مسئــله یی انسان پــس از مـــارکـــس از فـــلـــورانــس ولــــف
مسئــله یی انسان پــس از مـــارکـــس
از فـــلـــورانــس ولــــف
برگردان : ب . کیوان
اشاره : کتاب «مسئله انسان پس از مارکس» نوشته فلورانس ولف کتاب پر محتوا و ارزشمندی است که اساسی ترین نگرش ها به مفهوم انسان را به بحث می گذاردو خوانندگان پژوهنده و جوینده اندیشه های نو را به کاوش جدی در زمینه مقوله های نوین فلسفی در باره انسان برمی انگیزد. از آن جا که هر عنوان وزیر عنوان این کتاب به طور رضایت بخش تازه های این اندیشه ورزی را در اختیار خوانندگان قرار می دهد، سعی شده است در حد امکان برگردان این کتاب به تدریج در دسترس علاقمندان قرار گیرد.
مترجم:
در ششمین تز در باره فوئرباخ، مارکس نوشت که «گوهر انسان مجموع رابطه های اجتماعی است». با این جمله، او مفهوم بنیادی جدیدی از انسان را باز می گشاید- مفهومی که به نظر می رسد، در آن نقد گزنده ای از خود اندیشه گوهر انسان را در بر دارد.
در باره یک چنین گفته تناقض دار چگونه باید اندیشید؟ اگر شناخت واقعی انسان به رها کردن مفهوم انسان وابسته است، در این صورت حل ذهنیت در عینیت وجود دارد و حرکت های انسان توهم آمیز خواهد بود. بنابر این ، به دقت بر پایه رابطه هایی که انسان ها بین خود برقرار می کنند، مفهوم مارکسی گوهر انسان به وجود می آید. از این رو، این تز گشاینده گستره یک پژوهش [جذاب] است. به هررو، مسئله عبارت از اندیشیدن به ذهنیت بشری بدون اندیشیدن به سوژه در مفهوم ایده آلیستی اصطلاح است. در واقع این گستره پژوهش است که ما را به کاویدن آن در این جا بر انگیخته است.
پیش گفتار
اثر مارکس در نخستین فرمول بندی های اش به طور مسلم جای وسیعی در دل مشغولی هایی که می توانیم آن ها را بشردوستانه توصیف کنیم، ایجاد کرده است.
مارکس در دست نوشته هایی که در جریان سال 1844 (در 26 سالگی) نوشت، یادآور شد که: «کمونیسم به عنوان لغو مثبت مالکیت خصوصی (از خود بیگانگی خود به خود انسان از خویش)، تصاحب واقعی گوهر انسان توسط انسان و برای انسان» (1) است. از این رو ، فلسفه مارکس می کوشد وسیله برای انسان در حرکت کردن به دور خودش چونان پیرامون «خورشید واقعی خود» باشد. انسان نقطه حرکت وهدف تئوری او است.
با این همه، در کاپیتال که 23 سال بعدنگاشته شد، موضوع مهم تأکید کردن این نکته است که مفهوم انسان بسیار بی پیرایه می شود. مارکس دیگر تئوری اش را فقط روی مفهوم شیوه تولید، رابطه های تولید، نیروهای مولد متمرکز نمی کند.
میان این دو اثر- دست نوشته های 1844 و کاپیتال – این جمله مرموز، چونان کلمه قصار، در جریان سال 1845 روی کاغذ تراویده است: «گوهر انسان مجموع رابطه های اجتماعی است».
هر چند مارکس در پس پشت آن یک مسئله را تردید آمیز یا دست کم مبهم باقی می گذارد، شاید این بیش از هر چیز دیگر ، مسئله تعریف انسان ، گوهر انسان است. آیا در پی اثر مارکس دگر گونی، چشم پوشی یا حتا رد این مفهوم انسان وجود دارد؟ به چه دلیل ها؟ آیا این دلیل ها به طور ذاتی به کشف های تئوریک مارکس مربوط اند. پرسش می تواند به شکل تند تری مطرح شود. اندیشه مارکس در چه مفهومی از انسان در آن چه که به کلی سابقه ندارد ، مربوط است؟ پس از دیدگاه دیگر، اگر بخواهیم کشف های تئوریک مارکس در زمینه اقتصاد، تاریخ را از آن خود کنیم، چگونه باید به انسان بیندیشیم؟
همه این پرسش ها نقطه پیوست خود را پیرامون این جمله مشهور، قسمت ششم آن چه که انگلس آن را تز هایی در باره فویرباخ نامید، می یابند: «گوهر انسان، مجموع رابطه های اجتماعی است» . ازاین رو، مسئله عبارت از این است که بدانیم چگونه مارکس از آن جا به این تز می رسد، کدام بافتار تاریخی- تئوریک آن را بیان می کند، پس آیندگی آن در اثر بعدی اش کدام است ؟
لویی آلتوسر می اندیشد سال 1845- سال نگارش تز هایی در باره فویرباخ- به عنوان گسست مارکس با هومانیسم تئوریک فویرباخ است که تا آن زمان در پیوستگی با آن بوده است. «انسان [...] یک مفهوم نا عقلانی، تمسخر آمیز و تهی، بنابر گوهر ناتوان از هر توضیح دادن است، چون که ایدئولوژیک است».(2) به عقیده آلتوسر چنین است کشفی که مارکس در 1845 انجام داد.
مفهوم انسان در چه چیز ایدئولوژیک است؟ آلتوسر در این باره نوشت: در آن چه که «ضدعلمی» است:
«یادآوری می کنم که کارکرد ایدئولوژیک این مفهوم ها در ادعای تئوریک عبارت از نه مطرح کردن مسئله های واقعی، بنابر این گشودن میدان تئوریک که در آن مسئله های واقعی می توانند به طور علمی مطرح شوند، بلکه از پیش تحمیل کردن راه حل های به تمامی آزموده با افسانه مسئله های بدون مضمون علمی که راه حل های تئوریک نیستند، بلکه بیان ساده تئوریک«راه حل های» عملی اجتماعی اند که در وضعیت عمل انجام یافته وبرای انجام دادن در یک جامعه طبقاتی وجود دارد و به «مسئله های» مبارزه طبقاتی ، اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک این جامعه پاسخ می دهد». (3)
مفهوم انسان مدعی در نظر گرفتن واقعیت جامعه بشری است، هر چند که مانع پژوهش علمی اش را تشکیل می دهد.
بنابر این، آلتوسر به طور قاطع دادن برخی ارزش تئوریک به مفهوم انسان را رد می کند. و این، برای این است که بتواند به دقت دنیای انسان را به طور علمی بررسی کند.
اما چگونه باید این دنیای انسان را بدون مراجعه کردن به مفهوم انسان توضیح داد؟ آلتوسر توضیح می دهد که آنتی هومانیسم تئوریک مارکس (که در 1845آشکار شد) به این معنا نیست که به عقیده مارکس، انسان ها، افراد و ذهنیت شان، تاریخ واقعی را مخدوش می کنند.
در این صورت، انسان ها، افراد، ذهنیت شان چگونه باید در باره آن ها بیندیشند؟ آیا مسئله عبارت از واقعیت های موهوم، شبیه سایه های افتاده روی دیوارهای غارهای افلاتونی هستند که در تئوری نا پذیرفتنی اند؟ در این صورت آیا باید حرکت ظاهری شان را به حرکت یک محرک پنهان نسبت داد؟
فوکو در اثرش زیر عنوان «واژگان و چیز ها»، بیان کرانمندی انسان و اثباتی بودن دانش رابطه برقرار می کند. در واقع انسان می تواند، موضوع به تمامی جدا از علم و اندیشه ورزی شناخته و درک شود- وضعیتی که کرانمندی اش را نشان می دهد- چون نیروهایی که در آن خطور می کنند، موضوع دانش مثبت می شوند، چون دیگر نمی توان کرانمندی اش را به هر چیز برینی نسبت داد (که در این کیفیت، همواره برای شناخت نا پذیرفتنی باقی می ماند و در نهایت امکان می دهد رابطه ای نا کرانمند به انسان بدهد):
چون در نهایت، کرانمندی انسان به طور پایدار (و در حقیقت، بدون گریزگاه تئوریک معلوم ومسلم می شود) بنا بر کرانمندی نیروهایی که در آن خطور می کنند، خودرا توجیه می کند. البته، این ایجاب می کند که به طور تناقض آمیز، شناخت واقعی انسان تابع ترک مفهوم انسان گردد. در این صورت، یک چنین پیچیدگی تئوریک چگونه ممکن است ؟
از این رو، آشکار می شود که مسئله انسان بین دو قطب گرایش دارد :
متافیزیک کردن انسان (و بنابر این از دست دادن آن به عنوان موضوع شناخت و کنش) یا از آن یک موضوع ناب علم ساختن (و از دست دادن آن به عنوان سوژه سیاسی).
خیلی کوتاه، می توان مسئله را با روش زیر فرمول بندی کرد: در چه مقیاسی حرکت های انسان بدون دادن ارزش تئوریک به مفهوم انسان به حقیقت می پیوندد.
ضمن گرایش داشتن ما به «مسئله انسان پس از مارکس» مایلیم این مسئله را بسیار نزدیک به خود مارکس بررسی کنیم. امَا ایده ماگفتگو کردن در باره این متن ها بنابر متن های دیگر فیلسوفان پس از مارکس – فیلسوفانی است که کم یا بیش با آن چه که آلتوسر «جدال هومانیسم» نامید «رویارو» بوده اند.
از این رو بررسی ما پیرامون اثر های اساسی مارکس و پنج نویسنده زیر سازمان یافته است:
لویی آلتوسر( «برای مارکس» نوشته های فلسفی و سیاسی)، گئورگ لوکاچ ( «تاریخ و آگاهی طبقاتی»)، میشل فوکو («واژگان و چیز ها» و به ویژه «اراده دانستن» )، میشل هانری(«مارکس»)، لوسین سِو («مارکسیسم وتئوری شخصیت»): این نویسندگان به روشنی در اثرهای یاد شده در باره «هومانیسم یا ضد هومانیسم مارکس»به بررسی پرداخته اند.
بیش از دیگران، مارکس در باره شرایط نوشته است. یک چنین پیش داوری، نه رزانت ]استواری وسنگینی[ مفهومی که هگل در باره آن صحبت کرده و نه دقت نتیجه ها را نفی نمی کند. اما به یقین با استواری نتیجه ها ناسازگار است. مارکس فیلسوف نوپرداز جاوید است که پس پشت او چندین کارگاه باقی مانده است. مضمون فکر او از جابه جایی های او جدایی ناپذیر است. از این رو، نمی توان برای بررسی کردن آن، از آن به طور انتزاعی سیستم ساخت. باید تحول آن را باگسست ها و انشعاب های اش دوباره ترسیم کرد. (4)
این تز اتین بالیبار که فراراه ما است، مارا در اندیشه ورزی مان، نخست در باز یافتن حرکت اندیشه مارکسی، تعریف موجود انسان او در دست نوشته های 1844 (نقطه حرکت فلسفه خاص مارکس)، در اندیشه مارکس که او پس پشت خود در پایان اثرش (یعنی پس از کاپیتال) باقی گذاشت، هدایت می کند. بعد مسئله های کرانمندی «انحلال انسان» توسط مارکس را – که به طور گذرا پذیرفته ایم- در خلال چهره پرولتاریا مطرح می کنیم که توصیف مارکسی آن به نظر می رسد ؛ خصلت های سوژه ایده آلیستی، اصل حرکت خاص آن را به یاد می آورد.
این ما را به بررسی در باره امکان اندیشیدن به حرکت انقلابی، وگرنه به عنوان حرکت انسان از خود بیگانه درتاریخ وعام تر در باره امکان اندیشیدن در باره فعالیت در خارج از مفهوم سوژه هدایت می کند.
سرانجام خواهیم کوشید در باره یک بدیل برای این مسئله از راه نگرش تاریخ به عنوان «روند بی سوژه» ،بیندیشیم – در ضمن مقدمه های درک نا ایده آلیستی انسان را مطرح می کنیم که مفهوم آن را با در نظر گرفتن «دنیای انسان» در واقعیت اش رد می کند.
ادامـــه دارد