مسئله انسان پس از مارکس، قسمت سوم گوهر انسان «مجموع رابطه های اجتماعی» (5)

مسئله انسان پس از مارکس، قسمت سوم


از فلورانس ولف

برگردان : ب . کیوان

گوهر انسان «مجموع رابطه های اجتماعی»

 (5)

 

 

          در عوض، مارکس از «گوهر انسان »صحبت می کند و آن را به عنوان «مجموع رابطه های اجتماعی» تعریف می کند. این ارتباط بشریت، این احساس تعلق به یک نوع که در اصطلاح به عنوان «ژانر انسان» به آن می اندیشیم، نمایشگر هویت ارتباط هایی است که انسان ها بین خود می تنند- آن چه که به این گفته باز می گردد این است که چیزی به نام ارتباط بشریت وجود ندارد، بلکه ارتباط های بین انسان ها وجود دارد. ژانر انسان به هیچ وجه یک شکل گوهری وحتا مجموعی از خصلت های مشترک در همه انسان ها نیست که بر پایه آن ها بتوانیم آن ها را طبقه بندی کنیم. به این دلیل که انسان ها در رابطه برخی ها با برخی دیگر زندگی می کنند.

     انسان در نفس خود وجود ندارد، او در هر لحظه تاریخ آفریده و باز آفریده می شود. به ترتیبی می توان گفت که هنگامی که مارکس می نویسد: «گوهر انسان ، مجموع رابطه های اجتماعی» است، چیزی غیر از فویرباخ که کوشید به انسان در درون ذهنیت بیندیشد، نمی گوید. البته، این شکلی از گفتن همان چیزی است که، مارکس ضمن رد کردن پیش فرض فویرباخ: ایده انسان، گفته است.

این گفته که گوهر انسان مجموع رابطه های اجتماعی است، همان چیزی نیست که می گوید:

 گوهر انسان مجموع انسان های ممکن امَاواقعی است.

آن چه مارکس در «تز ها در باره فویرباخ» کشف کرد،این است که انسان فویرباخ در نهایت فقط یک آرزو را بیان می کند. (35) آرزوی برادری انسان در فرارفت از خودپرستی و بنابر این واقعیت، این مفهوم هیچ اعتبار تئوریک ندارد؛ بیش از آن یک مانع برای تئوری است. فویرباخ ضمن ساختن این آرزو از اصل یک فلسفه و یک تئوری در مورد رهایی واقعی انسان ها، تئوری اش را به بیراهه می کشاند و مانع از بررسی کردن انسان های مشخص در همه واقعیت شان، واقعیت رابطه های اجتماعی می شود. از این رو، فویرباخ (با باقی ماندن در جدایی ذهنی/ عینی و ناممکن دانستن وظیفه درک کردن ژانر به نحو دیگری جز به عنوان شکل گوهری) ناکام مانده است. به نظر می رسد که مارکس (با حل کردن ذهنی در عینی و بنابر این با درک کردن ژانر به عنوان فعالیت عینی) کامیاب شده است: ژانر عبارت از، نه آن چه که در هر فرد است، بلکه آن چه که میان افراد است.

          از این رو، «تعریف» جدید مارکسی گوهر انسان به نظر می رسد در نفس خود نقد اندیشه گوهر انسان را در بر دارد: همان طور که پیر ماشه رِی آن را نشان داد:

« خصلت های یگانگی، پایداری وضرورت به طور بنیادی با «مفهوم گوهر»در پیوند هستند. اگر شرط برای این که گوهر انسان به وضعیت گوهر واقعی راه یابد، این است که او باید آن گونه که مجموع رابطه های اجتماعی در مفهومی است که تازه مشخص شده، تعریف شود، به همین دلیل از دیدگاه نقدی آن طور که آن را بی درنگ خواهیم دید، یک نا گوهر است. آن چه که یک گوهر به طور تاریخی مشروط وبه طور نسبی ناپایدار به دلیل متأثر بودن از خصلت پیچیده است که ترکیب دوباره در حرکت پایدار را در پی دارد». (36)

 همان طور که اتین بالیبار، آن را تصریح می کند: « این گفته که در واقعیت حقیقی اش (inseiner Wirklichkeit) گوهر انسان «مجموع» (das Ensemble) رابطه های اجتماعی است، آشکارا برای رد کردن مسئله نیست. البته، این کوشش برای جا به جا کردن بنیادی روشی است که تا کنون درک شده است». (37)

 با وارد کردن دیدگاه تحول تاریخی در مفهوم گوهر انسان- و هگلی بودن در این باب علیه فویرباخ- مارکس یک دگرگونی در مفهوم گوهر به عمل آورد که از آن یک پوشش تهی بدون مضمون می آفریندکه فقط نام گذاری آن باقی می ماند. و اگر مارکس می کوشید به کار برد آن برای نشان دادن عرصه پژوهش هایی که در آن وقت گشوده شد( عرصه رابطه های اجتماعی) ادامه دهد، یا برعکس برپایه تز ششم نشان می دهدکه مفهوم گوهر، به دلیل قوی تر، مفهوم گوهر انسان از این پس در حال واپس راندن است، در نهایت چیز مهمی را تغییر نمی دهد:

 در هر دو حالت، تز ششم نمایشگر انجام گرفتن یک جا به جایی در روش نگریستن انسان های مشخص است.

          برای باز گفتن این دریافت از گوهر انسان در اصطلاح های فوکو، خواهیم گفت که انسان دربر دارنده عرصه های گوناگون نیروها (زندگی، کار، زبان) است، البته در مقیاسی که او نخست از رابطه های تنیده باهم نوع های اش به وجود آمده و این رابطه ها بنابر این عرصه های گوناگون نیرو مشخص شده اند.

          بااین همه، این بررسی جدید که نمودار می شود، می کوشد ساختارهایی را بیرون کشدکه به طور گذرا رابطه های اجتماعی را تثبیت می کنند، البته بی آن که این ساختار ها را «باشکل های پیش آزمونی همانند کنند که به چارچوب منطقی باز می گردد که در آن جای شان یک بار برای همه معین شده است». (38)

 پس در این مفهوم «گوهر انسان» مسئله عبارت از رد کردن هم زمان دیدگاه فرد گرایانه(«برتری فرد و به ویژه افسانه فردیت که می تواند در نفس خود به طور جداگانه مشخص شود»). (39) و دیدگاه سامان گرایانه خواهد بود («که به همین دلیل آن را در زمان ما، مثل انگلوساکسن ها دید گاه «کل گرایانه» (holiste)  می نامند:

 برتری کل و به ویژه جامعه که چونان یگانگی نادیدنی نگریسته می شود، افراد فقط عضوهای کنش گر آن خواهند بود»). (40)

 باید هم آوا با اتین بالیبار روی این واقعیت پافشاری کردکه مارکس«در کاویدن این کلمه خارجی «مجموع» (Ensemble) برای پرهیزیدن از کاربرد ''Das Ganze'' (کل، همه) ، "tout"  (کل، همه) یا کلیت (totalité) پیش رفته بود. (41)

 مسئله عبارت از این نیست که از مارکس یک حواری کل باوری (holisme) یا حواری دریافت بشریت همانند با دریافت اوگوست کنت ساخته شود، که او [کنت] نیز دلواپس قرار دادن«تاریخ» در مرکز مفهوم گوهر انسان، از جمله رواج دادن دوباره دیدگاه غایت باور (finalité) و بنابر این واقعیت، گوهر باور بود( «تاریخ»تنها گسترش توانایی های بشریت موجود را که از نقطه حرکت، بنابر این، در نهایت، در «کلیت» آن درک شده، ممکن می سازد).

برای مارکس، جامعه بشری یک کلیت زیر فرمانروایی اصل درونی نیست؛ بنابر این، این بار مارکس در برابر هگل، فویرباخی است. در هگل، او این اندیشه را تکرار می کند که تاریخ زیر انگیزش تضادهای درونی اش پیش می رود. اما او مانند هگل فرض نمی کند که این انگیزش از منطقی پیروی می کند که در واپسین مرحله توسط آن هم زمان تابع قانون, مفهومی است که جمع بندی نهایی آن را تضمین می کند». (42)

همان طور که ماشه ری آن را به طور کلی بیان می کند، گوهر انسان نه ژانر، نه فرد بلکه ارتباط ها و حتا پیچیدگی های ارتباط های متأثر از درجه معین پیشایندی است.

          پراکسیس و انقلاب

          اتین بالیبار در «فلسفه مارکس»می نویسد که از این پس این تعریف گوهر انسان در گفتگودر باره رابطه های فرد، ژانر جانشین «برنامه بررسی در زمینه این گوناگونی ارتباط ها می گردد که به همان اندازه گذاری، انتقالی یا گذرگاه اند که در آن ها رابطه افرادبا همبود که در بازگشت خود آن ها را شکل می دهد، بهتر و بهتر می شود» (43) وانگهی، این نکته توجه مارکس را هنگامی که در سومین تز در باره فویرباخ به بررسی مسئله امکان دگرگونی در جامعه می پردازد، به خود جلب می کند.

          این مسئله در نزد هگلی های جوان اهمیت اساسی داشت که از فلسفه روشنگران الهام گیرند و راه دگرگون کردن شرایط زندگی انسان را در تربیت- بنابراین، درمان از خود بیگانگی پی کاوی کنند. با این همه، این موضع گیری یک پرسش انگیزی (Aporie) در بر دارد که مارکس بی بهره از نمودار کردن آن نبود.

 اگر این انسان ها هستندکه رسالت دگرگون کردن شرایط را دارند، حتا اگر توسط این شرایط مشروط شده باشند، در دور باطل گرفتار می شوندو خود را ناچار به فرضیدن نهاد (مربی، فیلسوف، دولت) می بینند که،در عین محصول شرایط بودن ، در برابر آن ها موضع زاویه داری را می پذیرند و به طور نامشروط، برای تأثیر گذاردن روی آن ها از خارج از آن چشم می پوشند.

 علاوه برخصلت «اشرافی»یک چنین موضع می توان در آن این نا توانی را با خارج کردن بدیل ذهنی /عینی مشاهده کرد که پیش از این مارکس در نزد فویرباخ یافته بود. آن جا نیز این تئوری تربیت به ارث رسیده از روشنگران، گوهرهای مستقل (دولت، مربی از یک سو، جامعه از سوی دیگر) را دخالت می دهدو در ضمن وظیفه اندیشیدن به مجموع آن ها را نا ممکن می سازد. مفهوم پراکسیس که باید به این بدیل های فریبنده پایان دهد، در این صورت اندیشیدن به بی نظمی اجتماعی را بدون دخالت نهاد بیرونی در جامعه ممکن می سازد.بی نظمی اجتماعی از خود پیکر اجتماعی سر چشمه می گیرد. به درستی این چیزی است که اتین بالیبار هنگامی آن را درک می کندکه دریافت، پراکسیس «پراتیکی [است] که هرگز با واقعیت یافتن فرد با منافع همبود مقابله نمی کندو خود آن ها را از هم جدا نمی کند، بلکه همواره برای تحقق یافتن آن ها به وسیله یکدیگر تلاش می کند. [البته این دریافت] یک پژواک در برابر [...]پراتیک جنبش های انقلابی است». (44) البته، این امری بدیهی است. در این وضعیت است که مارکس توانست، همواره در این تز سوم بنویسدکه سازگاری دگرگونی شرایط و فعالیت انسان یا خود- دگرگونی فقط می تواندبه منزله پراکسیس انقلابی درک شود و به طور عقلانی به ادراک در آید. همان طور که پیر ماشه ری آن را در سمینار خود در باره تز ها نشان داد:

«روندی که بنابر آن شرایط به انگیزش پراکسیس انقلابی دگرگون شده اند، بنابر تنها و یگانه برنامه که در آن واقعیت کارایی اش را ضمن نمودار شدن در شرایطی که هیچ چیز یک شکل و [...] هماهنگ ندارند، نشان می دهد، به تمامی گیتیانه جریان می یابد». از این رو، مارکس این پراکسیس انقلابی را خود دگرگونی (Selbstveränderung) توصیف می کند.

          بدین ترتیب، انقلاب پارادیگم پراکسیس است، چیزی که به وسیله آن به راستی آن چه که این مفهوم معنی می دهد، درک می کنیم.

بنابر این، اگر پراکسیس مفهومی است که بر پایه آن به «گوهر انسان» می اندیشیم، پس مسئله انقلاب بی میانجی به مسئله انسان ربط دارد:

 در مفهوم انقلاب مسئله پیوستگی مفهوم های ذهنی و عینی و از این رو مفهوم امکان «فعالیت عینی» مطرح می شود- که بر پایه آن ما پراکسیس را به تمامی در جای نخست تعریف کرده ایم. اندیشیدن به انقلاب به عنوان فعالیت عینی، از این رو، نایل آمدن به توضیح دادن فعالیت انسان، جنبش های بشری، بدون فرو افتادن در توهمی است که استوار بر این گمان کردن است که انسان ها خود به خود به جنبش در می آیند و در نفس خود تعریف می شوند (آن چه که با ایده آلیسم هومانیستی فویرباخ مطابقت دارد). پس این نایل آمدن به اندیشیدن در باره گوهر انسان به عنوان یک نا گوهر چیزی است که به نظر می رسد هدف «تز ها در باره فویرباخ» است. بنابر این، نمایاندن انقلاب به عنوان فعالیت عینی اعتبار دادن به روش ضد ایده آلیستی است که مارکس در تزها به آن دست یازیده است.