مانیفست ضدسرمایه ­داری (3)

پیوست به گذشته

 

از میان مقالات چپ اندیشان

 

مانیفست ضدسرمایه ­داری

………

به مداففین وعاشقان سربه كف سیاست ضد بشریی اقتصاد« بازارآزاد» و

 « نیولیبرالیسم»، تقدیم است

کالینیکوس

 

مترجم : ناصر زرافشان

…….

 

(3)

 

«همة مسائل ما امروز بعنوان موجودات متمدن از اينجا ناشي ميشود: نه از خود بيگانگي مفرط، بلكه از بين رفتن و ناپديد شدن از خودبيگانگي به سود يك شفافيت حداكثري بين ذهن‌هاي شناسنده منشاء اين مسائل است(۲۰) » مفهوم از خود بيگانگي كه يكي از مضامين اصلي نقد ماركسيستي نظام سرمايه‌داري را براي نقد مزبور فراهم ميسازد، بطور ضمني بر تبايني ميان يك ذهن شناسنده موثق و معتبر با روابط اجتماعي موجود كه مانع آن ذهن در تحقق بخشيدن به خويش و خود شكوفائي آن است، دلالت دارد. اين تباين بطور مثال در نقدي كه طي سالهاي دهة ۶۰ از سوي موقعيت گرايان از «جامعة صحنه آرا» به عمل آمده است، بطور تلويحي وجود دارد. گي دبور، مشخصة جوامع سرمايه‌داري مدرن را سلطة صحنه آرائي بر آنها ميدانست: «هر چيزي كه تاكنون مستقيماً در زندگي تجربه ميشد اكنون زائل گرديده و به يك بازنمائي تبديل شده است» و ضعيتي كه به «واژگونگي عيني زندگي» منجر ميشود.(۲۱ )

 

اما همانطور كه بولتانسكي و شاپيلو توجه كرده‌اند در همين دوره مفهوم «اصالت و اعتبار» از سوي نويسندگاني مانند ژيل دلوز و ژاك دريدا در معرض يك رشته حملات سهمگين روشنفكرانه قرار گرفت كه نوشته‌هاي آنان تأثير پر دوام و قابل توجهي بر شكل‌گيري و رشد پست مدرنيسم داشت. بولتانسكي و شاپيلو بر اين عقيده‌اند كه ساختار زدائي دلوز و دريدا از مفهوم تقابل ميان اعتبار و عدم اعتبار به پيروزي نوليبرال‌ها در سال‌هاي دهه ۱۹۸۰ و اوائل دهة ۱۹۹۰ كمك كرد: «از نظر گاه انباشت نامحدود عملاً خيلي بهتر است كه مسائل پايمال و كتمان شود، بهتر است كه مردم خود را متقاعد سازند كه از اين پس ديگر هيچ چيز را نمي‌توان چيزي غير از يك تشابه دانست، بهتر است اصالت واعتبار «راستين» از اين پس از جهان رخت بربندد يا اينكه آرزو و اشتياق رسيدن به امر «اصيل و معتبر» تنها يك توهم تلقي شود(۲۲ ) ».

 

بودريار موعظه گر بلند مرتبه اين ساختارزدايي از اصالت و اعتبار است . او استدلال مي كند كه تفكر انتقادي و مبارزة سياسي در جامعه‌اي كه نه جامعة صحنه‌آرائي بلكه جامعة تشابهات است و در آن، تصاوير ديگر معرف واقعيت نيستند، بلكه خود واقعيت را تشكيل ميدهند، امري منسوخ و متروك شده است(۲۳ ).

 

بنابراين پيدايش دوبارة گفتمان‌ها و جنبش هاي ضد سرمايه‌داري نشانة درهم شكستن و از هم پاشيدن آن سركردگي‌اي است كه پست مدرنيسم طي بخش اعظم دو دهة گذشته بر تفكر آوانگارد اعمال كرده است. يك نشانة ديگر اين تغيير در محيط روشنفكري ، زوال و انحطاط آن علاقه و توجه نزديك به وسواسي است كه نسبت به مسائل فرهنگي وجود داشت كه در سالهاي دهة ۱۹۹۰ بر محافل دانشگاهي راديكال استيلا يافت و اكنون دوباره اشتغال ذهني آنان به مسائل عيني و مادي جاي آن را گرفته است.

 

اين تحول گاهي اوقات در ميان انديشمنداني كه پيش از اين با پست مدرنيسم همراه بودند بيش از همه مشهود است. مثلاً ريچارد رورتي كه نوشته‌هاي او نقش حساسي را در پذيرش پست مدرنيسم در فرهنگ روشنفكري امريكا ايفا كرد، اخيراً به نقد آن چيزي كه خود او آن را «چپ فرهنگي» ايالات متحده مينامد علاقمند شده و اين كار را شروع كرده است. انتقاد او به بي‌توجهي اين چپ فرهنگي به شكافهاي روبه رشد جامعة امريكا است كه جهاني‌سازي مسبب آنها است(۲۴). اين واقعيت كه خود رورتي هم به ابداع اين چپ فرهنگي كمك كرده است و بديهي بودن اين موضوع كه راه درمان پيشنهادي او- يعني بازگشت به سوسيال دموكراسي- هم براي حل اين مشكل كافي نيست، هيچ يك مطلقاً از ارزش و اعتبار تشخيص درست بيماري بوسيله او نمي‌كاهند .

 

موارد ديگري از اين تغيير موضع دادن ها و برگشتن‌ها را هم ميتوان بدست داد كه يكي از برجسته‌ترين آنها سلاوج ژيژك، نظريه پرداز فرهنگي لاكاني، و شوق و حرارتي است كه او با آن، طي سالهاي اخير ماركس و حتي لنين را كشف و به آنها اعتقاد پيدا كرده است(۲۵). اما بهترين مثال از اين موارد كه نقد سنتي‌تر سرمايه‌داري را جايگزين نقد فرهنگي آن كرده‌اند، شناخته شده‌ترين متن اين جنبش يعني «No Lago» ي نائومي كلاين است.

 

 اين كتاب با مهارت و با ظرافت و طنز آن قلمرو روشنفكرانه‌اي را اشغال ميكند كه محبوب هزار بخش مطالعات فرهنگي است كه پرورش يافتة بودريار هستند- اما كلاين اين كار را فقط براي آن مي‌كند كه با استفاده از تفاوتهاي ريز و ظريفي كه در اسامي وانگ‌هاي تجارتي و تبليغاتي شركت‌هاي بزرگ وجود دارد، ضمن افشاي الگوهاي رايج سلطة سرمايه‌داري و معرفي شكلهاي در شرف پيدايش مقاومت، خوانندگان خود را به سوي عرصة جديدي از مبارزه راهنمائي كند. در آن فصلي كه كلاين به كمك اسناد نشان ميدهد چگونه اشتغال ذهني فعالان دانشجويي هم نسل او به سياست هويت و سياست تصحيحي در سالهاي آخر دهه ۱۹۸۰و اوايل دهة۱۹۹۰عملاً در استراتژي‌هاي شركت‌هاي بزرگ چفت شده بود كه براي استخراج سود از كثرت‌گرائي فرهنگي طراحي شده بودند، ما مي‌توانيم صداي يك پارادايم روشنفكري تام و تمام را بشنويم كه ضمن متلاشي شدن سقوط ميكند و نابود ميشود :

 

« و آنچه در چشم انداز گذشته برجسته و قابل توجه است، اين است كه در خود همان سالهائي كه سياست تصحيح به اوج خود ارجاعي خويش رسيده بود، بقية جهان به كار ديگري كاملاً متفاوت با اين، مشغول بود:

يعني به بيرون از خويش چشم دوخته و پيوسته در حال گسترش بود. در آن لحظه‌اي كه در   ميان چپ‌ترين نيروهاي مترقي، ميدان ديد پيوسته كوچك‌تر ميشد تا آنجا كه تنها به محيط پيرامون بلافاصلة خود آنها محدود گرديد، افق‌هاي تجارت جهاني به نحوي در حال گسترش بود كه از تمامي اين سيارة خاكي هم فراتر رفت... اكنون وقتي به گذشته نظر مي‌اندازيم آن وضع مثل يك كوري خودسرانه و عمدي به نظر مي‌رسد. رها كردن و به فراموشي سپردن شالوده‌هاي اقتصادي راديكال جنبش زنان و جنبش حقوق مدني، از طريق درهم آميختگي عللي كه از آن زمان به بعد سياست تصحيحي نام گرفت، بنحوي موفقيت‌آميز نسلي از فعالان سياسي را، در سياست تصاوير ذهني، نه در عمل تربيت كرد. و اگر مهاجمان فضائي بدون هيچ مانع و مقاومتي بداخل مدارس و مجامع ما يورش آوردند، علتش دست كم اين بود كه الگوهاي سياسي كه در زمان اين تهاجم رايج و باب روز بود، بسياري از ما را بي‌دفاع و فاقد تجهيزات لازم براي روياروئي با جريان‌هائي كه بيشتر با مالكيت سروكار داشتند تا با تصورات و بازنمائي‌ها، به حال خود رها كرده بودند

 .
ما بيش از آني سرگرم تجزيه و تحليل تصاويري بوديم كه بر ديوار مي‌افتاد كه بتوانيم متوجه شويم خود ديوار به فروش رفته است.»(۲۶ )

 

نامگذاري جنبش

 

و به اين ترتيب، جدال بزرگ دربارة نظام سرمايه‌داري كه اوّل بار دويست سال پيش، در فرداي انقلاب كبير فرانسه آغاز شد، اكنون دوباره از سرگرفته شده است. پست مدرنيسم از هم‌اكنون به تاريخ سپرده شده است. اين گرايش، به ويژه در نظام دانشگاهي امريكالي شمالي خوب سنگربندي كرده است، اما فقط براي اين كه به سادگي محو و نابود شود، و به اين ترتيب تنها در آن رشته‌هائي باقي مي‌ماند، و شايد حتي چند صباحي در آنجا تجديد قوا هم بكند كه دير از راه رسيده باشند و محلّي‌تر و محدودتر از آني باشند كه در هجوم اوليه پست‌مدرنيسم آنرا دريافته باشند. (در ميان متخصصين علوم سياسي و روابط بين‌المللي كشورهاي انگليسي زبان، پست‌مدرنيسم در سالهاي اخير رواج به ويژه مضحكي داشته است ).

 

با اين وصف پيشرفت اين مبارزه كمتر در نتيجه ردّ قطعي و تعيين كنندة پست مدرنيسم در عرصة نظري حاصل شده است و بيشتر به بركت يك خيزش جهاني و سراسري بر عليه جهاني‌سازي سرمايه‌داري حاصل شده است كه دستور بحث‌هاي روشنفكري را عوض كرده است (كاري‌ترين نقدهاي فلسفي از پست‌مدرنيسم طي دوره‌اي به عمل آمد كه اين گرايش در اوج رونق خود بود و به نظر مي‌رسيد تأثير آن نقدها بر نفوذ پست‌مدرنيسم چندان قابل توجه نيست ).

 

با اين حال يك مسئله وجود دارد كه هنوز تا حدّي ماية ناراحتي است: اين جنبش نوين را چه بايد بناميم؟ نامي كه معمولاً در مورد آن بكار مي‌رود ـ يعني جنبش ضد جهاني‌سازي ـ براي جنبشي كه دقيقاً به همين خصليت بين‌المللي خود بسيار مي بالد و قادربوده است به شكل بسيار مؤثري در تمامي پنج قارّه جهان، وراي مرزهاي ملّي كشورهاي گوناگون ، مردم را بسيج كند، به وضوح يك نوع نامگذاري بي‌معني است. چهره‌هاي برجستة اين جنبش، به درستي از اين نام فاصله گرفته‌اند. نائومي كلاين مي‌نويسد: «كاربرد زبان ضدّ جهاني‌سازي سودمند نيست.»(۲۷)در نخستين مجمع اجتماعي جهاني در پورتوآلگره در ژانوية ۲۰۰۱، سوزان جورج اظهار داشت:

 

«ما ‹طرفدار جهاني سازي› هستيم، زيرا خواهان تقسيم و اشتراك در دوستي، فرهنگ، آشپزي، همبستگي، ثروت و منابع خود هستيم.»(۲۸) ويتوريو اگنولِتّو از مجمع جهاني جنواهم نفرت خود را از برچسب ‹غيرجهاني› كه جنبش در ايتاليا به وسيلة آن شناخته مي‌شود، ابراز داشته است .(۲۹) بسياري از فعّالان آمريكاي شمالي، به آن نحوة تفكيكي نزديك شده‌اند كه ظاهراً نخستين بار از سوي ريچاردفالك، بين دو نوع جهاني‌سازي به عمل آمده است:

 يكي > جهاني‌سازي از بالا، كه منعكس‌كنندة همكاري ميان دولت‌هاي عمده و كارگزاري‌هاي اصلي شكلبندي سرمايه است< و ديگري ‹ جهاني‌سازي از پائين، ۰۰۰ صف‌آرائي نيروهاي اجتماعي فراملي كه نگراني‌هاي زيست‌محيطي، حقوق بشر، مخالفت با مردسالاري و چشم‌اندازي از جامعة انساني مبتني بر وحدت فرهنگهاي گوناگون كه به دنبال پايان بخشيدن به فقر، ستم و سركوب، تحقير و توهين و خشونت جمعي است به آنان وحدت بخشيده و آنها را به حركت درمي‌آورد.›(٣۰) ديگران به روش ديگري در صدد تعيين ماهيّت آن نوع جهاني‌سازي هستند كه با آن مخالف‌اند و به اين منظور از جهاني‌سازي ‹شركت‌هاي بزرگ›، جهاني‌سازي ‹نوليبرالي›، يا جهاني سازي ‹ليبرال› (كه براي انگليسي زبان‌ها خيلي گيج‌كننده است) نام مي‌برند.

 

 كاربرد اين اصطلاحات گوناگون حاكي از وجود چيزي بيش از تفاوت‌هاي لفظي و اصطلاحي است. اين به صورت يك كليشه درآمده است كه بگويند جنبش سياتل و جنوا آنچه را كه با آن مخالف است بهتر وروشن‌تر بيان مي‌كند تا آنچه را كه با آن موافق و مورد حمايت آن است. امّا اين گفته واقعاً درست نيست.

 

 انكار نمي‌توان كرد كه جنبش، چه اين موضوع را كه گزينة آن براي جانشيني ليبراليسم نوچيست و چه اين موضوع را كه چگونه مي‌خواهد به گزينة مزبور دست يابد، هر دو را، تاكنون بازگذارده است. اما اين ابهامات ناشي از روشن نبودن پاسخ اين پرسش است كه دشمن كيست؟ اين مسئله‌اي تعيين‌كننده است كه آيا دشمن ليبراليسم نو است ـ يعني آن سياست‌هائي كه اجماع واشنگتن دربرگيرندة آنها است، و آن الگوي انگليسي ـ آمريكايي سرمايه‌داري كه اين سياست‌ها مي خواهند در همة جهان به آن عموميت بخشند ـ يا دشمن از اساس خود شيوة توليد سرمايه‌داري است؟ چگونگي پاسخ به اين پرسش به ما كمك خواهد كرد تا گزينة مرجح و استراتژي موردنياز براي عملي كردن آن گزينة مرجح تعيين شود .

 

  به نظر من بهترين شكل توصيف اين جنبش، توصيف آن به عنوان يك جنبش ضد سرمايه‌داري است. اين را از اين جهت نمي‌گويم كه اكثريتي از فعّالان جنبش، اين را ممكن يا شايد حتّي دلخواه مي‌دانند كه نظام ديگري به كلّي جايگزين سرمايه‌داري شود.

 

 تأثير فروپاشي بلوك شوروي در ضعف نسبي چپ سنّتي و نيز فقدان اعتماد به سوسياليسم به عنوان يك نظام جايگزين براي سرمايه‌داري كه كلية شئون جامعه را دربرگيرد، هنوز احساس مي‌شود. امّا با همة اين احوال، اين جنبش از همان نوعي است كه جيوواني اريگي، ترنس ‌هاپكينز و امانوئل والراشتاين آنرا جنبش ضد نظام (۳۱) مينامند؛ به اين معنا كه اين جنبش فقط عليه ناهنجاري‌ها يا جريان‌هاي خاص و مشخصي ـ كه مثلاً به تجارت آزاد يا محيط زيست يا بدهي‌هاي جهان سوم مربوط مي‌شوند ـ تعرض نمي‌كنند بلكه نوعي تشخيص و آگاهي از ارتباط متقابل ميان مجموعة متنوع و بسيار گسترده‌اي از بي‌عدالتي‌ها و خطرات گوناگون محرّك آن است، اگنولِتّو مسير زندگي سياسي خود را به عنوان نمايندة حركتي كه از امور مشخصي آغاز شده و به امور عام رسيده است و به وسيلة بسياري از فعّالان سياسي ديگر هم تجربه شده، توصيف كرده است.

 

 

 او كه در سالهاي دهة ۱۹۷۰ در منتهااليه طيف چپ در دموكراتسياپرولتاريا فعاليت داشت، همراه با تندباد رويدادها از اين جريان دور شد و طي دهه‌هاي ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ به عنوان يك پزشك در جنبش ايدز در ايتاليا فعّال شد.

 

 

ادامه دارد