مسئله انسان پس از مارکس (5) از خود بیگانگی به عنوان وارونگی فرجام شناسی حیاتی
مسئله انسان پس از مارکس (5)
از فلورانس ولف
برگردان : ب . کیوان
2) میشل هانری : از خود بیگانگی به عنوان وارونگی فرجام شناسی حیاتی
در هر حال این اندیشه ای است که میشل هانری آن را گسترش می دهد . خواهیم دید که همه فایده تحلیل هانری استوار بر کوشش کردن در اندیشیدن به یک از خود بیگانگی است که به پروبلماتیک هومانیستی علاقه ندارد. بنابر این، می توان اندیشید که میشل هانری از این راه به ما امکان می دهد که انقلاب را هم زمان به عنوان خود دگر گونی و به عنوان رهایی درک کنیم ، آن چه که به نظر می رسد – در این لحظه- به خوانش آلتوسری کاپیتال مجال نمی دهد.
پیش تر دیده ایم که فلسفه مارکس توسط میشل هانری به عنوان «فلسفه واقعیت » درک شده است، فلسفه ای که با پراکسیس،فعالیت مشخص فردیت زنده همانند دانسته شده است. زندگی به یک «جریان پدیدار شناسی» (80) باز می گردد. بر پایه این روش تعریف کردن زندگی، هانری می کوشدخصلت به طور کیفی معین، به غایت ذهنی- هر چند در اصل فرضی- (81) آن را نشان دهد و از این راه علیه هر مفهوم سازی می شورد، زندگی به منزله جریانی که فعالیت و حساسیت را یگانه می کند، چونان «یگانگی [...]فعالیت و بهره مندی، تولید و مصرف» رخ می نماید. (82) ذهنیت «بنابر نیاز شکل گرفته» (83) است و با پیش آزمونی (Apriori) حساسیت ارتباط دارد. اما در عمل بی میانجی نمودار می شود و در خارج از این نموداری در عمل – که بنابر این، فعالیت و بهره مندی را یگانه می کند، درک نمی شود.
هم چنین دیده ایم که خودآگاه مجموع باز نمود هایی است که زندگی برای تضمین کردن شکوفایی خود تولید می کند. خودآگاه یک ابزار، یک میانجی است که توسط باز نمودذهنی عمل می کند و هنگامی که نیاز و برآوردن نیاز، فعالیت و بهره مندی برقرار می شود، یکی با دیگری پایدار نیستند. خودآگاه از راه ایده های عام، مفهوم های کلی و بنابر تعیین کمیت عمل می کندو جریان پدیدار شناسانه زندگی مشخص را در بازنمود به تقریب ریاضی دگرگون می کند.
پیش تر ما جدایی بنیادی بین ذهنی و عینی، تئوری و پراکسیس... را که فلسفه میشل هانری بر پایه آن بناشده، رد کرده ایم. البته، می توانیم این جا، تحلیل پراکسیس او را در پیوستگی درونی اش به طور مستقل بررسی کنیم. می کوشیم این جا ببینیم که آیا این تحلیل می تواندبرای پراکسیس مارکس در «تزها در باره فویرباخ» به کار رود.
میشل هانری از یک «پراکسیس نو آورانه» (84) صحبت می کند که بنابر هم گسترش پذیری فعالیت و بهره مندی، تولید و مصرف که با عینی شدن و بسیار پیچیده شدن به طور تاریخی گسترش می یابد، توصیف شده است:
تاریخ بنابر پیدایش و گسترش نیاز های جدید که تولید می کند، بیش از پیش میانجی ها میان نیاز و برآوردن اش را به میان می آورد.
با این همه در این گسترش تاریخی، سرمایه داری یک «انقلاب» واقعی (واژه ای که میشل هانری به کار می برد) را تشکیل می دهد. در واقع، در این شکل سازمان دهی اجتماعی و اقتصادی، پیچیده شدن پراکسیس نوآورانه چنان است که به واژگونی کلی یگانگی حیاتی نوآورانه، فرمانروایی فعالیت بر بهره مندی، تولید بر مصرف منتهی می شود:
«تعین ها، قانون ها، ارتباط های زندگی که از افراد زنده درک می کنیم، تعین ها قانون ها، ارتباط های اقتصادی می شوند» . (85)
سرمایه داری و گسست یگانگی حیاتی
میشل هانری برای تأیید کردن آن روی تحلیل های کالا و پدیدار اضافه ارزش موجوددر کاپیتال تکیه می کند. او از این تحلیل ها یک اصل بزرگ را که به عقیده او خط راهنمای همه اثر های مارکس است حفظ می کند: تنها کار- که به معنی فعالیت مشخص و به طور کیفی معین درک شده – تولید ارزش می کند و سرمایه داری خود را چونان یک کمیت، عقلانی شدن، کوتاه سخن، دگرگونی کار،نشان می دهد، حتا اگر استوار بر آن باشد. در واقع، همان طور که دیده ایم، امکان سرمایه داری استوار بر دگرگونی (فعالیت) در نیروی کارِ (بی جنبش) است.
برای میشل هانری، این راز آمیزی اکنون در مبادله بسیار ساده موجود است:
کالا بیش از «ارزش مبادله»، کمیت انتزاعی ناب زمان انتزاعی نیست . البته در سیستم سرمایه داری، این پدیدار حالت برگشت ناپذیر پیدا می کند. در این معنی که انسان ها دیگر در ارتباط میان شان جز به عنوان زمان کار وارد نمی شوند. آن ها خود را چه با زمان کارِ گنجیده در یک تولید، چه با زمان کار گنجیده در خودشان نشان می دهند و آن ها را به عنوان کالا به بازار می سپرند. آن چه یک فرد است ، کم اهمیت دارد،« آن چه او می آفریندو چگونه می آفریند، تنها کالایی است که در دست دارد، یا بهتر بگویم ارزش اش اهمیت دارد» . (86)
در دوره های پیشا سرمایه داری افراد«تنها در ارتباط دو جانبه، در شکل معین،به عنوان ارباب ها و بنده ها، البته، مالک ها و رعیت ها (سرف ها) ، به عنوان عضو های یک کاست (طبقه بسته) و جلوتر به عنوان( کارفرماها و پیشه وران ، و غیره) وارد عرصه بوده اند» . (87) البته، دست کم، این تعین ها «تعین های زندکی، فعالیت و کارشان بوده اند». (88) وضعیت در جامعه سرمایه داری دیگر چنین نیست، زیرا افراد در آن خود را فقط به عنوان حامل های کالاها شان نشان می دهند. آن چه که در جامعه سرمایه داری به طور بنیادی جدید است، این است که این جامعه تنها توسط پول، تنها توسط ارزش اداره می شود- و از این راه زمینه پیدایش این پدیده بی سابقه، یعنی فروش خویشتن خویش به عنوان نیروی کار را فراهم می آورد.
بدین ترتیب با این وابستگی کیفی به کمی، تولید دیگر بر پایه نیاز کرانمند نمی شود بلکه نا کرانمند می شود و به راستی این کرانمند شدن است که سرمایه داری را به وجود می آورد وبرای آن چنین امکانی فراهم می آورد.« بنابر این، چنین است، نتیجه جانشینی ارزش مبادله به جای ارزش مصرف: با آن که ارزش مصرف هر بار یک دوره برای گردش و بنابر این، برای تولید به وجود می آورد، تولید و گردش ارزش مبادله در این کیفیت دیگر به هیچ وجه کرانمند نشده و حرکت بی پایان رشد شان بی نهایت ادامه می یابند». (89)
یگانگی حیاتی بین فعالیت و بهره مندی، بین تولید و مصرف به کلی گسسته است. فعالیت، تولید هدف های دیگری جز خودشان ندارند. بهتر بگوییم آن ها به وسیله های تولید، به اقتصاد، به مبادله در این کیفیت، به ماشین و پول وابسته اند. (90)
سرمایه داری در این هنگام که گسترش ارزش مبادله را پدیدار می سازد، چنان است که این ارزش به مشخص کردن خود ارزش که آن را به وجود می آورد، یعنی کار نایل می آید. بنابراین، این لحظه انباشت بی کران سرمایه ... وبنابر این تشدید بی کران وابستگی ارزش مصرف به ارزش مبادله را ممکن می سازد.
ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺭﺩ