مارکسیسم و چپ در انقلاب‌های اعراب

مارکسیسم و چپ در انقلاب‌های اعراب

 (1)

 

سلامه کیله   

آیا احزاب کمونیست، نیروهای چپ و بطور کلی مارکسیست‌ها در انقلاب‌هایی که از تونس آغاز و به سراسر میهن عربی گسترش یافت مشارکت داشته اند ؟

این سئوال مهمی است که اکنون در تمام مباحثات ، چه بطورعلنی و چه بطور ضمنی مطرح میگردد. دروهلۀ اول میتوان اعتراف نمود که احزاب کمونیست و مارکسیست در این جنبشها یا شرکت نداشته اند و یا لااقل  نقش برخی از آنان حاشیه ای بوده است .

تردیدی نیست که  ویژه گی اصلی این جنبشها خود به خودی آنها ست و حتی درمصرنیز که فراخوانهای ( رسمی ) از طریق فیس بوک منتشر میگردید از این قاعده خارج نگردید. در نتیجه نمیتوان ادعا کرد که نیرویی متشکل، پشت این رویدادها قرار دارد . شاید بتوان به جوانان و شبکۀ اینترنت و فیس بوک  در تنظیم  شعارها  و به  نوعی سازماندهی جنبش اشاره نمود .

 اما برای آنکه ظلمی در حق مارکسیستها روا نکرده باشم ، در اینجا اشاره مختصری به چگونگی مشارکت برخی از این نیروها و فعالین آن  می نمایم . قبل از هرچیز باید خاطر نشان نمود  که تا کنون جوانان غیر متشکل در احزاب، که پیشینۀ فکری سیاسی چندانی نداشته اند مهمترین و اساسی ترین نقش را در این انقلابها ایفا نموده اند .

بنابراین هیچیک از احزاب مارکسیستی تا کنون نقش سازمانده و برجسته ای به عهده نگرفته اند با این حال درهمین رابطه نیز، برخی از آنها دراین جنبشها شرکت، عده ای دیگراز شرکت درآنها  خودداری و همچنین تعدادی اصلا نفهمیده اند که چه رویدادی اتفاق افتاده است .

در تونس،« حزب کمونیست کارگران » ، در کنار گروههای کوچک و افراد غیر متشکل مارکسیست از ابتدا چه در درون « اتحادیۀ عمومی کار » و چه در خارج آن در جنبش شرکت نمودند.

در مصر حزب کمونیست مصر و سوسیالیستهای انقلابی از دعوت کننده گان به اعتصاب 25 جنوری بودند و طیف وسیعی از کمونیستها در تظاهرات خیابانی و بسیج مردم شرکت نمودند . اما در لیبی من اطلاعی از مشارکت کمونیستها ندارم ، در یمن حزب سوسیالیست از طریق شرکت در ائتلاف اپوزیسیون تحت عنوان « اجتماع مشترک » در رویدادهای کنونی فعالانه شرکت دارد ، درسوریه « تجمع چپ مارکسیستی » از قیام پشتیبانی نمود و در ابتدا گروهی از« وحدت کمونیستهای سوری » موضع مثبتی اتخاذ کردند ولی پس از مدت کوتاهی به موضعی مغشوش درغلطیدند .

اما جوانان وابسته به این جریان و احزاب کمونیست دیگر که برخی حتی در حاکمیت شریک هستند در کنار جریانات مارکسیست دیگر در قیام مشارکت میکنند .

همچنین در اردن جوانانی که علیه رهبران احزاب شورش نموده یا از این سازمانها بریده اند در قیام شرکت دارند. در عراق نیز وضع به همین منوال است ، در آنجا نیزجریان چپ و برخی نیروهای مارکسیستی در جنبش کنونی فعایت دارند .

بدین ترتیب تمایل جوانان وابسته به این جریانات به مشارکت در قیامهای کنونی ، مستقل از آنکه موضع این تشکلها چه باشد کاملا محسوس است و بسیاری از آنان بجد و فعالانه در آنها شرکت دارند .

در اکثر موارد و بویژه هنگامی که این تشکلها،  موضعی در جهت  خلاف  جنبش یا  توام با شک و تردید اتخاذ مینمایند با واکنش شدید جوانان و ترک این احزاب توسط آنان روبرو شده اند ، بخصوص با توجه  به  اینکه اکثر این احزاب کمونیست ( بجز مصر ) موضعی منفی نسبت به انقلابهای جاری کنونی داشته اند و از همه بدتر اینکه برخی از آنان به بخشی از رژیمهای «سرمایه داری» و«مافیایی» کنونی تبدیل شده اند مثل « حزب پیشرفت وسوسیالیسم » درمغرب و« جنبش تجدید » در تونس و دو حزب کونیست سوریه و تاحدی « حزب مردم » فلسطین و حزب کمونیست عراق که  این دو حزب آخری تا چندی پیش در حاکمیت مشارکت داشتند .

پس از این مقدمۀ کوتاه ،  میتوان به موضع این گروهها و احزاب  قبل از شروع جنبشهای اخیر و پس از آن و چگونگی شرکت هر یک از آنان و بررسی چگونگی و امکانات نقش آفرینیی ضروریی مارکسیستها و کارگران در انقلابهای جاری کنونی پرداخت .

اما قبل از هر چیز باید در اینجا  خاطر نشان نمایم  که  ( تا آنجا که من میدانم ) هیچیک از این نیروها پیش بینی وقوع قیامهای کنونی را ننموده بودند  ( گرچه  احساس وقوع آن توسط برخی از افراد ابراز شده بود ) .

 ریشۀ اصلی این غافلگیری را باید در نداشتن تحلیل اقتصادی طبقاتی و تمرکزیکجانبه بر«عرصۀ سیاسی » یا به عبارت دیگرمحدود بودن فعالیتهای این نیروها به موضعگیری در قبال  رژیمهای حاکم و سیاستهای آن جست .

 بدون تردید موضعگیری نسبت به رژیمهای حاکم امری غیرقابل اجتناب است ، اما کسی که خاستگاه اصلیی نظرگاه خود را بر پایگاه طبقاتی این رژیمها و چگونگی و شیوۀ پیشبرد امور اقتصادیی هریک از این کشورها توسط آنان قرارندهد، چگونه میتواند مدعی مارکسیست بودن باشد ؟!

بنابر این به نظر من تنها از این زاویه است که مبارزۀ سیاسی در« قلۀ » اشکال متنوع مبارزات اقتصادی مطالباتی و ایدئولوژیک (و نه تنها فقط این شکل از مبارزه ) قرار میگیرد بویژه آنکه اگرصرفا بر وجه « دیکتاتوری » حاکمیت و نه جوهر طبقاتی آن تاکید نماییم .

 چنین وضعیتی طبعا به نادیده گرفتن وضعیت واقعی  طبقات و بویژه کارگران و دهقانان فقیر منجر میگردید. و در این میان «رابطه» تنها به دو سویۀ این احزاب از یکسو و حاکمیت از سوی دیگر محدود گشت :

یا درگیر شدن با آن برای دست یافتن به دمکراسی و یا پشتیبانی از آن برای « مقابله با امپریالیسم » یا ملقمه ای از خواستهای رفرمیستی سیاسی و احیانا اقتصادی .

بدین ترتیب طبقات خلقی عملا از برنامۀ احزاب و سازمانهای مارکسیستی ناپدید شدند و حتی در صورت پرداختن به آنان نیز تنها از دیدگاهی «اقتصادی » بدون بازیافت نتیجه گیریهای سیاسی ضروری انجام گرفت . به عبارت دیگر شکاف عمیقی بین « درک اقتصادی » و استنتاج سیاسی بوجود آمد که نتیجه اش یا رفرم بود و یا انطباق خود با رژیمهای حاکم (مثل سوریه و مغرب ) و دقیقا به همین خاطربود که انباشت فشاربر این طبقات و نزدیک شدن آنان به مرحلۀ انفجاری نادیده گرفته شد.

 پس طبیعی بود که  این احزاب نقشی برای خود برای لحظۀ وقوع انفجارطبقاتی پیش بینی نکرده باشند . از همه بدتراینکه دیدگاه عمومی اکثر این احزاب نسبت به مردم بر این پایه قرار داشت  که آنان  دچار« تسلیم » و « سازش »شده  و یا اینکه جوانان به نیهیلیسم ، سیاست گریزی درغلطیده و در  اندیویدوالیسم و خودبینی غرق شده اند !! 

علیرغم آنکه برخی از آنان رژیمهای حاکم استبدادی را بعنوان مسبب اصلی در بوجود آوردن چنین وضعی میدانستند اما  واقعیات نشان داد که این جوانان چنین نبودند ، با آنکه ظاهر امر چنین می نمایاند و آنها را نیهلیست ؛ خودخواه و حتی « بنیادگرا » نشان میداد . امروز میبینیم که همۀ این ظواهرعمدتاٌ ناشی ازعکس العمل آنان نسبت به امور جاری ، بسته بودن چشم انداز و نبود آزادیها بوده است .

در واقع تاکید و پافشاری یکجا نبۀ احزاب و سازمانهای مارکسیست بر« سیاست » و رژیمهای استبدادی ، آنها را از حرکت عمیقی که در زیر جریان داشت و به مرور زمان به انفجار نزدیک میگشت، غافل نموده بود .

جنبش کنونی از تونس آغاز و به سراسر منطقه گسترش یافت  و همچنان ادامه دارد . با این حال بازهم   عده ای فکر میکردند و همچنان اصرار می ورزند که این جنبش به کشور آنان کشیده نخواهد شد و یا آنکه بسیاری از درک عمق این جنبشها عاجز مانده  و همچنان بر طبل « آزادی و دمکراسی » میکوبند .

منظور من این نیست که طرح خواستهایی چون  آزادی و دمکراسی نادرست است  ، بلکه منظور من ماهیت خطاب دمکراتیک این جریانات است  که اساساً برپایۀ  اوهام بنا شده است :

توهم وجود دوگانگی میان  شکل حاکمیت و جوهر طبقاتی آن و بین اقتصاد و سیاست .   امری  که همچنان مانع فهم آنچه در حال وقوع است و آنچه در شرایط کنونی ضروریست و باید انجام گیرد از سوی آنان شده است.   لازمۀ  تغییر شکل سیاسی ، ایجاد تحول در شیوۀ پیشبرد اقتصاد است و از این زاویه  میتوان گفت که این جنبشها  تا وقتی که  به این تحول دست نیافته اند از حرکت باز نخواهند ایستاد و تا رسیدن به  تغییر ریشه ای شیوه های اقتصاد به پیش خواهند رفت .

 با این حال هر روزگفته های طوطی وار و مکرری بر زبانها جاریست مبنی بر اینکه هر دستاورد دمکراتیکی در خدمت تمام جامعه است ، اما عملا تاکید یکجانبه بر سیاست منجر به عدم همراهی طبقات خلقی با خواستهای دمکراتیک شده ومنجر به گسترش یاس و نومیدی در میان خود گویندگان آن گشته است ، شکی نیست که دمکراسی در خدمت تمام جامعه میباشد ، ولی تفاوت عمیقی وجود دارد بین آگاهی « روشنفکرانه » و آنچه این طبقات با پوست و گوشت خود و بطور روزمره احساس میکنند ،  برای آنان در وهلۀ اول توانایی تداوم زندگی روزانه است که در اولویت قرار دارد  بنابراین  بغیر از آن هر خواست دیگری یا غیر ضروری و یا امری ثانویست ، آنچه جوهریست توانایی زندگی است و در اولویت قرار دارد و تنها پس از آنست که تغییر رژیم ، دمکراسی و لائیسیته مطرح میگردد .

در حقیقیت این یاسها و سرخوردگیها  پایۀ اصلی تمامی قضاوتهای نارواییست که این جریانات  در مورد  « مردم » بکار برده اند.

با پی جویی فعالیتهای جنبش مارکسیستی در مییابیم که اولویت حاکم بر فعالیت آنان ( که برخی همین را هم انجام نداده اند ) رسیدن به دمکراسی و مبارزات دمکراتیک به معنای لیبرالی آن بوده است تا حدی که مبارزات آنها بیشتربه جمعیتهای حقوق بشری شباهت یافته است تا احزاب مارکسیستی طبقاتی که دمکراسی تنها بخشی از برنامۀ آنان را تشکیل میدهد.

بنابراین منطق ، تحقق دمکراسی در درجۀ اول قرار دارد و این تنها پس از آن است که هر جریانی دیدگاه خود را مطرح مینماید وهرطبقه ای در پی منافع خود . طبعا چنین منطقی آلوده به فرمالیسم افراطی ، حاکمیت منطق صوری ومتعلق به ما قبل مارکسیسم است، کشمکش جاری اساسا چند جانبه است و نمیتوان آنرا به یک مورد محدود وکلیت آنرا به فراموشی سپرد ، اولویت همواره درتغییر است ونمیتوان  آنرا ابدی نمود و ازهمین زاویه است که هدف کلی بایستی حاکم برهمۀ فعالیتهای دیگرمیباشد چه در اشکال اقتصادی مطالباتی وچه دراشکال ایدئولوژیک وسیاسی . لحظه، تعیین کنندۀ اولویت مطالباتی،  ایدئولوژیک وسیاسیست واینها همه تحت الشعاع برنامۀ ما درجهت تحقق تغییر طبقۀ حاکم ونظام سیاسی. 

چنین یک سویه نگری و تعیین اولویتی و تمرکزکلیۀ فعالیتها برروی آن منجر به دوری مارکسیستها از درک « نبض » خیابان و شنیدن « ضربان » قلب مردم شد . در حالیکه دیگ بخار تحمل مردم، روز به روز به نقطۀ  انفجار نزدیکتر میشد ، این گروهها به سرگرمی « دمکراتیک » مشغول و از طریق مجموعه های« نخبگان » کم شمار خود و از باب ضرورت با هر کس و ناکسی وارد ائتلاف شدند ، نیروهایی که ائتلاف با آنان نه تنهاغیرضرور بلکه کاملا اشتباه بود . منظورم در اینجا مشخصا نیروهای بنیادگرا و لیبرال است ، شاید همکاری موضعی در این مورد میتوانست مفید باشد ولی تبدیل آن به ائتلاف کاملا مضر بود و همچنان بسیاری از این جریانات چوب ائتلافات سابقشان را میخورند و از این بابت  بار سنگینی را بر دوش خود تاکنون احساس می نمایند.

بطور خلاصه ، میتوان با صراحت اعلام نمود که  جنبش همه را غافلگیرکرد و در این موردتاکید میکنم همه را. ناتوان از درک « روح » مردم از آن زاویه ای غافلگیر شدند که اصلا حسابش را نکرده بودند .

با این وجود پس از برامد جنبش برخی از ابتدا  با آن عجین شدند ، بعض دیگر شرکت و برخی در برابرش قد علم کردند و در کنار رژیمها ی حاکم قرار گرفتند . در کشورهایی که هنوز شعلۀ قیام عمومی  بر افروخته نگردیده  همچنان مواضع منفی یا پر اغتشاش و یا لا ادری گری دست بالا را دارد .

بدون داشتن تحلیلی از قیام کشورهای دیگرو در سایۀ  آن یافتن نقشی برای خود در رویدادهای آتی و چگونگی سرایت جنبش به کشورهای دیگر، عملا کوششی در جهت بررسی اوضاع اقتصادی طبقاتی خود انجام نداده اند تا بتوانند بر پایۀ آن امکانات انقلاب درکشورخود را بررسی وبه مرحلۀ اجراگذارند ...وچه بسا این قبیل جریانات  بعلت چیرگی «منطق» غیرمارکسیستی ازتوانایی دست یابی به آن با تکیه بر  تحلیل مشخص از شرایط مشخص عاجز مانده اند و ازینروست که طبقات را نادیده ، اقتصاد را رها و تمام اهتمام خود را بر « دولت » و حاکمیت قرار داده اند .

….