شناخت و نقد مارکس و نقد خرد در مدرنیته ( بخش اول و دوم)

شناخت و نقد مارکس و نقد خرد در مدرنیته ( بخش اول و دوم)

به برکت روشنگران، نقش درجه نخستی که مدرنیته برای خرد قایل شد برای هیچ کس رازناک نیست . سوژه مدرن بنابر اراده اش در تحلیل جهان و به موضوعیت درآوردن هر آنچه که در احاطه بازرسی عقلانی است، تعریف می شود. هیچ سپهری، حتا مذهب و نیازی به گفتن نیست که سپهرهای کمتر از آن، همچون نظم سیاسی نباید از دسترس او دور بمانند.

به برکت روشنگران، نقش درجه نخستی که مدرنیته برای خرد قایل شد برای هیچ کس رازناک نیست . سوژه مدرن بنابر اراده اش در تحلیل جهان و به موضوعیت درآوردن هر آنچه که در احاطه بازرسی عقلانی است، تعریف می شود. هیچ سپهری، حتا مذهب و نیازی به گفتن نیست که سپهرهای کمتر از آن، همچون نظم سیاسی نباید از دسترس او دور بمانند. این توانایی نقدی با خود خرد همانند دانسته شده است. هر باور، هر هنجار اخلاقی یا سیاسی باید روی عقلانیتی تکیه کند که بنابر قاعده های منطق، ناشی از اصل هایی است که بدیهی انگاشته می شوند. عصر کنونی که در طی نیمه دوم قرن هیجده آغاز شده، به بیان کانتعصر نقدگری است. اصطلاح نقد، نمایشگر کنشی است استوار بر متمایز کردن درست از نادرست، توجیه آنچه با آنچه که نیست. نقد یک حکم و گزاره یا مجموعی از گزاره ها به معنی آزمودن درستی یا توجیه کردن آن است. اگر مسئله دانندگی، که نقد انجام می دهد، مطرح باشد پاسخ همواره با خرد خواهد بود. اما هنگامی که کنش نقدی خرد عملی خودبازتابانه باشد، چه اتفاقی می افتد؟ اگر وظیفه خرد نقد کردن همه باورهای ما است، این کنش می تواند علیه خود خرد نیز برگردد. هدف این مقاله تحلیل کردن این نکته است که چگونه نقد خرد، مارکس را به فرمولبندی یک مفهوم آفرینی آلترناتیو (بدیل) سوق داد که ضمن تمایزِ وجود ارزش های کلیت گرایانه و جاودانی، دوباره خرد را در وضعیت پیشایندی تاریخ اش قرار می دهد. در زمان کانت بحثی در باره نقش و کرانمندی های خرد و هم چنین در باره سطح شناخت و فلسفه عملی بوجود آمد.این بحث تا زمان ما به درازا کشیده است.(بازتاب های معاصر آن را بویژه درنزد  فوکو می یابیم). البته، مارکس در این بحث ها سهیم بوده است. اما او جای بسیار شاخصی در میان آن هایی دارد که توسط هومانیسم کلیت گرا به عنوان اندیشمند بدگمان و حتا به عنوان دشمن آشکار ارزش های مدرنیته و خرد نگریسته شده اند. ما این جا به دقت به بررسی کردن روشی می پردازیم که مارکس تاریخ را درخرد وسپس خرد را در تاریخ وارد کرده است. (1)

وارد کردن تاریخ در خرد: مقوله های اقتصاد سیاسی 

بهترین روش بررسی کردن مقوله خرد نزد مارکس، نگریستن کنش آن در چهارچوب روند تولید شناخت است. مارکس در این زمینه قصد طرح ریزی یک دکترین فلسفی را نداشته، بلکه به نقد اقتصاد سیاسی پرداخته است، به طوری که برای درک این مقوله خرد بجاست به تحلیل کردن خود اثرهایی پرداخت که او تئوری اش را در آن ها طرح ریزی و پیشنهاد کرده است. به یقین در این مورد، بررسی کاپیتال، و نیز شالوده های نقد اقتصاد سیاسی («گروند ریسه» ، 1857ـ 1858) و همچنین آن چه که به آن «کتاب چهارم » کاپیتال اطلاق می شود، یعنی  تئوری هایی در باره ارزش اضافه (نگاشته شده بین 1861 و 1868) ضروری است ، البته بدون از یاد بردن نوشته های جدلی پیشین وی مانند فقر فلسفه پیش از 1847. مارکس متقاعد شد که شناخت، یک آفرینش از هیچ (Ex nihilo) نیست، بلکه به راستی وظیفه ای است که در واقع فقط در شرایطی می تواند به موفقیت انجامد که مقوله هایی که علم برای اندیشیدن به موضوع خود آن را به کار می برد، به روشی نقادانه بررسی شوند. نقد و شناخت از نظر  مارکس جدایی ناپذیرند. این اعتقاد چنان با قوت در ذهن او جای گیر شد که بیشتر عنوان ها یا زیر عنوان های اثرهای منتشر شده اش پس از 1849 واژه «نقد» را دربرمی گیرد؛ گاه در پیوند با ایده «شالوده» یا «طرح نخستین» و حتا کاپیتال، چنان که زیر عنوان آن نشان می دهد که مسئله ازاین پس دیگر رویکرد «مقدماتی» نیست، بلکه به درستی یک «نقد اقتصاد سیاسی » واقعی است.

در کل مارکس چه چیزی در نکوهش اقتصاددانان کلاسیک مطرح می کند؟ البته بسی نکته ها، اما بدون شک یکی از مهمترین آن ها استفاده کردن از مقوله ها به عنوان ایده های جاودانی است، بی آن که هرگز درباره سرچشمه ی آن ها پرسش شود. یک چنین رفتار ضد نقدی، در نفس خود، به صورت ناخودآگاه، یک موضع فلسفی را نشان می دهد. ما نمونه چنین نقدی را در دومین بخش «فقر فلسفه» زیر عنوان «متافیزیک اقتصاد سیاسی» می یابیم.

«“اقتصاد دانان“ مناسبات تولیدی بورژوایی، تقسیم کار، اعتبار، پول و غیره را به عنوان مقوله های ثابت، تغییر ناپذیر و جاوید، می نمایانند […] اقتصاددانان برای ما توضیح می دهند که چگونه می توان در این مناسبات موجود پیشگفته تولید کرد، اما آن چه آن ها به ما توضیح نمی دهند، این است که چگونه خود این مناسبات تولید می شوند؛ یعنی آن جنبش تاریخی که آن ها را به وجود آورده است». (2)

اینجا لازم به تاکید است که برای مارکس این تمرین فکری دو جنبه را دربرمی گیرد: نخست این که تا جایی که مفهوم ها توسط اندیشه آفریده می شوند، مقوله ها به ضرورت، خصلت همگانی دارند. زیرا اندیشه به طور طبیعی در راستای آن چه که عام یا همگانی است ره می سپرد: «تولید به طور کلی یک انتزاع است، اما یک انتزاع عقلانی در مقیاسی که بسیاری از ویژگی های مشترک را تصریح و دقیق می کند و ما را از تکرار می پرهیزاند». (3) به یقین، مسئله عبارت از وجه مفید بودن است. اما اگر این نکته در دراز مدت خود را ضروری نشان دهد، این کلیت مانع از دقیق کردن مرزبندی هایی خواهد بود که موضوع چیز ویژه ای را می سازند. در واقع، می بایست از مرزبندی های بسیار کلی که می کوشند به نام کلیت از ندیده گرفتن تفاوت ویژه بپرهیزند، فراتر رفت: «برای همه مرحله های تولید قاعده های مشترکی وجود دارند که توسط اندیشه بعنوان قاعده های عام تعیین شده اند. اما این به اصطلاح شرایط عام همه تولیدات، چیزی جز این وجوه انتزاعی نیستند که توسط آنها هیچ مرحله واقعی تولید تاریخی قابل درک نیست». (4)

برتری دادن به کلیت در مقیاسی که این امر به شئ وارگی مقوله های مورد بحث می انجامد، بی پیامد نیست. از جمله آنکه به جسمیت بخشی به مقوله ها منجر می شود، که گسترش آن آبشخور این اندیشه است که مناسبات نام گرفته از این مقوله ها با موضوعات و اُبژه های از لحاظ زمانی نامحدود انطباق دارند و در شرایط همواره یکسان طبیعی موجودند. انتزاع یک عامل تحلیلی ضروری در خط سیر اندیشه است، اما چون به شدت خود را در خصلت های مشترک یاد شده محدود می سازد «خطر در هم آمیختن و از بین بردن همه تفاوت های تاریخی در قانون های عام بشری را در پی دارد». (5) بنابراین ، این نخستین عنصری است که امکان می دهد درک کنیم که «تاریخ در خرد» به چه معنا است. شناختن یک شیوه تولید به دقت به قرار دادن آن بنا بر تفاوت ویژه اش در برابر دیگر شیوه های تولید باز می گردد. از این رو، شناختن تفاوت ویژه آن شیوه، نیازمند نشان دادن مرز بندی های اندیشگی (مقوله هایی) است که آن را به منزله شیوه تولیدی ای که متفاوت از همه شیوه های دیگر تولید است، شناسایی می نمایند. شگفت این که در مورد سرمایه داری این امر به توضیح دادن شیوه ای باز می گردد که چگونه عام ترین عنصرهای تولیدگر –یعنی کار و وسیله های تولیدِ آن که همواره جدایی ناپذیر به نظر می رسند– ناپیوسته اند:

«این یگانگی انسان زنده و کنش مند با شرایط طبیعی و نا ارگانیک سوخت و سازش با طبیعت و در نتیجه از آنِ خودسازیِ طبیعت نیست که نیاز به توضیح داشته یا نتیجه یک روند تاریخی باشد، بلکه، این جدایی بین این شرایط ناارگانیک هستی انسان و هستی کنش مند اوست؛ جدایی ای که نخست به صورت تمام و کمال در رابطه بین کار مزدبری و سرمایه صورت می گیرد». (6)

بنابر این، یک نقدِ مدعیِ آفریدنِ شناخت، باید بدیهی بودن بی میانجی موضوع و آن چه را که دانستن اندیشه می پندارد، معلق گذارد . نتیجه غیرمستقیم آن است که هیچ چیز را «بعنوان موجودیت بی میانجی» نپذیرد؛ زیرا مسئله عبارت از در نظر گرفتن مناسبات تولید یا مقوله هایی است که این مناسبات را فهم پذیر می سازد. شناخت باید بدون هیچ پیش انگاری عمل کند؛ از این رو ، وظیفه آن عبارت از پی نهادنِ هم زمانِ آزمون و تجربه و اندیشه ورزی در باره این آزمون و تجربه است. با این همه، بر عکس، نزد اقتصاددانان کلاسیک پیروی کامل از داده های آزمونی را مشاهده می کنیم. کنش فکری آنان، با نداشتن افق دیگری جز زمان حال، همواره یک چیز است: ویژگی هایی که آنان طبیعی و عمومی اعلام می دارند، ویژگی های زمان حاضرند، یعنی ویژگی هایی که تصویر خاص خود را بازتاب می دهند. از این روست که از قرن هیجده، اقتصاد دانان سیاسی فردِ تنها را آفریدند و او را مرجع مطلق قرار دادند و به او «نه [به عنوان ] یک نتیجه تاریخی، بلکه [به عنوان ] نقطه عزیمت تاریخ نگریستند، زیرا آن ها این فرد را به عنوان چیزی طبیعی مطابق با دریافت شان از طبیعت بشری نه به عنوان یک فرآورده تاریخ، بلکه به عنوان داده ای طبیعی ارزش یابی می کنند. این توهم تا کنون در سراسر عصر جدید سایه گستر بوده است». (7)

مناسبات تولید با این حساب دیگر به طبیعت جاوید تعلق ندارند و مقوله ها فرآورده های خود به خودی اندیشه نیستند. کسر کردن آن چه که مقدم بر برخی نتیجه گیری ها در باره رابطه بین عینیت چیزها و کنش اندیشه است، ناموجه به نظر نمی رسد. ماتریالیسم مارکس  از جنبه عینیت هیچ تردیدی بر نمی انگیزد. موجودهای بشری درون یک جهان عینی که بازنمود اندیشه اش نیست، عمل می کند و به تولید می پردازد. البته، آنان دربرابر این جهان بی حرکت نمی مانند. آن ها به کار می پردازند و آن را دگرگون می کنند. کنش عینی آنان بنا بر هدف هایی که آن ها دنبال می کنند، سمت و سو یافته است. با این که هر فرد برای رسیدن به هدف های اش بنابر کنش خود تلاش می کند، مجموع افراد از حیث کمی و کیفی یک موجود متمایز را تشکیل می دهند که خیلی بیشتر از مجموع جزءهای اش است. هر نسل در پراتیک و هم در تئوری، به از آنِ خود کردن جهانِ خویش دست می یازد. اما این امر بر پایه یک کار مقدم بر کار او، که آن را به ارث برده انجام می گیرد. برای این است که بشریت دارای تاریخ است. در رابطه با اندیشه نیز مارکس نظر همانندی دارد. به نظر می رسد که او متقاعد شده بود که مقوله ها، مفهوم های آفریده اندیشه اند که به راستی رابطه های واقعی را دریافته اند. او از خود نمی پرسد که آیا آن ها بازنمودهای ساده پدیداری اند که در آن ها چیزهای درخود (فی نفسه) از یاد می روند، هم چنین او واقعیت شناخت های مان را مورد تردید قرار نمی دهد یا وجود پاره ای چیز های پیش آفریده شناخت بشری را فرض نمی کند. برای او مقوله های اقتصاد سیاسی کلاسیک مرزبندی های اندیشه در رابطه با موضوع واقعی اند. «مقوله های اقتصاد بورژوایی شکل های اندیشه اند که اعتبار اجتماعی و بنابراین عینیت برای مناسبات تولیدی این شیوه تولید اجتماعیِ به طور تاریخی معین دارند».(8) اگر این مقوله ها همواره ایده های درستی نیستند، با این همه، همواره حقیقت های ایده ها هستند، یعنی شکل های عینی درک یک چیزند . آن ها یک دلیل وجودی دارند. از این رو ، نقد استوار بر تحلیل کردن دلیل های هر یک از این مقوله ها برای توضیح دادن مناسبات اجتماعی، با روش رضایت بخشی به کامیابی نمی رسد. درست به همین دلیل است که مارکس کتاب چهارم کاپیتال را به تئوری هایی در باره اضافه ارزشاختصاص داد.

بدین ترتیب، به نظر می رسد وظیفه نقد رد کردن دو گانه انگاری (دوآلیسم) خصلتی برخی فلسفه ها است. از یک سو ، رابطه های طبیعی تولید مستقل از کنش بشری و از سوی دیگر، اندیشه محدود به خودآگاه فردی وجود ندارد. نمی توان گفت که موجود بشری از یک سو فقط عمل می کند و از سوی دیگر فقط می اندیشد، زیرا این یک موجود است که همزمان عمل می کنند و می اندیشند.(9) بنابر این یک رابطه جدایی ناپذیر بین عینیت چیزها و کنش اندیشه وجود دارد. موجودات بشری عینیت مناسبات تولید را می آفرینند (حتا اگر این کار آگاهانه نباشد) ، درست همان طور که آن ها مقوله ها را به یاری آن که به این مناسبات می اندیشند، می آفرینند. شناخت عقلانی، خرد، به دقت رابطه بین این دو روند است. شناخت باید، هم زمان با ظهور این مناسبات تولید از لحاظ تاریخی، طرح ریزی این مقوله ها را در سطح اندیشه در نظر گیرد. در واقع اگر شناخت این پیدایش دو گانه را در نظر نگیرد، خرد وابسته به چیزی باقی می ماند که به توضیح دادن آن راه نمی یابد یا وابسته به اصل هایی می شود که از توجیه کردن آن درمی ماند و بنابراین ، نمی تواند به عنوان یک «نقد» واقعی نگریسته شود.

مارکس دلیل های گوناگون این واقعیت  را نشان می دهد که وجود این رابطه بین عینیت و اندیشه چیزی است که به راستی نمودار خرد و ممکن بودن شناخت عقلانی است. ما این جا به یادآوری یک نمونه بسنده می کنیم. در کاپیتال هنگامی که مارکس مفهوم ارزش را تحلیل می کند، به ارسطو رجوع می کند. در واقع  این فیلسوف استاگیری (زادگاه ارسطو) معادله زیر را مطرح می کند:

«5 تختخواب = یک خانه فرقی ندارد با 5 تختخواب = فلان مقدار پول. وانگهی او به درستی تشخیص می دهد، رابطه ارزشی که این نمودار ارزش را در بر دارد، مشروط به این است که  خانه از نظر کیفی مساوی با تختخواب قرار گرفته باشد و این اشیایی که بطور محسوس از یکدیگر متمایز هستند بدون وجود چنین تساوی ماهوی نمی توانند مانند کمیت های قابل سنجش با یکدیگر مقایسه شوند. او می گوید: „مبادله نمی تواند بدون تساوی وجود داشته باشد، ولی تساوی بدون قیاس پذیری امکان پذیر نیست“. اما او این جا تأمل می کند و از تجزیه بیشتر شکل ارزش دست می کشد. „اما حقیقتن غیر ممکن است اشیایی که این همه با یکدیگر اختلاف دارند بین خود قابل سنجش باشند“». (10)

این اندیشمند بزرگ در چه چیز با مانع روبرو می شود؟ مارکسدر پاسخ می گوید در نبود مفهوم ارزش در نزد او. دلیل آن ضعف آفرینندگی اندیشه اش نبود، بلکه به دلیل فقدان پیوندهای تاریخی بود: «ارستو نمی توانست این نکته را د رخود شکل ارزش بازخواند زیرا جامعه یونان بر اساس بردگی قرار داشت و ازینرو نابرابری انسان ها و نیروی کارشان پایه طبیعی آن بود». آن چه ارستو را محدود می کرد این واقعیت است که خرد ثمره خود به خودی اندیشه نیست، بلکه رابطه معینی را با عینیت برقرار می کند، به گونه ای که بدون آن اندیشیدن در باره چیزی و در دوره ای، ناممکن است: «راز بیان ارزش، یعنی برابر و همسنگ بودن تمامی کارها به این علت و اعتبار که اصولن همه کار انسانی هستند، تنها هنگامی می تواند کشف شود که مفهوم برابری بشری به درجه استحکام یک پیشداوری همگانی رسیده باشد.» (11)

از این رو، برای مارکس وارد کردن تاریخ در شکل بندی چیزها و نیز مقوله ها به طور قطع آشکار شد. بدون آن مناسبات تولید و مقوله هایی که به وصف آن ها می پردازند، به نظر می رسد در یک زمان حال نامعین معلق اند. در واقع برای برقرار کردن مناسبات سرمایه داری باید زحمتکشان را از شکل های پیشین سلطه برده داری و فئودالی رهانید: بدین ترتیب یک هم ستیزی (آنتاگونیسم) گسترش می یابد؛ با میانجی گری آن مناسبات تولید کنونی برقرار می گردد. اما به محض این که فرض بر این گذاشته شود که تولید استوار بر«قانون های طبیعی» است، یک چنین هم ستیزی از میان خواهد رفت و مقوله های کنونی به نظر می رسند به نظم ابدی چیزها تعلق دارند. بورژوازی تشخیص داد که یک چنین هم ستیزی وجود دارد و می بایست وجود آن را تا زمانی که خود یک طبقه انقلابی بود بپذیرد. اما اکنون که او به قدرت رسیده دیگر وجود آن را نمی پذیرد و اعلام می دارد که اصل های او «همگانی» است و بنابراین، این اصل ها فراتر از هر تحول تاریخی اند، «به این ترتیب تاریخی وجود داشت، اما دیگر وجود ندارد». (12)  پس مسئله اساسی، عبارت از قرار دادن دوباره مقوله ها در جایگاه پیدایش خاص شان است که با تحول مناسبات تولید پیوند تنگاتنگ دارند. زیرا این یگانه روش تبدیل کردن آن ها به وجودهای گذرا است . بدین ترتیب لازم است به تنظیم کردن نخستین ترازنامه پرداخت: برخلاف شکل گرایی (فرمالیسم) و اصل های عام صلب، خرد استوار بر یک دستگاه صوری ویک نظام ساده ایده های مختص قانون گذاری در باره این جهان نیست، بلکه استوار بر یک ارتباط معین بین عینیت چیزها و اندیشه هایی است که به او امکان می دهد هم زمان آن ها را در چهار چوب تاریخ موثر و چهار چوب تاریخ خاص شان درک کند. بنابر این، به قول معروف، هم ستیزی بین نظم ایده ها و نظم چیزها، «بین روح و جسمی» که اقتصاددان آن را دخالت می دهد، تنها «ناتوانی در درک خاستگاه زمینی و تاریخ کفرآمیز مقوله هایی است که او آن ها را مقام الوهیت می رساند». (13)

ادامه دارد

abstanhalter1

پی نوشت ها:

1 – البته، اصطلاح «خرد در تاریخ» به سنت هگلی تعلق دارد که با «فلسفه تاریخ» در آن سهیم است. برعکس، در آن چه که نتیجه می شود ، کارکرد این اصطلاح نشان می دهد که مارکس جزء سنتی است که از فلسفه پسا کانتی در جستجوی استقلال کامل خرد برای بازگرداندن خرد به مسیر خود، یعنی فلسفه در تاریخ اش، کوشیده است.

2 ـ کارل مارکس، فقر فلسفه، مجموعه آثار، اقتصاد، پاریس، گالیمار، 1965، صص 75 ـ 74

3 – کارل مارکس، گروند ریسه 7 و 1  [9]

4 – مسئله عبارت از نخستین سوژه است که در طرح ریزی کاپیتال با آن برخورد می کند. گروند ریسه 8 ، 1 [10]

5 – کارل مارکس گروند ریسه 7 ، 1  [9]

6 – کارل مارکس، گروند ریسه  439 و 1 و 8  [393]

7 – همان جا  4 [6]

8 – کارل مارکس، کاپیتال، در نخستین چاپ آلمانی، ج . 1، هامبورگ 1867 ص، 1011

9 – بطور مسلم در اینجا چیزی جدیدتر از آنچه که مارکس در چهارچوب تزهای اش درباره فویرباخ بعنوان «ماتریالیسم عمل» مطرح کرده بود، نیست: «نقص اساسی همه ماتریالیسم ها تا به امروز (از جمله فویرباخ) آن است که شیء، واقعیت، محسوس بودن تنها در شکل اُبژه (عین) یا بینش درک می شود؛ نه به مثابه کنش محسوس بشری، یا عمل؛ نه ذهنی». تزهایی درباره فویرباخ، مجموعه آثار مارکس و انگلس، ج 3، 5، ص 24.

10 – کارل مارکس، کاپیتال، کتاب 1، پاریس، puf، 1993، ص 68 و ص 1028

11 – همان جا، ص 1029

12 _ کارل مارکس، فقر فلسفه، ص 89

13 _ کارل مارکس، نامه به آننکف، 28 دسامبر 1848



شناخت و نقد مارکس و نقد خرد در مدرنیته (بخش دوم)

سرگیو پِرِز

برگردان: م. ت. برومند

منتشر شده در نگرش

نقد از هنگامی که ثابت می کند که شرایط تاریخی پیدایش موضوع و شکل بندی مقوله هایی که می کوشند هم زمان این موضوع را فهم پذیر کنند و روشن سازند، رادیکال می شود … شناخت مقوله های اقتصاد سیاسی تنها این واقعیت را نشان می دهد که جهان و خرد در خلال روندی که کنش درون این جهان را سمت و سو می دهند، ساخته می شوند. 

شکل و مضمون آزمون 

نقد از هنگامی که ثابت می کند که شرایط تاریخی پیدایش موضوع و شکل بندی مقوله هایی که می کوشند هم زمان این موضوع را فهم پذیر کنند و روشن سازند، رادیکال می شود . به روشنی می توان ما را به خاطر کوشش در زنده کردن دوباره بحث در باره شکل و مضمون نزد مارکس سرزنش کرد . اگر ما به این کار می پردازیم به خاطر این است که به نظر ما در خلال این مفهومِ«شناخت عقلانی» است که مارکس می کوشد مسئله دو گانه ی خاستگاه و توسعه سرمایه، یعنی خود مفهوم آن را حل کند. در واقع این از نظر او، نشانه ناتوانی اساسی اقتصاد کلاسیک است:

«درست است که اقتصاد سیاسی ارزش و کمیت ارزش را با وجود روش بسیار ناکامل خوب حل کرده است، اما هرگز نپرسیده است چرا کار در ارزش و مقدار کار بنا بر مدت اش در کمیت ارزش فرآورده ها تبلور می یابد» (14)

البته، با این که این موضوع ها با روش ناانتقادی به عنوان داده های آزمونی بررسی شده، پژوهیدن تا نقطه معین رابطه های آن ها، آن طور که اقتصاد کلاسیک به آن دست یازید، ممکن است. اما مارکس تأیید می کند که این شناخت در مقیاسی ناممکن است که شرایط تاریخی که موضوع اش را معین می کنند، در نظر گرفته نشود، یعنی زنجیره ای از تعین ها که نشان می دهند این موضوع ها چیزی است که وجود دارد. اگر بر عکس، شرایط در نظر گرفته شود، از آن این نتیجه به دست می آید که مناسبات تولید سرمایه داری چیز گذرایی دارند، بی آن که این امر یک سویه باشد. زیرا آن ها به طور منطقی از شرایط تاریخی امکان پذیرشان نتیجه می شوند. شناختن خردمندانه، به یکی کردن میانجی گرانه مفهوم، به یگانگی گوهرشان، به «شکل» به جای خود باز گرداندن شان در بافتار تاریخی آن با مضمون و وجود مادی شان باز می گردد. (15)

ناتوانی در وارد کردن مسئله شکل (تاریخی) در تئوری مانع از آن گردید که اقتصاددانان کلاسیک موضوع شان را به شکل دیگری جز بنا بر وجود ساده مادی اش تعریف کنند. این رویکرد ناشی از تعریف سرمایه به عنوان مجموع وسیله های تولید بود: «هنگامی که می گوییم سرمایه کار انباشته شده (تحقق یافته) ـ یا به سخن درست کار عینیت یافته ـ است که به منزله وسیله کار کنونی (تولید) عمل می کند، [در این صورت] ما فقط ماده سرمایه را در نظر می گیریم و [در نتیجه] تعین صوری آن را از یاد می بریم» (16) مسئله عبارت از نقطه عطف قطعی در نزد مارکسدر مقیاسی است که در آن وارد کردن شکل در این مضمون به دگرگون کردن مفهوم موضوع در ژرفا باز می گردد. بنابر این، این مفهوم دیگر «آن چه که به نمایش در می آید» نیست، بلکه فرآورده تعین هایی است که در جریان روند تاریخی به دست می آورد. کار انباشته شده (وسیله های تولید و مواد اولیه)، در نفس خود، سرمایه نیست. کار هنگامی سرمایه می شود که مناسبات تولید آن را رویاروی کار مزدبر قرار می دهند. از این رو، مسئله عبارت از زمانی است که او در یک بافتار تاریخی جایگیر می شود. آن چه که موجب می شود سرمایه چیزی باشد که هست، عنصر های کلی تولید نیستند، بلکه به درستی آن «شکل اجتماعی» است که این عنصرها درون روند تاریخی که به آن تعلق دارند، برمی گزینند. از دیدگاه خرد مسئله ای که مطرح می شود، دانستن این موضوع که چگونه چیزهای گوناگون که سرمایه را تشکیل می دهند و برخی رابطه ها را بین خودشان برقرار می کنند، نیست، بلکه بیشتر مسئله عبارت از تعریفی است که شایسته است در باره این موضوع بنابر این واقعیت که آن ها در مناسبات تولید سرمایه داری شرکت دارند، ارائه شود. در واقع، این ها تعین هایی هستند که عینیت دربرگیرنده واقعی خود را، علاوه بر مسئله های مشخص تولید و بسیاری از شکل ها و موردهای دیگر مانند کار مزدبری، پول، روندهای کار و غیره به سرمایه می دهند. با وجود این، سرمایه به طور طبیعی مضمون مادی اش را از دست نمی دهد، بلکه گوهر مادیت اش را در «شکل اجتماعی» که در خلال مبادله «نیروی کار» به عنوان کالا به دست می آورد، باز می یابد. از این رو، کار در گوهر خود به عنوان فرآورده ناب تاریخ تعریف شده است.

ما روی یگانگی (و هم چنین روی تفاوت) میان شکل و مضمون تأکید کرده ایم، زیرا در شناخت عقلانی است که خرد را در کار می بینیم که در مفهوم آفرینی که مارکس مقوله های آن را پیشنهاد می کند، در بیان می آید. برای اقتصاد دانان کلاسیک هر مقوله یک سنتز (هم نهاد) است که امکان درک گروهی از صفت ها و گزاره های قابل کاربرد برای موضوع معین آزمونی را فراهم می آورد.(17) در عوض برای مارکس مسئله هایی که به ناگزیر مطرح می شوند، بیشتر این است که چگونه این مضمون مادی این شکل را درون این جامعه کسب کرده است؟ چرا وسیله های تولید درون این جامعه  شکل سرمایه داری پیدا کرده اند؟ چرا افزایش بهره وری کار شکل اضافه ارزش پیدا می کند؟ بنابر این، چشم انداز در این جامعه  دگرگون شده است. هر مقوله یک سنتز است، نه صفت های یک چیز معین. اما شکل آن یعنی تعین های تاریخی که وجود و زنجیره رابطه های مفهومی را برای آن فراهم می آورند، آن را در آزمون فهم پذیر می سازند. این زنجیره ها تمامی گوهر موضوع را فراهم می آورند: پیش از روند تاریخی، موضوع هیچ حضوری نداشت و نمی توانست اندیشه را برانگیزد؛ و پیش از روند پایداربرای اندیشیدن درباره این موضوع، اندیشه، نه شکل و نه مقوله هایی که به آن امکان دهند اکنون آن را درک کند، در اختیار نداشت. شناخت مقوله های اقتصاد سیاسی تنها این واقعیت را نشان می دهد که جهان و خرد در خلال روندی که کنش درون این جهان را سمت و سو می دهند، ساخته می شوند.

با این همه، شمار معینی مانع های آزمونی واقعی وجود دارد که مفهوم آفرینی، چنین یگانگی میان شکل و مضمون را دشوار می سازد. میان این مانع ها، دو مانع به طور ویژه مهم اند. نخست این که، هنگامی که مناسبات جدید تولید سرمایه داری مطرح می شوند، مناسبات پیشین تولید به کلی ناپدید می شوند. هیچ نشانی از شکل های پیشین یا فئودالی تولید که می بایست به منظور برقرار شدن مناسبات جدید از میان برخیزند، باقی نمانده است. در حقیقت برای امکان دادن به استوار شدن سرمایه، آفریدن دنیای جدید ناگزیر بود. در واقع، تا زمانی که آن را به عنوان فرد بررسی می کنیم، آشکار کردن سایه رعیت (سرف) قرون وسطا پس پشت پرولتر کنونی نا ممکن است. از این رو، رجوع کردن به تولید کننده در «شکل اجتماعی» آن ضروری است. دومین مانع در ارتباط با این واقعیت است که مناسبات تولید سرمایه داری، به محض تحمیل شدن، شرایط هستی خاص خود را در خلال پیوستگی سیکل های بارور بازآفرینی می کنند. کار مزدبر شرایط لازم را به وجود می آورد تا در جریان سیکل بعدی، درون بازار همان کار مزدبر دوباره پدیدار گردد. «سرمایه دیگر استوار بر پیش فرض ها نیست. او خود پیش فرض می شود» (18) سرمایه در پیوستگی روند خاص خود همه عنصرهایی را که پیش فرض های اش بوده اند، از میان بر می دارد، یادبود آن را نیست می کند و پیوسته به باز آفرینی شرایط خاص هستی اش می پردازد و جنبه ای «طبیعی» پیدا می کند. آن چه به مناسبات سرمایه داری این جنبه طبیعی را– چونان هر سیستم ارگانیک (19) _ می دهد این واقعیت است که آن ها خودکفا هستند و تنها به خود وابسته اند و از آشکار کردن خاستگاه شان می پرهیزند. آن ها خود را وقف ژرفش جدایی میان سرمایه و کار می کنند که پایه اساسی شان را تشکیل می دهد. «پیش فرض هایی که در آغاز به عنوان شرایطِ شدنِ (صیرورتِ) سرمایه پدیدار شدند – و بنابر این نمی توانستند از کنش سرمایه چنان که هست ناشی شوند– اکنون به عنوان نتیجه واقعیت یافتنِ خاص اش […] رونما می شوند؛ آن چه دیگر شرایطِ [زمانِ . م] پیدایش آن نیستند، بلکه نتیجه وجود زمان حال اش هستند»(20). آن چه که در نقطه عزیمت وجود نداشت و فقط شرایط عمل کردن برای زایش مناسبات سرمایه داری بود، از این پس، توسط خود سرمایه ایجاد می شود. به طوری که درون این مناسبات چنین به نظر می رسد که هر چیز خود را هم زمان به عنوان پیش فرض و به عنوان یک نتیجه می نمایاند. بدون وارد کردن تاریخ، معین کردن آن چه که علت و آن چه که معلول در زمان حال است، نا ممکن می گردد. «در تئوری، چنین به نظر می رسد که مفهوم، مقدم بر سرمایه است؛ اما ، هم زمان ارزش شکل ناب اش را فقط در شیوه تولید استوار بر سرمایه به دست می آورد. سرمایه به عنوان یگانه پدیده که فرآورده کار است و به طور مجزا نگریسته شده، به ارزش بودن برای تولیدکننده و به ویژه برای کارگر فردی پایان داده است». در این کار کرد بین آن چه که به وجود آمده و آن چه که پیش فرض است، اقتصاد دانان کلاسیک توانستند پی در پی تأکید کنند که سرمایه آفریدگار ارزش است و ارزش ها مقدم بر شکل بندی سرمایه اند. برای خارج شدن از این بن بست کشف کردن دیگر بافت های تاریخی به منظور پیدا کردن «دیگر سیستم ها که پایه مادی توسعه ناقص ارزش را تشکیل می دهند، پرهیزناپذیر است. در موقعی که ارزش مبادله درون این سیستم ها نقش فرعی نسبت به ارزش مصرف بازی می کند، پایه واقعی آن سرمایه نیست، بلکه مناسبات جدا نشدنی با مالکیت ارضی است» (21) این مقایسه با دیگر بافت های تاریخی امکان می دهد برتری ارزش روشن گردد. این برتری قانونی است که تفاوت ویژه این شیوه تولید را روشن می سازد و بدین ترتیب را ه شناخت عقلانی را می گشاید.

وارد کردن خرد در تاریخ: عقلانیت از آنِ این جهان است 

تا کنون برای تحلیل کردن مفهوم خرد در نزد مارکس روی ایده «شناخت عقلانی» که برای نقد کردن اقتصاد سیاسی به کار می رود، تمرکز کردیم. برای بحث کردن در باره مسئله مقوله ها روی وارد کردن تاریخ در خرد تکیه کرده ایم. اکنون نظم چیزها را ضمن تکیه کردن روی وارد کردن خرد در تاریخ وارونه می کنیم. ما در باره آن چه که به احتمال شرح روش مندانه منظم تر مارکس، «روش اقتصاد سیاسی» و در آغاز مبانی نقد اقتصاد سیاسی را تشکیل می دهد، بحث خواهیم کرد. مارکس نوشته است: «بنابراین، اگر من از جمعیت آغاز می کردم یک نمود آشفته از جمع فراهم می آوردم، سپس بنابر تعین بسیار دقیق، با دست یازیدن به تحلیل، به مفهوم های بیش از پیش ساده، درک ملموس به انتزاع های بیش از پیش پایدار می رسیدم. پس از رسیدن به این نقطه می بایست به سفر وارونه بپردازم و دوباره به جمعیت برسم. این بار زیر دیدگانم توده ای آشفته نداشتم، بلکه یک کل غنی یا تعین ها و ارتباط های بغرنج داشتم». (22)

اکنون نخستین روند را تحلیل می کنیم. نقطه عزیمت هدف بی میانجی است. زیرا شناخت تنها می تواند از این نقطه آغاز گردد. البته، به درستی مسئله عبارت از نقطه عزیمت مفهومیِ پرسش انگیز (پروبلماتیک) به دلیل جنبه آشفت