتوسر، "برای مارکس" ، ص . ۲۵۶
٣۱- لوسین سو،”مارکسیسم و تئوری شخصیت” ، ص . ۵٣۱
٣۲- لویی آلتوسر “برای مارکس” ، ص . ۲٣۶
٣٣- میشل فو کو، “واژگان و چیزها” ، ص . ۲۷۵
٣۴- همان جا، ص ٣۹٨