مسئله انسان پس از مارکس (6) خودآگاه و انقلاب

خودآگاه و انقلاب

از این رو، تاریخ و خودآگاه طبقاتی کرانمندی های موضعی را آشکار می کند که در عین دفاع از هر هومانیسم تئوریک،جنبش انقلابی را بر پایه اندیشه خودآگاه توضیح می دهد.

ضمن ترک کردن تحلیل از خود بیگانگی توسط میشل هانری، از خود پرسیده ایم ، آیا اندیشیدن به نوعی دیگر «ازخود بیگانگی واقعی» که چشم انداز انقلابی را در نظر گیرد، ممکن است؟ به نظر می رسد که لوکاچ آن را آشکار می کند: چون نزد هانری، آن چه که بیگانه شده ، ذهنیت است. اما این ذهنیت، نه مانند ظرف جریان پدیدارشناسانه زندگی، بلکه مانند آگاهی از خویش درون کلیت رابطه های اجتماعی و تاریخ تعریف می شود. و دسترسی به یک آگاهی واقعی، بی میانجی درکنش انقلابی مشخص می شود (چون تنها پرولتاریا می تواند به این نهان بینی راه یابد و این نهان بینی به دقت برای او آشکار می کند که او گوهر نیروهای برانگیزنده تاریخ) است. به نظر می رسد، این از خود بیگانگی واقعی اندیشیدن به انقلاب را ممکن می سازد.

با این همه، دیده ایم که آن جا نیز زیر اندیشه از خود بیگانگی («شئی وارگی»در نزد لوکاچ)، اندیشه گوهر برین بود با نمودهای بیگانه شده، شئی واره شده پنهان می شود. در نزد لوکاچ آگاهی واقعی، که به تمامی بازتاب دارد، بنابر این بامجموع رابطه های اجتماعی در حرکت تاریخی شان برخورد می کند و در نهایت برین بود در تاریخ را نمودار می سازد؛ خودرا تنها در خودآگاه پرولتاریا مجسم می سازد.

بنابر این پرولتاریا چونان سوژه مستقل رخ می نماید- که پدیداری آن به عنوان سوژه در تئوری مبهم و فضای معین معجزه – چونان نقطه حرکت مطلق کنش انقلابی واقعیت می یابد.

آیا در واقع، می توان به انقلاب بدون اندیشیدن به گوهر انسان اندیشید؟ به طور قطع چنین پرسشی مطرح می شود. تئوری های میشل هانری و لوکاچ به نظر می رسند مارا به دادن پاسخ منفی به آن بر می انگیزند. بااین همه، اندیشه از خود بیگانگی واقعی و اندیشه انقلاب به طور قطع بنابر خودآگاه پرولتاریا مشروط شده است .

این خودآگاه، این بار به شکل بسیار ماتریالیستی، بنابر وضعیت پرولتاریا در مجموع رابطه های اجتماعی- وضعیتی که نمایشگر تضاد است – در بیان می آید و به نظر می رسد، هنوز به طور مبهم، راه پاسخ دادن مثبت به آن را به ما می نمایاند. این امکان است که ما اکنون به توضیح دادن آن خواهیم پرداخت .     

III ساختار و رو ساختار

1) تضاد و فرا تعین

دیده ایم که لوکاچ در «تاریخ و خودآگاه طبقاتی» تعریف مارکسی گوهر انسان را به شیوه شلینگی وهگلی تفسیر می کند و این تفسیر به یاری این واقعیت ممکن شده است که لوکاچ جای تئوری فتیشیسم را در پایه اندیشه مارکس قرار می دهد.

آلتوسر روش به کلی متضاد را دنبال می کند. تئوری فتیشیسم از نظر او یک موضوع چشم پوشیدنی کاپیتال است. این تئوری می تواند در تئوری ایدئولوژی جذب شود و عنصر هایی که به آن می افزاید تنها بازمانده های ایده آلیستی دوره کمال مارکس را نشان می دهد. «پس پشت ردپای تأثیر هگلی و این بار آشکار و بسیار زیانبار [می بینیم که] (همه تئوری پردازان «شئی وارگی» و «از خود بیگانگی»در آن این را یافته اند که تفسیر های ایده آلیستی شان در باره اندیشه مارکس):

تئوری فتیشیسم، از چه چیز " بنا شده است" ». (127) می نویسد:

 برای او تئوری فتیشیسم نه واقعیت شئی وارگی، بلکه ایدئولوژی پول- شئی است که در آن پول، ارزش مبادله به عنوان ارزش مصرف – به عنوان شئی مفید در نفس خود درک شده است. بنابر این، ایدئولوژی پول – شئی به عنوان درهم آمیختگی ارزش مبادله با ارزش مصرف تعریف می شود و این درهم آمیختگی- و نه خود پول است- ، تا جایی که یک قدرت (قدرت پول) را نشان می دهد، که بر رابطه های اجتماعی فرمان رواست. این مربوط به شئی نیست که انسان ها در برابر پول با آن برخورد می کنند، بلکه با قدرت است.

می بینیم که آلتوسر در نفی مطلق تئوری لوکاچ که آن را ایده آلیستی توصیف می کند، جای دارد. او بر عکس لوکاج تلاش می کند، مارکس را بر پایه تئوری ایدئولوژی درک کند و اندیشه مارکسی را بنابر مسئله رابطه های قدرت و پنداشتی به پرسش بکشد.

تئوری آلتوسری ایدئولوژی

در واقع، آلتوسر به طور جدایی ناپذیر ایدئولوژی را به پروبلماتیک پنداشتی ربط می دهد. او می نویسد:«در ایدئولوژی، انسان ها [...] نه رابطه های شان با شرایط هستی شان، بلکه شکلی را که آن ها در رابطه شان با شرایط هستی شان به سر می برند، بیان می کنند: آن چه که هم زمان رابطه واقعی و رابطه «حقیقی»، «پنداشتی»را ایجاب می کند [...] در ایدئولوژی رابطه واقعی ناگزیر در رابطه پنداشتی جای داده شده :

 رابطه ای که بیشتر اراده (محافظه کارانه، همسان گرا، اصلاح گرا یا انقلابی) حتا یک امید یا دلتنگی را بیان می دارد که واقعیت را وصف می کند». (128) از این رو، ایدئولوژی بازتاب ساده رابطه های تولید در خودآگاه را نشان نمی دهد. «فرا تعین» واقعیت از راه پنداشت (اصطلاحی که آلتوسر به کار می برد) وجود دارد – به نوشته او، در این امر است «که ایدئولوژی در اصل خود، فعال است که رابطه انسان ها را با شرایط هستی شان، در خود این رابطه پنداشتی تقویت و دگرگون می کنند». (129) در مثل وضعیت بورژوازی را در نظر گیریم، ایدئولوژی بورژوایی، ایدئولوژی برابری، آزادی و خرد است. اما این ایدئولوژی در واقع، واقعیت دوگانه ای در بر دارد:

نخست، واقعیت خام فرمان روایی طبقه بورژوازی، دوم، نیاز بورژوازی به دوام یافتن فرمان روایی خاص طبقاتی اش به منظور آزادی [غارت] استثمار شوندگان خاص اش است. قانون اقتصاد سرمایه داری لیبرال هم زمان استوار بر واقعیت فرمان روایی بورژوازی و استوار بر قانون است. این دو جنبه جدایی ناپذیرند. این چیزی است که مانع از اندیشیدن به ایدئولوژی به عنوان بازتاب ساده شرایط مادی هستی است. ایدئولوژی هر گز واقعیت خام فرمان روایی یا اسارت نیست.

حتا اگر ایدئو لوژی بورژوازی، ایدئولوژی فرمان روایی، قدرت بی قید و شرط، بدون پوشش اخلاق گرایانه و برابری خواه باشد، با این همه، این ایدئولوژی یک ستایش بی قیدو شرط از قدرت و بنابر این واقعیت توجیه عمل فرمان روایی خواهد بود. «ایدئولوژی نه تنها برای فرمان روایی بر طبقه استثمار شونده، بلکه هم چنین برای متشکل شدن در خود طبقه فرمان روا، قبولاندن آن به عنوان امر واقعی و توجیه کردن رابطه حقیقی اش در جهان به کار می رود». (130) معنی آن این است که ایدئولوژی تنها جنبه ابزاری ندارد، فریب ناب هم نیست. ایدئولوژی برای مهار کردن فرمانبر و توجیه کردن پی آزمونی (aposteriori) نگرش های خود طبقه فرمان روا و فرمان روایی خاص اش به کار می رود.

البته این دریافت از ایدئولوژی نتیجه های دیگر بسیار مهم دارد :

 اگر ایدئولوژی تنها ابزاری نیست، به این معنی است که ایدئولوژی برای دلبسته شدن به پروبلماتبک خودآگاه – دست کم به معنی سنتی اصطلاح نیست. آلتوسر می نویسد: «این در ایدئولوژی (به عنوان جایگاه مبارزه های سیاسی است) که انسان ها فقط از جایگاه شان در جهان و تاریخ آگاهی دارند. درون این نا خودآگاه ایدئولوژیک است که انسان ها به دگرگون کردن رابطه های «حقیقی» (vécu) شان در جهان وبه دست یافتن به این شکل جدیدناخودآگاه ویژه که آن را «خودآگاه» می نامند، نایل می آیند». (131)

 بنابر این، خودآگاه (آگاهی)طبقاتی بنابر ناخودآگاه بسیار اساسی ساخته می شود. از آن جا است که ایدئولوژی کارآیی خاص اش را به دست می آورد.

آلتوسر این جا دریافتی از خودآگاه طرح ریزی می کند که به طور بنیادی با دریافت لوکاچ تفاوت دارد. در حالی که لوکاچ به پرولتاریا به عنوان حامل خودآگاه کلی و به تمامی مناسب با مجموع رابطه های اجتماعی می اندیشد و بنابر این واقعیت امکان خودآگاهی را تصور می کند که در نهایت از تعین های مادی لازم برای گسترش خود جدا می شوند، آلتوسر، برعکس تأیید می کند که نمی توان خودآگاه را چه از دیدگاه شرایط پیدایش اش و چه از دیدگاه مضمون اش در خارج از نگرش ساختار اجتماعی که در آن جای دارد، مطرح کرد. (132)

این تفاوت میان لوکاچ و آلتوسر به درستی به اندیشه آلتوسر باز می گردد که بنابر آن خودآگاه طبقاتی  تنها یک باز تاب ساده رابطه های اجتماعی است- دیده ایم که لوکاچ تلاش می کرد در ارتباط با باز تاب خصلت کلیت دهنده خودآگاه پرولتاریا را توضیح دهد (پرولتاریادر وضعیت عینی ذهن- عین جامعه سرمایه داری، بنابر این، خودآگاه اش به منزله بازتاب این وضعیت به طور کامل تضاد های سیستم سرمایه داری را بازتاب می دهد ) و در این نکته است که تئوری آلتوسری ایدئولوژی به همان اندازه از تئوری لوکاچ و تئوری میشل هانری جدا می شود. در واقع، آلتوسر ضمن وارد کردن پنداشت در ساخت ایدئولوژی، در خودآگاه یک قدرت خاص، یک خصلت فعال، بنابر این یک واقعیت معین را در خودآگاه شناسایی می کندکه میشل هانری به کلی آن را نشناخته است و به هیچ وجه با بعد شلینگی کنش باوری (activiste) مشخص سوژه لوکاچ ارتباط ندارد.

بنابر این، آیا آلتوسر به اندیشیدن در باره فعالیت انسان نایل می آید، بی آن که بی میانجی در اندیشیدن به انسان به عنوان سوژه به کاوش پردازد؟

ادامه دارد