مسئله انسان پس از مارکس (6) خودآگاه پرولتاریا(1)

مسئله انسان پس از مارکس (6)

(1)

از فلورانس ولف

برگردان : ب . کیوان

 

marx 

خودآگاه پرولتاریا

این تضادها کدامند؟ ما تا کنون دوتا از آن ها را نشان داده ایم: یکی تضادی که بنابر آن در سیستم سرمایه داری، انسان ها یک واقعیت عقلانی استوار بر امکان محاسبه به وجود می آورند؛ و سپس خود را زیر فرمانروایی این واقعیت احساس می کنند. دو دیگر تضادی که بنابر آن شناخت کامل سیستم سرمایه داری در کلیت آن به سقوط این سیستم می انجامد. در واقعیت این دو تضاد با تضاد سوم در بیان می آید و خواهیم دید که آن خودآگاه پرولتاریا را به عنوان خودآگاه تام و تمام نمودار می سازد.

دیده ایم که پایه جامعه سرمایه داری تبدیل کار به نیروی کار است. سرچشمه اضافه ارزش استوار بر این دگرگونی است. البته، این دگرگونی رازورانه، یک «شعبده بازی» است. بنابر این، بورژواها، سرمایه داران که خودِ وجود آن ها استوار بر این رازورزی است، نمی توانند از آن در این کیفیت آگاهی پیدا کنند. «سدی که از خودآگاه طبقه بورژوازی یک خودآگاه «کاذب» می سازد [...]عینی است. این وضعیت خود طبقه است [...]زیرا خودآگاه طبقه بورژوازی، حتا اگر بتواند همه مسئله های سازمانی این فرمانروایی، انقلاب سرمایه داری و نفوذ آن در مجموع تولید را باز تاب دهد، به ضرورت ناگزیر از لحظه ای پیچیده می شود که در آن مسئله هایی سر بر می آورند که راه حل آن به فراسوی سرمایه داری حتا به درون آزمون بورژوازی باز می گردد». (113)

آگاهی یافتن از این راه حل ها برای بورژوازی به «خودکشی فکری» (114) می انجامد. خود وجود بورژوازی که استوار بر سرمایه داری است، تصور کردن واقعیت دیگر جز واقعیت سرمایه داری برای بورژوازی هم ارز با اندیشیدن به نیستی خاص خود است- امری که به سادگی به کلی نا ممکن است. با این همه، «لوکاچ از یک مبارزه نومیدانه به خاطر ندیدن گوهر واقعی جامعه که بنابر آن به وجود می آید [و نیز] به خاطر آگاهی نیافتن از وضعیت طبقاتی اش»، (115) صحبت می کند. پس به نظر می رسد که بورژوازی به طور مبهم درون یافتی شکننده از پایه اش دارد، اما غریزه خود- حفظ کردن اش مانع او از «کندو کاو کردن» این درون یافت برای رسیدن به یک خودآگاه تام و تمام است.

به عقیده لوکاچ، پرولتاریا خود را در وضعیت به کلی مخالف می یابد. پایه جامعه سرمایه داری استوار بر امکان فروش نیروی کار است . بنابر این، این نیروی کارکه در نفس خود در پیوند با بازار است، چیست؟ تعریف آن در خود پرولتاریا است. این امر ایجاب می کند که آگاهی از خویشتن پرولتاریا، به ضرورت، منوط به آگاهی از پایه سرمایه داری باشد: این پایه همانا پرولتاریا است.

لوکاچ می نویسد که بورژواها مانند پرولترها از خود بیگانگی را مضمون سرمایه داری می دانند، امادر حالتی که بورژواها آن را به عنوان سرچشمه قدرت می دانند (و بنابر این، به راستی از آن به عنوان از خود بیگانگی آگاهی نمی یابند)، پرولترها آن را به عنوان یک ناتوانی، به عنوان نشانه وجود نا انسانی احساس می کنند.

 لوکاچ می نویسد:

تمام کار پرولتر «شکل برهنه و انتزاعی کالا را دارد». (116) هیچ چیز حقیقت سرمایه داری را در برابر پرولتاریا پنهان نمی کند. این حقیقت، آن سان که برای طبقه های فرمان رواست، بنابر مفهوم های «کار فکری»، «مقام برای مسئولیت ها»، «صعود اجتماعی فردی»، پیچیده و مبهم نشده است. بنابر این واقعیت، به نوشته لوکاچ، برتری پرولتاریا بر بورژوازی، که او از دیدگاه دیگر برتر از همه دیدگاه ها : فکری و سازمانی و غیره است، به طور انحصاری استوار بر چیزی است که شایسته نگریستن جامعه بر پایه مرکز آن [چون این مرکز، خود اوست]، به عنوان یک کل پیوسته است و در نتیجه، عمل کردن به شکل مرکزی، ضمن تغییر دادن واقعیت است» (117).

بنابر این، پرولتاریا بنابر وضعیت پرولتاریا امکان دست یافتن به آگاهی تام و تمام اش که در باره آن صحبت کردیم، دارا است:

«او در آن چه که وابسته به خرده رویداد های تاریخی است، باقی نمانده، متمایز است. او تنها توسط آن ها بر انگیخته نشده، بلکه خود گوهر نیروهای بر انگیزنده را تشکیل می دهد.» تضادی که هر دو را بیان می کند، آن جا است. مسئله هم زمان مسئله ای است که در جامعه سرمایه داری بیشتر به وضعیت شئی کاهش یافته، اما به خاطر این که در پایه این جامعه است، سوژه آن، بازیگر واقعی- دست کم در قدرت است. ازاین رو، آگاهی یافتن او، بی میانجی از کنش ها پیروی می کند؛ [به نوشته لوکاچ] کنش هایی که به راستی واقعیت ها را دگرگون می کنند. آن جانیز لوکاچ به فرارفت از جدایی تئوری/ پراتیک ، خودآگاه/ واقعیت که توسط مارکس در تز ها در باره فویرباخ به وجود آمده وفادار است.

اما آیا این آگاهی یافتن پرولتاریا ممکن است؟ به عقیده لوکاچ، برای او بسی تناقض آمیز این است که سرمایه دار ی امپراتوری اش را گسترش می دهد:«با زوال ساختار دولت ها و ترکیب جامعه با پیوستگی های فقط اقتصادی، خودآگاه طبقاتی به مرحله ای می رسد که در آن این خودآگاه می تواند آگاه شود» (118) – یعنی او می تواند از خودش به عنوان خودآگاه طبقاتی و از این راه از وضعیت اش در دل تاریخ به عنوان کلیت آگاه شود.

هومانیسم لوکاچ

بنابر این، این احساس تضاد (بین سوژه ای که اوست و وضعیت شئی ای که او در آن تنزل یافته) پرولتاریا را به آگاهی یافتن و از این راه به کنش سوق می دهد. لوکاچ می نویسد که از این رو، فرمان روایی آزادی آغاز می گردد. تضاد های اقتصادی می توانند شرایط لازم برای جنبش انقلابی را بیان کنند. اما هنگامی که این شرایط فراهم می آید، این خودآگاه طبقاتی پرولتاریاست که از انقلاب پیروی می کندو در آن اکنون فرمانروایی آزادی وجود دارد. (119) «قدرت کور نیروهای برانگیزنده به نوبه خودبه هدف اش، فرارفت از خویشتن که مدت دراز دسترسی پذیر نبود، نمی رسد. هنگامی که لحظه گذار به «فرمانروایی آزادی» به طور عینی معین است [...] ، هنگامی که بحران اقتصادی نهایی سرمایه داری آغاز شده، سرنوشت انقلاب (و با آن سرنوشت بشریت) به کمال ایدئولوژیک پرولتاریا، خودآگاه طبقاتی او وابسته است». (120)

 بدین ترتیب، لوکاچ از زبان هگلی و شلینگی، از بدل عنصر مسیح گرایی سیاسی استفاده می کند. «پرولتاریا که تبدیل او به ابژه، کلی است، از این راه به سوژه شدن وارونگی ، یعنی «سوژه تاریخ» اختصاص داده شده است، ( فرمول بندی توسط لوکاچ آفریده شده). او ضمن لغو از خود بیگانگی خاص خود، تاریخ را به موازات واقعیت بخشیدن عملی اندیشه فلسفی همبود بشری به پایان آن (یا دوباره آغازیدن، به عنوان تاریخ آزادی) هدایت می کند؛ از این رو، فلسفه، در نابودی آن تحقق می یابد: آن چه که در واقع خود را در یک شکلواره بسیار کهنه اندیشه رمز آمیز باز می یابد (پایان زمان ها بازگشت به «نیستی آفریننده خاستگاه ها است»). (121)

بنابر این، می توان از خود پرسید که آیا اندیشه لوکاچ به کلی از ایده آلیسم هگلی خارج شده است، آیا او مانند فویرباخ به سادگی حرکت دیالک تیکی هستی (Etre) هگل را در انسان مشخص جابه جا نمی کند، در این صورت او در هومانیسمی در می غلتد که فقط شکل دیگری از ایده آلیسم است. در این باره یادآوری می کنیم که اندیشه لوکاچ که بنابر آن آزادی انسان ها توسط خودآگاه مشروط شده، می تواند موازی فلسفه فویرباخ قرار داده شود.

 در واقع در نزد لوکاچ خودآگاه تاریخ به عنوان کلیت هم ارز با خودآگاه مجموع رابطه های اجتماعی است. بنابر این آگاهی یافتن است که جامعه بشری گوهر شئی واره شده اش تا کنون را باز می یابد. از این رو، حق داریم بیندیشیم که گوهر انسان، که مسئله عبارت از باز یافتن آن است، به عنوان مجموع رابطه های اجتماعی که وجود داشته و وجود دارد و وجود خواهد داشت، تعریف شده است. در هر حال این چیزی است که امکان می دهد، لوکاچ آن را هنگامی درک کند که روند تاریخی را به عنوان «عینیت بخشیدن خویشتن جامعه بشری» (122) تعریف می کند- حتا اگر این جامعه در خارج از عینیت بخشیدن های اش، در خارج از نمود های تاریخی اش وجود داشته باشد. با این همه، درست:

این اندیشه را مارکس در تز ها در باره فویرباخ رد کرده است. با وجود این، لوکاچ با عزیمت از دریافت های مارکسی (اگر گوهر بشری وجود دارد، این گوهر مجموع رابطه های اجتماعی است) به این دریافت های مخالف آن ها باز می گردد: (گوهر بشری کلیت تاریخی رابطه های اجتماعی است، این یک گوهر کلی است که در تاریخ در خلال شکل های معینی که تحول خاص تاریخی اش را به او می دهد، عینیت می یابد). به بیان دیگر، لوکاچ تعریف گوهر بشری توسط مارکس را در اصطلاح های هگلی تفسیر می کند. از این رو، اگر او توانست از هر هومانیسم دفاع کند، به خاطر این است که می اندیشد می تواند خود انسان را از دیدگاه گسترش دیالک تیکی جامعه انسانی بسنجد.

او می نویسد:

«انسان سنجه همه چیز های ( اجتماعی) شده است؛ [امّا] اگر به یاری این نقطه عزیمت هر برین بود از میان برخاسته است، بی آن که هم زمان خود انسان از این دیدگاه سنجیده شده باشد، [...]، هم چنین بی آن که انسان دیالک تیکی تفسیر شده باشد ، در این صورت انسان مطلق شده به سادگی جای قدرت های برین بود (trancendant) را می گیرد». (123) راه حل برای او [همان است که] توسط مارکس ارائه شد که «همواره به [انسان] به عنوان عضو یک کلیت مشخص، جامعه می اندیشید. این جامعه باید بنابر خودش توضیح داده شود، البته، تنها هنگامی که خودش در این کلیت مشخص وارد شده و تا واقعیت بخشیِ حقیقی اوج گرفته است. [به علاوه] خود انسان به طور قطعی در روند دیالک تیکی، به عنوان پایه عینی دیالک تیک تاریخی، به عنوان سوژه- ابژه که آن را بنا می نهد، شرکت می کند». (124)

البته، این جا می بینیم که کوشش لوکاچ هم زمان توضیح دادن انسان توسط تاریخ و تاریخ توسط انسان، ضمن سنجش انسان با سنجه (معیار) خاص اش است – کوششی که بسیار مبهم، مغشوش به نظر می رسد که بخواهد هم زمان مارکسی، هگلی و شلینگی باشد .

لوکاچ ضمن تأیید کردن این تز در باره طبقه ای که می تواند فراسوی دیدگاه های کرانمند علم های بورژوایی کلیت دهنده شود، طبقه ای که در واقع به چنان آگاهی هنگامی دست می یابد که خود را در حزب سازمان دهد، (125) از نگریستن شمار معینی از چیز ها خودداری می کند.

نخست، خودآگاه بورژوازی در صورتی «خودآگاه کاذب»است که فرد بورژوا به تمامی با گروه اجتماعی بورژوایی اش در آمیزدوبنابر این آگاهی از خویشِ بورژوابه تمامی و به تنهایی خودآگاه طبقه بورژوازی است. پس، این تأیید می تواند خود را چونان استقرای معتبر نشان دهد (به طور کلی تأیید می کنیم که آگاهی از خویش بورژوا آگاهی طبقه بورژوازی است) ، اما به حتم مسلم نیست که بتواند به طور تحقیقی بیارزد (در هر حال داوری لوکاچ این نیست)، (به عنوان یک قانون عقلانی بیان می کنیم که هر بورژوا فقط می تواند از خود به عنوان بورژوا آگاهی داشته باشد) – بااین همه،در این معنی واپسین است که به نظر می رسد، لوکاچ به آن می اندیشد.

دوّم – و در نتیجه، مفهوم «خودآگاه کاذب»، آن گونه که اتین بالیبار آن را نشان می دهد، «به طور ضمنی اخلاقی» (126) وبا نکوهش اصل خودآگاه بورژوایی مطابقت دارد.

سوّملوکاچ از کنار چرخشی می گذرد که مارکس بین ایدئولوژی آلمانی و کاپیتال به عمل آورد که در آن او اصطلاح ایدئولوژی را برای اندیشیدن به اصطلاح فتیشیسم ترک می کند. بنابر این، می توان اندیشید که مارکس با تئوری فتیشیسم کوشید نفوذپذیری پرولتاریا از ایدئولوژی بورژوایی را بیان کند؛ ناستوده می دانستیم که چگونه پرولتاریا توانست ارزش های ایده آلیستی بورژوایی را بپذیرد، اما بهتر درک می کنیم که چگونه آن ها می توانند، قربانیان پندارهای فتیشیسم شوند. به دقت این خصلت نفوذپذیری مرز میان ایدئولوژی بورژوایی و پرولتاریاست که لوکاچ به کلی از آن بی خبر بود. اوبه بررسی کردن این [وجه. م] «ناطبقه ای» یا «طبقه فراگیر» در پرولتاریا که مارکس از آن در مانیفست حزب کمونیست صحبت می کند، ادامه می دهد. امّا بعد به نظر می رسد که خلاِ آن را برآورد کرده است (این نکته به ویژه در 18 برومر لویی بناپارت نمایان است) که در آن مارکس نشان می دهد که سرمایه داری به همان اندازه به کشمکش وهمبستگی طبقه های فرمانبر کمک کرده است. هنوز بیشتر لوکاچ به کلی تئوری فتیشیسم را از بقیه کاپیتال جدا می کند. بنابر این، این چیزی است که به او امکان می دهد ، بدین ترتیب به طبقه پرولتر چونان طبقه فراگیر، چونان سوژه خودآگاه واقعی و هم چنین به فتیشیسم به عنوان از خود بیگانگی گوهر انسان (هر چند که از کاربرد اصطلاح گوهر انسان خود داری می کند)، به جای توجه داشتن به بافت تئوریک تئوری فتیشیسم، بیندیشدکه به تحلیل علمی تر رابطه بین ارزش ها که بر کالاها فرمانرواست وارزش هایی که بر انسان ها فرمان رواست ، فرا می خواند. کوتاه سخن، لوکاچ تئوری فتیشیسم را از تئوری ایدئولوژی جدا می کند (یا بیشتر دومی را منوط به اولی می کند). در صورتی که تئوری فتیشیسم می تواند به عنوان یک گسترش، حتا اصلاح، تئوری ایدئولوژی تفسیر شود.

ادامه دارد