مسئله انسان پس از مارکس (3) گوهر انسان «مجموع رابطه های اجتماعی»(6)

پیوست به گذشته

مسئله انسان پس از مارکس (3)


فلورانس ولف

برگردان : ب . کیوان

گوهر انسان «مجموع رابطه های اجتماعی»

 (6)

          تزها در باره فویرباخ : تقسیم تقابل میان زندگی و خودآگاه

 از نظر میشل هانری مفهوم فلسفه مارکس استوار بر وارونگی است که بین «دست نوشته های 1844» و «تزها در باره فویرباخ» به وجود می آورد که در آن جدایی بنیادی میان پراکسیس و تئوری نمودار می گردد.

 میشل هانری تئوری خودآگاه و ایدئولوژی را همانند می داند و آن ها را به عنوان مجموع فرا نمود هایی تعریف می کند که زندگی برای تأمین کردن شکوفایی کامل اش تولید می کند. تئوری، خودآگاه و ایدئولوژی در تقابل بنیادی باواقعیت، زندگی، پراکسیس قرار می گیرند. هر آن چه که مفهوم های کلی، ایده های عام را به کار می بندد، تئوری است و به طور اساسی ناتوان از در نظر گرفتن مناسب واقعیت است – حتا اگر برای زندگی مفید جلوه کند. از این رو، صحبت کردن از خودآگاه بیگانه شده بیان کردن یک همانگویی است: خودآگاه یک از خود بیگانگی واقعیت است، ایده های عام، مفهوم های کلی که بر پایه آن ها می اندیشیم، اتیکت هایی هستندکه بنابر نیازها برای برآوردن، روی واقعیت می چسبانیم (به نظر ما میشل هانری در دریافت خود از رابطه میان خودآگاه و واقعیت بسیار نزدیک به تحلیلی است که برگسون در اثرش «خندان»از آن به دست می دهد) . بنابر این، میشل هانری به طور بنیادی کنار نو مینالیسم قرار می گیرد.

 در این دید، اگر مارکس مفهوم «انسان» را ترک می کند، اگر فلسفه مارکس به طور اساسی نقد «فلسفه انسان شناسانه» است، به خاطر این است که «انسان» یک مفهوم، یک ایده عام است که به منزله «ایده عام» ناتوان از در نظر گرفتن واقعیت انسان مشخص است.

 به عقیده میشل هانری، در نزد مارکس طی سال 1845،  فروپاشی هستی شناسی کلی و یورش به مرکز مسئله گزاری (پروبلماتیک) افراد زنده وجود دارد. فرد زنده که به عنوان ذهنیت مطمئن، مونادیک (موناد = گوهرفرد)، انجمن زندگی ای که به او داده شده و او آن را بنا می نهد، اندیشیده شده است (آن چه که دلالت بر این دارد که او دلیل خود را در باره وجود خود به خود ندارد و در تحلیل مفهومی که می تواند از آن به دست دهد، به دقت بحث نمی کند). بنابر این پراکسیس به عنوان فعالیت مشخص فردیت زنده تعریف می شود.

 این مثل روز روشن است: میشل هانری برپایه این نوع خوانشِ اثر مارکس به دقت در همان نقص ها چون نقص هایی که او [میشل هانری ] آن ها را در نزد فویرباخ آشکار می کند، فرو می افتد. از این قراراست:

 اندیشه واقعیت های مستقل از میان کنش های متقابل شان، اندیشه فرد که چونان واقعیت نخستین نگریسته شده (حتا اگر فرد انجمن زندگی است، این زندگی به روشنی هیچ معنی در خارج از فرد زنده ندارد – بار دیگر به آن باز خواهیم گشت) و بنیادی تر تقابل ذهنی/ عینی، تئوری/ پراکسیس... اگر مفهوم پراکسیس توسط مارکس در تزها شرح داده شده به دقت هدف لغو کردن داشته است. و در این صورت، این تصدیق کردن شگفتی انگیز است که میشل هانری برون رفتی را بیان می کند که مارکس خارج از هومانیسم فویرباخی با توسل به دلیل هایی که در نفس خود فویرباخی به نظر می رسند، ابراز کرد.

با این همه، میشل هانری می تواند به پندارد که او با فویرباخ در آن چه که او اصلی را رد می کند که بنابر آن فویرباخ رابطه ژرف اندیشی را به عنوان رابطه با واقعیت مطرح می کند، مخالفت کرد (و از این راه، اندیشه مارکس را به طور مناسب باز تولید می کند). میشل هانری برعکس تأیید می کند که تنها درون بود رابطه داشتن با وجود را ممکن می سازد. فقط ذهنیت به عنوان سیلان احساس های درک شده به گونه ای که هستند،دسترسی بی میانجی به واقعیت را ممکن می سازد. پس آن جا مسئله عبارت از یک رابطه ژرف اندیشی نیست – دست کم بازی کردن با واژه و تأیید کردن این نکته است که ادراک این سیلان درونی احساس ها «ژرف اندیشی خویشتن» را تشکیل می دهد.

برای فویرباخ فعالیت در واقع بشری همانا ژرف اندیشی است و پراکسیس فقط می تواند چونان فایده باوری خود پرستانه به نظر رسد، حال آن که میشل هانری تأیید می کند که مفهوم فعالیت انسان یا پراکسیس این سیلان احساس ها و حرکت افراد را نشان می دهد. فراسوی تفاوت هایی که می توان بین این دو اندیشه دید، یک نکته اساسی وجود دارد که بنابر آن ، آن ها به هم می رسند. این نفیِ با میانجی است. و اگر اندیشه های شان متفاوت اند، این به خاطر این است که آن ها بی میانجی را به همان ترتیب تعریف نمی کنند .

 برای فویرباخ بی میانجی داده محسوس است، برای میشل هانری بی میانجی سیلان احساس ها است . البته در یک وضعیت مانند وضعیت دیگر، تقابل میان ذهنی و عینی پایه تئوری های شان را تشکیل می دهد. ما در باره این تقابل ذهنی/ عینی به اندیشه میشل هانری باز خواهیم گشت.  

     با این همه، باید فلسفه میشل هانری را شناخت – به علاوه، بنابر دلواپسی او از ربط دادن فلسفه مارکس به پروبلماتیک افرادمشخص، شایستگی تکیه کردن روی خطرهایی که تفسیر های کل گرایانه و یا اقتصادگرایانه اثر مارکس در بر دارند- امتیاز ، نشان دادن نا مستقیم محدودیت های مفهوم پراکسیس به گونه ای است که در آن تز ها در باره فویرباخ شرح داده شده. در واقع به نظر می رسد که مفهوم خوددگرگونی که مارکس برای توضیح دادن خصلت دگر گونی رابطه های اجتماعی به آن متوسل شد، خود را به عنوان نوعی «راه حل معجزه» در مسئله نشان می دهد .

     البته، درک می کنیم که اگر مفهوم پراکسیس فرا رفت از جدایی ذهنی/ عینی را موجب می شود، هم چنین باید بتواند جامعه را به عنوان جامعه که هم زمان در نفس خود تشکیل شده و تشکیل دهنده است در نظر گیرد... اما به طور مشخص در نظر نمی گیرد، چگونه؟ از این رو، پراکسیس می تواند هنوز به شکل انتزاعی رخ نماید و خطر درک کردن آن به این ترتیب زیاد است:

    خواه به طور کل گرایانه، مانند حرکت جامعه که چونان کلیت درک شده ، خواه به طور فرد گرایانه، مانند یک نوع کیفیت جا گرفته در فرد (آن چه که با تفسیر میشل هانری مطابقت دارد). خطر ندیدن آن چه که پراکسیس در چه چیز رابطه میان فردی، فرا فردی را آن طور که مارکس آن را می فهماند زیاد است.   

       3). . . و در تولید

      جانشینی اصطلاح تولید به جای اصطلاح پراکسیس

          در طی همان سال 1845 که مارکس یادداشت های اش را در باره فویرباخ می نگاشت، با انگلس نگارش «ایدئولوژی آلمانی» را آغاز نهاد. بنابر این، این اثر درست مانند«تز ها در باره فویرباخ» متن «گسست» متنی است که نشان می دهد، کوشش مارکس و (انگلس) «تسویه حساب های شان با آگاهی فلسفی پیشین است» بنا براین، در این اثر آشکار می شود که مفهوم پراکسیس که در «تز ها در باره فویرباخ»جنبه مرکزی داشت، برای واگذاشتن جا به تولید، نا پدید می گردد. حتا بشریت بر پایه این مفهوم تعریف شده است. مارکس و انگلس می نویسند:« انسان ها متمایز کردن خود را از حیوان ها از لحظه ای می آغازندکه شروع به تولید کردن وسیله های گذران زندگی خود می کنند» (47) 

         بنابر این، دلیل های این جانشینی اصطلاح ها کدام اند؟ به نظر می رسد که مارکس درست پس از نگارش واژگانی چند در یادداشت های اش در باره فویرباخ شروع به خواندن اثر اشتیرنر «یگانه و ویژگی اش» کرده باشد.

      اشتیرنر یک نومینالیست بنیادی است:

    هر کلیت، هر مفهوم کلی برای او یک انسان فریبنده است که هدف آن تضمین کردن فرمانروایی نیرومندان بر افراد است که بنا بر مفهوم هایی که آن ها را در بر می گیرند، در فردیت شان نفی شده اند. این تحلیل برای همه ایده های عام از جمله برای ایده پرولتاریا، انقلاب، پراکسیس، مبارزه طبقه ها- ایده هایی که برای مارکس گران قدرند، به کار می رود؛ بنابر این مارکس با نیرومندان که به مبارزه کردن با آن ها می اندیشد، همانند می شود.         

     چگونه باید به چنین نقد دهشتناک پاسخ داد؟ برای این کار لازم بود که مارکس سنجه ای بیافریند که فرق گذاشتن کلیت های فریبنده از کلیت هایی را که از آن او نیستند، ممکن سازد. این امر او را به تنظیم کردن تئوری ایدئولوژی سوق داد. ایدئولوژی در زبان مارکس ساختار تولید ایده ها، خودآگاه جمعی را نشان می دهد که در جامعه مفروض برپا می گردد . مارکس با روش به کلی نوآورانه بنابر شکلواره تقسیم کار به آن می اندیشد.          

     خاستگاه های ایدئولوژی

          تقسیم کار که (به طور اساسی به تقسیم کار فکری و کار دستی باز می گردد)جامعه های مدرن را توصیف می کند:

موجب جدایی افراد (برخی ها نسبت به برخی دیگر) می گردد: (هر کس جای به کلی معین دارد) و در همان حال فاصله فزاینده ای بین زندگی و خودآگاه (پراتیک جدا شده از ایده) برقرار می شود. آنگاه از یک سو، ایده معین فرد، مانند وجود منادی، بازگشته به خویش، بسته در خویش گسترش می یابد و از سوی دیگر، اندیشه جامعه ای که از آن یک کل، یک موجود به تمامی جداگانه، کلی به وجود می آید. بنابراین، از یک سو، تقسیم رابطه اجتماعی بنابر ویژه کاری بسیار زیاد افراد، از سوی دیگر، افسانه یگانه گرا ، مذهبی در همه مفهومهای اصطلاح که به عضوهای این جامعه تقسیم شده تحلیل می شود.

         چرا این« انسان یگانه گرا»؟ چرا فقط تقسیم رابطه اجتماعی وجود ندارد؟ چرا تقسیم کار از هم پاشیدگی این ایده جامعه به عنوان کلیت را ایجاب می کند؟ می توان پنداشت که این افسانه یگانه گرا از خارج توسط طبقه فرمانروا به طور آگاهانه، مصمم برای تضمین کردن فرمانروایی اش تحمیل شده است. البته، مارکس به این تفسیر گرایش ندارد. او تولید ایدئولوژی را بنابر واقعیت مستقل شدن خودآگاه که از تقسیم کار ناشی می شود، توضیح می دهد. بنابر جدایی میان کار فکری و کار دستی- ، خودآگاه، تولید اندیشه ها از پراتیکِ جدا شده، مشخص می گردد و مستقل می شودو در این وضعیت است که سرچشمه قدرت می گردد.

 مارکس و انگلس می نویسند:

«خودآگاه، به راستی می تواند تصور شود که چیز دیگری غیر از خودآگاه پراتیکِ به وجود آمده است». (48)

به طور تناقض آمیز، واقعیت جدا شده از پراتیک، متمرکز شده در دستان طبقه فرمانروا که فقط وظیفه اندیشیدن دارد، در دستان«کسانی که از ساختن و پرداختن توهم این طبقه در باره خودش درآمد اصلی شان را می آفرینند». (49)

 خارج از آزمون واقعیت به خودآگاه قدرت خاص می بخشد و می تواند بنابر پایه های خاص اش تابی نهایت گسترش یابد، بی آن که کسی این را عجیب یا مطلق بداند و بنابر این، می تواند به طبقه کارگر تحمیل شود، که بنابر خود این روند تقسیم کار می توان گفت ناچار بوده اند، خارج از آن ها، خودآگاه شان را – به دقت در خودآگاه طبقه فرمانروا جا دهند. از این رو، ایدئولوژی فرمانروا ایدئولوژی طبقه فرمانروا است. البته، مسئله ناگزیر عبارت از ایدئولوژی ای نیست که مصممانه برای تضمین کردن فرمانروایی قدرتمندان ساخته شده. ایدئولوژی یک جامعه باز تاب کرانمندی های خودآگاهی است که از تقسیم کارش (و بنابر این از تقسیم طبقه های اش) نتیجه می شود. البته، طبقه فرمانروانیز وابسته به این کرانمندی های خودآگاه است.

بنابر این، ایدئولوژی یک ساختار تولید ایده ها ، خودآگاه جمعی است که نخست تولید شده و به همان دلیل ها مانند دلیل هایی که آن را تولید کرده اند، سرانجام مستقل می شود.

         به این دلیل، مارکس ضمن نشان دادن خصلت فریبنده ایده های عام فرمانروا، به اشتیرنر حق می دهد، اما در همان حال نشان می دهد که این خصلت فریبنده به همه ایده های عام مربوط نمی شود. از این رو، در همان لحظه که او برخی مقوله ها را به عنوان افسانه های یگانه گرا می پذیرد، خود را ناگزیر می بیند به روشنی اندیشه ای را که بنابر آن طبقه های اجتماعی، انقلاب، پرولتاریا به آن تعلق ندارند، مورد تأکید قرار دهد.

ادامه دارد