چین، غولی که برمی خیزد
چین از سقوط شوروی درس بزرگی گرفت و آن اینکه محدود کردن صحنه ی جنگ قدرت به رقابت نظامی بازی خطرناکی است که می تواند به فرودی دردناک بیانجامد. بعبارت دیگر بجای درگیر شدن در یک مبارزه نفس گیر با ماشین نظامی آمریکا بطریق هواپیما در برابر هواپیما و بمب در برابر بمب، چین به استراتژی جنگ غیرمتقارن (Asymmetrical Strategy) روی آورد. استراتژی جنگ های نامتقارن به نوعی تکامل یافته در ویتنام شکل گرفت. جنگی که باعث شد جنگجویانی پابرهنه شکست باورنکردنی را بر پیشرفته ترین سیستم نظامی تاریخ تحمیل کنند. متفکران چینی با الهام از این روش موفق به تدوین تئوری شدند که بجای رو در روئی با تکنولوژی فوق پیشرفته نظامی آمریکا می باید جبهه جدیدی از یک جنگ نامتقارن را در برابر آمریکا و غرب بگشایند. جبهه ای که در آنجا قادر بودند با بکار گرفتن نیروی کار لایزال معادله قدرت را به نحوی شگرف بسود خود برهم زنند.
کتاب "جنگ نامحدود" (Unrestricted Warfare) نوشته دو تن از ژنرال های "ارتش آزادیبخش خلق چین" که در سال ۲٠٠۱ بار دیگر منتشر شد بنحوی دقیق به توضیح این تئوری پرداخت. ( نسخه اول کتاب پیشتر منتشر شده بود و حادثه ای نظیر ۱۱ سپتامبر را پیش بینی کرده بود)
محور اصلی این کتاب که بطور خارق العاده ای کارشناسانه به نظر می رسد این است که بزرگترین ضعفی که گریبان دولت و ملت آمریکا را گرفته تکیه بیش از حد بر نیروی نظامی است. این امر به نظر نویسندگان کتاب باعث گردیده که آمریکا بکلی از صحنه جنگ اقتصادی و هم چنین سیاسی باز بماند و بعلت قرار دادن قدرت نظامی در کانون توجه خود در دیگر زمینه ها بخصوص در صحنه بین المللی خام و گمراه شود.
آنچه که پس از خاتمه جنگ دوم جهانی بسرعت موجب بسط نفوذ و اقتدار آمریکا در جهان گردید عبارت ساده Made in the U.S.A. بود که به عنوان یک نماد نه تنها اقتصاد کشورهای جهان را در زیر موج بهمن وار اجناس آمریکائی خرد می کرد بلکه به نوعی پیام آور رفاه و آسایش و شادی برای مردم دنیا بود. چین به اهمیت این عبارت ساده پی برد اما آمریکا نه. امروز اگر وارد هر یک از فروشگاههای بزرگترین کورپوریشن جهان یعنی وال مارت با فروش ۴٠٠ میلیارد دلار در سال و بیش از دو میلیون کارمند شوید به اندازه یک شهر جنس و کالا مشاهده می کنید اما به سختی می توانید کالائی ساخت آمریکا بیابید، درحالیکه قفسه های سر به آسمان کشیده را مملو از اجناس چینی می یابید.
"جنگ اقتصادی" (Economic Warfare) جایگاه نخست را در مدل پیشنهادی کتاب "جنگ نامحدود" به خود اختصاص می دهد.
نویسندگان کتاب با تکیه به بحران اقتصادی سال ۱۹۹۷ در کشورهای موسوم به ببرهای آسیا یعنی کره، تایلند، اندونزی و مالزی که درست هنگامی که حیرت تمامی کارشناسان اقتصادی را از رشد باورنکردنی اقتصادی خود برانگیخته بودند، ناگهان همچون برگهای خزان یکی پس از دیگری فروریختند می گویند، اگر تنها یک فرد بنام جورج سوروس بتواند برای رسیدن به سود افسانه ای این چنین غولهای آسیا را به زانو درآورد چرا چین نتواند همین مقام و موقعیت را نسبت به ایالات متحده پیدا کند؟
چین با پائین نگاه داشتن تعمدی ارزش پول خود و استفاده از نیروی کار بی پایان، آنقدر اجناس ارزان به آمریکا صادر کرد و آنقدر این ملت را در بدهی فرو برد که امروز آمریکا در یک بدهی نجومی ۴/۱ هزار میلیارد دلاری به چین، دست و پا می زند و هر روز ۱ میلیارد دلار به این مبلغ اضافه می شود.
مفهوم ساده شده این وضعیت آن است که چین به هر آمریکائی از پیر و جوان ۴٠٠٠ هزار دلار قرض داده تا از زیبائی های "زندگی به سبک آمریکائی" لذت ببرند. این دقیقا منطق یا نظریه ایست که کیائو لیانگ و ونگ زیانگزو در کتاب خود طراحی و عرضه می کنند.
عقل از پاسخ گوئی به این سئوال قاصر است که اگر روزی چین چک هائی را که مردم آمریکا بصورت اوراق قرضه و غیره در برابر بدهی عظیم خود نوشته اند، مطالبه کند چه اتفاقی خواهد افتاد.
زمانی که "جنگ علیه ترور" در سال ۲٠٠۱ آغاز شد قرار بر این بود که مکتب فکری بنام نئوکانسرواتیسم آمریکا را به سروری بلامنازع جهان رساند و از همین رو بنیان گذاران آن پیشاپیش این قرن را "قرن جدید آمریکائی" و پروژه در دست اجراء را "پروژه قرن جدید آمریکائی" نامیدند. اما آنچه که در عمل از ماه مارچ سال ۲٠٠۳ که تفکر مزبور با حمله به عراق با تمام ظرفیت وارد صحنه جهانی شد رخ داد، سقوط روز به روز اقتدار و هژمونی آمریکا و ظهور قدرتی جدید در شرق آسیا بنام چین بود.
متفکران نئوکان که تمامی سکوهای قدرت را یک شبه و با ورود جورج بوش به کاخ سفید در اختیار خود گرفتند تصوری بکلی متفاوت در مقایسه با آنچه که بوقوع پیوست از آینده داشتند. این امر به ما درس بزرگی را یادآوری می کند که هرگز نباید قابلیت خیره کننده رهبران سیاسی جهان حتی اگر بر پرقدرت ترین کشور این کره حکومت کنند در اتخاذ تصمیمات خطا و این که واقعیت های جهان را بنحوی خاطره انگیز اشتباه درک می کنند دست کم گرفت.
چین در سال ۲٠۲۷ به بزرگترین اقتصاد جهان مبدل گردیده و آمریکا را پشت سر خواهد گذاشت. جمعیت ۴/۱ میلیارد نفری و رشد تقریبا دو رقمی نه تنها چهره خود این کشور بلکه جهان را با سرعتی که پیش از این نظیر آن در تاریخ دیده نشده تغییر می دهد. چین عاملی بوده که ظرف یک دهه گذشته علیرغم ازدیاد جمعیت و تورم در جهان قیمت مصنوعات و محصولات مصرفی در
با فزونی گرفتن ثروت و افزایش ذخائر ارزی در این کشور که هم اینک آن را دارنده بزرگترین ذخیره ارزی جهان (۱۸٠٠ میلیارد دلار) نموده است نفوذ جهانی چین در آفریقا، آمریکای لاتین و آسیا بسرعت رو به گسترش گذارده است. در هر کجای جهان قدم می گذارید نمایندگانی از چین را می بینید که با کیف های پر از پول پیش از شما در آنجا حضور یافته اند. سهام شرکت های بزرگ آمریکائی یکی پس از دیگری به تملک چین درمی آید هر چند که تلاش این کشور برای خرید کمپانی نفتی یونوکال در قلب دنیای نفتی آمریکا با دخالت کنگره با شکست مواجه شد.
اما آنچه که در میان این هیاهوی اقتصادی از نظرها مخفی مانده اینست که غرب بطور پی گیر و مستمر تلاش دارد که نشان دهد که چین به مدل اقتصاد و فرهنگ غربی گردن گذارده و در جهت تبدیل به یک جامعه تمام عیار غربی گام برمی دارد. این دروغی است که در حدود دو قرن است غرب با تمام قوا بر سر دنیا می کوبد که مدرنیته و مدرن شدن معادل است با غربی شدن.
چین تنها یک کشور نیست بلکه تمدنی است که ریشه ای عمیق در تاریخ دارد. چینی ها خطی دارند که حتی تصور فراگیری اش برای غربی ها غیرممکن است، از فلسفه ای برخوردارند که نفوذ خود را روز به روز در دل غرب بخصوص آمریکا گسترده تر می کند، غذائی می خورند و آداب و رسومی دارند که امروز در سراسر آمریکا و اروپا میلیونها نفر را به خود جلب کرده. تمدن چین آنقدر قوی است که نه تنها مدل "رشد" منحصر بفرد خود را پدید آورده بلکه در حال شکل دادن مدرنیته خاص خود نیز هست. اوج گیری چین پس از بریتانیا و ایالات متحده آنچنان سریع و از درون سیستمی بسته اتفاق افتاد که تحولات فرهنگی آنرا از دسترس غرب خارج ساخت. این تحول در چین از حیث ابعاد و محتوا آنچنان یگانه است که تنها با انقلاب صنعتی در انگلستان در قرن هجده قابل قیاس است.
چین از غرب تاثیر پذیرفته و هم چنان می پذیرد. در این شکی نیست، اما هیچ دلیلی وجود ندارد که ما را قانع کند که تسلیم مدرنیته غربی خواهد شد و فرهنگ خود را بنفع فرهنگ غرب از دست خواهد داد. از قضا هر چه زمان می گذرد جای پای فرهنگ چینی را بخصوص در غرب (و تا آنجا که من می دانم بطور مشهودی در آمریکا و کانادا) بیشتر و بیشتر می توان یافت و مطمئنا در سال های پیش رو انسان خسته، مصرف گرا و گم شده غربی با پذیرش تفکر و فلسفه چینی سعی خواهد کرد خود را به آرامش حداقل و نسبی برساند.
اما آنچه که تاریخ به ما یادآوری می کند و مایه نگرانی است اینست که آمریکا به ظهور این قدرت عظیم و این رقیب چالش گر چگونه واکنش نشان خواهد داد چرا که هیچ امپراطوری در تاریخ بدون جنگ و خونریزی قدرت را واگذار نکرده است. از سوی دیگر تاریخ هفتاد سال گذشته آمریکا به ما یادآور می شود که سیستم آمریکائی اعتیاد غریبی به وجود یک دشمن پیدا کرده و بالاخره با روندی که در پیش روست مآلا چین به چنین جایگاهی دست خواهد یافت. این واقعیت که فرهنگ چینی بکلی از طبیعت و ماهیتی متفاوت برخوردار است وضع را خطرناکتر کرده و احتمال برخورد با نظام آمریکائی را بیش از پیش افزایش می دهد.
در عین حال هیچ نشانه ای در آمریکا مبنی بر وجود کمترین آمادگی برای پذیرش از دست رفتن برتری بی چون و چرای این کشور که پس از فرو ریختن دیوار برلین و انتشار کتاب "پایان تاریخ" فرانسیس فوکویاما پدید آمد وجود ندارد. فوکویاما شکست بلوک کمونیسم را پیروزی نهائی سرمایه داری و "پایان تاریخ" می انگاشت اما اوج گیری غیرمنتظره چین خبر از واقعیتی می دهد که غرب باید خود را برای پذیرش آن آماده کند. پایان افسانه پایان تاریخ.
منبع شعیر بلاک