مسئله انسان پس از مارکس
پیوست به گذشته
مسئله انسان پس از مارکس
از فلورانس ولف
(3)
…..
برگردان : ب . کیوان
مارکس در جریان بررسی های اش با گروه
برلینی «هگلی های چپ» (که از میان آن ها می توان از برادران بوئر، ماکس
استیرنر، آرنولد بوئر، میشل باکونین نام برد) همداستان می شود
که دولت پروسی را به نام آزادی و خرد، با تکیه کردن بر فلسفه هگل – که
کوشیدند از این راه به مرزبندی خود با او بپردازند، افشا کنند.
به عقیده آن ها، فلسفه لودویک فویرباخ خیلی زود، در
آن چه که اصل های نقد فلسفه هگل را به عنوان «بیان نامه» برای آزادی و علیه
همه شکل های از خود بیگانگی می نمایاند، به یک مرجع دور نزدنی تبدیل می شود.
واژه رها شده: از خود بیگانگی
است. همه اندیشه فوئرباخ پیرامون این درون مایه که پیش از این در نزد هگل
بسیار موجود است، نظم و ترتیب یافته است. البته، به عقیده او، فلسفه هگل به
دقت آن را در بند نگاه داشت. اصل نقد فوئرباخی هگل آن جا متمرکز است.
نقد فوئرباخی فلسفه هگل
حرکت تاریخ عمومی که توسط هگل شرح داده شده، نخست در
کار خود آگاه نمودار می شود. این خودآگاه که برپایه دیدگاهی که توسط واقعیت محدود
شده، توصیف می شود، جدایی ذهنی و عینی را نشان می دهد:
خودآگاه بر جدایش آشکار بین آن چه که او به عنوان تعلق به
خود مینگرد (ذهنی که از درون بود روحی، اندیشه سرچشمه می گیرد) و آن چه که او به
عنوان بیرونی آن می نگرد (عینی که از برون بود مادی، وجود سرچشمه می گیرد)، استوار
است.
بنابر این، کار خود آگاه،
فرارفت از جدایی ذهنی/ عینی است؛ فرا رفتی که گذر کردن از مرحله های گوناگون را
ایجاب می کند.هنگامی که سازگاری ذهنی و عینی به وجود آید، خود آگاه در این کیفیت
احساس از بین رفتن نمی کند، جا را به روح (Geist) می سپارد که در این صورت می توانددر روند گسترش خاص خود گام گذارد.
در کارِ خودآگاه، از خود بیگانگی جنبه ای را توصیف می کند که در آن خودآگاه از
تصاحب کردن چیزی که به او عرضه می شود، خودرا ناتوان می یابد.
از این رو ، این روند، فرارفت از جدایی ذهنی و عینی را
مسدود می کند. بنابر این، به عقیده هگل از خود بیگانگی جنبه ای را مشخص می
کند که در آن جدایی خود آگاه از خودش وجود دارد. این جدایی در حرکت کلیت دادن از
تصاحبی که از آن اوست، باز می ماند. خودآگاهِ از خود بیگانه در جدایی ذهنی و عینی،
اندیشه و وجود، باقی خواهد ماند.
به عقیده فوئرباخ، تئوری هگلی از خود بیگانگی در
روند وسیع از خود بیگانگی،زندانی خودش باقی می ماند و از این رو، به دقت می توان
گفت که هگل در اندیشیدن به کامیابی نمی رسد.
او با اشاره به این مطلب که وجود چیزی جز اندیشه نیست، در
حقیقت فکر می کند که با تابع کردن وجود به اندیشه به این هدف می رسد. در واقع، اگر
هگل جدایی تئوریک بین ذهنی و عینی، وجود و اندیشه را رد می کند، به خاطر
این است که به عقیده او مفهوم، درون بود مشخص و خود زندگی چیز ها است.
با این همه، به عقیده فوئرباخ این همانستی کلی- مشخص
به تأیید کردن هستی نوع در فرد، یعنی به تأییدکردن هدف این تنش که فرد خاص را از
گونه انسان به طور کلی جدا می کند، هدف هر تعین خاص و نهایت، هدف هر هستی باز می
گردد.
در اصل های فلسفه آینده او این انگار کلی – مشخص را به
عنوان حرکتی می نمایاند که بنابر آن اندیشه برای او – نه آن چه را که به اندیشه
(کلیت) تعلق دارد، بلکه آن چه را که به وجود (یکتاییت، فردیت) تعلق دارد، می طلبد.
و این توضیح می دهد که اندیشه بعد توانست در فلسفه هگل نفی کلیت یک جنبه از
اندیشه اش را بیافریند. از این رو، به عقیده فویرباخ اندیشه کلی- مشخص یک
بی معنایی مطلق است.
به عقیده او، هگل
تنها در مفهوم، نمودهای خیالی افلاطونی ها را دگرگون می کند. از این رو، در نهایت
او همانستی اندیشه را با خودش نشان می دهد. و بنابر این واقعیت، او اندیشیدن به
سازگاری واقعی ذهنی – عینی را رد می کند. هگل حتا در تأیید همانستی وجود و
اندیشه به طور تناقض آمیز در از خود بیگانگی ای که فلسفه اش امکان بررسی کردن آن
را می دهد باقی می ماند.
با این همه، فوئر باخ تلاش می کند، ضمن مطرح کردن
چهره انسان، که فرض شده این سازگاری ذهنی/عینی را بدون افتادن در ایده آلیسم مطلق هگل
واقعیت بخشد، با هگل مقابله کند. به عقیده فویرباخ این سازگاری در
خودِ انسان مشخص تحقق یافته است:
«فرد وجود واقعی، سوژه فردی است که گوهر مطلق آن نوع (Espéce) ،گوهر نوع است. سوژه به عنوان مشخصه اساسی دارنده گوهر نوع انسان
است. درعمل، معنی آن این است که هر فرد انسان در خود گوهر انسان را حمل می کند؛
اما آن را در کران های فردیت» (6) در بر دارد. این به چه معنی است؟
فرد، انسان مشخص با گوهر انسانی در آن چه که این گوهر توسط فویرباخ
به عنوان وجود های ممکن اما واقعی تعریف شده، یعنی مجموع وجود های انسانی که وجود
داشته و وجود دارندو وجود خواهند داشت، سهیم است. بنابراین، در کشاکش میان هستی اش
(که بنابر تعین فردی اش تعریف می شود)و گوهرش (به عنوان کلیت انسان های ممکن، اما
واقعی)زندگی می کند.
البته، این گوهر درون خود
هستی وجود دارد، چون که مجموع هستی های بشری است. پس از یک سو، هستی ای که از
اندیشه ناب سرچشمه گیرد و از سوی دیگر، هستی ای که به طور ناب از واقعیت سرچشمه
گیرد، وجود ندارد. هم چنین، انحلال واقعی در عقلانی وجود ندارد. در این صورت آیا
می توان گفت که فویرباخ عقلانی را در واقعی جذب می کند که از گوهر انسان
بدون واقعیت حقیقی واژه ای ناب می آفریند؟
درست برعکس، ایده فویرباخ نشان دادن این نکته است که
گوهر انسان ایده ناب نیست. این گوهر در رابطه درون ذهنی موجود است. در واقع، در
برخورد با دیگری، هر فرد از کران های فردیت اش فراتر می رود. در این صورت، خود را
وقف ایده آل انسان در این کیفیت می کند و از زندگی اش انسان – شدن پایدار را می
آفریند.
فوئرباخ می نویسد:
«نوع[...]در احساس، در نیروی عشق وجود دارد» (7) ازاین رو، گوهر
انسان به منزله کلیت انسان های ممکن اما واقعی فرارفت دایمی از ویژگی خاص اش را
بیان می کند:بنابر آن انسان های مشخص در یکپارچگی گوهرشان زندگی می کنند . در این
واقعیت است که فویرباخ می اندیشد: با اصلاح کردن حرکتی که هگل
آغازید، به راستی از جدایی ذهنی/ عینی، اندیشه/ وجود فراتر می رود.
بنابر این، از خود بیگانگی واقعیت با هم اندیشیدن در مفهوم
انحلال پذیری یکی در دیگری یا به طور بنیادی جدارا نشان می دهد- در واقع- آن چه که
به همان- اندیشه و وجود، گوهر وهستی باز می گردد؛ چون انسان ها در یکپارچگی
گوهرشان زندگی می کنند، پس لازم است که به اندیشیدن در باره کرانمندی های فردی شان
چونان کرانمندی های نوع انسان در کل خود پایان دهند و لازم است که نسبت به درک
کردن این گوهر انسان به عنوان یک واقعیت «خارج از خودشان»، برین از هستی شان دست
بردارند.
نقد وقفه ناپذیر مذهب توسط فوئر باخ از آن جااست: او
در «گوهر مسیحیت» از خود بیگانگی مذهبی را چونان پدیداری بررسی می کند که بنابر آن
انسان های مشخص کیفیت های اساسی شان را (به ویژه این رابطه همبودانه را که ژانر
انسان را یگانه می کند) در واجب الوجود(خدا) رد می کنند.
آن چه که به تصورکردن برادری انسان در دنیای دیگر، فراحسی-
و ترک کردن زیستن در این جهان منتهی می شود. بنابراین، برای این که انسان ها در
یکپارچگی گوهرشان زندگی کنند، لازم است که از باشندگی در خودشان از راه رابطه درون
ذهنی گونه انسان آگاهی یابند. لازم است که آن ها چشم ها را بگشایند و برادری ای را
تماشا کنند که آن ها را با هم نوع های شان پیوند می دهد.
اگر بشریت کنونی با کشمکش
ها فرسوده شده، اگر زمین فقط «دره اشک ها» است، به خاطر این است که گوهر خود را
نمی شناسد... اگر آن را بشناسد، جهان،جهان برادری می شود.
بنابراین اندیشه، فویرباخ
می کوشد هم زمان نقد مذهب و وسیله آزاد کردن انسان از قیدو بند از خود بیگانگی ای
باشد که این نوع اندیشه تولید می کند- این دوجنبه فلسفه به طور مطلق جدایی
ناپذیرند؛ زیرا از خود بیگانگی درون همان خودآگاه اندیشیده و حل می شود. از یک خود
آگاهِ بیگانه شده، آن طور که هگل به آن می اندیشید، وقف جذب شدن وجود در اندیشه
می شود، انسان باید به خودآگاه آزادشده، سازش دهنده کامل وجود و اندیشه برسد.
از این رو، فوئرباخ تضاد میان فلسفه هگل و
واقعیت آلمان را توضیح می دهد و بدین ترتیب باانگشت پرتگاهی که فرجام از خود
بیگانگی، آن گونه که توسط هگل اندیشیده شده و فرجام از خود بیگانگی واقعی
انسان را جدا می کند، نشان می دهد. مسئله به دقت عبارت از رسیدن به آن است. همان
طور که مارکس دیرتر در این باره نوشت:
هگل به جای انسان به «روح بیگانه
شده از جهان که در درون از خود بیگانگی خاص اش می اندیشد» (8) اندیشیده است.
از این رو، اندیشه فوئرباخی خود را چونان توضیح روشن
تضاد میان فلسفه هگل و واقعیت آلمان نشان می دهد. و با این همه، این توضیح
ضمن ترسیم کردن کران های امکان رهایی انسان مضمون تازه به امید های هگلی های جوان
می دهد.
ادامــه دارد