مسئله انسان پس از مارکس، بخش ششـــم (3) کلیت اجتماعی : پیکر ساختار ها

مسئله انسان پس از مارکس، بخش ششـــم

(3)

 

کلیت اجتماعی : پیکر ساختار ها

آلتوسر یک خوانش از تئوری مارکس در ارتباط با ساختار ها به دست می دهد. وانگهی یادآور می شویم که این خصلت «ساختاری» در اثر های خود مارکس غایب نیست. در پیش گفتار " مقدمه بر نقد اقتصاد سیاسی" که در 1859 نگاشته شد، مارکس نوشت:

«در تولید اجتماعی زیست شان ، انسان ها در رابطه های معین ، لازم ، مستقل از اراده شان گام می نهند، رابطه های تولیدی که با درجه ای از رشد معین نیروهای تولیدی مادی مطابقت دارد. مجموع این رابطه های تولید ساختار اقتصادی جامعه ، پایه مشخص را تشکیل می دهد که بر پایه آن یک روساختار حقوقی بر پا می گردد که شکل های خودآگاه اجتماعی معین با آن مطابقت دارند [...] در مرحله معین رشد آن ها، نیروهای تولیدی مادی جامعه با رابطه های تولید موجود وارد تضاد می شوند، یا آن چه که فقط یک بیان حقوقی است، به وسیله رابطه های مالکیت درون آن ها که تا آن وقت بر انگیزنده بوده اند [...] آنگاه عصر انقلاب اجتماعی آغاز می گردد. دگرگونی در پایه اقتصادی کم یا بیش شتابان تمامی روساختار عظیم را زیرورو می کند». (133)

این جا مارکس جامعه را (که چونان کلیت اجتماعی، یعنی چونان سازمانِ هم زمان اقتصادی، سیاسی، ایدئولوژیک، حقوقی و غیره درک شده) به عنوان چیز مشخص، در جای نخست بر پایه سطح اقتصادی اش شرح می دهد که بنابر این واقعیت ساختار آن را تشکیل می دهد. سیاست آن، ایدئولوژی آن، ارزش های اش، نهاد های آن، حوزه های قضایی اش وغیره که نتیجه های این ساختار اقتصادی اند، با روشی مطابقت دارند که انسان ها به زندگی شان ، به شکل این زندگی که در نهایت بنابر سطح اقتصادی جامعه مورد بحث مشخص شده اند، می اندیشند و سازمان می دهند. البته، مارکس آن را در شرح انقلاب اجتماعی اش آشکار می کند- این «لایه ها» که بر پایه اقتصاد برپا می گردد، نسبت به آن استقلال معینی دارند.

 این برهان از آن جا است که هنگامی که یک انقلاب آشکار می شود:

(علت های اش را در تضاد مادی می یابد) و بنابر این، موجب دگرگونی ها در پایه اقتصادی جامعه، این لایه های سیاسی و حقوقی می گردد که به شکل اقتصادی پیشین مربوط اند، هنوز تا مدتی دوام می آورند. پس می توان گفت که آن ها به راستی یک روساختار را تشکیل می دهند: لایه ای که بر پایه مشخص اقتصاد باز می گردد و نسبت به آن استقلال نسبی دارد، آن چه که از آن در مقیاس معینی ساختار دیگری به وجود می آورد.

می توان اندیشید که این اندیشه تعین یافتن بر پایه اقتصادبرای سیستم سرمایه داری از این رو اهمیت دارد که در حقیقت در آن مبادله های اقتصادی همه گونه های دیگر رابطه های اجتماعی را اداره می کنند- و این البته جامعه برای جامعه های دیگر مثل جامعه قرن های میانه که در آن ها سیاست فرمانرواست ارزش ندارد.

مارکس به این ایراد در یادداشت کتاب نخست کاپیتال پاسخ می دهد. وضمن آن بیان می کند که بر عکس، این جا، هنوز شرایط اقتصادی قرن های میانه اند که توضیح می دهند چرا سیاست در آن وقت نقش اصلی را بازی می کند. پس مسئله عبارت از درک کردن اصطلاح اقتصاد به گونه ای که در جامعه های سرمایه داری مدرن گسترش می یابد، نیست، بلکه فقط به عنوان شیوه معین تولید و رابطه های اجتماعی ناشی از آن و کلیت اجتماعی مورد بحث است از این رو، جامعه قرن های میانه به نظر می رسد که توسط سیاست اداره می شود، زیرا شیوه تولید و رابطه های تولیدی که از آنِ آن ها هستند، نقش اساسی به سیاست داده اند و جامعه سرمایه داری که توسط مبادله های تجاری اداره می شود، همان طور که دیده ایم، به خاطر این که به مرحله ای رسیده است که در آن انباشت سرمایه، فروش نیروی کار... ممکن است.

البته نخستین نقشی که به سیاست در قرن های میانه داده شد (برای ادامه دادن به مثال ما) تنها یک چیز پنداری است؟ آیا سیاست کاری جز بزک کردن و پنهان کردن تعین های اقتصاد انجام نمی دهد ...؟ اگر به این اندیشیدن ادامه دهیم که روساختار استقلال معینی نسبت به ساختار اقتصادی دارد، ممکن است که وضعیت این نباشد، در واقع، اگر رو ساختار می تواند خود را حفظ کند، بنابر این، به تولید کردن نتیجه ها در خارج از تعین های اقتصادی که آن را به وجود می آورند، ادامه می دهد. پس می توان اندیشید که این روساختار هم چنین نتیجه های خاص را هنگامی تولید می کند که ساختار اقتصادی که هنوز فرو نیفتاده، مبنای آن قرار گیرد.

اندیشه فرا تعین تضاد

این اندیشه است که آلتوسر آن را هنگامی که تأیید می کند که انقلاب نمی تواند تنها واقعیت تضاد بین نیروهای تولیدی و رابطه های تولید را در بیان آورد، تکرار می کند- یا بهتر، این تضاد به تضاد فقط اقتصادی محدود نمی شود؛ زیرا روساختار که یک تداوم و یک کارایی خاص دارد، می تواند تضاد مادی و به همان اندازه تضاد مربوط به آن و نیز به همان اندازه تضاد مربوط به سراسر ساختار کلیت اجتماعی را بازتاب دهد. تضاد «از شرایط صوری هستی اش و خود نهاد هایی که بر آن ها فرمان رواست، جدایی ناپذیر است[...] بنابر این، خود این تضاد، در کانون اش، برانگیخته از آن ها، تعیین کننده و نیز در تنها و همان جنبش معین است و بنابر سطح ها و مرحله های گوناگون شکل بندی اجتماعی که آن را به جنبش در می آورد، معین شده است. ما خواهیم توانست آن را در اصل خود فرا معین بخوانیم». (134)

بدین وسیله، آلتوسر مفهومی را در تئوری مارکس به عبارت فرا تعین وارد می کند که در آن وجود ندارد:معنی آن این است که تضاد (بین نیروهای تولید کننده ورابطه های تولید) در حقیقت تضادی است که فقط به نیروهای تولیدی و رابطه های تولیددر مفهوم دقیق اقتصادی شان مربوط نیست. از این رو، تضاد هم زمان در چند سطح معین شده، این تضاد «فرامعین» است.

 از این راه آلتوسر دیالک تیک مارکسی را در تقابل کلی با دیالک تیک هگلی قرار می دهد؛ تضاد به عنوان آمیختگی تضاد های گوناگون برای درک کردن سطح های گوناگون جامعه که پدیدار ها ، نمودهای مخصوص آن خواهند بود، نیست. برعکس تضاد بنابر خود دوره های اش مشروط و معین شده است . رابطه های تولید،« به درستی یکی از دوره های تضاد، اما هم زمان شرط هستی آن هستند». (135) نمی تواند تضاد وجود نداشته باشد.

اگر دو واقعیت گوناگون و تا اندازه ای مستقل که روی همان سطح شناخت قرار گرفته، وجود نداشته باشد. این چیزی است که ژاک بیده آن را هنگامی که می نویسد: «دیالک تیک [...] وجود ندارد و دیالک تیک فقط به عنوان مفهوم مدرنیته نمودار نمی شود، به خاطر این که گفتمان اش نمی تواند در بیان منطق تجاری حفظ شود ». (136) معنی می کند.

برعکس در نزد هگل تضاد هرگز فرا معین نیست. آلتوسر نشان می دهد که پیچیدگی تضاد که بر دیالک تیک " آزمون های" خودآگاه فرمان می راند، تضاد فراتعین واقعی نیست، بلکه خیلی بیشتر تضاد درونی شدن فزاینده است: «گذشته هرگز تنها گوهر درونی (درخودِ)آینده ای که در بر دارد نیست [...] این حضور گذشته ، حضور در خویشِ خودِ خودآگاه است، و نه یک تعین حقیقی بیرونی در آن. دایره دایره ها، خودآگاه تنها یک مرکز دارد که فقط آن را مشخص می کند. برای آن دایره هایی ضرورت دارد که مرکز دیگری جز آن، دایره های تغییر مرکز داده، داشته باشد، به خاطر این که در مرکزش زیر تأثیر کارایی شان بوده است». (137) وضعیت در دیالک تیک مارکسی بدین گونه است.

وانگهی، تمیز دادن رابطه های تولید از روساختار دشوار است- روساختاری که این جا می بینیم آلتوسر آن را در دوره «شکل بندی اجتماعی» جای می دهد (در واقع، دیده ایم که روساختار می تواند چونان روشی اندیشیده شود که انسان ها به آن می اندیشند و زندگی شان را سازمان می دهند). در حقیقت، آیا رابطه های تولید اکنون خط پیوند میان ساختار به دقت اقتصادی وشکل بندی اجتماعی نیستند؟ آیا آن ها شیوه سازمان دهی ای نیستند که در این کیفیت، ناگزیر اقتصادی وسیاسی، ایدئولوژیک، حقوقی – دست کم بالقوه است. این هنوز مفهوم «فراتعین» تضاد را روشن تر می سازد. به خاطر این که اقتصادناگزیر با سیاست، ایدئولوژی و غیره ، کوتاه سخن با شکل بندی اجتماعی در پیوند است، به خاطر این که تضاد باید هم زمان با ساختار و روساختار مربوط باشد.

این روساختار با سطح واقعیت نا اقتصادی مطابقت دارد، اما ناگزیربه اقتصاد مربوط می گردد و در واپسین مرحله بنابر آن مشخص می گردد. از این رو، آلتوسر می تواند بگوید: «تعین در واپسین مرحله» جامعه از نظر اقتصاد وجود دارد: اقتصاد به درستی لایه ای است که هر بنای اجتماعی استوار بر آن است، اما یگانه بازیگر در آن نیست.

او می نویسد:

«هرگز دیالک تیک اقتصادی در حالت ناب عمل نمی کند، [...] هرگز در تاریخ، این مرحله ها که روساختارها و غیره هستند، دور شدن احترام آمیز هنگامی که آن ها کارشان را انجام داده اند یا چونان پدیدار ناب آن برای پیش رفتن در جاده شاهانه دیالک تیک ، اعلیحضرت اقتصاد به خاطر سر رسیدن زمان ها محو می گردد را نمی بینیم. نه در نخستین، نه در واپسین لحظه، ساعت دور دست «واپسین مرحله» هرگز زنگ نمی زند». (138)

وانگهی، این خصلت فرا معین تضاد است که «بازمانده ها» را توضیح می دهد. روساختار برای باقی ماندن خارج از بافتار اقتصادی که آن را نمودار می سازد، حتا برای باز آفریدن طی دوران شرایط موجود جانشینی، خودآگاهی کافی دارد. این بیان می کند که ایدئولوژی بورژوایی در یک جامعه کمونیستی می تواند، دوام یابد. بازمانده های ایده آلیستی، هگلی مارکس دوره کمال در این صورت خودِ این شکل را بیان می کند. (139)

از این رو، تضاد هم زمان معین و معین کننده است. معین بنابر خود دوره های تضاد (نیروی تولیدی، رابطه های تولید، ساختار، روساختار)، معین کننده،زیرا این تضاد در پایه دگرگونی شان است.

ادامه دارد