مسئــله ی انسان پــس از مارکــس؛ بخــش هفتــم (2) ذهنیت و انقلاب

پیوست به گذشتــه

 

مسئــله ی انسان پــس از مارکــس؛ بخــش هفتــم

 

 (2)


از فلورانس ولف

برگردان : ب . کیوان

 

 

ذهنیت و انقلاب

می توان پنداشت که اهمیت پنداشت در تشکیل ایدئولوژی که آلتوسر روی آن پافشاری می کند، به این استعداد درونی سازی باز می گردد که ذهنیت را در این کیفیت تعریف می کند: آیا پنداشت آن طور که آلتوسر آن را شرح می دهد، وسیله ای نیست که بر پایه آن افراد به زندگی شان می اندیشند، و بنابر این، شرایط عینی هستی شان را درونی می سازند؟ ایدئولوژی که آلتوسر آن را به عنوان تشکیل پنداشت افراد در رابطه با شرایط عینی هستی شان شرح می دهد، از آن زمان می تواندبه عنوان تشکیل این احساس "من" اندیشیده شود که پایه اندیشه فویرباخ قرار دارد (و به نظر می رسد توسط سو تکرار شده است).

 در واقع، اگر در ایدئولوژی، انسان ها برای "ساختن خود" در شرایط عینی هستی شان، یعنی برای اندیشیدن به (توجیه کردن وضعیت عینی شان یا برای ابداع کردن گوهر از خود بیگانه در شرایط کنونی هستی شان ...) آن گونه که آن ها هستند، برای ساختن باز نمود خویش، تلاش می کنند، در این صورت می توان فرض کردکه بر پایه این روش آن ها وضعیت عینی شان را در درون بود محصور در خود، کوتا سخن در "من" "گرد می آورند." از این رو، پنداشت، در آن چه که بخش تشکیل دهنده ایدئولوژی است، پایه ذهنیت: پایه احساس من خواهد بود. و بنابر این ذهنیت خواهد توانست هم زمان چونان پنداشت و چونان چیز واقعی درک گردد:پنداشت در مقیاسی که من به عنوان درون بود یک پندار (141)، واقعی، در آن چه که این احساس من است، یک وضعیت عینی به طور واقعی یگانه ای را باز تاب می دهد که در کامل بودن اش تنها به کسی تعلق دارد که خود را چونان من تصور می کند. و در این صورت این روند درونی سازی است که استقلال نسبی "شکل بندی اجتماعی" را بنابر مجموع تعین های عینی – روساختار بنابر ساختار را بیان می کند.

از این رو، فرا تعین تضاد وجود خواهد داشت؛ زیرا این واقعیت وجود دارد که توسط نمود خویش توصیف می شود؛ آیا این به این معنی است که انسان ها بنابر "خودآگاه" (آگاهی) توصیف می شوند؟ نه، در مقیاسی که آن را به یاد می آوریم، این بنابر ناخودآگاه اساسی تر است که خودآگاه طرح ریزی می شود. نمود خویشتن، این ساخت فرد به عنوان "من" به طور ساختاری نا خود آگاه است او بودن در خویش روشن ، شفاف را بیان نمی کند. او یک آرزو را بیان می کند. ما آن را در ایده "آلتوسری انسان" به عنوان بیان یک آرزو می یابیم . هر چند جامعه بشری بنابر خودآگاه توصیف می شود، چونان باز تاب شرایط مادی هستی اش تعریف می شود، نپذیرفتن ایده "انسان" ، "سوژه "، "من" ... هر درستی تئوریک دشوار است . در عوض، اگر خودآگاه، بودن در خویش در درون نا خودآگاه اساسی تر است که به رابطه پنداشت فرد در شرایط هستی اش باز می گردد، رد کردن ارزش تئوریک در این مفهوم ها ممکن است.

این گفته ، این جنبش که بنابر آن افراد به عنوان "من" ها تصور می شوند، به نظر می رسد به درستی در نهایت استقلال نسبی روساختار را نسبت به ساختار بیان می کند.بنابر این، احساس درون بود توسط افراد یک پندار در همان حال شرط "کنش" شان خواهد بود. به خاطر این که افراد وضعیت عینی شان را که به تقریب به همان اندازه برخورد گاه های تعین های عینی- بنابر این، به عنوان نقطه های عزیمت تا اندازه ای مستقل را تشکیل می دهند، درونی می سازند. پس می توان آن را "جنبش انقلابی" تفسیر کرد. واقعیت این است که انسان ها – و نه ساختار های مادی – در برابر شرایط هستی شان قد علم می کنند؛ با وجود این، بدون در غلطیدن در هومانیسمی که برای رها شدن از اندیشه ایده آلیستی که بنابر آن انسان ها خودشان به جنبش در می آیند، به کامیابی نمی رسند.

 در این صورت، جنبش انقلابی می تواند، نه به عنوان برآمد انسان (که این انسان چونان آزادی و خرد، چونان کلیت انسان های ممکن، اما واقعی یا فقط چونان انسان کلی، اگر بتوان گفت "یک پارچه" تعریف می شود)، بلکه به عنوان درونی سازی تضاد مادی ، با همه دگرگونی هایی که در معرض این تضاد قرار دارد، هنگامی که بدین ترتیب از دیدگاه روساختار نگریسته می شود، درک گردد- آن چه که بخش زیادی از پیشایندی را وارد این جنبش انقلابی می کند... ما این جا ایده تضاد و توضیح جنبش انقلابی را بنابر موقعیت انسان ها درون مجموعی از تعین ها می یابیم که در نزد لوکاچ وجود دارد. هم چنین به شکل معین ایده از خود بیگانگی واقعی موجود در نزد میشل هانری را می یابیم.

در واقع، اگر احساس از خود بیگانگی در نزد انقلابی ها وجود دارد، این احساس برای درک کردن انسان به عنوان نشانه از خود بیگانگی نیست، بلکه خیلی بیشتر به عنوان درونی سازی تضاد مادی "واقعی" است (می توان آن را از خود بیگانگی در مقیاسی نامید که اصطلاح های تضاد کارکردها و حامل این رابطه می شوند، و در این معنی یک واحد بیگانه شده را تشکیل می دهند- جلوتر به آن باز خواهیم گشت) از این رو، مفهوم های "انسان دم بریده" "انسان تکه تکه" که حتا آن را در کاپیتال می یابیم، خواهد توانست به مثابه بیان احساس از خود بیگانگی ، کرانمندی که از درونی شدن تضاد سیستم سر مایه داری ناشی می شود، درک گردد. پس ممکن است که افراد در جنبش انقلابی به عنوان اتحاد هستی شان با "گوهر" شان که تا این جا بخش بخش بوده اند، زندگی کنند. اما این به هیچ وجه ایجاب نمی کندکه به طور واقعی در آن ها جدایی میان هستی و گوهر وجود داشته باشد.

آن را بررسی خواهیم کرد: اگر انسان می تواند یک واقعیت به کلی جدا داشته باشد، یعنی در این کیفیت مزاحم گسترش تعین های عینی باشد، بنابر این اگر او مکان ساده گذر از تعین هایی نیست که برای او بیرونی باقی می مانند، به خاطر این است که راستای خطی گذر از تعین ها وجود ندارد. این بغرنجی کلیت اجتماعی به عنوان مکان نتیجه های ذهنیت بخشیدن، خصلت انگیزنده، به هم بافته، فرا معین تعین های عینی است که انسان را به منزله واقعیت به تمامی جدا در نظر می گیرد. تأییدی که بنابر این انسان از این سو به آن سوبه طور عینی معین شده است، ولی با وجود این- یا حتا به اعتبار این - می تواند روی تعین های عینی اش اثر کند، بنابر این، به نظر می رسد[این] به تز پیشایندی معین در تاریخ ، ابهام تعین های عینی کلیت اجتماعی وابسته است...

3 ) قدرت به عنوان " نتیجه های ذهنیت بخشیدن"

تعین عینی و قدرت

اندیشه میشل فوکو پیرامون این تز که در پی اثرهای او، از ابهام پراتیک های اجتماعی قدرت بیش از پیش معنی دار می شود، سازمان می یابد.

چرا این اصطلاح "قدرت" تا امروز هرگز آشکار نشده است. می توان گفت که قدرت توسط فوکو به عنوان " ساختار بخشی عرصه کنش های ممکن" تعریف شده است. فوکو در گسست با تعریف سنتی قدرت به عنوان نیروی متمرکز تولید، قدرت را به عنوان روند "فردی ساز" ، در مفهومی که روش هدایت کردن رفتار های افراد و گروه ها را آشکار می کند، از آن "سوژه ها" یعنی بازیگران و هم چنین "حالت ها" یی می آفریند که سپس می تواند در آن ها قدرت هنجار بکار رود؛ و ما این جا معنی دو گانه "سوژه" ، نقطه عزیمت مستقل کنش ها یا اندیشه ها را می یابیم ( این معنی بیشتر به مفهوم ذهنیت باز می گردد) و اصطلاحی که بر پایه آن یک نیرو، یک قدرت به کار بسته می شود( این معنی بیشتر به مفهوم قید و بند باز می گردد).

بنابر این، در شرح پیشین ما ، ما به دقت به نتیجه گیری ای می رسیم که بنابر آن انسان فقط می تواندسوژه ای باشد (142) که به همان اندازه در برخوردگاه تعین های گوناگون اجتماعی وجود دارد. از این رو، می توان تصور کرد که مفهوم فوکویی قدرت آن چه را که کوشیده ایم زیر اصطلاح "تعین" یا "تعین های عینی" همانند بدانیم ، پنهان می ماند. فوکو می نویسد : "قدرت، [...] نامی است که به وضعیت استراتژیک بغرنج در یک جامعه مفروض می دهیم" . (143)

همان طور که در باره تعین عینی آن را نشان داده ایم ، فوکو روی خصلت گوناگون، چندگانه قدرت پا فشاری می کند. به سخن درست "قدرت" وجود ندارد، مجمع الجزایرگوناگون قدرت با گرایش های گاه متضاد وجود دارد که نتیجه های آن ها با هم تلاقی می کنند، رویاروی هم قرار می گیرند و جمع می شوند... فوکو دریافت قدرت را که از آن "یک گوهر مرموز [...] می سازد، رد می کند، چیزی که با خاستگاه اش از یک سو، طبیعت اش از سوی دیگر، و سرانجام نمود های اش وجود دارد [...] چیز ی به عنوان قدرت یا قدرتی که در مجموع، یک پارچه یا در حالت پراکنده، متمرکز یا بسیط وجود خواهد داشت، وجود ندارد:

 تنها قدرتی وجود دارد که توسط "برخی ها