مسئله انسان پس از مارکس از فلورانس ولف (4)

پیوست به گذشته

مسئله انسان پس از مارکس 
از فلورانس ولف

 

(4)

…..

برگردان : ب . کیوان

 

نقد وقفه ناپذیر مذهب توسط فوئر باخ از آن جااست: او در «گوهر مسیحیت» از خود بیگانگی مذهبی را چونان پدیداری بررسی می کند که بنابر آن انسان های مشخص کیفیت های اساسی شان را (به ویژه این رابطه همبودانه را که ژانر انسان را یگانه می کند) در واجب الوجود(خدا) رد می کنند. آن چه که به تصورکردن برادری انسان در دنیای دیگر، فراحسی- و ترک کردن زیستن در این جهان منتهی می شود. بنابراین، برای این که انسان ها در یکپارچگی گوهرشان زندگی کنند، لازم است که از باشندگی در خودشان از راه رابطه درون ذهنی گونه انسان آگاهی یابند. لازم است که آن ها چشم ها را بگشایند و برادری ای را تماشا کنند که آن ها را با هم نوع های شان پیوند می دهد.

اگر بشریت کنونی با کشمکش ها فرسوده شده، اگر زمین فقط «دره اشک ها» است، به خاطر این است که گوهر خود را نمی شناسد... اگر آن را بشناسد، جهان،جهان برادری می شود. بنابراین اندیشه، فویرباخ می کوشد هم زمان نقد مذهب و وسیله آزاد کردن انسان از قیدو بند از خود بیگانگی ای باشد که این نوع اندیشه تولید می کند- این دوجنبه فلسفه به طور مطلق جدایی ناپذیرند؛ زیرا از خود بیگانگی درون همان خودآگاه اندیشیده و حل می شود. از یک خود آگاهِ بیگانه شده، آن طور که هگل به آن می اندیشید، وقف جذب شدن وجود در اندیشه می شود، انسان باید به خودآگاه آزادشده، سازش دهنده کامل وجود و اندیشه برسد.

از این رو، فوئرباخ تضاد میان فلسفه هگل و واقعیت آلمان را توضیح می دهد و بدین ترتیب باانگشت پرتگاهی که فرجام از خود بیگانگی، آن گونه که توسط هگل اندیشیده شده و فرجام از خود بیگانگی واقعی انسان را جدا می کند، نشان می دهد. مسئله به دقت عبارت از رسیدن به آن است. همان طور که مارکس دیرتر در این باره نوشت: هگل به جای انسان به «روح بیگانه شده از جهان که در درون از خود بیگانگی خاص اش می اندیشد» (8) اندیشیده است. از این رو، اندیشه فوئرباخی خود را چونان توضیح روشن تضاد میان فلسفه هگل و واقعیت آلمان نشان می دهد. و با این همه، این توضیح ضمن ترسیم کردن کران های امکان رهایی انسان مضمون تازه به امید های هگلی های جوان می دهد.

مارکس به اصلاح کردن فوئرباخ می پردازد

مانند همه دیگر «هگلی های جوان» مارکس از خیلی نزدیک نوشته های فویرباخ را بررسی کرده است. البته، او بی درنگ برای گسترش دادن شکلواره فویرباخی پروژه سازی در دیگر قلمروها چون قلمرو به دقت مذهبی کوشش می کند.

مارکس در «مقدمه بر نقد هگل» خود نوشت که «نقد مذهب شرط مقدم هر نقد است». (9) از این رو، او به گذر کردن از پیش شرط- نقد مذهب – به نتیجه های در خور بهره گیری از آن و از این راه دنبال کردن روش فویرباخ می اندیشید.

آن چه که به طور اساسی مورد توجه مارکس است، قلمرو سیاست است. با یاری جستن از این موضوع که از آنِ پروبلماتیک فویرباخی است، مارکس به سپهر سیاست آن گونه که بنابر پدیدار انتزاعی «به عنوان همبود ایده آلی که در آن انسان ها آزاد و برابر خواهند بود» (10) شکل گرفته، می اندیشید. از این رو، جامعه در نفس خود موضوع جدایی میان واقعیت و ایده اش است که سیاست پیرامون آن نظم و ترتیب می یابد. این پژوهش چیزی است که مارکس را به این اندیشیدن رهنمون می شودکه«این دولت، این جامعه، مذهب، خودآگاه وارونه جهان را می آفریند؛ زیرا آن ها خودشان یک دنیای وارونه اند». (11)

 از این رو، روش وارونه می شود: این پدیدار پروژه سازی که اندیشه مذهبی را وصف می کند، یک معلول، درست تر بگوییم، یک پایه از خود بیگانگی واقعی انسان است. مارکس از فویرباخ، اندیشه از خود بیگانگی گوهر انسان را حفظ می کند، اما برعکس، فویرباخ تأکید می کند که این از خود بیگانگی گوهر انسان نخست در دنیای مشخص و سپس فقط در خودآگاه نمودار می شود. این سازمانِ خود جامعه که موجب می شود مشخصه های اساسی آن خارج از انسان طرح ریزی شوند، نمی تواند در جامعه که او را بیگانه می کند، همه توانمندی های اش را نمودار سازد. انسان ناگزیر آن ها را چونان واقعیت های انتزاعی ،ایده آلی (که در واقع واقعیت آن هستند) درک می کند که با این همه فقط می تواند در یک دنیای ایده آلی، فراسوی بهشتی ، شکوفا شود. از این رو است که مارکس توانست این سطر هارا که مشهور باقی مانده اند، بنویسد:

 «مذهب تئوری این دنیای (وارونه انسان) چکیده دانشنامه منطق او درشکل توده ای، «نقطه افتخار» معنوی، شور و حرارت، قید اخلاقی، مکمل سنتی، انگیزه عمومی تسلی و توجیه آن است. این تئوری واقعیت خیال پردازانه گوهر انسان است؛ زیرا گوهر انسان دارای واقعیت حقیقی اش نیست [...] مذهب ترنم آفریده درمانده، روان دنیای بی قلب و هم چنین روح حالت چیز هایی است که در آن هرگز روح وجود ندارد ». (12)

البته، این گفته که این خود جامعه است که وانمود می کند گوهرش خارج از انسان طرح ریزی شده آیا به این گفته باز نمی گردد که جامعه وابسته به پایهِ از خود بیگانگی است و بنابر این واقعیت پدیدار خود آگاه است وباقی می ماند؟

 مارکس به دقت تلاش می کند این را نشان دهد که این درست نیست و در واقع، از خودبیگانگی که او شرح می دهد، پدیداری بسیار مشخص است. در وارونگی سوژه – صفت که فویرباخ برای توصیف کردن از خودبیگانگی به شرح آن پرداخت، مارکس پدیدار عینیت بخشیدن گوهر انسان در تولید های اش را متمایز می کند.

البته برای درک کردن این امر بسیار درست، باید به تحلیل کار که توسط مارکس در دست نوشته های 1844 انجام گرفت، رو آوریم.

………..

برگردان جون ۲۰۱۱

بحث بعدی : «هومانیسم مارکس جوان» و...

 

پی نوشت ها

1.            مارکس، دست نوشته های 1844 ص 144

2.            لویی آلتوسر: نوشته های فلسفی و سیاسی، ج 2، ص 496

3.            همان جا، ص 513

4.            اتین بالیبار، فلسفه مارکس، ص 8

5.            لویی آلتوسر، برای مارکس، ص 61- 60

6.            لویی آلتوسر، نوشته های فلسفی و سیاسی، ج. 2 ص 240

7.            فویرباخ  ، گوهر مسیحیت، ص 424

8.            مارکس، دست نوشته های 1844،ص 162

9.            مارکس، اثرهای فلسفی، ترجمه، م. روبل، ج. 3 ،گالیمار/ پلِیاد، 1982، ص 382

10.       اتین بالیبار، فلسفه مارکس ص 18

11.       مارکس، اثر های فلسفی، همان جا ، ص 382

12.       مارکس، اثر های فلسفی، همان جا، ص 383   

………….