مارکس و آزادی (5)
پیوست به گذشته
محسن ابراهیمی
مارکس و آزادی
(5)
باز هم این مارکس است که با صراحت و تیزبنیی این رابطه ضد انسانی را برملا کرده است:
"بنابراین مصرف شخصی از یک سو اسباب بقا و بازتولید کارگران را فراهم می آورد و، از سوی دیگر، از طریق معدوم کردن مداوم وسایل زندگی، اسباب بازگشت مستمر آنان به بازار کار را. پای برده رمی را با زنجیر می بستند، کارگر مزدی با ریسمان های نامرئی به صاحبش بسته است."( سرمایه جلد اول ص ۶۴٥. تاکید از ما است.)
از نقطه نظر طبقه سرمایه دار، مصرف شخصی کارگر در همین محدوده بازتولید کالبد مادی خود باید بماند. کارگر در همین حد "آزاد" است از محصول اجتماعی برای مصرف شخصی خود بردارد. یعنی در محدوده اجبار برای زنده ماندن "آزاد" است. پا بیرون گذشتن از همین محدوده، سوء استفاده از آزادی است. ولخرجی است. دم غنیمتی است. ندیدن آینده خود و فرزندان است. در غلطیدن به اشتباهی است که فقر و گرسنگی کارگر در سن کهولت را به دنبال خواهد داشت! از نقطه نظر سرمایه دار، سهم کارگر برای مصرف شخصی همین است و بس. وقت آزاد و تفریح و خوراک و مسکن و پوشاک خوب و رفاه به طور کلی، چیزهایی هستند که مستقیما به سطح پیشروی مبارزه کارگر در تحمیل آنها گره خورده ا ست. اما بالاترین توازن طبقاتی به نفع طبقه کارگر هم نمیتواند از حد معینی از مصرف شخصی برای کارگر فراتر رود. در نهایت در چهارچوب نظام سرمایه داری، فقط آن بخشی از محصول اجتماعی میتواند به طبقه کارگر تعلق بگیرد که برای بازتولید کالبد مادی این طبقه به مثابه حامل قوه کار و بازتولید سرمایه به مثابه خریدار نیروی کار ضروری است.
مارکس بار دیگر به این حقیقت اقتصاد سرمایه داری توجه میکند که وقتی سرمایه دار به مصرف شخصی کارگر نگاه میکند در آن چه می بیند و چه دنبال میکند:
"... مصرف شخصی طبقه کارگر، در محدوده وسایل زندگی که ضرورت مطلق دارند، عبارتست از باز تبدیل وسایل زندگی که سرمایه در ازای قوه کار میدهد به قوه کار تازه ای که آنگاه سرمایه باز می تواند استثمارش کند. مصرف شخصی طبقه کارگر در حقیقت تولید و بازتولید ضروری ترین و حیاتی ترین وسیله تولید برای سرمایه دار، یعنی خود کارگر است." (سرمایه، جلد اول، ص ۶۴۴)
می بینیم که کارگر در نگاه سرمایه دار انسان با نیازهای انسانی اش نیست. بخشی از نیروهای مولده است. بخش زنده نیروهای مولده است. کالایی در کنار کالاهای دیگر است. با این تفاوت که این کالا پا دارد و میتواند در پای زنجیر تولید بایستد. دست دارد و میتواند ابزار تولید را به حرکت در بیاورد. زنده است و نیرو دارد و میتواند به کل پروسه تولید زندگی بخشد. و بالاخره با این تفاوت که این موجود زنده صاحب کالایی است به نام نیروی کار. نیرویی که وقتی وارد پروسه کار میشود و در پروسه کار مصرف میشود، ارزشی بیش از آنچه برای زنده ماندن خود نیاز است تولید میکند. کارگر اگر چه انسان است اما نه انسان بودنش و نه نیازهای انسانی اش توجه بورژوا را به خود جلب نمیکند. آنچه توجه بورژوا را جلب میکند همین قوه کار است. بورژوا قادر است در دنیای ذهنی و روانی خود، این قوه کار را از کارگر به مثابه انسان انتزاع کند و به آن به مثابه ابزاری در کنار ابزارهای دیگر نگاه کند. و به این اعتبار سرمایه دار میتواند در عین عمیقترین حساسیت نسبت به موجودیت دائمی نیروی کار، به دردها و رنجها و عواطف و نیازهای انسانی صاحب این نیروی کار بی تفاوت باشد. و روشن است که وقتی کارگر به خود به مثابه انسان نگاه کند و نیازهای انسانیش را در مقابل جامعه علم کند و برای تحقق آن مثل یک طبقه پا به میدان اعتراض بگذارد و در نهایت نیازهای انسانی کارگر در مقابل نیازها اقتصادی سرمایه صف آرایی کند، در اینصورت قساوت بورژوا در منکوب کردن این تمایل و آرزوی انسانی حد و مرز نمیشناسد. نمونه هایی از این قساوت را در بخش قبل ملاحظه کردیم.
۲۲ سال قبل از انتشار کاپیتال، مارکس در یادداشتهای ناتمامش تحت عنوان "دستنوشته های اقتصادی-فلسفی"، این بردگی کارگر در اقتصاد بورژوایی و نگاه بورژوا و ایدئولوگهایش به کارگر را اینچنین بیان میکند:
"اما اقتصاد سیاسی کارگر را فقط به عنوان حیوانی کارکن، جانوری که دقیقا تا سطح نیازهای صرفا جسمانی اش تقلیل داده شده است، میشناسد."( دستنوشته ها ... یادداشت مزد کار)
و البته روشن است که کارگر به این تصویر ضد انسانی بورژوا از کارگر تن نداده است و به این دلیل میتوان در همه لحظات تاریخ جوامع سرمایه داری رد پای تلاش و مبارزه کارگر برای رها کردن خود از زیر آوار این نظام و بازیابی انسانیتش را دید. کمون پاریس و انقلاب اکتبر، دو نقطه به یاد ماندنی چنین تلاش و مبارزه ای بوده اند. مسئله نیاز انسانی کارگر و همچنین امکان طبقه کارگر برای بازگردان اختیار و انسانیت به زندگی خود و از این طریق به کل جامعه خود شایسته بحث مفصلی است. فعلا لازم است کمی در اسارت فرد کارگر در حصار طبقاتیش تامل کنیم.
رابطه فرد با طبقه اش چیست؟ آیا فرد میتواند در انتزاع از طبقه اش آزاد باشد؟ آیا موقعیت اجتماعی و اقتصادی و سیاسی فرد به طبقه اش گره خورده است؟ وضعیت فرد در چه عرصه هایی و چگونه و تا چه حدی با موقعیت طبقه اش مشروط و محدود میشود؟ آیا میتوان جامعه ای را تصور کرد که در آن افراد آزادند و طبقه در اسارت. یا برعکس طبقه در اسارت است و افراد آزاد؟ فرد، چگونه و در چه سطحی اسیر موقعیت طبقاتی اش است؟ آیا رابطه فرد کارگر با طبقه اش همانگونه است که رابطه فرد سرمایه دار با طبقه اش؟ آیا موقعیت کارگر در جامعه همانقدر توسط موقعیت طبقه اش مشروط میشود که موقعیت سرمایه دار از شرایط طبقه اش؟ نیازهای انسانی چه؟ آیا افراد به اعتبار انسان بودنشان، نیازهایی ماورای نیازهای طبقاتشان دارند؟ یا برعکس، نیاز افراد انسانی با موقعیت و شرایط طبقه ای که به آن متعلق هستند محدود و مشروط و تعریف میشود؟ نیاز نوعی انسان چه؟ میتوان به نیازهایی مشترک میان همه افراد به صرف تعلقشان به نوع انسان اشاره کرد؟ نیازهایی ماوراء طبقاتی. اصولا نیاز انسانی در جامعه طبقاتی وجود خارجی دارد؟ اگر نیاز انسانی یک واقعیت ذاتی متعلق به همه انسانها مستقل از هویت طبقاتیشان است، بر سر این نیازها در یک جامعه طبقاتی سرمایه داری چه می آید؟ آیا امکانات افراد برای تحقق نیازهایشای انسانیشان، با امکانات طبقه شان مشروط و محدود میشود؟ آیا افراد، در چهارچوب جامعه طبقاتی سرمایه داری، میتوانند به این نیازها پاسخ دهند؟ در یک کلام، آیا افراد اسیر در قلمرو طبقاتی، میتوانند در هیچ قلمرویی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی آزادی داشته باشند؟ همه این ها سئوالات معتبری هستند که پرداختن به آنها ضروری است.
آنچه که اینجا مورد توجه ماست، اساسا رابطه افراد کارگر با طبقه شان است. و این سئوال از دو جنبه مطرح است. اول، از جنبه اسارت کارگر در موقعیت طبقاتی اش. دوم، امکاناتی که طبقه کارگر دقیقا به خاطر موقعیت طبقاتیش برای رهایی خود و کل جامعه دارد. سئوال اول را در این بخش مورد بحث قرار خواهیم داد و سئوال دوم را در بخش بعد. یک علت تقدم دادن سئوال اول این است که روشن شود نقد ما به اسارت طبقاتی کارگرچیست. همچنانکه منصور حکمت تفصیلا در این مورد نوشته است، بسته به اینکه نقد ما از جامعه چیست، معلوم میشود که چه چیزی را میخواهیم زیر و رو کنیم. تصویر ما از اسارت، به درجات زیادی تصویر ما از آزادی راهم روشن میکند.
اسارت فرد کارگر در طبقه اش
مارکس در ایدئولوژی آلمانی، آنجا که به رابطه فرد و طبقه میپردازد، مینویسد:
"افراد جدا از هم تنها تا آنجا یک طبقه را تشکیل میدهند که باید نبرد مشترکی را علیه یک طبقه دیگر از پیش ببرند. در سایر موارد مانند رقبا با یکدیگر در شرایط خصمانه ای بسر میبرند. از طرف دیگر طبقه، بنوبه خود، موجودیت مستقلی در مقابل افراد به خود میگیرد، به نحویکه اینان شرایط زندگی خویش را تعیین شده و موقعیت خود در زندگی و لذا رشد شخصی خویش را از جانب طبقه شان مقرر شده می یابند و به این ترتیب به سلک آن طبقه در می آیند. این پدیده مشابه با پدیده تابعیت افراد جداگانه از تقسیم کار است و فقط با الغای مالکیت خصوصی و الغای خود کار میتواند بر طرف شود. ... "
بخش آخر این پاراگراف، یعنی مسئله "الغای مالکیت خصوصی و الغای کار" به عنوان تنها راه "برطرف شدن" پدیده اسارت فرد کارگر در طبقه اش مربوط به سئوال دوم است که فعلا از آن صرفنظر میکنیم. اینجا تمرکز روی بخش اول این پاراگراف است که به رابطه افراد با طبقه شان میپردازد.
اولین نکته این است که مارکس اینجا تا آنجا که به قلمرو سیاسی مربوط است، کارگر را اسیر در موقعیت طبقاتش تصویر نمیکند به این معنا که افراد کارگر به خاطر عضویتش در یک طبقه از لحاظ اقتصادی اسیر، در عرصه سیاسی هم تا ابد اسیر خواهند ماند. نیاز به پیش بردن نبردی مشترک، که البته از هم طبقه بودن افراد کارگر نشات میگیرد، آن وجهی از رابطه افراد کارگر با طبقه شان است که آنها را از افراد اتمیزه و منفرد خارج میکند و در موقعیتی قرار میدهد که میتوانند نبرد مشترکی را پیش ببرند. اما تا آنجا که به وضعیت اقتصادی و معیشتی افراد کارگر مربوط است، تا آنجا که به امکانات کارگر برای شکوفایی اقتصادی و شخصی و فردی اش مربوط است، کارگر به نحوی یک جانبه اسیر موقعیت طبقاتی اش است.
اینجا دیگر این رابطه متقابل نیست. اینچنین نیست که آحاد کارگران از یک طرف و طبقه کارگر از طرف دیگر در یک رابطه متقابل مساوی و تاثیر گذاری بر روی همدیگر، با یک درجه از آزادی و استقلال قرار دارند و اینکه گویا متقابلا شرایط زندگی، موقعیت و رشد همدیگر را مشرط میکنند.
اگر چه کارگر به مثابه فرد انسانی پوست و گوشت و روان و احساس و عاطفه و آگاهی دارد و طبقه به مثابه طبقه فاقد همه اینهاست؛ اما این طبقه و موقعیت طبقه در اقتصاد جامعه است که به مثابه یک "موجودیت مستقل"، بر شرایط زندگی اقتصادی کارگر مسلط است. از این نظر، افراد کارگر در قبال موقعیت طبقاتی شان، موجودیت و شخصیت مستقل ندارند. نمیتوانند به مثابه موجودات انسانی با نیازها و استعدادها و مشخصات خودویژه و خلاقیتهای فردی انسانیشان در جامعه ظاهر شوند. نمیتوانند آنچه را میخواهند انجام دهند و آنچنان که میخواهند زندگی کنند. این طبقه آنهاست که تعیین میکند این افراد چه کاری انجام دهند؛ چگونه زندگی بکنند؛ چه بخورند؛ چه بیاشامند؛ کجا زندگی کنند؛ چقدر وقت آزاد داشته باشند؛ از چه تفریحی برخوردار باشند. افراد طبقه کارگر، مستقل از اینکه کجا متولد شده اند، کجا زندگی میکنند، رنگ پوستشان چیست، به کدامیک از هویت های کاذب ملی یا قومی منتسب هستند، به چه دینی باور دارند یا ندارند، استعدادهای فردیشان چی هست، عموما شرایط مشابهی دارند، با شرایط مشابهی وارد حیات میشوند و با شرایط مشابهی حیات را ترک میکنند.
روشن است که تفاوت سطح زندگی کارگر در دوره های مختلف یا در جغرافیاهای مختلف نافی اسارت فرد کارگر در طبقه اش نیست. برای مثال، اگر چه سطح زندگی – مادی و سیاسی - کارگر در انگلستان و فرانسه از یکطرف و بنگلادش و نیجریه از طرف دیگر متفاوت است اما هنوز کارگر انگلیسی و فرانسوی، به اندازه کارگر بنگلادشی و نیجریه ای اسیر طبقه اش است. سطح زندگی متفاوتشان اساسا امری مربوط به سطوح متفاوت پیشرفت مبارزه طبقاتی در دو کشور است.
در همه این کشورها علیرغم سطح زندگی متفاوت کارگران، تحقق نیازهای انسانی کارگران اساسا به پول جیبشان و پول جیبشان به سطح دستمزدشان گره خورده است. سطح دستمزد اگر چه امری مربوط به پیشرفت مبارزه طبقاتی است، اما روشن است که با هر سطحی از پیشرفت مبارزه طبقاتی، دستمزد نمیتواند مرز و محدوده معینی را رد کند. نمیتواند آنقدر افزایش یابد که به رکن سرمایه یعنی ارزش افزایی لطمه بزند.
چند صفحه بعد در همان کتاب ایدئولوژی آلمانی، مارکس به وجه دیگری از این اسارت طبقاتی انگشت میگذارد:
"... تضاد بین فردیت هر فرد پرولتر و کار، این شرط تحمیل شده زندگی به او، از اینرو برای وی آشکار میشود که او از جوانی قربانی شده و، در درون طبقه خود، هیچ شانسی برای رسیدن به شرایطی که ویرا در طبقه دیگری قرار دهد، ندارد." (تاکید از من است)
بحث مارکس این نیست که فرد کارگر، اگر بخواهد به طبقه دیگری ارتقا یابد باید از درون طبقه خود خارج شود. به طبقه خود پشت کند. بحث بر سر اینست که تا زمانیکه عضوی از طبقه خودش است، "هیچ شانسی" برای خارج شدن از این طبقه را ندارد. یعنی کارگر به صرف موقعیت طبقاتی اش محکوم است در این شرایط بماند و راه رهایی کارگر از این شرایط، تلاش برای انتقال به طبقه دیگری نیست که غیر ممکن است بلکه باید جامعه طبقاتی و به همراه آن خود طبقه کارگر را منحل کند. به این باز خواهیم گشت.
ادامه دارد