خیانت به سوسیالیسم پس پرده فروپاشی اتحاد شوروی(۲۴)
خیانت به سوسیالیسم
پس پرده فروپاشی اتحاد شوروی
روجرکیران- توماس کنی
1991- 1917
+++
ترجمه محمد علی عمویی
….
(۲۴)
….
فروپاشی اتحاد شوروی استقبال از مرگ با خودکشی
نقدی بر توضیح ها و تفسیرهای فروپاشی شوروی
آن چه نیازمند توضیح است آن است که یک نظام بین المللی از کشورها در غیاب بدیهی ترین اشکال تهدید فرو پاشید: آن نظام در جنگ شکست نخورد؛ با چالش های سیاسی در هم شکننده ای از پایین رو در رو نبود، تنها لهستان تا حدودی مستثنی بود. به رغم مشکلات اقتصادی و اجتماعی چند جانبه، دررویارویی با خواست های اساسی اقتصادی شهروندانش ناتوان نبود. بنابراین با هر مفهوم دقیق، فرو نپاشید، ناکام نشد، و درهم نشکست.
آن چه اتفاق افتاد بیشتر این بود که رهبری قدرتمندترین کشور آن مجموعه، تصمیم به اتخاذ یک سلسله سیاست های به شدت نو در درون ا.ج.ش.س. و در کل نظام به عنوان یک مجموعه گرفت:
وضع چنان نبود که حکومت شوندگان دیگر نمی توانستند به شیوه گذشته تن به حکومت دهند و به گونه ای که حاکمان نتوانند چون گذشته حکومت کنند.
فرد هالیدی
توضیح و تفسیربرای فروپاشی اتحاد شوروی بس فراوان است. آن ها همه گونه رنگ ایدئولوژیک و طیف هیجانی را بازتاب می دهند، آن ها طیف گسترده ای از نظرات وهمی تا کسل کننده، سرشار از شادی تا به شدت نومید را در برمی گیرند. بسیاری از آن ها در شکل گیری درک ما، که با همه آن ها فرق دارد، سهیم بوده اند. این نظریه ها، بر اساس موضوع اصلی، در شش مقوله جای می گیرد.
1- عیب های سوسیالیسم
2- اپوزیسیون توده ای
3- عامل های خارجی
4- ضد انقلاب دیوان سالاری
5- نبود دموکراسی و تمرکز افراطی
6- عامل گورباچف
آن چه در پی می آید تفاوت های نظر ما را با این نظریه ها توضیح خواهد داد.
طرفداران نخستین نظریه بر این باورند که تمام نظام های سوسیالیستی محکوم به شکستند زیرا آن ها یک «عیب ژنتیک» دارند. سوسیالیسم به طور ناموجه در اتحاد شوروی پدید آمد. آن نظام ذاتا ناکار آمد بود زیرا برخلاف طبیعت بشر و مخالف بازار آزاد ره می سپرد.
ژاک ماتلوک، استاد دانشکاه کلمبیا، که از ۱۹۸۷ تا ۱۹۹۱ در اتحاد شوروی در مقام سفیر خدمت می کرد، به سادگی می گوید، «سوسیالیسم، آن گونه که به وسیله لنین تعریف شده است، از همان آغاز سرنوشتی محتوم داشت زیرا بر فرضیه اشتباهی درباره طبیعت بشر استوار بود.» این نظریه با بیان هایی متفاوت در آثار مارتین مالیا، ریچارد پایپس، و دیمیتری ولکوگونف آمده است.
در حقیقت، نظام شوروی، به رغم دستاوردهایش، در۱۹۸۵ عیب های بسیاری داشت. برخی از آن عیب ها مشکلاتی بودند مربوط به برنامه ریزی متمرکز- ناکافی بودن برخی اجناس مصرفی از نظر کمی و کیفی، کاهش بهره وری، لنگیدن ابتکار محلی، کندی گسترش کامپیوتر و دیگر فن آوری ها، فساد و پول سازی خصوصی غیرقانونی.
برخی هم مشکلاتی بودند مربوط به نظام سیاسی. برخی روش ها که برای به چنگ آوردن و حفظ قدرت مفید بودند ثابت شد که برای اداره امور در دراز مدت مسئله ساز بوده اند. این مشکلات شامل اصطکاک وظایف حزب و حکومت بود که در هر دوی آن ها ابتکار سیاسی را در بالا حفظ می کرد و ارگان های پایین تر را به وظایف مشورتی تقلیل می داد، مشکلی که به همان صورت سازمان های توده ای، همچون اتحادیه ها را متاثر می ساخت. پافشاری بر اشکال و سطوح اعمال سانسور فراتر از آن چه در یک جامعه سوسیالیستی بالغ ضروری است و نیز امتیازاتی که نخبگان حزبی و حکومتی را از زحمتکشان متمایز می ساخت.
پاره ای از مشکلات آشکارا به جنگ سرد مربوط بود که برای حفظ قدرت نظامی مطمئن و حمایت از متحدان خارجی منابع را حذف می کرد. مشکلاتی هم ناشی از اجبار پرداختن به چالش های مربوط به حفظ شور انقلابی، معیارهای بالای حزبی، و یک ایدئولوژی و آموزش مناسب مارکسیستی در برابر حرکت بی رحم زمان و وسوسه های گریزناپذیر بوروکراسی بود. با تمام این ها، نکته عمده آن است که این مشکلات سبب ایجاد بحران نشده بود، چه رسد به فروپاشی.
افزون به این، مشکل اصلی این نظریه این است که تاریخ شوروی را آشکارا رها شده در برابر یک مرگ ناگزیر می نگرد چرا که از همان آغاز از طبیعت بشر، مالکیت خصوصی و بازار آزاد جدا شده است. گرچه این نظرات در دوران حکومت ریگان در ایالات متحده تسلط یافتند، کمتر مورخی بر یک جبر گرایی تاریخی مبتنی بر طبیعت بشر صحه می گذارد. به علاوه، این نظریه ناتوان از توضیح این نکته است که چگونه سوسیالیسم شوروی اشتراکی کردن کشاورزی و تهاجم آلمان در جنگ جهانی دوم را به سلامت از سر گذراند، اما به ظاهر در زیر چالش های به مراتب کمتر در دهه ۱۹۸۰ از پای در آمد.
دومین نظریه این است که مخالفت توده ای سوسیالیسم شوروی را به سقوط کشاند. این مقوله کمی بهانه جویی است، از آن رو که هیچ نویسنده معتبری نگفته است که تنها مخالفت توده ای سوسیالیسم شوروی را به سقوط کشاند. با وجود این، نویسندگانی بر چنین جنبه هایی از مخالفت توده ای، چون رهایی روشنفکران از توهم، اعتراض های کارگران، فرارویی ناسیونالیست ها، و پیروزی انتخاباتی غیرکمونیست ها تاکید کرده اند.
به یقین، بی میلی روشنفکران نسبت به نظام شوروی کاملا گسترده بود. مثلا، در دهه ۱۹۸۰ ، بسیاری از اقتصاددانان مشهور شوروی طرفدار بازار بودند. طرح های اصلاحی پیشنهاد شده به وسیله آکادمی ها بر برخی از سیاست های گورباچف تاثیر گذارد، و از این جهت روشنفکران در فروپاشی نقش داشتند. جنبه های دیگری از ناآرامی توده ای نیز ایفای نقش کردند. شورش در باکو، منازعه آذربایجان و ارمنستان، اعتراضات ناسیونالیستی در جمهوری های بالتیک، اعتصاب های معدنچیان، و شکل گیری یک جبهه متحد از مخالفان لیبرال در کنگره نمایندگان خلق همچون لحظات مهم در انحلال سوسیالیسم شوروی برجسته بودند.
اما، نقص عمده این نظریه آن است که نا آرامی مردم نه در آغاز اصلاحات گورباچف که بیشتر در حوالی پایان آن نمایان شد. آن نارضایی ها بیشتر ناشی از سیاست های گورباچف بود تا علت آن ها.
به گفته یک لطیفه گو، گلاسنوست مجوز انتقاد کردن را در اختیار شهروندان شوروی نهاد، و پرسترویکا چیزی برای انتقاد به آن عرضه کرد. با این همه، در۱۹۸۵ ، در آغاز روند اصلاحات، ناآرامی توده ای وجود نداشت. در حالی که برخی مردم شوروی از بابت کمیت و کیفیت کالاها و از بابت مزایا و فساد مسئولان و ماموران شکایت داشتند، اکثر مردم شوروی رضایت خود را از زندگیشان و خرسندیشان را از نظام ابراز می داشتند.
نظر سنجی ها نشان می داد که سطح رضایتمندی شهروندان شوروی قابل قیاس با رضایت مندی امریکاییان از نظام شان بود. حتی در۹۱ - ۱۹۹۰، آن گاه که رهبران کشور به سوی مالکیت خصوصی، گسترش بازار و تفرقه قومی حرکت کردند، شهروندان شوروی، در اکثریت عظیمی، از مالکیت عمومی، کنترل قیمت ها، و حفظ و بقای اتحاد شوروی طرفداری می کردند. در تحلیل نهایی، مخالفت مردمی بیشتر، همچون یک متغیر وابسته، نه یک متغیر مستقل، به صورت یک فرآورده ناشی از سیاست های گورباچف و نه علت آن سیاست ها عمل کرد.
به موجب سومین نظریه، عامل های خارجی که ریشه در جنگ سرد و اقتصاد جهانی داشت علت فروپاشی شوروی بود. افراطی ترین این گونه نظریه ها بر آن است که خیانت به سوسیالیسم شوروی ناشی از رسوخ CIA ) سیا( در رهبری شوروی بوده است. به یقین، این رسوخ فراتر از آن چه اکثر خارجیان می دانستند رسیده بود.
بر اساس یک گزارش درهمین اواخر، «در۱۹۸۵ ، CIA وFBI موثرترین نوآوری های جاسوسی در تاریخ امریکا را به ضد شوروی به کار گرفته بودند.» و K.G.B وG.R.U. ) سرویس اطلاعاتی نظامی( را با عوامل پنهان «سوراخ سوراخ» کرده بودند. چنانچه افشاگری های جدید نشان دهنده که گورباچف یا یاکولف در خدمت CIA بوده اند، آن گاه این فرضیه که سیا سوسیالیسم شوروی را فرود آورد به سطحی باورکردنی نزدیک می شود. البته، عوامل خارجی به مراتب نیرومندتر از سیا دست اندر کار بوده اند.
همان گونه که نویسندگان بسیاری مطرح کرده اند، فشار خارجی ناشی از اقتصاد جهانی، تغییرات فن آوری، و سیاست های کارتر و ریگان بی تردید عامل مهمی در دشواری های شوروی بوده اند. آندره گوندار فرانک، یاد آور می شود که بحران اقتصادی جهانی در 82- 1979، پرزیدنت کارتر و ریگان را به افزایش بودجه نظامی ترغیب کرد و این اتحاد شوروی را مجبور به صرف هزینه ای بیشتر کرد.
بحران اقتصادی کشورهای سوسیالیستی اروپای شرقی که از بانک های غربی وام گرفته بودند، تحت فشار قرار داد. مانوئل کستل و اماکیسلوا عقیده دارند که فشار عمده بر اتحاد شوروی ناشی از جبار آن کشور به وفق دادن خود با «جامعه اطلاعاتی» بود. صرف نظر از این عوامل اقتصادی و تکنولوژیک، فشار عمده خارجی بر اتحاد شوروی تشدید جنگ سرد در اوایل دهه ۱۹۸۰ بود.
جامعه شوروی هرگز فارغ از تهدید تجاوز خارجی از نعمت توسعه داخلی بر خوردار نبوده است. هزینه دفاع از خود و کمک به متحدانش همه ساله بالا می رفت و منابع سرمایه گذاری های داخلی مفید و اجتماعی را می خشکاند. کمک اتحاد شوروی به متحدانش در۱۹۸۰ بالغ بر44 میلیارد دلار در سال بود، و هزینه تسلیحاتی 25 تا 30 درصد اقتصاد را می بلعید. این اتلاف در اقتصاد شوروی به موجب برآورد کارشناسان غربی در آن زمان از 2 تا 3 برابر فراتر می رفت. فشار جنگ سرد در اواخر حکومت کارتر و اوایل سال های ریگان افزایش یافت.
همان گونه که پیترشوایزر محافظه کار و سین گرواسی چپ گرا تاکید کرده اند، ریگان جنگ سرد دومی را گشود و یک استراتژی چند شاخه ای را برای بی ثبات کردن اتحاد شوروی ابتکار کرد. این استراتژی تشکیل می شد از دو برابر کردن مصارف نظامی «صرف هزینه تا ورشکستگی طرف مقابل»، ابتکار پروژه دفاع استراتژیک )«جنگ ستارگان»( کمک به ضد کمونیست ها در افغانستان، لهستان و دیگر نقاط، پایین آوردن بهای نفت و گاز در بازار جهانی) منبع عمده ارز برای شوروی( و نیز پرداختن به اشکال گوناگون منازعات اقتصادی و روانی.
به یقین، عامل فشارهای خارجی بر نظام شوروی آن نظام را به شیوه ها و از راه های گوناگون و نیرومند به چالش کشید و در توضیح همه جانبه فروپاشی شوروی جایگاه ویژه ای دارد. با این همه، این مطلب با اظهاراتی چون گفته پترشوایزر، که «درک فروپاشی شوروی جدا از رونالد ریگان » که «در جنگ سرد پیروز شد ناممکن» است، تفاوتی بسیار دارد.
فرانسیس فیتز جرالد مستدل ترین ردیه را درباره قاطعیت سیاست های ریگان ارائه می دهد.
او استدلال می کند که هیچ رابطه روشن علت و معلولی بین عوامل خارجی و یک بحران داخلی وجود ندارد. مثلا، فیتز جرالد بر آن است که افزایش بودجه نظامی در دوره ریگان برای جنگ ستارگان و دیگر پروژه ها بودجه نظامی اتحاد شوروی را افزایش نداد.
بسیاری از دست اندرکاران شوروی نیز به همین شکل این اندیشه را که مسابقه تسلیحاتی علت اصلاحات گورباچف و یا عامل فروپاشی بود رد کرده اند. یکی از مسئولان دستگاه اطلاعاتی نظامی شوروی می گوید: «این تلقی که پرسترویکای گورباچف در نتیجه جنگ ستارگان ریگان آغاز شد ساخته و پرداخته غرب و به کلی پوچ و مزخرف است. یکی از اعضای پژوهشکده شوروی درباره ایالات متحده و کانادا اظهار می دارد:
«عمیقا معتقدم که نه SDI و نه مسابقه تسلیحاتی نقشی در فروپاشی اتحاد شوروی نداشتند.» نظرات معتبر در اهمیت مسابقه تسلیحاتی تفاوت دارند. مباحثه ها بر سر این موضوع به میزان زیادی پیچیدگی آن را نادیده گرفته است. فشار خارجی از سوی ایالات متحده هر قدر بزرگ و در هر شکل و اندازه کمتر از تحریم های اقتصادی، خرابکاری ها، و هجوم خارجی نشان داده شد. افزون بر این، فشار خارجی سمت و شکل ویژه پاسخ شوروی را تعیین نکرد. سرانجام، پاسخ های ویژه گورباچف به فشارهای خارجی و مشکلات داخلی قطعی ترین و مستقیم ترین علت سقوط نظام را فراهم آورد.
چهارمین نظریه این است که علت ناشی از یک ضد انقلاب مربوط به دیوان سالاری بود.
این نظریه واجد شباهت قابل توجهی به نظرات لئون تروتسکی درباره اتحاد شوروی در دهه 1930 است. تروتسکی بر این عقیده بود که نظام شوروی در مرحله «گذار» است، و چنانچه انقلاب سوسیالیستی نوین دیوان سالاری را منهدم و واژگون نکند همان دستگاه اداری می تواند، خود، شالوده ای برای بازگشت کاپیتالیسم شود یا حتی می تواند خودش به یک طبقه مسلط تغییر شکل یابد. اندیشه تغییر شکل خود دیوان سالاری به طبقه حاکم از راه انقلابی از بالا، کم و بیش مورد بحث دیوید کتز و فرد ویر، جری ف. هوگ، استیون سلنیک و بهمن آزاد قرار گرفته است ) گرچه آزاد آن گروه جدید را طبقه نمی داند.(
کتز و ویر در کتاب انقلاب از بالا تصویری مبتنی بر واقعیت و دستاودهای مثبت ا.ج.ش.س. و جلوه های دموکراتیک و انسانی حیات شوروی را به صورتی قانع کننده ترسیم کرده اند.
بنا به استدلال آن ها دوران اصلاحی گورباچف روندهایی را پدید آورد و این ها ائتلاف های تازه ای از گروه هایی به وجود آورند که طرفدار جایگزینی سوسیالیسم به وسیله کاپیتالیسم بودند. بوریس یلتسین رهبر جبهه ضدسوسیالیستی شد. او با پشتیبانی «نخبگان دولتی- حزبی» توانست دو گروه رقیب، سوسیال رفورمیست های گورباچف و «گارد کهن» ح.ک.ا.ش. را به حاشیه براند.
از هم گسستن ا.ج.ش.س. همچون یک فدراسیون چند ملیتی به سبب ویژگی های مبارزه قدرت بین نیروهای یلتسین و گورباچف به وقوع پیوست. ضد سوسیالیست های یلتسین قدرت را در روسیه قبضه کردند، حال آن که سوسیال رفورمیست های گورباچف اکثر نهادهای اتحادیه ای را در دست داشتند.