مارکس و آزادی (7)
پیوست به گذشته
محسن ابراهیمی
مارکس و آزادی
(7)
مارکس، اگر چه مبارزه کارگر برای افزایش دستمزد را وجهی مهم از مبارزه طبقاتی کارگر علیه سرمایه میداند اما معتقد است دستمزد هر چقدر هم افزایش پیدا کند منزلت و حرمت و انسانیت کارگر را تحقق نمیبخشد. "افزایش تحمیلی دستمزدها ... چیزی جز پرداختی بهتر به بردگان نیست و برای کارگران یا برای کار، موقعیت و شان انسانی شان را به ارمغان نخواهد داشت." (دستنوشته ها)
موجودیت این برده گان کار، شرط حیاتی ادامه موجودیت سرمایه است. سرمایه مجبور است این بردگان کار را تولید و بازتولید کند. و برای اینکه کارگران برده کار بمانند، یعنی مجبور شوند برای ادامه زنده ماندن، به فروش نیروی کارشان همچون یک کالا ادامه دهند، باید مدام از وسایل تحقق بخشیدن به نیروی کارشان جدا شوند. باید از تملک وسایل تولید و مواد خام محروم شوند. طبقاتی ماندن جامعه شرط حیاتی موجودیت سرمایه است.
سرمایه "مدام در حال تولید قوه کار است؛ اما آن را به صورت منبع ذهنی تولید ثروت که از وسایل بفعل در آوردن و مادیت بخشیدن به خود جدا شده، و بطور مجرد در کالبد مادی کارگر موجودیت یافته است، یعنی در یک کلام بصورت کارگر مزدی، تولید میکند. این بازتولید بیوقفه کارگر، این بقا بخشیدن به موجودیت او، شرطی است که برای تولید کاپیتالیستی ضرورت مطلق دارد." (سرمایه جلد اول ص ۶۴۳، همه تاکیدات ازمن است.)
مضافا باید تاکید کرد که اینجا بحث بر سر بقای فرد کارگر نیست. این یا آن فرد میتوانند از گرسنگی و بی درمانی تلف شود؛ میتوانند برای زنده ماندن، کودکان هشت نه ساله شان را به کام استثمار روانه کنند؛ میتواند در آلونکهای کم نور و نمور حاشیه شهرهای صنعتی در میان انواع بیماریها تلف شوند؛ اما مهم این است که کل طبقه کارگر در عین قربانی شدن افراد کارگر باقی بماند. مهم این است نسل کارگر بر سرجایش باشد. مسئله بر سر "ابقا و بازتولید طبقه کارگر" است که شرط بازتولید سرمایه است.
از خود بیگانگی، مهمترین جلوه اسارت کارگر
بحث از خود بیگانگی یکی از عمیقترین جنبه های نقد مارکس به نظام سرمایه داری است. وجهی که عمق و ابعاد اسارت کارگر در نظام سرمایه داری، عمق و ابعاد پایمال شدن دائمی آزادی و فردیت و انسانیت کارگر را نشان میدهد. مارکس در تمام آثار مهمش در سطوح مختلف به این بحث باز میگردد و آنرا از جنبه های مختلف تحلیل میکند. در این مطلب به آن جنبه از این بحث که مستقیما به مطلب حاضر مربوط است میپردازیم. همینجا مقدمتا باید گفت که در نظام سرمایه داری، اسارت کارگر در دست قدرتهای خارجی که خود تولید کرده است، یک عارضه گذرا نیست. در ذات این نظام است. وجهی لاینفک از این نظام است. با این نظام زاییده میشود و با پایان این نظام هم پایان می پذیرد. نمیتوان در چهار چوب نظام سرمایه داری ماند و از پدیده از خود بیگانگی رها شد.
در ایدوئولوژی آلمانی میخوانیم:
"از طرف دیگر برای پرولترها شرط زندگی، یعنی کار، و همراه با آن تمام شرایط جامعه کنونی به چیزی خارجی، چیزی که آنها به عنوان افراد جداگانه بر آن کنترلی ندارند و هیچ سازمان اجتماعی نمیتواند کنترل بر آن را به آنها بدهد، تبدیل شده است." (تاکید اول از من است. تاکید دوم از متن اصلی)
همانگونه که در این چند جمله کوتاه ایدئولوژی آلمانی مطرح شده است، کار، در نظام سرمایه داری شرط زندگی است، خود زندگی نیست. تلاشی برای زنده ماندن است. زندگی کردن نیست. ابزار است، هدف نیست. اجباری از سر نیازی اقتصادی و معیشتی است، فعالیتی خودآگاه و داوطلبانه و از سر اختیار نیست. کالایی است که وقتی مصرف میشود سرمایه برای سرمایه دار تولید میکند، نه رفاه و آسایش برای کارگر و کل جامعه. جان کندنی زجر آور برای بازتولید فیزیکی کارگر است، خلاقیتی لذت بخش در زندگی کارگر نیست.
در این نظام کار "به وجود ذاتی کارگر تعلق ندارد". کار را کارگر انجام میدهد اما کار نسبت به کارگر عنصری خارجی و بیگانه است. احساس کارگر هنگام کارکردن، جلوه گویایی از این حقیقت است. احساس کارگر در حین کار کردن چیست؟
"در حین کار کردن، نه تنها خود را به اثبات نمی رساند بلکه خود را نفی میکند، به جای خرسندی، احساس رنج میکند، نه تنها انرژی جسمانی و ذهنی خود را آزادانه رشد نمی دهد بلکه در عوض جسم خود را فرسوده و ذهن خود زائل میکند. بنابراین کارگر فقط زمانی که خارج از محیط کار است، خویشتن را در می یابد و زمانی که در محیط کار است، خارج از خویش می باشد. هنگامی آسایش دارد که کار نمیکند و هنگامی که کار میکند احساس آسایش ندارد." ( دستنوشته های اقتصادی فلسفی- کار از خو بیگانه)
یک دلیل این وضعیت این است که کار برای کارگر "از سر اختیار نیست و به او تحمیل شده است؛ این کار، کاری اجباری است." علاوه بر این کارگر بر این آگاه است که کارش "ابزار صرف برای برآورده ساختن نیازهایی است که نسبت به آن خارجی هستند." میداند که محصول این کار به خودش تعلق ندارد. میداند که محصول این کار به قدرتی در مقابلش تبدیل خواهد شد. میداند که با کارش دارد قدرت بیگانه با خود را قدرتمندتر میکند. و به قول مارکس این خصلی بیگانگی "به وضوح در این واقعیت دیده میشود که به محض آن که الزامی فیزیکی یا الزام دیگری در کار نباشد، از کار کردن چون طاعون پرهیز میشود." و با اتکا به تمام اینهاست که مارکس استنتاج میکند که کار در نظام بورژوایی، " از دست دادن خویشتن خویش است." (دستنوشته ها)
برای مارکس، فعالیت آزادانه و خلاقانه وجه پایه ای یک زندگی انسانی است. در جامعه سرمایه داری، برای اکثریت عظیم افراد، جای این خلاقیت آزادانه را کاری گرفته است که توصیف شد. کاری که نه تنها هیچ ربطی به فعالیت آزادانه و خلاقانه انسانی ندارد بلکه " فعالیتی است مشقت بار، قدرتی تضعیف کننده، آفرینشی عقیم کننده که انرژی جسمانی و ذهنی کارگر یا در حقیقت زندگی شخصی اش را – مگر زندگی چیزی جز فعالیت است؟ - به فعالیتی به ضد او، مستقل از او و بدون تعلق به او تبدیل میکند." (دستنوشته ها) خوب دقت کنید. کارگر در کار خود بر ضد خود فعالیت میکند. یعنی بخش اعظم زندگی کارگر در این نظام فعالیت بر ضد خود است. با نگاه کردن به تصویر مارکس از فعالیت خلاقانه و همه جانبه انسانی، اوج بردگی کارگر در جریان کار را واضحتر میتوان مشاهده کرد.
"و بالاخره، تقسیم کار نخستین نمونه این واقعیت را به ما عرضه میکند که مادام که انسان در جامعه ای که طبیعتا تکامل یافته باقی بماند، یعنی مادام که بین منفعت خاص و منفعت مشترک شکافی وجود دارد، و لذا مادام که فعالیت نه داوطلبانه بلکه بطور طبیعی تقسیم شده است، عمل خود انسان به یک نیروی بیگانه ی متعارض با وی، که به جای اینکه در اختیار او باشد ویرا به بندگی میکشد، تبدیل میشود. زیرا به مجرد بوجود آمدن تقسیم کار، هر کس یک عرصه فعالیت خاص و مختص به خود را پیدا میکند که بر وی تحمیل شده است و نمیتواند از آن بگریزد. او شکارچی، ماهیگیر، چوپان، یا منقد انتقادی است، و اگر نخواهد که وسیله امرار معاش خود را از دست دهد باید همان که هست بماند. در حالیکه در جامعه کمونیستی، که در آن هیچکس یک عرصه ی فعالیت مختص به خود را ندارد بلکه هر کسی میتواند در هر رشته ای که میل داشته باشد کسب قابلیت نماید، جامعه تولید عمومی را تنظیم میکند و به این ترتیب برای من ممکن میسازد که امروز یک چیز و فردا چیز دیگر انجام دهم: صبح شکارکنم، بعد از ظهر ماهی بگیرم، غروب دام پرورش دهم، بعد از شام نقد کنم، خلاصه هر طور که مایل باشم، بدون اینکه هرگز به شکارچی، ماهیگیر، چوپان یا منقد تبدیل شده باشم." ( ایدئولوژی آلمانی ص ۴۰، تاکیدات از من است.)
اینجا مارکس فقط ایده آلهای خود در باره خلاقیت انسانی را با ما در میان نمیگذارد. اجبار انسانها به کار مزدی و مشخصتر از آن به کار ویژه ای را به مثابه وجهی از وضع موجود بیرون میکشد و مغایرت آن با خلاقیت همه جانبه انسانها و آزادی انسانها برای تجربه کردن این خلاقیت را نشان میدهد و از اینجا تصویر خود از "کار" در جامعه کمونیستی را استخراج میکند:
اینجا دیگر صحبت از اجبار انجام کار معینی برای زنده ماندن نیست. صحبت بر سر فعالیتی آزادانه، داوطلبانه و خلاقانه انسانها است! این البته بورژوا را انگشت به دهان میکند. اگر کار داوطلبانه و از سر اختیار و به مثابه فعالیت خلاقانه توسط انسانها انتخاب شود، یعنی کار کالا نباشد، نیروی کار به فروش نرود، سرمایه دار نیروی کاری برای خرید پیدا نکند، آنگاه چه بلایی بر سر ارزش اضافه میاید؟ و به این اعتبار چه بلایی بر سر خود صاحب سرمایه می آید که بخشی از سرمایه اش را کنار گذاشته است تا این کالای بسیار بار ارزش را بخرد؟
ادامه دارد