بمناسبت نهم اردیبهشت ماه، سالروز درگذشت زنده یاد احسان طبری

بمناسبت نهم اردیبهشت ماه، سالروز درگذشت زنده یاد احسان طبری

 

 

 

سقراط و زنجیر

"چه صحنه‌های جنایت و قوانین جابرانه که به نام عدالت در تاریخ بشر طاهر و منسوخ گردید . در یونان قدیم به نام همین قوانین تیره و مفتضح جام شوکران بدست سقراط به نام مخالفت با ارباب انواع شهر که آن روز مقدس بود ، داده شد ."
دادگاه تقی ارانی - دفاع در دادگاه ۵۳ نفر

سقراط و زنجیر

روزی سقراط پیر و درهم شکسته ،از دروازه شهر آتن خارج شد تا در چمنزارهای اطراف سیاحتی کند و دلهره‌ها و عذاب‌های روانسوز را تسکینی بخشد:سخنانش برای جماعت نامفهوم،حرکاتش برای آنان نامانوس بود.کاهنان معا بد از گزافه‌هایش در حق خدایان رنجیده، فیلسوفان سوفسطای از باورش به فضیلت انسان رسیده بودند.فرمانراویان و قضات شهر او را مایهٔ طغیان و آشوب می‌‌شمردند.زبان بدگویان و نمامان در حقش دراز بود و به‌ گناهی نبود که متهمش نسا زند.حتی برخی از دوستانش و شاگردانش -که چون از گوهر دانش با خبر بودند می‌‌بایست به‌ مدافع‌اش بّر خیزند‌- از او پرهیز می‌‌کردند،گاه به‌ جهت آنکه طاقت زخم زبان دشمنانش را نداشتند و گاه به‌ سبب آنکه حقیقت پرستی بی‌ پروایش را تاب نمی اوراند.در خانه و کاشانه خویش روی راحت نمی دید.زنش ترشرو و نادان بود و او را مایه ادبار و شوربختی خویش می‌‌دانست.هامسایگان رشکین و سخن چین نیز او را به خود وانمی گذاشتند.فقر و بی‌ ازاریش وبال او بود.در عرصه باطن و روان نیز رنگ تسلای نمی دید.فلسفه‌اش نه بر او رازی‌ گشوده و نه دیگران را مرادی به بر آورده بود.گذشته از دامش گریخته،اکنون و آینده نیز بوی تعلق نداشت.مرگ جانشکار از راه می‌‌رسید و او همان ابله پارینه بود.نه عقلش خدعه می‌‌توانست نه چنگالش ستیز.درمانده آی‌ بود در کنام رهزنان و زندگی‌ بّر دوشش چون پاره سنگی سیاه سنگینی می‌‌کرد.

هچنان که آن پیر هفتاد ساله بّر گامهای لرزان خود می‌‌رفت،زیر لب می‌‌شرکید:"آیا اصلان موهبتی که خوشبختی نام دارد آدمی زاد را میسر است؟" پس چندان رفت تا به چمنگاهی سخت فراخ رسید.علفهای خوشبو همه سو رسته و گلهای رنگارنگ صحرای آن عرصه را نقطه چین میکرد.ابرهای سربی و بنفش مانند دودهای انبوه ،با جنبشی‌ کند و مرموز بر فراز آسمان شناور بودند و از چاک گریبانش آسمانی ژرف و کبود دیده می‌‌شد.خمو شئٔ محض حکمروای داشت . در سراسر زمین و آسمان جانداری نبود جز شاهینی که در دایره آی‌ فراخ بّر بالای آن دشت معطر می‌‌چرخید.

نگاه سقراط سخت لاقید از روی آن پرنده گذشت و سپس مجذوب چرخش مغرورانه اش شد و سپس بار دیگر در اندیشه و اندوه عمیقی فرو رفت.

گویی خدایان برای آزردن او مظهری از آنچه که او در آن لحظه می‌‌توانست سعادتش بنامد جلو گر ساخته بودند. پرنده‌ای با شکوه، آزاد، نیرومند، تنها، رها از هرگونه تملق، متکی بذات خویش، بی‌ هراس از اندیشه مرگ بی‌ دغدغه از بازیهای زمان، فارغ از شک‌ها و یقین ها، بی‌ پروا از خدایان المپ و پرستندگان سالوس و موذی آنها،بی‌ باک از فرمانرویان خود پسندو فضل فروشان خود شیفته، وارسته تر از ابر و نسیم، فرزند اصیل طبیعت ... نگاه سقراط از چرخ زیبای پرنده نمی گست و اندیشه‌ها یکی‌ پس از دیگری در روانش اوج می‌‌گرفت :"اگر از این چمن بیزار شود،بسوی مرغزاری دیگر خواهد رفت. اگر آتن او را رنجور سازد، همفیس و تدمر را در زیر بال خواهد یافت، و همیشه جولانگاهش در افلاک لاژوردی است، بسی بالاتر از لانه ماران و کژدمان و شغالان و کفتاران چرکین و در برابر او همه شاهراهها ی نورانی گشاده است و مانند کرمی حقیر در کوره راههای تاریک نمی خزد."

به‌ نظر می‌‌رسید که رمز خوشبختی‌ در ضمیرش مکشوف می‌‌شد ولی‌ تردیدهایی در ذهنش رخ می‌‌نمود . " آیا می‌‌توان رهائی از هر گونه تملقی سعادت خواند ؟ آیا حق است که ما مسٔولیت انسانی‌ را تیره روزی او بشمریم ؟ آیا در ورای جهان شگرف آدامیان اصولا واژه سعادت می‌‌تواند دارای مضمونی باشد ؟ آیا سزاست که از بیم رنج و عذاب لذت درستکاری و خردمندی از کفّ رها شود ؟ آیا در نبرد با شر باید از گزند دشمن نالید یا به حقانیت مبارزه بالید ؟"

سپس سقراط از سیر و گشت فرسود و قصد بازگشت نمود . آتن با همه دردسرها که همرا داشت . او را به جذبه‌ای مغناطیسی‌ به خود می‌‌کشید و اینک قبه‌ها و بالهای زرین و رنگینش و معا بد بنفش و تندیس های مر مرینش در پرتوی مات روز ، در حلقه‌ای از تاکستانها و باغ‌های سر سبز زیتون پدید شده بود.

همینکه از دروازه شهر پای بدرون گذاشت دید مردم نجواکنان و چشمک زنان با انگشت نشانش می‌‌دهند و نزد خود گفت :" دو رویی خوی همیشگی‌ اتنیان بود. اکنون اگر از آنها بپرسم چه میگفتید ، خواهند گفت : ذکر خیر شما در میان بود: نه در چاپلوسی و نه در ناسزاگویی ، در هیچکدام صداقت ندارند ، لذا نه آفرین آنها مایه بزرگواری است و نه دشنامشان مایه خواری. "

کمی‌ پیشتر رفت مردی که از نزدیکی‌ او می‌ گذشت گفت :"سقراط ! در خانه تو خبری است."

سقراط در دل اندیشید:" حتما باز زنم با همسایگان به ستیز بر خاسته و کاسه‌ها را بر فرق کوفته و کوزه‌ها بر سر هم شکانده اند . آن عفریته جادوگری که از ما صد گردو طلبکار است واقعا عجیب پتیاره آی‌ است . شاید هم شاگردانم با سوفسطا ئیان به غوغا بر خواسته اند .خدا کند خونی جاری نشود که نه درست‌های من و نه دغلهای آنان بدین بها نمی ارزد."

باز هم پیشتر رفت . مردی جلو دوید و هراسان گفت:" سقراط ! به کجا می‌‌روی ؟"

گفت : به خانه .

اه آی‌ بیچاره ! تند بر گرد و زود بگریز ! مگر نمی دانی‌ که سپاهیان از جانب اره نو یاکوس (مجمع داوران اتن) مامور دستگیری تو هستند؟"

سقراط لحظه آی‌ درنگید و سپس براه افتاد .

مرد با بیحوصلگی گفت :" گویا چنان فرتوت شده اید که توان شنوای را نیز از دست داده آی‌ ؟ مگر نشنیده‌ای که چه گفتم ؟"

سقراط گفت : " آری ، نیک‌ شنیدم."

گفت :" پس به کا می‌روی ؟"