ﺑﻨﯿﺎﺩﮔﺮﺍﯾﯽ ﺍﺳﻼﻣﯽ ﺩﺭﭘﺮﺗﻮ ﺩﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺍﺯ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺗﺎ ﺑﻬﺎﺭﻋﺮﺑﯽ
ﺑﻨﯿﺎﺩﮔﺮﺍﯾﯽ
ﺍﺳﻼﻣﯽ ﺩﺭﭘﺮﺗﻮ ﺩﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ
ﺍﺯ
ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺗﺎ ﺑﻬﺎﺭﻋﺮﺑﯽ
ﻋﻠﯽ ﺑﻬﺮﺧﯽ
جون ۲۰۱۳
ﺑﺨﺶ
ﺩﻭﻡ
2- ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻬﺎﺟﺮﺍﻥ
ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﻛﺸﻮﺭ ﻫﺎﯼ ﻣﺠﺎﺟﺮﭘﺬﯾﺮﻏﺮﺑﯽ
تلفات سنگین انسانی در حین جنگ
جهانی دوم ، اقتصاد کشورهای صنعتی اروپای غربی را با کمبود شدید نیروی کارانسانی
مواجه کرد. نیازبه نیروی کارجوان وتازه نفس درکشورهای اصلی اتحادیه ی اروپای امروز
برای به کار انداختن مجدد ماشین های تولید و انجام خدمات روزانه نظام سرمایه داری
آنچنان عظیم بود که در این کشورها در پایان سال های 50 و آغاز سال های 60 قرن
گذشته، هیئت های جوینده ی "انسان های سالم و مایل به کار" تشکیل و به
سوی کشورهای اطراف گسیل شدند. به طور مثال فرانسه "مواد انسانی" مورد
نیازش را از مستعمرات سابق اش در شمال آفریقا (الجزایر، تونس و مراکش) فراخواند و
به کار گرفت. صد ها هزار کارگر را نیز از یوگسلاوی سابق، ایتالیا، یونان و ترکیه
به آلمان فدرال سرریز کردند. مطابق برنامه ی تعیین شده قرار بود فقط مردان جوان و
سالم فراخوانده شوند، اما به مرور در پی شوهران و پسران و پدران، زنان و مادران و
فرزندان نیز خود را به این کشورهای مهاجرپذیر رساندند.
مقامات مسئول در کشورهای پذیرنده مجبور
شدند اعتراف کنند که برنامه ریزی آنها ناقص بوده و بنا به تفسیر آنان : " ما
نیروی کار فراخواندیم، اما انسان ها آمدند"...
گرچه بیش از نیم قرن از آغاز دوران
مهاجرت جدید از کشورهای جنوبی به سمت شمال اروپا می گذرد، اما هنوز سیاستگزاران و
برنامه ریزان مربوط به امور مهاجران در این کشورها موفق نشده اند در سطح ملی و حتی
اتحادیه ی اروپا قوانین عادلانه و انسان دوستانه ی دائمی وضع کنند که به زندگی
مشترک انسان ها از نژادها ی مختلف و با فرهنگ ها و ادیان متفاوت سروسامانی
دموکراتیک و مساوی بدهند. انسان ها، چه آنها که به اکثریت بومی متعلقند و چه آنها
که جزو اقلیت مهاجر هستند، هریک به گونه ای به حال خود رها شده اند و شاید بتوان
گفت این مردمان پس از گذشت سه نسل فقط درکنار هم زندگی می کنند ، نه با هم!
بدین ترتیب دراین جوامع زوایای
سرشاری از پیش داوری ها، توهمات و ترس از همدیگر به وجود می آید که بخش هایی از
جامعه ی اکثریت و اقلیت، خواسته یا نا خواسته به آن دامن می زنند. درچنین شرایطی
جای تعجب نیست که در گوشه و کنار، گروههای نئونازی و نژادپرست شکل گرفته و به
خارجیان به طور عام اعلان جنگ کنند و یا از درون محافل و مساجد متعلق به اقلیت
مهاجر، جریانات بنیاد گرا سر بلند کرده ودر این آب گل آلود و مسمومِ تهدید و طرد
شدگی، با شعارهایی از قبیل بازگشت به گذشته ریشه دوانده و به شکار هوادار و دنباله
رو بپردازند.
3- ﻧﻘﺶ ﻭ ﻧﻔﻮﺫ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﺗﻮﺳﻌﻪ ﻃﻠﺒﺎﻧﻪ ﯼ ﻗﺪﺭﺕ ﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ
در طول یک صد سال گذشته همواره
سیاست های توسعه طلبانه ی قدرت های بزرگ امپریالیستی درنشو و نمای جریانات گوناگون
اسلامی نقشی تعیین کننده و حساس داشته است. برای اثبات این ادعا ابتدا به بررسی
ریشه های مادی و اقتصادی این مداخلات توسعه طلبانه و سپس به عواقب و نتایج سیاسی و
رو بنایی آنها اشاره خواهد شد.
در طی اولین دهه ی قرن گذشته
نمایندگان و رایزنان بریتانیایی از وجود ذخایر نفتی در نواحی مرزی ایران و عراق
آگاهی یافته و در سال های پس از آن به مرور دریافتند که بیش از نیمی از منابع نفت
و گاز جهان در منطقه ی خاورمیانه نهفته است. از آن زمان تاکنون کلیه ی مداخلات
دیپلماتیک، سیاسی و نظامی قدرت های بزرگ جهان به نحوی به مسئله ی منابع نفتی
وابسته است.
به عبارتی دیگر،
سیاست کشورهای غربی و حضور آنان درخاورمیانه برای اکثریت قریب به اتفاق مردم این
منطقه بر پایه ی مداخله، تصاحب و غارت منابع سرزمین هایشان معنا می یابد. مردم
منطقه به تجربه دریافته اند دولت های غربی به عنوان سمبل ونهاد "قدرت
غایی" و "برتری طلبی" به کشورهایشان می آیند که یا سران و حاکمان
را بخرند، ویا رهبران و روسای سرکششان را از قدرت به زیر بکشند.
این دلیلی بر این
مدعاست که اکثریت اهالی کشورهای منطقه "مدرنیسم نوع غربی" را به عنوان
پدیده ای منفی، تهدیدگر و متجاوز در ذهنیت تاریخی خویش ثبت نموده اند.
مضاف بر عامل اقتصادی،
عمده تشنجات و درگیری های بین قدرت های بیگانه و حاکمان بومی وابسته به آنان، به
خرج ملت های منطقه حل و فصل گردیده است:
...در دوران
"اختلافات شرق و غرب" (جنگ سرد) که تا فروپاشی بلوک شرق در سال های 1989
تا 1990 ادامه داشت، قدرت های غربی (ناتو) در پیشبرد برنامه های "به عقب
راندن کمونیسمِ" خود از منحط ترین و منفورترین تاکتیک ها بهره جستند. نتیجه
این که ملت های جهان به خصوص مردم منطقه برای ترمیم خسارت های فاجعه آمیز این
سیاست ها تاکنون هزینه ی گزافی را متحمل شده و در آینده نیز پرداخت خواهند نمود.
در دوران جنگ سرد، اتحاد جماهیر شوروی به تعدادی از کشورهای منطقه مانند مصر،
سوریه، عراق و لیبی اسلحه صادر کرده و در مقابل در درگیری های سیاسی از این کشورها
جانبداری می نمود..../ﻛﻪ/ برای غرب قابل تحمل نبود. بنابراین، "دموکرات"
های غرب برای مقابله با فعالیت اتحاد جماهیر شوروی با همکاری مرتجع ترین عوامل و
عناصر جوامع کشورهای منطقه "اتحاد مقدس" را تشکیل می دهند. این اتحاد
برادرانه بین دموکرات ها و ارتجاعیون زمانی به نقطه ی اوج خود می رسد که سازمان
های جاسوسی پاکستان و اسرائیل به عنوان شرکای سازمان سیا (CIA) تصمیم می گیرند که
جریانات اسلامی - که تا آن زمان در جوامع و محافل سیاسی منطقه نقشی کاملاً حاشیه
ای بازی می کردند - را با نام نیروهای سیاسی- نظامی مطرح نموده تا برای پیشبرد
اهداف غرب به کار گرفته شوند. این برنامه ریزی گسترده اهداف زیر را دنبال می نمود:
در فلسطین با تشکیل و حمایت از گروه
حماس نیروهای سکولار تضعیف شده و به انشعاب کشیده شوند.
درافغانستان با مسلح نمودن و حمایت
مالی مجاهدین و/ﺑﻌﺪﻥ / طالبان ،که عمدتاً از سران قبایل، زمین داران کلان و
روحانیون مرتجع بودند...
در پاکستان نظامیان مسلح با
ایدئولوژی اسلامی (که به کنایه آیت الله های چکمه پوش نیز لقب گرفته بودند) هر جا
که نشانی از مدرنیته و پیشرفت داشت سرکوب و نابود کنند.
این ابزار مدت ها به عنوان
"نیروی جادویی و شکست ناپذیر" توسط سازمان های جاسوسی غرب و عوامل آن ها
در منطقه مورد استفاده قرار گرفت.
کشورهای سرمایه داری با استفاده از تجربیات بی
شمار دوران استعماری و پس از آن به خوبی می دانستند که هر چه ساختارهای مدنی و
دموکراتیک در کشور تحت سلطه ضعیف تر و تکامل نیافته تر باشد به همین نسبت نفوذ در
این کشورها آسان تر است و رهبران آن ها به آسانی به ابزاری برای پیاده نمودن
امیال و نقشه هایشان بدل خواهند گشت.
عامل دیگری که در تقویت و پر و بال
گرفتن جریانات بنیادگرایی اسلامی نقشی بس مهم ایفا می نماید، مبالغ هنگفت از منابع
"دلارهای نفتی" بوده که دولت های ارتجاعی منطقه چون عربستان سعودی، شیخ
نشین های حاشیه ی خلیج فارس و رژیم جمهوری اسلامی در اختیار دار و دسته های هوادار
خویش می گذارند.
ﺑﺨﺶ ﺩﻭﻡ، ﺟﻤﻊ ﺑﻨﺪﯾﯽ ﺳﻪ ﻋﺎﻣﻞ ﻭ ﭘﯿﺎﻣﺪ ﻫﺎ
همان گونه که اشاره گردید
بنیادگرایی دینی (اسلامی) در زمان ما اساساً واکنشی است در مقابل پیشرفت هایی که
"مدرنیته" (تجدد) در زمینه های اجتماعی، فرهنگی و سیاسی اجباراً با خود
به همراه آورده است. لازم به ذکر است که پدیده ی بنیادگرایی منحصر به دین اسلام
نبوده و در دیگر ادیان یکتاپرست نیز به اشکال متفاوت دیده می شود. این گوناگونی در
بنیادگرایی دینی منوط به عوامل مختلفی است. از جمله این که مدرنیته در چه موقعیت
تاریخی- جغرافیایی و یا در چه بستر سیاسی- اجتماعی به وقوع می پیوندد. به عبارت
ساده ترباید دید چه گروه هایی از مزایای مدرنیته بهره برده و در مقابل چه کسانی از
آن متضرر می گردند.
بنیادگرایی دینی به
صورتی که اکنون با آن روبرو هستیم برای اولین بار حدود 90 سال پیش یعنی در طی سال
های 1920 در درون بخشی از محافل مسیحی ایالات متحده آمریکا سر برآورد.
سران و سخنگویان این
مجامع (کشیش ها)، هم به دلیل افکار و جهان بینی خویش و هم به دلیل منافع و موقعیت
زندگی روزمره شان، خود را به ناگاه در تقابل و تناقض با مدرنیته دیدند. پیشرفت
سریع و برق آسای نوآوری ها که در سطوح مختلف جامعه تأثیر خود را به جای می گذاشت،
باعث گردید که هر روز تعداد بیشتری از مردم به وعده ها و موعظه های توخالی و خرافی
کشیش ها پشت نموده و با زندگی مدرن در یک جامعه ی پیشرفته ی صنعتی خو بگیرند. هر
چه که از تعداد پیروان کلیسا کاسته می شد، به همان ترتیب جایگاه، مقام و منزلت
روحانیت مسیحی نیز سست تر و بی اهمیت تر می گردید. در نتیجه، گروه هایی از روحانیت
مسیحی که پیشرفت و مدرنیسم را دشمن مقام و موقعیت خویش می دیدند، راه نجات را در
بازگشت به گذشته (بنیادگرایی) می جستند.
این بخش از روحانیت
مسیحی از پیروان خود می خواستند که ارزش های پایه ای و بنیادی مسیحیت را به دست
فراموشی نسپرده و به ریشه و اصل برگردند و دست رد به سینه ی تحولات ناشی از
مدرنیسم بزنند.
اما تفاوت بنیادگرایی مسیحی و بنیادگرایی اسلامی چیست؟
بنیادگرایی مسیحی کم و
بیش عکس العملی بود از بالا. یعنی نمایندگان و مسئولین مجامع مسیحی با بنیادگرایی
تلاش کردند تا مقام ممتاز خود را حفظ کنند یا به بیانی بهتر "آب رفته را به
جوی بازگردانند".
در مقابل، بنیادگرایی
اسلامی از پیش زمینه ها و انگیزه هایی کاملاً متفاوت سر برآورد.
"برآیند" سه عامل تعیین کننده سیاسی که در بالا به آن ها اشاره گردید
دست در دست هم باعث گردید که "مدرنیسم" برای مردمان کشورهای منطقه به
عنوان رویایی پوچ و دست نیافتنی و زاییده ی وهم و خیال غربی ها و ناکارآمد برای
"زندگی واقعی" قلمداد شده و اکثریت قاطع این جوامع با ذهنیتی منفی و غیر
قابل پذیرش بدان بنگرند.
از یک سو اغلب اهالی کشورهای منطقه - یا آگاهانه و با انتخاب خود و یا نا
آگاهانه و فقط بر اساس عادت و سنت به ارث رسیده از نیاکانشان - مسلمانند. از سوی
دیگر اکثریت قریب به اتفاق مردمان این سرزمین ها با پدیده ای به عنوان
"دولت ملی" تجربه ای منفی داشته اند. حکومت هایی که این مردمان با سعی و
کوشش بسیار و دادن قربانیان فراوان برای رهایی از وابستگی به استعمار بنیان نهاده
بودند، خیلی زودتر از انتظار، عدم توانایی خود را در حل مشکلات آنان به ثبوت
رساندند. در نتیجه، مردم منطقه بالاجبار به سمتی سوق داده شدند که دولت های
"خودساخته" شان را نپذیرند و با آنان به مخالفت برخیزند.
دولت هایی که به عنوان
"سمبل ملی" و "مدرنیسم" نه فقط مشکلات دیرینه ی جوامع منطقه
را از میان نبردند بلکه حضورشان نیز مشکلات جدیدی بر دوش مردم منطقه گذاشت.
از سوی دیگر با
نسل دوم و سوم مهاجرین کماکان در سرزمین های جدید به عنوان "مهمان"
یا به عبارت ساده "ساکنین موقت" برخورد شد تا همیشه این نکته را در ذهن
داشته باشند که بالاخره باید این کشورها را روزی ترک گفته و به زادگاه خویش
بازگردند. نتیجه آن که به فرهنگ، سنت، زبان و دیگر ویژگی های قومی این مردمان در
کشورهای مهاجرپذیر توجه آنچنانی نشد، برخوردهای از "بالا به پایین" با
آن ها رایج گشت و اکثریت اهالی بومی کشورهای مهاجرپذیر که به هیچ وجه برای برخورد
و اداره ی یک زندگی مساوی، مشترک و صلح آمیز با مهاجرین آماده نگردیده بودند، اغلب
نه با مهاجرین بلکه در باره ی مهاجرین صحبت می کنند. در نتیجه، بر اساس تجربه های
مستند، هر زمان که سیاست های توسعه طلبانه ی قدرت های بزرگ سرمایه داری به مورد
اجرا در میآید، این اهالی کشورهای منطقه هستند که همیشه جایگاه بازنده و قربانی را
بازی کرده اند.
بنابراین دست به دست
دادن سه عامل ذکر شده در بالا، باعث بروز و نشو و نمای "بنیادگرایی
اسلامی" در کشورهای منطقه - که اکثریت اهالی آن مسلمانند ولی در کشورهای
صنعتی در مقام اقلیت قرار دارند - گردید.
ﺍﺩﺍﻣﻪ
ﺩﺍﺭﺩ