کهنه و تازۀ امپریالیسم در لیبی

کهنه و تازۀ امپریالیسم در لیبی

ایرج آذرین

 

5 سپتامبر 2011

 

کار رژیم قذافی در لیبی هنوز تمام نشده ولی بزودی خواهد شد. هنگام نوشتن این سطور، سرت و بنی ولید و چند شهرک دیگر هنوز مقاومت می کنند و قذافی هم پیدایش نیست؛ اما قدرت های بزرگ، و نه فقط اعضا ناتو، با کنفرانس پاریس فاتحۀ قذافی را خوانده اند و قهوه اش را سر کشیده اند. اعلام زودرس و پرهیاهوی "پیروزی" مدتهاست که تاکتیک حیاتی ای برای کسب پیروزی واقعی در جنگ های "پسامدرن" شده است. رسانه هانه های جهانی نیز صحنه سازی سقوط طرابلس به دست شورشیان را ضبط و پخش کردند؛ بسیار حرفه ای تر از ده سال پیش، که جان سیمسون، خبرنگار بی بی سی، در رأس واحد نظامی ای از احزاب جهادی پیاده وارد کابل شد؛ و با "اکشن" به مراتب بیشتری از صحنه سازی سقوط مجسمۀ صدام حسین در بغداد در هشت سال و نیم پیش. تفاوت ها، اما، تماما کمّی است و از این لحاظ کیفیتا چیز تازه ای در لیبی اتفاق نیفتاده است.

 نیازی به تأکید ندارد که مورد لیبی از لحاظ نفس مداخلۀ نظامی ناتو نیز بی سابقه نیست. دهسال پیش نیروهای ناتو به افغانستان لشکر کشیدند و تا امروز در آنجا حضور نظامی دارند. دوازده سال پیش، حتی بدون توجیه قانونی قطعنامه ای از سازمان ملل، نیروهای ناتو به یوگسلاوی سابق تجاوز کردند. مورد لیبی حتی از این لحاظ تازگی ندارد که مداخلۀ ناتو شکل بمباران هوائی را دارد و نه اعزام لشکر پیاده نظام واشغال کشور. پیروزی ناتو در کوسووو نیز با بمباران هوائی بلگراد حاصل شد که، عینا مانند مورد لیبی، این خاصیت بزرگ را برای ناتو داشت که میزان تلفات خودی در پایان چنین عملیاتی صفر بود.

برخلاف آنچه بسیاری از روشنفکران خوش نیت نوشته اند، توجیهات حقوقی یا ایدئولوژیک مورد لیبی نیز ابدا بدعتی در روابط بین الملل نیست. نه فقط "مداخلۀ بشر دوستانه" و پیشگیری از قتل عام (genocide) پوشش تبلیغاتی حملۀ ناتو به یوگسلاوی بود، بلکه اشغال عراق و "تغییر رژیم" بعثی عراق در سال 2003 تحت عنوان "جنگ پیشگیرانه" توجیه شد: "پیشگیری" از قتل عام قریب الوقوعی که لازمه اش نابودی "سلاح های کشتار جمعی" رژیم صدام شمرده میشد (هرچند در پی سقوط صدام و اشغال عراق چنین سلاح هایی هیچوقت پیدا نشد). حتی بیست سال پیش، پیش از آنکه شوروی سقوط کند و امریکا عملا یگانه قدرت نظامی برتر جهان شود، در پی جنگ اول خلیج و شکست ارتش عراق در 1991، ایجاد "منطقۀ پرواز ممنوع" در عراق به منظور تضمین "منطقۀ امن" برای آوارگان کرد، تحت عنوان "پیشگیری" از کشتار و انتقام رژیم صدام به تصویب سازمان ملل رسید، و نیروی هوائی امریکا با همین توجیه "پیشگیرانه" و "بشردوستانه" بیش از یک دهه گاه و بیگاه مناطقی از عراق را بمباران می کرد.(1)

تغییر توازن قدرت های امپریالیستی

از مشاهدات آغاز کنیم. آنچه در نخستین نگاه تماما در مورد لیبی تازه است، نه نفس مداخلۀ نظامی امپریالیستی، نه شیوه های نظامی ناتو، و نه توجیهات حقوقی ایدئولوژیک جنگ، بلکه این واقعیت آشکار است که برخلاف تمام موارد بیست سال گذشته (یعنی در تمام دورۀ "پس از جنگ سرد") این بار این دولت امریکا نیست که ابتکار و رهبری مداخلۀ نظامی را در دست دارد، بلکه تهاجم نظامی ناتو به لیبی با ابتکار قدرت های اروپائی، و مشخصا فرانسه، انجام گرفته است.

به ویژه در ده سال گذشته، یعنی از 11 سپتامبر به این سو، قدرت های اروپائی نقش تعدیل کننده را در قبال سیاست خارجی قدرت نمائی و مداخلۀ نظامی امریکا داشتند. این واقعیت، برخلاف آنچه بسیاری از روشنفکران از خود متشکر اروپایی در این سال ها تکرار کرده اند، نه از برتری "تمدن" اروپا به امریکا مایه می گیرد و نه نتیجۀ دست بالای لیبرالیسم یا سوسیال دموکراسی در صحنۀ سیاست اروپاست؛ بلکه به سادگی بازتاب واقعیت قدرت نظامی مطلقا برتر امریکا در تقابل با قدرت اقتصادی افزایندۀ اروپاست.(2) از این رو، شیوۀ معمول قدرت های اروپایی برای پیشبرد سیاست های خارجی خود در سطح جهانی اتکاء به "قدرت نرم" بود، که طیف وسیعی از مبادلۀ فرهنگی، مذاکره، فشار دیپلماتیک، تا تحریم اقتصادی و سیاسی را در بر می گیرد. در مقابل، جایگاه مطلقا برتر اقتصاد امریکا در سطح جهانی در پایان جنگ دوم در چهار دهۀ اخیر رو به نزول داشته ، و این واقعیت سیاستمداران امریکا را هرچه بیشتر به تکیه بر قدرت "سخت" نظامی بلامنازع امریکا برای حفظ موقعیت هژمونیک خود در جهان پس از جنگ سرد سوق می داد. به ویژه پس از 11 سپتامبر، دولت امریکا تسلیم این وسوسه شد تا، علیرغم نداشتن پشتوانۀ لازم اقتصادی، با قدرت نمایی نظامی و کشورگشایی نظم سیاسی جهان پس از جنگ سرد را یکسره به میل خود قلم بزند و قدرت های رقیب را به قبول هژمونی خود ناگزیر کند. چنین سیاستی بی پایه و ماجراجویانه بود، و قدرت های اروپایی نخست با اکراه با آن همراهی کردند و بعد تلاش کردند تا تعدیلش کنند.

در مورد لشکرکشی امریکا و اشغال عراق، دولت های فرانسه و آلمان فعالانه با سیاست امریکا مخالفت کردند. حتی بریتانیا، آنچنان که تونی بلر بعدها ادعا کرد، ظاهرا تنها از این رو تماما همراه امریکا شد تا شاید مهاری بر تندروی نئوکان های امریکا بزند. مشخصا در مورد ایران، وقتی جرج بوش سیاست برخورد به "محور اهریمنی" را اعلام کرد و خط رسمی امریکا "تغییر رژیم" در ایران شد، حتی بریتانیا صراحتا با آن مخالفت کرد و همراه فرانسه و آلمان تلاش کرد تا مسیر مذاکره و دست بالا تحریم بین المللی را بدیل سیاست مداخلۀ نظامی امریکا قرار دهد.(3) اروپا اعمال "قدرت نرم" را در تمایز از سیاست نظامی گری امریکا در سطح جهانی دنبال می کرد.

مورد لیبی از این زاویه تماما تازگی دارد: اکنون این اروپاست که بجای "قدرت نرم" به اعمال قدرت "سخت" نظامی چرخیده است. فرانسه عملا رهبری حملۀ نظامی به لیبی را در دست دارد. قدرت های دیگر، شامل امریکا، عملا پشت سر ابتکار نظامی فرانسه صف کشیدند. شیر پیر و بی دندان استعمار بریتانیا تلاش دارد تا دستکم به اندازۀ فرانسه در عملیات نظامی مصمم و سهیم به نظر برسد. پریروز در کنفرانس پاریس دیوید کامرون توانست عنوان سمبلیک "ریاست مشترک کنفرانس" برای آیندۀ لیبی را در کنار سارکوزی به دست آورد. (درست همان طور که در مورد جنگ با عراق تونی بلر اصرار داشت که بعنوان "هم پیمان" در هر فرصت با جرج بوش عکسی بگیرد.) انگار نه انگار که این دولت بریتانیا بود که هشت سال پیش دلال سازش قذافی با قدرت های غربی بود، و انگار نه انگار که اسناد همکاری اینتلیجنت سرویس بریتانیا با سازمان امنیت قذافی امروز در طرابلس دست به دست می گردد. دولت های اروپایی دیگر نیز برای اینکه از قافله عقب نمانند تقریبا تماما با فرانسه همراهی کردند. برلوسکونی به نوبۀ خود مورد لیبی را فرصتی یافت تا شاید ایتالیا هم بتواند همچون پهلوان پنبه ژست "قدرت بزرگ" بخود بگیرد. نه فقط سایر کشورهای اروپائی عضو ناتو، بلکه حتی سوئد "بیطرف" و "صلح دوست" نیز با اعزام هواپیماهای جنگی (صرفا برای شناسائی، نه برای بمباران!) در قبال مداخلۀ نظامی "بشردوستانۀ" اروپا در لیبی ادای سهم کرد.

در مداخلۀ نظامی در لیبی، امریکا آشکارا نقش منفعلی داشت و دارد. وقتی حملۀ ناتو به بهانۀ جلوگیری از قتل عام در بنغازی آغاز شد، نخست این سارکوزی بود که هدف عملیات نظامی را سرنگونی قذافی توصیف کرد، تا دولت امریکا بسرعت هدف مداخلۀ ناتو را "تغییر رژیم" اعلام کند. از لحاظ نظامی، برک اوباما نخست کوشید تا نیروی هوائی امریکا سهم بزرگی در عملیات داشته باشد، اما به سرعت میزان شرکت مستقیم نیروهای امریکا در عملیات نظامی به شدت کاهش یافت. تبلیغات رسمی دولت امریکا اکنون چنین حفظ آبرو می کند که "پیروزی در لیبی" را مرهون ناتو می شمارد و بلافاصله نقش امریکا را بعنوان ستون نظامی و تکنولوژیک پیمان ناتو یادآور می شود. اما چنین ادعای کاذبی تنها تناقض موضع امریکا را آشکار می کند، چرا که واقعیت این است که جنگ ناتو و تغییر رژیم لیبی به سود امریکا تمام نمی شود. و این واقعیتی است که از درون حزب جمهوری خواه نیز به منزلۀ انتقاد به دولت اوباما تکرار می شود. حتی نئوکان ها هم جنگ با لیبی را یک "اشتباه" خوانده اند و صراحتا گفته اند که این جنگ در خدمت منافع امریکا نیست و امریکا در لیبی بازنده بوده است. نکتۀ نهفته در انتقاد نئوکان ها این نیست که سیاست "تغییر رژیم" در لیبی فی نفسه خلاف منافع امریکا بود، بلکه این است که وقتی "تغییر رژیم" نتیجۀ تهاجم نظامی ای است که امریکا رهبرش نباشد، این به سود رقبا و به زیان امریکا تمام می شود؛ و چنین شده است. و اکنون نیز نه فقط نئوکان ها، بلکه بسیاری از محافل هیأت حاکمۀ امریکا نگران اند که ابتکار سیاسی و نظامی در موارد مشابه در سایر مناطق و در کشورهایی نظیر سوریه به دست قدرت های رقیب امریکا بیفتد. (شاهدی برای این نگرانی امریکا، اظهارات ابتدا به ساکن و بی محل سارکوزی درباره ایران در آستانۀ کنفرانس پاریس برای لیبی بود.)

بسیاری از تحلیل گران، و بویژه برخی از روشنفکران چپ امریکائی (نظیر نویسندگان سایت «زدنت»)، جنگ ناتو در لیبی را ادامۀ سیاست های امپریالیستی امریکا می شمارند و به این ترتیب از اوباما چنین انتقاد می کنند که همان سیاست خارجی نظامیگری و "تغییر رژیم" دولت جرج بوش را دنبال می کند. نیت اینها هرچند خیر باشد (و مخالفت روشنفکران چپ امریکائی با سیاست دولت خودشان البته کار بسیار شرافتمندانه ای است)، تحلیل آنها از نظر عینی نادرست است. چنین تحلیل نادرستی حتی با این فاکت ساده که ابتکار نظامی در دست فرانسه و اروپایی هاست خوانایی ندارد، و این ناخوانایی را تنها چنین می تواند رفع کند که همچون خود اوباما فرض کند ناتو تماما ابزار نظامی امریکاست و صرفا مطابق سیاست های امریکا انجام وظیفه می کند.(4) اما لازم نیست پیمان ناتو را ابزار انحصاری امریکا شمرد تا مداخلۀ نظامی ناتو را امپریالیستی بازشناخت. لازم نیست در پشت هر جنگ افروزی منفعت دولت امریکا را دید تا آن را بمنزلۀ تجاوز امپریالیستی محکوم کرد. رقابت قدرت های امپریالیستی، شامل جنگ میان قدرت های بزرگ، واقعیت برجستۀ تاریخ روابط بین الملل در بیش از یک قرن گذشته بوده است.

اشاره به یکی دو نکته در مورد ناتو شاید مفید باشد. پیمان ناتو محصول دوران جنگ سرد و بازتاب نظامی ائتلاف قدرت های غربی در قبال شوروی و پیمان ورشو بود. از همین رو پس از سقوط شوروی و در دوران "پس از جنگ سرد" هیچ موجب سیاسی نداشت، و تنها به اصرار امریکا، و علیرغم ملاحظات برخی قدرت های اروپائی و مشخصا فرانسه، به حیات خود ادامه داد. هدف امریکا البته حفظ ناتو بعنوان ظرفی برای اعمال هژمونی امریکا بر قدرت های رقیب در "دوران پس از جنگ سرد" بود. محافلی در هیأت حاکمۀ امریکا (بر مبنای نظریۀ "تصادم تمدن ها") نخست تلاش کردند تا شاید بتوانند "بنیادگرایی اسلامی" را بعنوان دشمن مشترک جدیدی برای غرب تعریف کنند و به این ترتیب فلسفه وجودی جدیدی برای پیمان ناتو بتراشند، اما خودشان هم این کار را نه عملی و نه مفید به حال امریکا یافتند. "جنگ علیه تروریسم" نیز نامعین تر از آن بود که معیاری برای تعریف دشمن مشترک، بخصوص در شکل دولت های مشخص، به دست دهد. به این ترتیب، پس از جنگ سرد، ناتو محل اجتماع دولت هایی شده که معلوم نیست برای مقابله با کدام دشمن مشترکی "پیمان" بسته اند. و دقیقا از آنجا که اکنون بیست سال است که ناتو هیچ پایۀ مادی در آرایش سیاسی جهان ندارد، به ناگزیر بدل به ظرفی شده است که رقابت های امپریالیستی در آن سر باز می کند. مورد مداخلۀ ناتو در لیبی، با سود بردن فرانسه از آن، و با همراهی مشتاق یا ناگزیر سایر قدرت های اروپائی، پایان پیمان ناتو بمنزلۀ ابزار اعمال هژمونی امریکا بر قدرت های غربی است. از این پس شاهد تنش بمراتب بیشتری در ناتو خواهیم بود و احتمال به کار گیری ناتو در مداخله های نظامی آتی امپریالیستی کاهش می یابد.

خلاصه کنیم: آشکارترین جنبۀ تازۀ مداخلۀ نظامی امپریالیستی در لیبی جابجایی در صفوف قدرت های امپریالیستی است. توضیح همین یک فاکت آشکار محتاج تحلیل و شناخت شرایط و عوامل تازه است. نمی توان به سادگی مورد لیبی را در راستای تحلیل های گذشته از سیاست امریکا و جنگ افغانستان و عراق قرار داد. باید عوامل مشخص و تازۀ این مداخلۀ امپریالیستی را به درستی شناخت تا بتوان سیاست های درست برای مقابله با مداخله های مشابه امپریالیستی در این دوره را تشخیص داد.

مولفه های تازۀ مداخلۀ امپریالیستی در لیبی

اینجا به برشمردن چهار مولفۀ مهم اکتفا می کنیم. نخست این واقعیت که مداخلۀ نظامی در لیبی در شرایط خیزش های انقلابی در جهان عرب روی می دهد. شرایط انقلابی که از آغاز سال 2011 به ویژه در کشورهای عربی ایجاد شده چنان با شرایط گذشته متفاوت است که ممکن است از فرط وضوح این تفاوت مورد توجه قرار نگیرد. دکترین بوش و سیاست جنگ افروزانه و "تغییر رژیم" نئوکان ها تلاشی برای تحکیم هژمونی امریکا در بازتعریف جغرافیای سیاسی جهان بود. سیاستی که حتی بعضی نئوکان ها صراحتا عنوان ایجاد یک "امپراتوری" جدید به آن می دادند؛ سیاست کشور گشایانه ای که به دلیل نداشتن پشتوانۀ قدرت اقتصادی لازم شکست خورد. مورد مداخلۀ نظامی در لیبی، اما، ابدا بلند پروازی بسط یک "امپراتوری" را ندارد و، علیرغم واقعیت "تهاجم" نظامی، در محتوای سیاسی خود یک واکنش قدرت های امپریالیستی به خیزش انقلابی از پائین است. از این زاویه، و به ویژه در مقایسه با سیاست توسعۀ طلبی نظامی دولت امریکا در فردای 11 سپتامبر، مداخلۀ نظامی امپریالیستی در لیبی به هیچوجه بازتاب قدرقدرتی امپریالیست ها در شکل دادن به جغرافیای سیاسی جهان نیست، بلکه توسل آنها به قدرت نظامی برای مقابله با امواج انقلابی است که از جهان عرب برخاسته است.

در شرایط برآمدهای انقلابی، نفس تلاش قدرت های امپریالیست برای مداخله و شکل دادن به سیر تحولات نیاز به توضیح ندارد. آنچه محتاج تحلیل است توسل به مداخلۀ نظامی، آن هم از جانب فرانسه و قدرت های اروپائی است که نقطۀ قوت شان در قدرت نظامی شان نیست و تاکنون نیز بر "قدرت نرم" اتکاء می کردند. چه عواملی انتخاب شکل نظامی مداخله را برای امپریالیست های اروپا ضروری و ممکن کرد؟

مولفۀ دوم وضعیت تازه، بحران جهانی اقتصادی و تشدید رقابت قدرت های امپریالیستی است. برخلاف لشکرکشی امریکا به افغانستان و عراق در دهۀ پیش، حملۀ نظامی ناتو به لیبی در آغاز دومین دهۀ قرن بیست و یکم بر متن بحران اقتصادی کاپیتالیسم جهانی انجام می گیرد. فشار بحران اقتصادی بخودی خود رقابت معمول سرمایه ها را بدل به مبارزۀ مرگ و زندگی می کند، و مداخلۀ دولت ها برای دفاع از منافع سرمایه های خودی به تشدید تضاد بین دولت ها می انجامد. ریشۀ سیاست توسعه طلبی امپریالیستی دولت ها در ضرورت یافتن مفرهای جدید (منابع خام ارزان، بازار فروش کالا، حوزه های سرمایه گذاری) برای ادامۀ حیات سرمایه های کشور و ملت خود است. بروز بحران اقتصادی در سال 2008 رقابت دولت های بزرگ جهانی بر سر تقسیم جهان و شکل دادن به مناطق نفوذ سیاسی و اقتصادی خود را کیفیتا تشدید کرد. با سقوط شوروی در بیست سال پیش مسالۀ تجدید تقسیم جهان به مناطق نفوذ میان قدرت های بزرگ در دستور قرار گرفت، و علیرغم تلاش های نظامی بی پایۀ امریکا برای تثبیت هژمونی خود، جغرافیای سیاسی جهان می رفت تا مطابق توازن قوای واقعی قدرت های بزرگ موجود به تدریج شکل پایدار خود را بیابد. اما امروز، در دل یک بحران عظیم اقتصادی (که اکنون حتی به تشخیص کارشناسان سرمایه داری از بحران دهۀ 1930 مهیب تر است)، توسعه و تحکیم مناطق نفوذ یک راه حل سریع و ضروری برای بقاء اقتصادی قدرت های بزرگ در میدان رقابت سرمایه هاست. اگر چنین تحلیل مارکسیستی از بحران اقتصاد سرمایه داری و رابطه اش با سیاست کشورگشایی قدرت های بزرگ را پذیرفته باشیم، درک این نکته ساده است که چرا اکنون قدرت های اروپائی به ناگزیر تز اتکاء به "قدرت نرم" را بایگانی کرده اند و به استفاده از قدرت سخت نظامی در لیبی روی آورده اند. (و شاید حتی پیشگامی سیاستمداران فرانسه و بی اشتهایی رهبران آلمان در رویکرد نظامی را نیز بتوان با میزان متفاوت شدت بحران اقتصادی در این کشورها تا حدودی توضیح داد.)

دلایل بیشتری در سطوح کنکرت تر نقش محوری فرانسه در حملۀ نظامی به لیبی را تعیین می کنند. نه فقط فرانسه (و ایتالیا نیز) با منطقۀ شمال افریقا پیوندهای تاریخی و استعماری دارند، بلکه بویژه در دو دهۀ گذشته فرانسه، و به درجات کمتری سایر قدرت های اروپائی، در کشورهای شمال افریقا ("مغرب") نفوذ اقتصادی و سیاسی شان را گسترش داده اند. پس طبیعی است که قدرت های اروپائی، و بیش از همه فرانسه، در حالی که با بحران اقتصادی دست به گریبان اند بسرعت نگران سرنوشت شمال افریقا در شرایط انقلابی شوند و به سبب منفعت بیشتری که فی الحال در این منطقه دارند، در مقایسه با نتیجۀ مجهول سیر انقلاب، پذیرش ریسک عملیات نظامی را نیز عقلانی ارزیابی کنند.

شناخت این مولفۀ تازه در مورد حملۀ امپریالیستی به لیبی، یعنی شناخت بحران جهانی سرمایه داری و تشدید رقابت های درونی قدرت امپریالیستی بمنزلۀ شرایط دوران حاضر، تأکیدی بر این اصل مارکسیستی است که بحران کاپیتالیسم همراه با تشدید گرایش به سیاست های میلیتاریستی است. برخلاف دهۀ گذشته، که جنگ افروزی امریکا قماری برای تضمین هژمونی اش بود، در دوران حاضر، یعنی در دوران بحران و انقلاب، مداخلۀ نظامی امپریالیستی برای تقسیم جهان به مناطق نفوذ اکنون به یک ضرورت عمومی برای قدرت های بزرگ بدل شده است. عروج ضروری گرایش نظامی گری و کشورگشایی در کشورهای بزرگ اروپا الزاما به این معنا نیست که چنین مداخلات نظامی اکنون اقبال بیشتری برای پیروزی دارند. بلکه به این معناست که بر متن بحران اقتصادی و در دل تشدید رقابت امپریالیستی، قدرت های بزرگ کاپیتالیستی چنان مستأصل اند که ناگزیر از ماجراجویی های نظامی بیشتر خواهند شد. مداخله جویی نظامی امپریالیستی مولفۀ جدایی ناپذیری از عروج انقلاب ها خواهد بود.

مولفۀ سوم افول قدرت امریکاست. با گذشت ده سال از 11 سپتامبر، اکنون برای همگان قابل مشاهده است که امریکا قدرت رو به نزولی است، و وضعیت آشفتۀ اقتصاد امریکا بر متن یک بحران عمومی چنین حکمی را مشدد می کند. افول قدرت امریکا تنها به معنای ناتوانی اش در بسط مناطق نفوذ خود نیست، بلکه در آنجا نیز که زیر نفوذ گرفته یا سنتا زیر نفوذ داشته، امریکا امروز قدرتی رو به افول است. در افغانستان و عراق، امریکا اکنون حتی بدون اینکه هیچ دولت باثباتی، چه برسد به دولت مطلوبی، بر سر کار آورده باشد در فکر تخلیۀ نظامی است. (طرفه اینکه وقتی دولت اوباما برای حفظ ظاهر و صرفا برای مصرف داخلی به عملیات سینمائی اعزام کوماندو و کشتن بن لادن دست زد، بهای آن را با کاهش نفوذ امریکا در پاکستان پرداخت.) در خاورمیانه، دو متحد بزرگ امریکا، اسرائیل و ترکیه، آشکارا سیاست های خود را مستقل از نیازهای امریکا دنبال می کنند و در نتیجه منافع شان دچار تصادم می شود. فراخ شدن میدان مانور قدرت های منطقه ای در خاورمیانه یک نتیجۀ کاهش نفوذ امریکا در منطقه ای است که از دهۀ 1950 جزو مناطق نفوذی انحصاری امریکا شمرده می شد. امریکا اکنون به طور تشریفاتی بزرگترین قدرت جهان است نه واقعی.

افول قدرت امریکا امروز یک واقعیت انکار ناکردنی است، اما در اوج سرمستی پیروزی در اشغال عراق و حتی از همان فردای 11 سپتامبر این امر تحلیلا روشن بود.(5) تجربۀ اشغال افغانستان و عراق این واقعیت را به سرعت به خود دولتمردان امریکا نشان داد، و پذیرش اینکه امریکا می باید برخورد مساوی ای با قدرت های بزرگ داشته باشد ویژۀ دولت اوباما نیست، بلکه از زمان خود جرج بوش (پسر) امریکا عملا چنین چرخشی را آغاز کرده بود.(6) درافزودۀ اوباما به این چرخش سیاسی تنها این است که، در عین تکرار آمادگی امریکا برای "جنگ پیشگیرانه" و "مداخلۀ نظامی بشردوستانه"، اکنون دولت امریکا رسما از سیاست یکه تازی بوش عقب نشسته و "چند جانبگی" را بعنوان اصل سیاست بین المللی پذیرفته است.(7)

امریکا دیگر مدعی نیست که نقش "پلیس جهان" را برعهده دارد و حفظ نظم بین المللی مسئولیت و وظیفۀ انحصاری اوست. قدرت های بزرگ اروپائی، و چین و روسیه، و حتی هند و برزیل و افریقای جنونی نیز، طبعا به چنین اعترافی خوشامد می گویند، چرا که نقش آنها را در شکل دادن به نظام سیاسی بین المللی و منطقه ای می پذیرد. اما روی دیگر سکه این است که اکنون قدرت های بزرگ نمی توانند به طور "چند جانبه" بر سر یک مداخلۀ نظامی توافق کنند و انتظار داشته باشند امریکا بار اصلی نظامی را برای اجرایش به دوش بکشد. ده سال پس از 11 سپتامبر، اکنون حتی تندروترین نئوکان های امریکا نمی خواهند که امریکا نقش "پلیس جهان" را ایفا کند؛ چون نه توان اقتصادی اش را دارد و نه حتی منابع نظامی اش را. اکنون نئوکان ها خواهان این هستند که نیروی نظامی امریکا (و طبعا منابع مالی امریکا) صرفا در مواردی به کار گرفته شود که مستقیما به منافع امریکا مربوط می شود. به این ترتیب، افول قدرت امریکا، و دست کشیدن امریکا از ادعای رهبری بی چون و چرا در روابط بین المللی، معنایش برای متحدان تا دیروز اروپائی (و هنوز بطور رسمی و ظاهری، متحدان امروز اروپائی) این است که خود باید در مداخلۀ نظامی ای که لازم می بینند پیشقدم شوند.

در مورد لیبی دقیقا همین اتفاق افتاد. فرانسه، بیش از همۀ قدرت های اروپائی، در طغیان مردم لیبی این فرصت را دید که مداخلۀ نظامی اکنون ممکن شده است و، فراتر از تأثیر گذاردن بر خود لیبی، برای شکل دادن به سیر تحولات انقلابی در کشورهای شمال افریقا و حتی مناطق دیگر، می توان با مداخلۀ نظامی اهرم جدیدی یافت. بریتانیا و ایتالیا، که هر دو بالفعل و بالقوه منافع اقتصادی معتنابهی در لیبی دارند، همراه این مداخلۀ نظامی شدند تا از فرانسه عقب نمانند و در فردای براندازی قذافی سهم خواهی کنند. اما همراهی نظامی اولیۀ امریکا، و اصرار اینکه چنین عملیاتی زیر چتر ناتو هدایت شود، هیچ حکمت اقتصادی برای امریکا نداشت. این چنین بود که زیر فشار انتقادات داخلی، اوباما به سرعت از حجم مشارکت نیروهای امریکا در مداخلۀ نظامی کم کرد. با تجربۀ لیبی، بسیار بعید به نظر می رسد که از این پس امریکا بخواهد یا حتی حاضر شود ناتو بنا به صلاحدید قدرت های اروپائی درگیر مداخلۀ نظامی دیگری شود. اکنون شکل گیری ائتلاف های نظامی جدید نامحتمل نیست، و تلاش قدرت های بزرگ اروپائی، و غیر اروپائی، برای تسلیح بیشتر و تقویت بنیۀ نظامی خود امری کاملا قابل پیش بینی است. (چین هم اکنون این مسیر را آغاز کرده است.)

خلاصه کنیم، افول قدرت امریکا، در دل بحران جهانی و در متن خیزش های انقلابی، قدرت های اروپائی را به این سوق می دهد که گزینۀ مداخلۀ نظامی را برای ایجاد کشورها و مناطق نفوذ خود هرچه بیشتر ضروری یابند. تشدید گرایش میلیتاریستی در سیاست جهانی همۀ قدرت های بزرگ، روند طبیعی ای در عصر بحران و انقلاب است.

مولفۀ چهارم، و از زاویۀ هدف مقالۀ حاضر مهمترین مولفۀ شرایط جدید، این است که نه فقط در لیبی، بلکه در کشورهای پیرامونی سرمایه داری جهانی، پایۀ اجتماعی ای وجود دارد که در متن خیزش های انقلابی خواهان مداخلۀ امپریالیستی است. منظورم از تأکید بر "پایۀ اجتماعی" چیزی به مراتب فراتراز احزاب و گروهبندی های سیاسی است، و تمایلات طبقات و اقشار وسیع اجتماعی را مد نظر دارم. مسأله فقط این نیست که اتحادیۀ عرب، که هشت سال پیش حمله به عراق را با حرارت محکوم می کرد، اکنون مداخلۀ نظامی اروپا در لیبی را، هرچند با اما و اگر، تأیید می کند. دولت های "مصر پس از مبارک" و "تونس پس از بن علی" نیز چنین می کنند و به نظر می رسد که با مخالفت افکار عمومی شان (که در تداوم شرایط انقلابی امکان ابراز آنرا دارند) روبرو نیستند. و شاید بهترین شاخص چنین تمایل اجتماعی، موضع شبکۀ تلویزیونی الجزیره باشد. تلویزیون الجزیره از معدود نهادهایی است که در دهۀ گذشته مایۀ عزت نفس بورژوازی مدرن عرب بوده و می توان گفت که تمایلات بخش وسیعی از "طبقۀ متوسط" مدرن جهان عرب را بازتاب می دهد. الجزیره در مقطع حملۀ امریکا به عراق موضع تند انتقادی نسبت به امریکا داشت، اشغال عراق را با جنگ های صلیبی مقایسه می کرد، و خاطرۀ صلاح الدین ایوبی را زنده می کرد تا به مقاومت دامن زند. اما در جریان حملۀ ناتو به لیبی، تلویزیون الجزیره از هورا کشان بمباران ناتو شد. علت این امر، نه کرنش الجزیره در برابر قدرت های اروپائی و ناتو، بلکه تمایل عمیق همان "طبقه متوسط" عرب به سرنگونی قذافی است.

نکتۀ حیاتی این است که وقتی خیزش انقلابی در کشورهای عربی ایجاد تغییرات سیاسی رادیکال را در دستور کار ناگزیر جامعه قرار داده، بورژوازی در این کشورها قادر نیست که به نیروی خود رژیم بر سر کار را کنار بزند و حکومت مطلوب خود را شکل دهد. بورژوازی ناتوان این کشورها بر سر یک دوراهی قرار دارد: یا باید برای کنار زدن رژیم بر سر کار بر نیروی تودۀ زحمتکش و طبقه کارگر تکیه کند و به تحرک آنها میدان بدهد؛ و این کار چشم اندازی را می گشاید که فراتر از حکومت مطلوب بورژوازی است و، دستکم بالقوه، تهدیدی برای تمامی موجودیت سرمایه داری محسوب می شود. و یا باید با رژیم بر سر کار سازش کند و به "رفرم" در نظام سیاسی موجود تن دهد؛ یعنی پیشنهادی که دیروز حسنی مبارک به اپوزیسیون می داد و امروز بشار اسد در مقابل جنبش انقلابی قرار می دهد. انتخاب این راه دوم دستکم برای بسیاری از احزاب بورژوازی این کشورها علی الاصول البته مرجح است (همانطور که در مصر دیدیم)، اما در متن یک خیزش انقلابی انتخابی دشوار و از لحاظ سیاسی حتی غیرممکن می شود. بهترین شاخص ناممکن شدن این راه حل، حتی برای احزاب سازشکار بورژوایی، این است که در دل یک شرایط انقلابی بخشهای وسیعی از "طبقه متوسط" هم دیگر تاب تحمل رژیم بر سر کار را ندارند و سرنگونی آن را به هر قیمتی می پذیرند. تمایل بخشهای وسیعی از بورژوازی به سرنگونی، در عین ناتوانی عینی این طبقه از عملی کردن سرنگونی، تناقضی است که تنها با یاری خواستن از بورژوازی جهانی حل می شود.

 ویژگی مورد لیبی در این نیست که احزاب و جریانات سیاسی معینی خواهان مداخلۀ ناتو شدند. چنین احزاب و جریاناتی، که پیوندهای محکم ایدئولوژیک و سیاسی و حتی مالی با قدرت های غربی دارند، در همۀ این کشورها، و از جمله در لیبی، همیشه وجود داشتند. در مورد مشخص لیبی، اسم و رسم نیروهای سیاسی ای که خواهان مداخلۀ نظامی اروپا و امریکا شدند روشن است، و می توان دید که با اینکه برخی از آنها همیشه چشم به قدرت های خارجی داشتند (بطور نمونه، بازماندۀ هواداران سلطان ادریس)، اما برخی از آنها نیز تنها در اثر سیر وقایع به این موضع سوق داده شدند (حتی اسلامیون سمپات القاعده). در همۀ کشورهای منطقه، احزاب و جریانات سیاسی ای وجود دارند که تعلق سیاسی شان به قدرت های غربی رازی نیست که نیازمند افشاگری باشد. در خود ایران، دهه هاست که بخشهایی از اپوزیسیون رژیم، و نه فقط سلطنت طلبان، یگانه راه واقعی که برای تغییر سیاسی در ایران می توانند ترسیم کنند تنها با دخالت مستقیم نظامی خارجی میسر می شود. ویژگی شرایط حاضر این نیست که چنین احزابی را الزاما در رأس تحولات سیاسی این کشورها قرار می دهد، بلکه در این است که، حتی وقتی چنین احزابی ابتکار عمل را ندارند، اکنون، در متن خیزش های انقلابی، یعنی وقتی سرنگونی رژیم حاکم ضرورتی اجتناب ناپذیر می شود، بخشهای وسیعی از بورژوازی در این کشورها از لحاظ عینی واقعا راه دیگری جز مداخلۀ نظامی غرب برای کنار زدن رژیم بر سر کار و شکل دادن به رژیم مطلوب خودشان نمی بینند. و حتی وقتی احزاب سنتا وابسته به قدرت های بزرگ را به سخنگویی بر نمی گزینند، سخنگویان دیگر خود را به اتخاذ چنین موضعی سوق می دهند.

بدون وجود چنین "پایۀ اجتماعی" در لیبی که خواستار دخالت نظامی قدرت های بزرگ برای سرنگونی قذافی باشد، فرانسه و سایر قدرت های اروپایی نمی توانستند مداخلۀ نظامی کنند. کافی است تظاهرات و اعتراض به لشکرکشی امریکا به عراق (که در چند هفته منجر به سقوط صدام شد) را با واکنش افکار عمومی در اروپا نسبت به شش ماه آزگار بمباران ناتو در لیبی مقایسه کنیم. افکار عمومی اروپا حتی نسبت به دخالت نظامی دولت های خودی در لیبی درجه ای سمپاتی نشان داد. علت این امر بیشک احساس همبستگی غریزی ای است که اکثریت شریف مردم اروپا با قیام مردم عرب برای دستیابی به آزادی دارند. اما این احساسات شریف، به سبب تصویر ناقصی که از ماهیت انقلاب در کشورهای عربی دارد (تصویر ناقصی که آفریدۀ تحریفات سیاستمداران و رسانه های جهانی است)، نفس کنار زدن دیکتاتورها در این کشورها را معادل رهائی مردم فرض می کند، و به این ترتیب حتی می تواند حملۀ نظامی اروپا برای برانداختن قذافی را مثبت ارزیابی کند.

 خلاصه کنیم: عوامل متعددی مداخلۀ نظامی قدرت های اروپائی در لیبی را ضروری و ممکن کرد که مهمترین شان را در این بخش برشمردیم؛ از این میان، برجسته ترین مولفه ای که امکان مداخلۀ نظامی را برای امپریالیست ها در لیبی فراهم کرد، و در آینده نیز می تواند در کشورهای دیگری فراهم کند، وجود پایۀ اجتماعی در بخشهای وسیعی از بورژوازی در کشوری چون لیبی است که برای سرنگون ساختن رژیم بر سر کار تنها می تواند به نیروی دخالت نظامی قدرت های بزرگ اتکاء کند. از این رو برای بررسی سیاست های لازم برای مقابله با مداخلۀ نظامی امپریالیستی بیش از هرچیز باید بر این مسأله خم شویم. این مهم ترین مسألۀ مورد نظر مقاله حاضر است، و در بخش آخر مقاله به آن باز می گردیم. اما پیشتر لازم است ظرفیت محدود مداخلات نظامی امپریالیستی را بررسی کنیم و همچنین مروری بر ماهیت نیروهای دخیل در جنبش های انقلابی جاری داشته باشیم.

ادامه دارد