مسئــله ی انسان پــس از مارکــس؛ بخــش هفتــماصل عنصرهای همانند اجتماعی

پیوست به گذشتــه

 

مسئــله ی انسان پــس از مارکــس؛ بخــش هفتــم

 

 (3)


از فلورانس ولف

برگردان : ب . کیوان

 

اصل عنصرهای همانند اجتماعی

با این همه، این تعریف قدرت به عقیده فوکو در باطن به نقد روانکاوی...و مارکسیسم ربط می یابد. در واقع، مرزبندی فوکویی نسبت به دریافت قدرت بنابر مدل "نفی" ، ممنوعیت، کرانمندی باید به عنوان نقد دریافت جامعه به عنوان پیکری که توسط قدرتِ آمده از بالا یگانه شده- "قدرت قانون گذار از یک سو، و سوژه فرمانبردار از سوی دیگر" ، (146) درک گردد- فوکو آن را در اثرش "اراده دانستن" نشان می دهد، (147) آن سیستم نمایندگی های قدرت مشترک در حکومت های بورژوازی و سلطنتی است، سیستمی که بنابر آن آن ها به نوبت فروانروایی شان را بر قرار کرده اند.

بنابر این، این دریافت جامعه در اندیشه هایی وجود دارد که با وجود این، می کوشند منتقد آن باشند، زیرا او در نهایت به اندیشه انداموارگی جامعه باز می گردد. مردم حکومت شونده پیکر و دولت" سر" آن است، به عقیده فوکو روانکاوی درست مانند مارکسیسم، از لحاظ این که آن ها روی ایده" قانون" (قانون اخلاق، قانون سیاست، قانون نمادین) متمرکز شده اند، در این نمایندگی جامعه به عنوان پیکر ارگانیک شرکت می کنند. روانکاوی اصل خود را از تأیید وجود ممنوعیت جنسی و حکم صریح بایستن آزاد کردن آن می گیرد. (148)

 بنابر این او، به کلی وابسته به این دریافت قدرت در ارتباط با "تو نباید" وابسته است و دریافت آن از جامعه، جامعه را از مدل خانواده گرده برداری می کند و از جامعه "دولت کوچک" ، یا از جامعه "پدر سالاری  بزرگ" را می آفریند (149) – که در آن در مقیاس بزرگ و به شیوه عالی، ممنوعیت جنسی تکرار می شود. پس خانواده چونان سلول پیکر ارگانیک است، او بخشی از پیکر و همان طور " مینیاتوری شدن" آن است. مارکسیسمی که فوکو آن را شرح می دهد، هم چنین در اورگانیسم واره معین در مقیاسی باقی می ماندکه در آن قدرت خود را به عنوان "یک سیستم عام فرمانروایی که توسط یک عامل یا یک گروه بر دیگری به کار بسته می شود، می نمایاند و تأثیر های آن بنابر برآمدهای پیاپی، تمامی پیکر اجتماعی را در می نوردند" (150)

از این رو، به عقیده فوکو روانکاوی درست مانند مارکسیسم در نهایت نفی کنندگان گوناگونی قدرت در این کیفیت خواهند بود. در این کار، خود این امر که آن ها می کوشندبنابر تئوری های مربوط شان ویران کنند، باز تولید خواهند شد: از این قرار است، هم زمان نگرش اندام وارانه (organicist) و سلسله مراتبی شده جامعه ، این امر آن ها را به اندیشیدن به قدرت در ارتباط با "یا همه چیز یا هیچ چیز" هدایت می کند که در آن فرمان روایی کلی است یا نیست. که در آن رهایی کلی است یا نیست. با وجود این، یک چنین دریافت از دیالک تیک، به عقیده میشل فوکو مربوط به روش آشفته در یک نگرش فرجام شناسانه تاریخ – بنابر این، زندانی دایره انسان شناختی و ایده آلیست 

نقد فرجام شناسی مارکسیستی تاریخ

یک نگرش اندام وارانه جامعه، که از قدرت نهادی می آفریند که از بالا عمل می کند، در واقع، نمی تواند برای  اندیشیدن به این نهادبه عنوان "ساختار سازی عرصه کنش های ممکن" بنابر این به عنوان روند فردیت بخشی به کار رود. افراد فرمان بر یا فرمان روا هستند؛ اما آن ها نمی توانند فرمان روا – فرمان بر یا همان طور که در بالا گفته ایم، تعیین کننده – معین باشند. از این رو، یک چنین دریافت از جامعه که فرو افتادن در دو گانه انگاری ای را برمی انگیزد که رابطه فرمان روا با فرمان بر را نا ممکن می کند، فقط می تواند اطاعت فرمان بر به عنوان جدایی سوژه، به عنوان از خود بیگانگی درک گردد. اتین بالیبار می نویسد:

 "بین ایده بندگی- اطاعت و ایده" ازخود بیگانگی" خویشاوندی ژرفی وجود دارد" (151) با این همه، دیده ایم که ایده از خود بیگانگی به شیوه اندیشه ایده آلیستی و هومانیستی وابسته است.

به عقیده میشل فوکو، اندیشه مارکس زندانی هومانیسمی که مدعی فرو افکندن آن است، باقی می ماند. مارکس با مجاز دانستن این اندیشیدن که قدرت یک جانبه (به شیوه اقتصادی، از بورژوازی نسبت به طبقه های فرودست) به کار بسته می شود،به برقرار کردن تقسیم بندی بزرگ دو گانه در جامعه می رسد، "که در آن ضرورت بحران نهایی و واژگونی همواره به طور ایده آل مضمون آن است" (152) از این رو، مارکس تئوری فرمان روایی طبقاتی اش را با اندیشیدن به آن و از پیش در نظر گرفتن چشم انداز انقلابی تدوین کرده است و در این کار او به طور بنیادی هگلی باقی می ماند.

آیا باید در مرکز نقد فوکویی مارکسیسم این پافشاری روی دو پهلو بودن قدرت را دید؟ به نظر نمیرسد که بتوان در مقیاسی که آلتوسر مقدمه های علم جدید، علم پیوستگی پراتیک های بشری را از مارکس بیرون کشید، آن را تأیید کرد.

همان طور که در بالا گفته ایم، اندیشه قدرت به عنوان "عرصه ساختاری کردن کنش های ممکن" برای ما آشکار کرده است که قدرت می تواند آن چه را که ما در شکل اصطلاح "تعین عینی"درک می کنیم، پنهان کند. بنابر این، به نظر می رسد که نقد فوکویی برای این که بتوانددر مورد مارکس نیز که توسط آلتوسر به تئوری پرداز پراتیک ها تبدیل شده، به کار رود، بایدفراسوی پافشاری روی گوناگونی شکل های قدرت پیش رفت. و بنابر این واقعیت، فوکو نقدش از مفهوم عنصر همانند اجتماعی (homéomérie sociale) را با نقد اندیشه پیشرفت پیوند می دهد.

منطق فوکویی رابطه نیروها

در واقع، فوکو در اندیشه مارکس دوره کمال به داوری کردن در باره پیوستگی با ایدئولوژی ترقی خواهانه قرن 19 ادامه می دهد. به نوشته اتین بالیبار اختلاف بین مارکس و فوکو روی "تقابل میان منطق رابطه نیروها" تکیه می کند که "تضاد" به بهترین نحو فقط یک پیکر بندی ویژه و یک "منطق تضاد" است که "رابطه نیروها تنها جنبه استراتژیک"(153) آن است.

فوکومنطق تضاد را در آن چه که در بالا گفته ایم رد می کند. این منطق "درونی شدن" رابطه تعارض آمیز بر پایه شرایط این رابطه را ایجاب می کند- آن چه که ایجاب می کند که «"هدف هایی"که در یک تعارض استراتژیک رویاروی یکدیگر قرار می گیرند [...] [یک] یگانگی یا فردیت برتر را تشکیل دهند» . (154) خود او منطق رابطه نیروها را برتر می داند که به نظر اوخیلی بهتر اندیشه درون بود تاریخی را حفظ می کند- و این مفهوم پیشرفت را در پایین قرار می دهد که بنابر آن، به عقیده او برین بود، درون درون بود تاریخی وارد می شود.

«شرایط امکان قدرت، در هر حال دیدگاهی که امکان می دهد، کاربرد آن قابل فهم گردد، [...] نباید آن را در هستی نخستین نقطه مرکزی در کانون یگانه فرمانروایی جستجو کرد که از آن جا شکل های مشتق و فرودآینده پرتو می افکند. این پایه "تغییر پذیر رابطه نیروها" است که پیوسته نابرابری شان از وضعیت ها ی قدرت نتیجه می شوند، اما همواره محلی و ناپایدارند». (155) رابطه نیروها که پیش آزمونی خود را وقف درون بود ناب می کنند، حل رابطه تعارض آمیز از این نوع که به هیچ چیز جز وضعیت نیروهای موجود وابسته نیست، درک کردن قدرت بنابر منطق رابطه نیروها پرهیزیدن از فرو افتادن در اندیشه تاریخی را ممکن می سازد که ضمن دادن هویتی برتر از هویت ساده نیروها به نیروهای موجود در تعارض، پیش آزمونی پایان تعارض را مشخص می کند.

البته، دیده ایم که این منطق رابطه نیروها استوار بر اندیشه درون بود بنیادی نیرو، یعنی اندیشه ای که بنابر آن نیرو واقعیتی است که بنابر آن می توان یک تئوری را بدون خطر فروافتادن در ایده آلیسم بنا نهاد. بنابر این واقعیت، منطق رابطه نیروها اعتبارش را از تأیید از پیش موجود جسم می گیرد. در صورتی که در نزد مارکس تعارض نخست در عرصه اقتصادی گسترش می یابد و بنابر واکنش تأثیرهای ذهنیت بخشیدن، در نزد فوکو، تأثیر های قدرت، نخست تأثیر های ذهنیت بخشیدن، فردیت بخشیدن هستند که بنابر واکنش، تأثیر های عینیت و دانش می آفرینند.

ما این جا به نقد فوکویی عنصر همانند اجتماعی باز می گردیم. به عقیده فوکو، مارکس در نگرش "عمودی"روند ذهنیت بخشیدن باقی می ماند. جامعه بنابر فرمان روایی یک طبقه بر طبقه دیگر، در کلیت اش چونان گذر گاه درک شده است. از این رو، به نظر می رسد، قدرت که یک جانبه از "بالا" به "پایین" به کار بسته می شود، نمی گذارد این قدرت به نحو دیگری جز به عنوان یک گوهر رمز آمیز که فقط نتیجه ها را می بیند و نه هرگز علت آن را، درک گردد.

با این همه، ممکن است که فوکو با قرار دادن قدرت در عرصه دقیق رابطه های اجتماعی طرفدار دست یافتن به تعریفی است که از آن ارائه می دهد. و شاید به درستی به این دلیل است که به بررسی کردن این اصل عنصر همانند اجتماعی در مارکس هدایت شده است.

 در واقع، اگر فوکو از اندیشه مارکسی برتری فرمان روایی طبقاتی در درک رابطه های اجتماعی انتقاد می کند، به خاطر این است که او آن را در این سطح دقیق رابطه اجتماعی درک می کند. برعکس، مارکس پیش از هر چیز به این فرمان روایی طبقاتی به عنوان فرمان روایی نظم اقتصادی می اندیشد، نه به عنوان یک فرمان روایی که فقط در سطح رابطه های اجتماعی، روساختار عمل می کند. در این معنی قدرتی که توسط بورژوازی نسبت به پرولتاریا به کار می رود، به عنوان یک گوهر مرموز قابل تصور نیست که یک جانبه از بالا به پایین به کار بسته شود. "بالا" که به عنوان اصل نا مشروط این فرمان روایی اندیشیده شده، بنابر این واقعیت به کلی درک ناپذیر باقی می ماند. بر عکس، قدرت طبقه فرمان روا نتیجه مجموع تعین های عینی است که می توانند در سطح درون بود ناب اندیشیده شوند.

بنابر این، به نظر می رسد که فوکو با کوشش در شانه خالی کردن از آن چه که می تواند به یک بینش سلسله مراتبی جامعه را به ذهن بسپارد، این بینش را به درک کردن در سطح کشانده است:

یعنی جایی که هیچ چیز دیگری جز خویشتن خویش وجود ندارد، جایی که فقط رابطه های اجبار وجود دارد، جایی که نخست فقط تأثیرهای ذهنیت بخشیدن وجود دارد. البته، بنابر این واقعیت، او خود را ناچار دیده است از اندیشه گوهریت جسم ها دفاع کند: فوکو ضمن کوشش برای در نظر گرفتن  درون بود قدرت و مقاومت هایی که بر می انگیزد و به یکباره قرار دادن این قدرت درون رابطه های اجتماعی، آیا در نهایت خود را ناچار ندیده است، به نوبه خود نقطه ثابتی را طرح کند که بنابر آن هر چیز باقی مانده : مانند جسم و زندگی در مادیت اش را تنظیم کند؟  

به طور تناقض آمیز، فوکو ضمن رد قاطعانه مفهوم انسان تحلیل اش در باره قدرت را در سطح به دقت انسانی: در سطح رابطه های اجتماعی حفظ کرده و از آن ها نقطه عزیمت و نقطه کارایی تأثیرهای ذهنیت بخشیدن می آفریند؛ در نهایت فوکو شاید بیش از مارکس زندانی "دایره انسان شناختی" است.

………

پی نوشت ها :

140.   بنابر این می توان تصور کرد که تعین های متضادکه فرد خودرا در چهار راه آن ها می یابد، امکان نوسازی او بسیار زیاد است. وانگهی، شاید با این روش است که می توان تحلیل آلتوسری تحول مارکس جوان را درک کرد: مارکس توانسته است با دتر مینیسم اجتماعی تاریخی اش و غیره گسست کند. به خاطر این که دتر مینیسم های دیگر (واقعی آن، آزمون های اش) خود را در تضاد با دترمینسم های نخستین یافته است.در این امر است که خوانش کاپیتال نیرویی "رهایی بخش"برای ستمدیدگان به شمار می رود. این کتاب می تواند برای فردی که آن را  می خواند یک تعین جدید از فردیت اش، یک سهم جدید شایسته واژگونی مجموع تعین های دیگر فرمان روا بر او ، داشته باشد. آلتوسر از" آزمودن واقعی تاریخ صحبت می کند که در این وجود یگانه که مارکس جوان است، روان شناسی خاص یک انسان و تاریخ جهان را برای آفریدن کشف ها در او که ما همواره در آن زندگی می کنیم، پیوند دهد" (برای مارکس ص 80).

141.   ما از پندار صحبت می کنیم. امّا این آزمون به طور طبیعی چرکین از آب در آمده است: مانند پندار دیدمانی ، پندار من استوار بر اشتباه ناب داوری نیست. بلکه تأثیر شرایط عینی است. این همانا واقعیت نگریستن" من" به عنوان واقعیت نخستین است که علت اش را در خود دارد که اشتباه را به یاد می آورد. در عوض احساس" من" بسیار واقعی است و در این معنی ذهنیت همان وضع را دارد.

142.   (با همه ضربه های آهنگین فرساینده ای که به این مفهوم سوژه وارد می کنند : یادآور می شویم که برای ما فرد تنها در مقیاسی که او خود را در وضعیتی می یابد که به او استقلال معین نسبت به شرایط عینی وجودش و حتا امکان کنش ها در برابر این تعین ها را می دهد، سوژه است).

143.       میشل فوکو، اراده دانستن، ص 123 .

144.       میشل فوکو ، گفته ها و نوشته ها، IV ، ص 232- 237

145.       صفحه های 193- 191 اراده دانستن

146.       میشل فوکو، اراده دانستن ، ص 112

147.       همان جا ص 114 تا 118

148.   "هم زمان وابستگی اساسی قانون و خواست و تکنیک برای از میان برداشتن نتیجه های ممنوعیت در جایی که نیروی آن بیماری زا است" (میشل فوکو، اراده دانستن، ص 170 )

149.       اتین بالیبار ، بیم و ترس توده ها ص 288

150.       میشل فوکو، اراده دانستن ص 121