مانیفست ضدسرمایه­داری

از میان مقالات چپ اندیشان

 

مانیفست ضدسرمایه­داری

 

به مداففین وعاشقان سربه كف سیاست ضد بشریی اقتصاد« بازارآزاد» و « نیولیبرالیسم»، تقدیم است

 

کالینیکوس

 

مترجم : ناصر زرافشان

 

 (۱)

 

سرانجام همانطور كه انتظار مي­رفت «تق» ليبراليسم نو هم درآمد و نتايج حاصل از عملكرد سرمايه داري واقعي ، در شكل كلاسيك آن و خالص آن ، بدون اصلاحات و اقدامات تعديلي - بويژه در شرايطي كه سرمايه مالي به وجه غالب اين نظام تبديل شده باشد - در همين مدت كوتاه بيست ساله برملا شد. نظامي كه حتي به خود انسان اكتفا نكرده ، زندگي حيوانات و گياهان را نيز مورد تجاوز قرار داده و به تباهي كشيده است  و مي كوشد جهان را به كالايي تبديل كند كه بتوان آنرا خريد و فروخت و از آن سود استخراج كرد ، و در همين مسير سود بيشتر ،حتي سياره خاكي زير پاي انسان را هم در معرض خطر و تباهي قرار داده است.

 

 اما طبيعي بود كه بر ملا شدن آثار و نتايج اين سيطره بي پرده سرمايه ي مالي بر جهان ، واكنش هاي متناسب با عملكرد خود را هم در پي داشته باشد و بر خلاف تصور مضحك ذهن هاي سطحي و زود باوري كه از دو دهه ي پيش با اولين يورش تبليغاتي نو ليبرال تصور كردند پايان تاريخ فرا رسيده ، جنبش هائي را به مخالفت با اين وضع برانگيزد، و وجدانهاي بيدار جهان را به واكنش ، افشاگري و تلاش براي يافتن راه حل و بديل هايي براي اين وضع وادارد .

 

كتاب «مانيفست ضد سرمايه داري» نوشته ي الكس كالي نيكوس يكي ازاين تلاش ها است كه به نقد عملكرد ليبراليسم نو و ارائه چشم اندازهاي ممكن ديگر كه ميتواند جايگزين آن شود ، پرداخته است. اين كتاب ، و كتاب «قمار جهاني» نوشته ي پتر گوان از جمله كتابهايي است كه ناصر زرافشان در زندان ترجمه كرده و بزودي انتشار خواهد يافت. ما مقدمه ي اين كتاب را كه حاوي تاريخچه كوتاه شكل گيري و رشد اين جنبش ها و معرفي مسائل مورد بحث فصول بعدي آن است ، براي اطلاع علاقمندان ذيلا منتشر مي سازيم .

 

مدخل (۱)

 

يك رويداد خارج از برنامه :

 

در پايان دهة نود، چيز عجيب و غريبي اتفاق افتاد. از بطن ماجراي فروپاشي بلوك شوروي كه يك دهه پيش روي داده بود، سرمايه‌داري ليبرال ، پيرزمند سر برآورد. فرانسيس فوكوياما اعلام كرد كه اين تحول نشانة پايان تاريخ است، گفته‌اي كه در آن زمان معروف شد. حرف او اين بود كه شكست بلوك شوروي نشان داده است هيچ بديل ترقيخواهي كه بتواند بعنوان يك نظام جايگزين سرمايه‌داري ليبرال شود، عملاً وجود ندارد (۱) . كمتر كسي اين معجون عجيب و غريب فلسفة نوهگلي و ادعاهاي لاف زنانة پيروزي ريگان را كه مبنا و مستند بحث فوكوياما بود، جدي گرفت. اما خيلي‌ها عملاً مضمون و جوهر آنرا پذيرفتند. بالاخره هر چه باشد پسامدرنيسم و تخم تركة آن (مثلاً نظرية پسا استعماري) كه تفكر رسمي و دانشگاهي ليبرالي كشورهاي انگليسي زبان عميقاً در آن ريشه دوانيده است، مدتها پيش از اين مدعي "زوال روايات بزرگ" و ظهور يك دنياي تكه‌تكه و متكثر شده بود كه مدعي است ، صرف وجود انديشة مخالفت با سرمايه‌داري ليبرال، دنيا را به احياء حكومت‌هاي توتاليتري تهديد ميكند كه موجب بوجود آمدن آشويتس و مجمع‌الجزائر گولاگ شده‌اند(۲).

 

اما مسئله خيلي مهم‌تر اين بود كه، همان نگرش كلي ، در سياست عمومي كشورها هم بازتاب يافته بود. در سال ۱۹۹۰ اقتصادداني به نام جان ويليامسون اصطلاح « اجماع واشنگتن » را ابداع كرد كه منظورش از اين اصطلاح حوزه‌هاي متعددي از سياست‌گذاري بود، بالغ بر ده حوزة مختلف كه تصميم گيرندگان در آن حوزه‌ها در سرتاسر دنيا يك دستوركار نوليبرالي را براي اجرا پذيرفته بودند. اين حوزه‌ها عبارت بودند از انضباط مالية عمومي، اولويت بندي هزينه‌هاي عمومي، اصلاحات مالياتي، ليبراليزه كردن فعاليت‌هاي مالي، نرخهاي رقابتي ارز ، ليبراليزه كردن تجارت، سرمايه‌گذاري مستقيم خارجي، خصوصي‌سازي، لغو نظارت دولت بر تصدي‌گري خصوصي و حقوق مالكانه (۳) .

 

 در طول رونق دراز مدت سالهاي دهه‌هاي ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ كه به « لانگ بوم » موسوم است، بيشتر اين سياست‌ها بعنوان خيالپردازي‌هاي اقتصاددانان بدعت آور و مخالف با هنجار حاكم كه خواب بازگشت به قرن نوزدهم را مي‌ديدند تلقي ميشد ، و كسي هم به آن‌ها اعتنا نميكرد. جريان اصلي تفكر اقتصادي حاكم ، شامل اين يا آن نسخه از ادعاي جان ميناردكينز بود كه ميگويد ثبات سرمايه‌داري مشروط به مداخلة دولت براي تأمين اشتغال كامل است. بنابراين وقتي سوزان جورج مينويسد: «در سال ۱۹۴۵ يا ۱۹۵۰ اگر شما بطور جدي پيشنهاد اعمال هيچ يك از انديشه‌ها و سياست‌هايي را كه امروز در جعبه افزار استاندارد نوليبرال ها وجود دارد ، مطرح ميكرديد ، به شما بعنوان يك آدم پرت از مرحله مي‌خنديدند يا شما را به تيمارستان ميفرستاند (۴)» چندان اغراق نكرده است .

 

نخستين ركود بزرگ پس از جنگ در سالهاي مياني دهة ۱۹۷۰ روي داد كه فضاي پذيرنده‌تري را براي مطرح شدن اين بدعت‌ها بوجود آورد. با اين حال اين نتيجة تلاش‌هاي گستردة سياسي و ايدئولوژيك بود كه ليبراليسم نو توانست بعنوان تفكر قديمي و سنتي اقتصادي جايگزين كينزگرائي شود. طي سالهاي دهة ۱۹۸۰ رونالد ريگان در ايالات متحده و مارگارت تاچر در انگلستان بنحو موفقيت‌آميزي براي اجراي سياست‌هاي بازار آزاد پيشقدم شدند و توانستند هم بر مقاومت بخشهائي از دستگاه حاكمه و هم بر مقاومت گروههاي قدرتمند كارگري از قبيل كاركنان كنترل ترافيك هوائي امريكا در ۱۹۸۱ و معدنچيان بريتانيا در سالهاي ۵-۱۹۸۴ غلبه كنند، و تا پايان آن دهه، به تدريج عرصه جهاني براي تعميم اين نوآوري‌ها بسيار مساعدتر شد ، به اين توضيح كه از يكسو بحران بدهي‌ها كه از دومين ركود بزرگ اقتصادي در آغاز دهة ۱۹۸۰ به ارث مانده بود، اهرمي را كه صندوق بين‌المللي پول و بانك جهاني براي مجبور ساختن حكومت‌هاي جهان سوم به قبول برنامه‌هاي نوليبرالي «تعديل ساختاري» به آن نياز داشتند ، در اختيار آنان قرار داد و از سوي ديگر فروپاشي بلوك شوروي ، كشورهاي سرمايه‌داري ، بويژه ايالات متحده را قادر ساخت رژيم‌هاي بعدي را كه در كشورهاي اروپاي مركزي و شرقي و در شوروي سابق بر روي كار آمدند تشويق كنند كه آن «شوك درماني»   را كه اقتصادهاي اين كشورها را يكباره و بطور ناگهاني با زور و به شكل چكشي از اوتاركي زير كنترل دولت‌ خارج مي ساخت و آنها را به سوي ادغام در يك بازار جهاني بسيار رقابتي ميكشانيد، تحمل كنند(۵) .

 

در يك سطح جهاني، تحميل دوبارة تفكر و سياست‌هاي اوليه و سنتي سرمايه‌داري در قالب ليبراليسم نو، دست‌كم در بخشي از آن نشان دهندة يك استراتژي آگاهانه بود كه از سوي دولت هاي موفق امريكا براي حفظ سركردگي ايالات متحده در دورة پس از جنگ، دنبال ميشد. خود همين نامي كه به اين سياست‌ها اطلاق شده است يعني اجماع واشنگتن نشان دهنده نقشي است كه از سوي آن مجتمع متشكل از نهادهاي رسمي ، كه خزانه‌داري ايالات متحده، صندوق بين‌المللي پول و بانك جهاني را به يكديگر مي‌پيوندد، براي اجراي اين سياست‌ها ايفا شده است (۶) .

 

 اما پيروزي اين انديشه‌ها با قبول آنها از سوي بخش وسيعي از چپ بين‌المللي هم تقويت شد. راه سوم كه بعنوان يك شعار مطرح شد، هدفش آن بود كه دموكراتهاي جديد بيل‌كلينتون را، هم از جمهوريخواهي نوع ريگاني و هم از رويكرد دولتي نسبت به امور اقتصادي و اجتماعي- كه رؤساي جمهوري دموكرات قبلي مانند فرانكلين روزولت و ليندن جانسون نمايندگان آن بودند- جدا و متمايز سازد. اما در عمل تلاش‌هاي سخت و مصرانه و موفقيت‌آميزي كه دولت كلينتون در سال ۱۹۹۳، در اتحاد نزديك با سرمايه بزرگ و راست جمهوريخواه، براي ترغيب كنگره به تصويب موافقتنامة تجارت آزاد امريكاي شمالي (نفتا) بعمل آورد، تعهد و سرسپردگي دولت كلينتون را هم به خط مشي نوليبرالي تأئيد كرد (۷).

 

اين راه سوم كه از سوي توني‌بلر و فيلسوف دربار او آنتوني گيدنز با چنان تعصبي موعظه ميشد كه گوئي مأموريت آسماني آنها است، به پذيرش آنچه كه بعنوان ضرورت اقتصادي مطرح ميشد، نيازمند بود. جهاني‌سازي، راه حل‌هاي چپ قديم مانند توزيع مجدد و مالكيت عمومي را از مد انداخته بود. اين جماعت كه بر چسب جديدشان «چپ ميانه» بود، ناگزير بودند هم اقتصاد نوليبرالي و هم سياست‌هاي اجتماعي اقتدار گرايانه‌اي را كه با مقداري تعارفات لفظي از نوع هواداري از مصالح و منافع عمومي و مشترك بزك شده بود، در خود جمع كنند (۸). حاصل كار، اگر بتوان چنين چيزي گفت، زدودن سياست از دنياي سياست بود:

 زيرا اگر قبول كنيم همة كساني كه اهميت و اسم و رسمي داشتند سرمايه‌داري ليبرال را پذيرفته بودند، در اين صورت منازعه سياسي فقط مي‌توانست حول جريان‌هاي فني ، جزئي و بي‌اهميت و معرفي و مطرح كردن شخصيت‌هاي فردي افراد متمركز شود . پس تعجبي ندارد كه در چنين فضائي توني‌بلر مرد ميدان شده باشد. آثار و نتايج سلطة او بر سياست بريتانيا در انتخابات عمومي ژوئن ۲۰۰۱ برملا شد؛ انتخاباتي كه فقدان شور و حركت به آن حدي كه همه ميدانند آنرا كسالت آور ساخته بود . فقدان هرگونه تفاوت مهمي بين نامزدهاي دو جريان اصلي در نخستين دور انتخابات رياست جمهوري فرانسه در آوريل ۲۰۰۲ هم عامل مهمي در موفقيت شگفت‌آور ژان‌ماري لوپن در آن دور بود كه طي آن لوپن، ليونل ژوسپن نخست وزير فرانسه را به رده سوم پرتاب كرد.

 

چنين به نظر مي‌آمد كه سرانجام اكنون گويا زمان آن «پايان ايدئولوژي» كه از سوي دانيل‌بل در اوائل سالهاي دهة ۱۹۶۰، تا حدي زودرس و پيش از موقع اعلام شده بود، فرا رسيده است؛ يا دقيق تر بگوئيم اكنون يك ايدئولوژي، بطور قطعي و نهائي بقيه را برانداخته و خود جايگزين آنها شده است. پري‌ اندرسون كه طي نسل گذشته، يكي از روشنفكران اصلي چپ در غرب بود، نوشت: « براي نخستين بار از زمان جنبش اصلاح ديني تاكنون، ديگر هيچ اپوزيسيون معتبر و مهمي- يعني هيچ نگرش نظام‌مند رقيبي- در دنياي فكري غرب وجود ندارد، و در مقياس جهاني هم، - اگر آئين‌هاي مذهبي را بعنوان عقائد عهد دقيانوسي كه بخش عمدة آنها غير عملي هستند - كنار بگذاريم، به ندرت ميتوان گفت چنين اپوزيسيوني وجود دارد (۹)». اما اين عبارات در همان زماني كه ادا ميشد، يعني در همان اوائل سال ۲۰۰۲ هم كهنه شده و از اعتبار افتاده بود؛ زيرا در پايان نوامبر ۱۹۹۹ چيزي غيرمتعارف و غير منتظره در سياتل روي داد .

 

 در آنجا سازمان تجارت جهاني يك گردهمائي تشكيل داده بود تا دور تازه اي از مذاكرات تجاري را انجام دهند. در صدر دستور جلسات اين گردهمائي ليبراليزه كردن تجارت در بخش خدمات قرار داشت. بانك‌هاي سرمايه‌گذاري و شركت‌هاي چند مليتي سرمايه‌گذاري كه تا آن زمان از بركت خصوصي‌سازي خوش چريده بودند، با نگاه آزمندانه و خريدارانه به آن همه خدمات عمومي چشم دوخته بودند كه توانسته بود تا آن زمان به موجوديت خود ادامه دهد.

 

اگر قرار بود باز هم يك پيروزي ديگر براي اجماع واشنگتن بدست آيد، براي برگذاري و به صحنه آوردن اين پيروزي چه جائي بهتر از سياتل، پايتخت اقتصاد نوين، بود كه گروه از همسرايان مركب از اقتصاددانان و مشاوران حرفه‌اي سرمايه‌گذاري هنوز هم داشتند در آنجا به افتخار پيروزي‌هاي جاوداني‌اش آواز دسته جمعي‌شان را مي‌خواندند؟ اما سرو كله برخي مهمانان ناخوانده هم پيدا شد- حدود چهل هزار نفر تظاهر كننده كه طيف گسترده‌اي از اعضاي حوزه هاي مختلف كارگري را در بر ميگرفت كه از هسته‌هاي مركزي جنبش سازمان يافته كارگري امريكا (مثل رانندگان كاميونها، كارگران باراندازها و اسكله‌ها و ماشين‌كاران) گرفته تا خيل انبوهي از سازمانهاي غيردولتي و ائتلاف‌هاي متشكل از فعالان اجتماعي را كه حول جريان‌هائي از قبيل محيط زيست، تجارت عادلانه، و بدهي جهان سوم فعاليت ميكنند ، شامل ميشد. شمار انبوه و روحية رزمندة اين معترضين و روشهاي ابتكاري و نوين‌ سازماندهي كه بكار ميبردند مقامات مسئول را گيج و غافلگير و در نتيجه فلج كرد.

 

 اختلال و در هم ريختگي حاصل از اين حركت، براي دولت‌هاي غربي (كه مخصوصاً بخاطر يك رشته اختلافات بين‌ايالات متحده و اتحاديه اروپا از قبل هم دچار تفرقه بودند) ، هماهنگ ساختن اقداماتشان را براي آنها دشوارتر ساخت و نمايندگان كشورهاي جهان سوم را تشويق كرد كه در برابر زورگوئي قدرتهاي بزرگ بايستند. در نتيجه مذاكرات از هم پاشيد. اكنون به اين ترتيب ارابه سنگين نوليبرال، دست كم بطور موقت، متوقف شده بود .

 

اما سياتل فقط برقي در تاريكي نبود كه تنها در يك لحظه بطور ناگهاني درخشيده اما دوام و دنباله‌اي نداشته باشد. مفسران نوليبرال و برخي از چپ‌هاي قديمي كه غافلگير شده بودند اين تظاهر كنندگان را تجمع بي سازمان و آشفته‌اي از هواداران سياست‌هاي حمايتي تلقي كردند (۱۰) . اما پيروزي اين تظاهرات اعتراضي ، به ميليون ها نفر از مردم در سراسر جهان كمك كرد تا اعتماد به نفس لازم را براي اينكه آنها هم با ليبراليسم نو در افتند، به دست آورند . يكي از تغييراتي كه از جهاني شدن حكايت مي كند – به هر شكلي كه تفسير شود – تكثير سريع گردهمايي هاي سران كشورها بوده است .

 

انبوه اسامي اختصاري كه از تركيب حروف اول عناوين اين گردهمايي ها ساخته شده نماد و شاهد اين تحول است : جي ۸ ( گروه هشت كشور صنعتي ) ، آي.ام.اف ( صندوق بين المللي پول) ، اي.يو ( اتحاديه اروپا ) ، ا.پي.ا.سي ( همكاري اقتصادي آسيا و اقيانوس آرام ) ، اف.تي.ا.ا ( حوزه تجارت آزاد آمريكا‌)‌و ... . تظاهرات اعتراضي هم كه عمدتا هم عليه اين رويدادها و در زمان برگزاري آنها صورت مي گرفت مانند شعله هاي سركش يك حريق غيرقابل مهار هر روز گسترده تر مي شد . در واشنگتن ( ۱۶ آوريل ۲۰۰۰) ، در ميلو ( ۳۰ ژوئن ۲۰۰۰) ، در ملبورن (۱۱ سپتامبر۲۰۰۰) در پراگ ( ۲۶ دسامبر ۲۰۰۰) ، در سئول ( ۱۰ اكتبر ۲۰۰۰) ، در نيس (۶ و ۷ دسامبر ۲۰۰۰) ،دوباره در واشنگتن ( ۲۰ ژانويه ۲۰۰۱) در كبك سيتي ( ۲۰ و ۲۱ آوريل ۲۰۰۱) ، درگوتنبرگ ( ۱۴ تا ۱۶ ژوئن ۲۰۰۱) و ... . در تمامي اين تظاهرات اعتراضي يك قوس اعتراضي صعودي رويارويي   بين تظاهر كنندگان و پليس ، وجود و جريان داشت كه در تظاهرات عظيمي كه براي اعتراض به گردهمائي سران گروه هشت در جنوا در روزهاي بيستم و بيست‌ و يكم ژوئيه صورت گرفت، به اوج خود (تا اين تاريخ) رسيد. در جريان اين روياروئي پليس ضد شورش تاكتيك‌هاي تخريبي اقليت كوچكي از تظاهر كنندگان (آنارشيت‌هاي بلوك سياه) را بهانه كرد تا قلادة نيروهاي هار خود را باز كند و آنها را لگام گسيخته و بي‌كنترل، براي اعمال خشونت به جان تظاهر كنندگان اندازد كه اين خشونت‌ها به تير خوردن و كشته‌ شدند يك جوان ايتاليائي بنام كارلو جولياني منجر شد .

 

پس از رويدادهاي جنوا روزنامه تايمز مالي سلسله مقالاتي را زير عنوان «سرمايه‌داري در محاصره» منتشر ساخت تا در آنها ظهور آنچه را كه اين روزنامه خود «ضد كاپيتاليسم» ميخواند، مورد بررسي قرار دهد. جريان مورد بحث به روايت روزنامه ياد شده عبارت بود از : دهها هزار نفر از فعالان اجتماعي متعهد، در نقطة تلاقي مجموعه پيچيده‌اي از روابط درون يك جنبش سياسي جهاني كه خود در برگيرندة دهها ميليون نفر است .

 

درست يك دهة پس از فروريختن ديوار برلين و «پايان تاريخ»ي كه فرانسيس فوكوياما قول آنرا داده بود... اكنون احساس روبه رشد و هر روز قوي‌تري وجود دارد كه سرمايه داري جهاني يكبار ديگر دارد براي پيروزي در اين مجادله مي‌جنگد... موج جديد فعالان اجتماعي پيرامون اين فكر ساده به وحدت رسيده‌اند كه سرمايه‌داري بيش از حد خود جلو رفته است. اين جريان به همان اندازه كه يك جنبش است، يك روحية جديد هم هست؛ چيزي ضد جريان فرهنگي است. محرك اين جنبش، اين سوء‌ظن است كه شركت‌هاي بزرگ كه بازار سهام آنها را مجبور كرده است بطور مداوم براي سود بيشتر تقلا كنند، دارند محيط زيست را غارت و زندگي‌ها را نابود ميكنند و بر خلاف قولي كه داده‌اند، نمي‌توانند تهيدستان را به ثروت برسانند.

 

اين ترس ، آتش خشم و احساسات آنان را دامن مي‌زند كه دموكراسي ديگر توانائي متوقف كردن اين شركت‌ها را نداشته باشد، زيرا سياستمداران را سرسپردة شركت‌هاي بزرگ ميدانند و فكر ميكند نهادهاي سياسي بين‌المللي تحت سلطة شركت‌هاي بزرگ‌اند و خط مشي آنها با توجه به منافع و برنامه‌هاي آن شركت‌ها تعيين مي‌شود. (۱۱)

 

 

ادامه دارد