مارکس و آزادی (11)

پیوست به گذشته

 

 

محسن ابراهیمی

 

 

مارکس و آزادی

 

(11)

 

 

 

مسئله رابطه آگاهی کمونیستی با موقعیت طبقاتی پرولتاریا اگر چه مسئله ای مهم است اما موضوع اصلی بحث ما نیست و در این مورد به همین مختصر بسنده میکنیم و بحث را روی یکی از مرکزی ترین ادعاهای تئوری کمونیسم، یکی از ارکان اصلی تبیین مارکس از نقش طبقه کارگر متمرکز می کنیم:

اینکه طبقه کارگر با رهایی خود همه را رها میکند. نمی تواند خود را رها کند مگر اینکه همراه خود همه را رها کند. البته همه طبقات برای رهایی خود مبارزه کرده اند و در مقاطعی از تاریخ نقش پیشرو داشته اند. اما همه طبقات، همراه رهایی خود نه تنها دیگران را آزاد نکرده اند بلکه آنها را به اسارت کشیده اند. رهایی شان همزاد اسارت دیگران بوده است. شرط رهایی شان اسارت بخشهای دیگر جامعه بوده است. تمایز و فرق طبقات دیگر با طبقه کارگر از نقطه نظر رهایی، خود موضوع فصلی جداگانه است. فعلا روی این باید تاکید کرد که طبقه کارگر به خاطر موقعیت عینی طبقاتیش، به خاطر "آنچه که هست"، اولین و تنها طبقه ای است که برای رهایی باید خود را به عنوان طبقه منحل کند. اولین و تنها طبقه ای است که با رهایی خود الزاما رهایی تمام جامعه را به همراه می آورد.

طبقه کارگر به این خاطر از چنین موقعیتی در رهایی جامعه برخوردار است که اگر میخواهد آزاد شود ناگزیر است آن شرایطی را ملغی کند که منشا همه جلوه های اسارت و تبعیض و ستم علیه همه بخشهای جامعه است. باید مالکیت خصوصی بر وسایل تولید توسط یک طبقه، اجبار فروش نیروی کار برای زنده ماندن توسط طبقه ای دیگر، و از این طریق امکان تمرکز ثروت در دست بخشی از جامعه به مثابه نیرویی بیگانه با اکثریت جامعه را از بین ببرد. باید مناسبات طبقاتی و همراه آن تقسیم انسانها به طبقات را نابود کند.

در مبارزات تا کنونی جوامع طبقاتی، طبقاتی از میان رفته اند اما همیشه طبقه ای دیگر به راس جامعه رانده شده است که "آزادیش"، یعنی سلطه و حاکمیتش، منوط به اسارت بخشهای دیگر جامه بوده است. طبقه کارگر تنها طبقه ای است که پیروزی نهاییش زمانی میسر میشود که حتی خودش هم در راس جامعه نباشد. چون پیروزی این طبقه در انحلالش به مثابه طبقه نهفته است. قبلا از تضادی صحبت کردیم که یک وجه آن، یعنی سرمایه وجه محافظه کار این تضاد را تشکیل میداد و وجه دیگرش یعنی کارگر وجه منفی و نابود کننده تضاد بود.

 پیروزی سرمایه منوط به حفظ مالکیت خصوصی بر وسایل تولید، حفظ کار مزدی، حفظ هر دو وجه تضاد، و محمل انسانی این تضاد یعنی طبقه سرمایه دار و طبقه کارگر است. اما تسلط و پیروزی طبقه کارگر، نه تنها وجه محافظه کار تضاد را از میان برمیدارد بلکه وجه منفی تضاد یعنی خود طبقه کارگر، خود فروشنده قوه کار را هم از بین میبرد. "وقتی پرولتاریا پیروز میگردد بهیچ عنوان به وجه مطلق جامعه تبدیل نمی شود، چرا که تنها وقتی پیروز است که خود و متضاد خود را الغاء کند. آنگاه هم پرولتاریا و هم قطب مخالف حاکم براو یعنی مالکیت خصوصی ناپدید میشوند." صحبت بر سر پایان جامعه طبقاتی و آغاز تاریخ انسانی است.

 اینجا باید تاکید کنم که این بحث به کم کردن اهمیت پیروزی سیاسی طبقه کارگر و متشکل شدن طبقه کارگر به مثابه قدرت حاکمه نیست. روشن است که تسخیر قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر، قدم اول و ضروری و اجتناب ناپذیر برای نابودی بنیاد طبقاتی جامعه و انحلال طبقات از جمله طبقه کارگر است.

مارکس، بازهم در همین کتاب خانواده مقدس، این حکم را مستدل میکند که طبقه کارگر، میتواند و باید خود را رها کند. اما فورا این را اضافه میکند که طبقه کارگر، برای رهایی خود باید شرایط زندگی خود را ملغی کند. نمیتواند خود را رها کند مگر اینکه شرایط زندگی خود را از میان بردارد. ای، یک تمایز مهم میان طبقه کارگر و سایر طبقات است.

برای مثال، طبقه سرمایه دار برای پیروزی، باید شرایط هستی خود، شرایطی که آن را به مثابه طبقه سرمایه دار حفظ میکند را تحکیم کند. باید خود را به مثابه دارنده وسایل تولید و خریدار نیروی کار باز تولید کند در حالیکه طبقه کارگر برای پیروزی باید شرایط هستی خود، شرایطی که او را اسیر کار مزدی کرده است را نابود کند.

از اینجا مارکس به حکم دیگری میرسد مبنی بر اینکه طبقه کارگر "نمی تواند شرایط زندگی خویش را ملغی کند بدون آنکه تمام شرایط غیر انسانی جامعه امروز که در وضع خود او خلاصه شده است را الغاء نماید." یعنی از نظر مارکس شرایط غیر انسانی همه اقشار جامعه ریشه در شرایط غیر انسانی کارگر دارد. همه اشکال ستم و تبعیض و تحقیر و بی حرمتی ریشه در همان عاملی دارد که طبقه کارگر را به اسارت کشیده است. فقر، استیصال، سرکوب، تحقیر، جنگ، تبعیض، زن آزاری، کودک آزاری، راسیسم، فاشیسم، انواع خرافه های مذهبی، همه و همه جلوه ها و ابزارهای متنوعی هستند که در خدمت تثبیت و ادامه حاکمیت طبقه ای بر طبقه ای دیگر است.

 اگر این درست باشد که تمام این جلوه های غیر انسانی یا مستقیما محصول جامعه سرمایه داری هستند و یا این نظام آنها را به ارث میبرد و مطابق نیازهای معاصرش حدادی میکند و در خدمت میگیرد، آنگاه میتوان گفت که رهایی کارگر مستقیما به رهایی کل جامعه منجر خواهد شد. چرا؟ چون کارگر برای رهایی خودش باید دست به ریشه تباهی واسارت خودش یعنی جامعه طبقاتی ببرد که ریشه مصائب بقیه جامعه هم هست. کارگر برای آزاد کردن خود، عملا دست به ریشه همه ستمها و تبعیضها و نابرابریها میبرد.

در دستنوشته ها هم مارکس، به شکل دیگر همین ادعا را میکند که رهایی جامعه از همه اشکال ستم و بندگی منوط به رهایی کارگر است به این دلیل که همه اشکال بندگی و ستم از آن ارکانی ناشی شده است که کارگر را اسیر کرده است. اینجا هم تصریح میشود که این موقعیت عینی کارگر است که او را در مقام و موقعیت رهاییبخش بشریت قرار میدهد:

"از رابطه کار بیگانه شده با مالکیت خصوصی چنین بر می آید که رهایی جامعه از مالکیت خصوصی و بندگی، شکل سیاسی رهایی کارگران را به خود میگیرد نه به این معنا که فقط رهایی کارگران مدنظر است بلکه به این معنا که رهایی کارگران، رهایی کل انسانها را در بر دارد زیرا کل بنده گی آدمی ناشی از رابطه کارگر با تولید است و هرگونه رابطه بنده گی چیزی جز جرح و تعدیل و پیامد این رابطه نمی باشد."

در ایدئولوژی آلمانی باز هم با جمله ای مواجه میشویم که در آن، آزادی فردی کارگر در جامعه ای که بر کار مزدی مبتنی است را غیر ممکن میداند. میگوید که کارگر اگر میخواهد فردا آزاد شود باید رکن اقتصادی این بردگی را از میان بردارد. اما در عین حال روی این تاکید میگذارد که این زیر و رو کردن مبنای اسارت فردی کارگر در عین حال شرایط آزادی کل جامعه هم هست:

" پرولترها، اگر بخواهند که بعنوان افراد ابراز وجود کنند، ناگزیرند شرائط تاکنون غالب هستی شان (که ضمنا تا آنزمان شرایط هستی کل جامعه نیز بوده است) یعنی کار را الغا نمایند."

اگر شرایط غالب هستی طبقه کارگر، شرایط هستی کل جامعه است، پس نابود کردن این شرایط، هم باید کارگر را آزاد کند و هم کل جامعه را.

پایان