مسئله انسان پس از مارکس (۴)(3) ”گسست شناخت شناسانه”

پیوست به گذشته

 

  سپتامبر ۲۰۱۱

مسئله انسان پس از مارکس (۴)

 

 فلورانس ولف

مترجم: ب. کیوان

(3)

 

         ”گسست شناخت شناسانه”


 بدیهی است که این ساختار اندیشه استوار بر این جدایی میان خودآگاه و واقعیت است که مارکس آن را در”ایدئولوژی آلمانی” بیان می کند. ما این جا روشن شدن خصلت ایده آلیستی یک چنین ساختار اندیشه (باور به تبین واقعیت بنابر ایده ها) و همین طور خصلت ایدئولوژیک اش را مشاهده می کنیم (این باور تنها در جامعه ای ممکن است که در آن ایده ها و واقعیت، در واقع، جدا شده اند، یعنی جایی که تقسیم کار بین کار فکری و کار دستی وجود دارد). از این رو، آلتوسر می تواند در همان حرکت ، آن گونه که در یک ساختار در نظر گرفته شده، به هومانیسم، ایده آلیسم و ایدئولوژی بیندیشد.

این جا به فراست در می یابیم که در چه چیز موضوع اندیشگی از خودبیگانگی، به منزله از خود بیگانگی گم کردن خویشتن است و گرایش به باز یافتن خود را ایجاب می کند که مقدم بر خود این ساختار است. بنابر این درک می کنیم که چرا آلتوسر آن را در قلمرو ایدئولوژی ناب رد می کند.

سپس آلتوسر نشان می دهد که این ساختار است که تا مارکس برهر فلسفه فرمانرواست، در صورتی که این دیدگاه تئوری های جامعه، اقتصاد سیاسی، اخلاق، تئوری شناخت باشد. بنابر این، مارکس ضمن جدا کردن خود از این دریافت”آزمون گرایانه- ایده آلیستی” جهان یک انقلاب تئوریک کلی انجام می دهد وبا ترک سپهر ایدئولوژی، وارد سپهر علم می شود.

اصطلاح”گسست شناخت شناسانه” از آن جا است که آلتوسر از آن برای نشان دادن این گسست تئوریک سال 1845 استفاده می کند. آلتوسراین اصطلاح را برای فلسفه گاستون باشلار به کار می برد که در آن گذار، دگرگونی از پروبلماتیک پیش علمی به پروبلماتیک علمی را نشان می دهد. به عقیده او با ناپدید شدن ایده گوهر انسان در نزد مارکس در 1845، هم چنین هر پروبلماتیک مربوط به نزدیک یا دوراز موضوع تفکراز خود بیگانگی ناپدید می گردد و به طور موازی علمی را بر پا می دارد که مفهوم ها و پایه های آن در کاپیتال اثر دوره کمال مطرح شده اند.

از این رو، آلتوسر کاپیتال را به عنوان فقط تکمیل روند ترک چشم انداز هومانیستی و بنابر این موضوع تفکراز خودبیگانگی که مارکس در 1845 آغاز نهاد، می نگرد. با این همه، برعکس، مارکس در کاپیتال چشم انداز انقلابی را ترک نمی کند. بنابر این، این نکته برای پاسخ دادن به مسئله ای که مارا مشغول می دارد و مارا متمایل به این اثر می سازد، جالب توجه است. برای این که ثابت کند آیا ایده انقلاب به کلی همبسته یا نا هم بسته با اندیشه از خود بیگانگی است که چونان گمگشتگی خویشتن”انسان” نگریسته شده است.

          تحلیل پدیدار استثمار در کاپیتال

کاپیتال خود را به عنوان نقد اقتصاد سیاسی نشان می دهد. مارکس در کاپیتال دیگر اقتصاد سیاسی را آن طور که آن را در هنگام نگاشتن دست نوشته های 1844 به آن پرداخت، یعنی به عنوان انتزاعی که انتزاع خاص فلسفی اش را با آن مقایسه می کرد، مورد بحث قرار نمی دهد. این بار مارکس، مضمون مفهوم های اقتصادی، هم چنین سیستم بندی آن ها را به پرسش می کشد و بنابر این واقعیت یک تئوری اقتصادی جدید به طور بنیادی دیگری را تدوین می کند. در کاپیتال، مارکس درون مایه های پیش رفته در اثرهای پیشین اش را تکرار می کند، امّا آن ها را از دیدگاه به دقت اقتصادی مورد بحث قرار می دهد. تحلیل بسیار برجسته در این باره تحلیل استثماراست. مارکس آن را بدون توسل به هیچ مقوله فویرباخی هدایت می کند.

          این تحلیل می تواند به ترتیب زیر خلاصه شود:

هر کالا یک ارزش مصرف و یک ارزش مبادله دارد. ارزش مصرف چیز دیگری جز فایده مندی کالای مورد بحث نیست. ارزش مبادله با”مقدار کار اجتماعی لازم برای تولید کالای مورد بحث”مطابقت دارد. در واقع، انسان ها بنابر تقسیم کار در تولید فقط یک کالا یا فقط تولید یک نوع از کالاها تخصص می یابند؛ وبنابر این خودرا ناگزیر به مبادله می بینند. با در نظر گرفتن زمان کار لازم برای تولید به عنوان اصل مبادله، یک مبادله گر که سه ساعت برای بافتن پارچه کار کرده، خواهد توانست، بیست متر پارچه اش را در برابر لباسی مبادله کند که برای تولید آن همان زمان کار ضرورت دارد.

 همه چیز در صورتی بدین ترتیب می گذرد که مبادله گر ما سه ساعت کار کرده باشد، نه برای بافتن پارچه، بلکه برای تولید لباسی که او از راه مبادله به دست می آورد. مبادله گر ما یک لحظه بیش از کسی که در مقابل مبادله می کند، کار نکرده است. او با بیست متر پارچه اش ، اندکی از زمان کارش را رایگان به او عرضه نخواهد کرد. (70) پس به نظر می رسدکه ما این جا در فرمانروایی آزادی و حق باشیم .

 تمام قوت تحلیل مارکس سپس نشان دادن این نکته است که این”قانون مبادله” به طور تاریخی در استثمار و فرمانروایی نمودار می گردد. سیستم سرمایه داری با توسعه کامل قانون های بازار با کلیت بخشی آن ها مطابقت دارد. با این همه، - مارکس در کاپیتال آن را نشان می دهد-، رابطه مزدبری، پایه این تحلیل سرمایه داری، یک رابطه مبادله نیست، بلکه فروش نیروی کار است.

 بدین ترتیب به نظر می رسد که رابطه آزادی و حق به طور تاریخی در وارونه آن رونما می شود. و این وارونگی رابطه حق در تناسب نیرویی است که در بطن سرمایه داری یک آنتاگونیسم، یک دیالک تیکی را به جهش در می آورد که به طور تاریخی در کشمکش و برخوردطبقاتی در بیان می آید. در این صورت، به نظر می رسد که ضرورت انقلاب می تواند به طور دقیق از راه اقتصادی برانگیخته شود.

 با این همه، به نظر می رسد که مارکس به این توضیح و نشان دادن دیگر تضاد های جامعه سرمایه داری و به ویژه در یک بند (پاراگراف) مشهور بسنده می کند که هنوز مسئله های زیادی را زیر این عنوان مطرح کرده و مطرح می کند: ”خصلت بتواره (فتیش) کالا وراز آن”. (71)

          فتیشیسم کالا
 به نظر می رسد : تحلیل فتیشیسم (بتواره گرایی)کالا با شکلواره تصویر رابطه اجتماعی”موجود در ایدئولوژی آلمانی” پیوند یافته است (که در آن رابطه اجتماعی در بت (
idole): آزادی، برابری بازتاب یافته است).

 در این فصل مارکس توضیح می دهد که در مبادله، ارزش مصرف یک کالا بیان ارزش مصرف کالایی می شود که در برابر آن مبادله می گردد: تولید کننده پارچه ما مازاد پارچه اش را که برای او مصرف ندارد، به بازار عرضه می کند.

بنابر این، او آن را فقط به عنوان زمان کار، به عنوان ارزش مبادله می نگرد. در عوض، لباسی که پارچه اش را در برابر آن مبادله خواهد کرد، مورد علاقه او برای مصرفی است که از آن به عمل می آورد. بنابر این، ارزش مصرف لباس در چه چیز ارزش مبادله پارچه اش (و بر عکس برای تولید کننده لباس) را در بیان می آورد. پس ارزش مشخص ارزش اجتماعی را مجسم می کند، - که در حقیقت به رابطه به راستی اجتماعی باز می گردد: یعنی ارزش مبادله ای که به عنوان زمان متوسط لازم برای تولید معین برقرار گردیده است.

 مارکس در این باره می نویسد:

”به محض این که کالا در رابطه با کالای دیگر قرار می گیرد، [...]خصلت ارزشش نمایان می شود و به عنوان ویژگی جدانشدنی اش که رابطه اش را با کالای دیگر معین می کند، تأیید می شود.[...] رابطه ای که لباس را هم ارز پارچه می کند، بنابر این شکل لباس را به شکل ارزش پارچه تبدیل می کند، یا ارزش پارچه را در ارزش مصرف لباس بیان می کند”. (72)

 با این همه، این جا پدیدارِتصویر رابطه اجتماعی در شئی وجود دارد که بنابر این واقعیت”بتواره” می شود و در صورتی تسلیم بوالهوسی های بسیار شگفتی می شودکه رقصیدن می آغازد (73) همان طور که به نظر می رسد کالا در نفس خود ارزش مبادله دارد، با وجود این یک رابطه اجتماعی است، این”رابطه اجتماعی معین انسان ها میان آن ها [...] این جا برای آن ها شکل شگفتی انگیز رابطه چیز ها میان آن را نمایش می دهد”. (74)

 بنابر این، درمی یابیم که چگونه پول، تجسم مطلق ارزش مبادله (که در سیستم سرمایه داری، به نظر می رسد، در نفس خود بیشتر فزونی می یابد)، می تواند دست آویزی برای پرستش شود. هم چنین در می یابیم که چگونه بازیگران اجتماعی می توانند مدعی شوند که”توسط قانون های بازار رهبری می شوند”، در صورتی که این بازار یک چیز جاندار، نوعی، نوعی هیولا، و نه نتیجه عمل اجتماعی است.

حال اگر به مسئله ای باز گردیم که مارا به خود مشغول می دارد، به نظر می رسد که این تحلیل فتیشیسم کالابرای آدمها ضرورت از آنِ خود کردن دوباره این رابطه اجتماعی باز تاب یافته در کالا را نشان می دهد، آن چه که خصلت نا کافی یک اصلاح ساده در باره شکل مزد کار و ضرورت انقلاب ، واژگونی سرمایه داری در خود پایه اش را بیان می کند: یعنی رابطه اجتماعی ای که برقرار می کند و ادامه می یابد.

یعنی آیا آن جا، موضوع تفکر از خود بیگانگی که روش ضمنی را نشان می دهد، وجود داشته است؟ آیا می توان گفت که انسان ها رابطه اجتماعی شان را به کالا منتقل می کنند و بنابر این واقعیت، انقلاب باید به عنوان پایان از خود بیگانگی اندیشیده شود؟

 برای رسیدن به این نتیجه، می بایست نشان داد که رابطه اجتماعی باز تاب یافته یافته در کالا به اندیشیدن به عنوان ویژگی اساسی انسان ها (در مفهوم سنتی اصطلاح) مربوط می گردد. برای این کار، تکیه کردن روی برخی اصطلاح های خود مارکس، که از”انسان جزیی”،”انسان دم بریده” صحبت می کند، می تواند منطقی به نظر رسد. آن چه که مجال می دهد، سرمایه داری را به عنوان تقسیم انسان به خودش، بنابر این به عنوان یک از خود بیگانگی درک کنیم.

ادامه دارد