ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﯼ ﺿﺪ ﺍﺳﺘﻌﻤﺎﺭﯼ ﻭ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﻫﺎﯼ ﻣﻠﯽ، ﺗﺮﻗﯿﺨﻮﺍﻫﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ

ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﯼ ﺿﺪ ﺍﺳﺘﻌﻤﺎﺭﯼ ﻭ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﻫﺎﯼ ﻣﻠﯽ، ﺗﺮﻗﯿﺨﻮﺍﻫﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ

 

ارد شیر زارعی

 

پایان جنگ جهانی دوم هر چند که شعله‌های جنگ، کشتار و ویرانی را تا حدودی خاموش کرد اما سرآغازی بود بر یک دوران جدید در محیط ژئوپلتیک جهانی که چراغی را بر دروازه مبارزات ضداستعماری و انقلابات ملی – دمکراتیک برافروخت. در هم پیچیدگی سیاست‌های بین‌المللی و ظهور معادلات جدید در عرصه سیاسی – اجتماعی موجب گردید که این کنش‌های رهایی بخش، با جنگ سرد بین دو اردوگاه رقیب کاپیتالیسم و سوسیالیسم در یک همجوشی و پیوند ارگانیکی قرار گیرد. از آن‌جا که سیستم استعماری و استبدادی به نوعی میراث نظم کهن تلقی می‌شد و اردوگاه سرمایه‌داری نیز میراث دار آن بود به همین دلیل مبارزات ضداستعماری و انقلابات ملی – دمکراتیک در آوردگاه چپ جهانی در قامت یک متحد طبیعی ظهور یافته و تحت تاثیر تفکر و اهداف ذاتی چپ دسته‌بندی و مورد حمایت قرار می‌گرفت. این وضعیت غالب بر تحولات سیاسی – اجتماعی قرن بیستم به خصوص در نیمه دوم این قرن تا قبل از فروپاشی اردوگاه سوسیالیسم و اتحاد جماهیر شوروی در ابتدای دهه ۹۰ میلادی بود که تا حدود زیادی ماهیت و ذات تحولات را در چارچوب زمانی و الزامات تاریخی این دوره معنا می‌بخشد.

به همین دلیل تاثیر تحولات تاریخی در این دوران در چارچوب مبارزات ضداستعماری و انقلاب‌های ملی – دمکراتیک را باید با توجه به ضروریات تاریخی و فاز زمانی رخدادها مورد بررسی قرار داد. تحلیل یک رویداد تاریخی به لحاظ سیاسی – اجتماعی بدون در نظر داشتن پروسه زمانی و الزامات تاریخی جوامع و فروکاستن آن به سطح “پروژه تاریخی” در یک برآمد تاریخی “پیشینی” یا “پسینی” خارج از بستر عینی و محیط ژئوپلتیک آن و تنها در قالب درک انتزاعی موضوع می‌تواند گمراه کننده و به تبع منتج به دست‌یابی نتایج غیر واقعی شود. بدون شک مفاهیمی چون استقلال، توسعه، آزادی، عدالت اجتماعی، مدرنیزاسیون و به طور کلی روند دمکراتیک در غیاب چارچوب و موقعیت‌های ظهور و بروز تحولات، ناشی از یک درک سطحی و اشتباه در برداشت خواهد شد. در وهله اول می‌بایست یک دوران تاریخی را با تمام ابعاد و الزامات آن درک کرد تا سپس بتوان به چرایی و ضرورت تحولات خاص آن دوران پی برد. این دقیقا رابطه ارگانیکی و تاثیر ذاتی “علت – معلول” در بستر عینی رخدادهای اجتماعی است که تنها با شناخت آن می‌توان به پروسه‌های تاریخی ورود کرده و جایگاه واقعی یا قالب بندی مفهومی آن را در کنش سیاسی – اجتماعی جوامع رصد کرد.

میراث استعمار و پیامدهای منفی آن بر رشد و شکوفایی جوامع هدف یا “کلنی‌ها” که در راستای کسب منافع “متروپل‌ها” در طول تاریخ سده‌های اخیر کاملا نادیده گرفته می‌شد، موتور محرکه و انگیزه واقعی برای رهایی از این وضعیت “بازدارنده” توسط مبارزان و نیروهای بومی – محلی بوده است. این توجیه غلط و بسیار گمراه کننده در خصوص مفهوم استقلال در قرن بیست و یکم و مشابهت سازی آن با شرایط پیش و پس از جنگ جهانی دوم که توسط تئوری پردازان و تحلیل‌گران نئولیبرال انجام می‌شود به نوعی نادیده گرفتن واقعیات عینی در واژگونه سازی الزامات پروسه تاریخی در دوران پیشینی خواهد بود.

کنش‌های سیاسی – اجتماعی در قرن بیستم میلادی در یک فضای عینی اتفاق افتاده است که استعمار هم چنان ملت‌های زیادی را به زنجیر کشیده بود و اصولا هیچ مفهوم واقعی به عنوان حقوق شهروندی توسط استعمارگران به رسمیت شناخته نمی‌شد. در چنین شرایطی جوامع بومی از حداقل حقوق انسانی خود محروم بودند و به تبع هیچ بدیل و به صورت منطقی و عقلایی هیچ گزینه یی به غیر از تغییر و آزادسازی از این وضعیت وجود نداشت. به همین دلیل هم اکنون رهبرانی چون “مهاتما گاندی، جواهر لعل نهرو، محمد مصدق، سالوادور آلنده و نلسون ماندلا” با توجه به تاثیری که در دوران گذار جوامع خود از یوغ بردگی به سوی رشد و شکوفایی گذاشتند، هنوز به صورت قهرمان و الگوی ترقیخواهانه مطرح می‌باشند. هم چنین در وضعیتی که نظام‌های استبدادی و خونتاهای نظامی تمامی جوامع آسیایی، آفریقایی و آمریکای لاتین را زیر یوغ و چکمه نظام‌های قرون وسطایی خود قرار داده بودند هیچ امکانی به غیر از پاره کردن این زنجیر بازدارنده و نظام ضددمکراتیک وجود نداشت.

در این‌ جا است که واقعیت عینی مبارزات ضداستعماری و انقلابات ملی – دمکراتیک خود را تعریف می‌کند و در جای جای جهان تحولات عدالت خواهانه‌ ای که برای “تغییر وضع موجود” انجام گردید وضعیت ترقی‌خواهانه خود را نشان می‌دهد. به عکس تصور عمومی و اشتباهی که تئوری پردازان نئولیبرال از چرایی و یا شکست تحولات استقلال خواهانه و مبارزات ملی – دمکراتیک هم اکنون آن را پردازش می‌کنند، به کار بردن واژه شکست برای این تحولات ناشی از یک فرافکنی آگاهانه برای خلط مبحث و دور زدن واقعیات عینی خواهد بود. البته اگر واژه شکست را در مفهوم انتزاعی بتوان به کار برد شاید این توجیه ‌ها تا حدودی بتواند کسانی را قانع کند اما زمانی که تحولات و رخدادهای سیاسی – اجتماعی را به صورت دیالکتیکی و ارگانیک بتوان دنبال کرد آن موقع است که می‌توان به تاثیر واقعی بسیاری از کنش‌های سیاسی – اجتماعی حول مباحث ضداستعماری و مبارزه ملی –دمکراتیک آگاهی یافت.

چین، هند، اندونزی، برزیل، کوبا، آرژانتین، شیلی و ده‌ها مورد دیگر در آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین که امروزه در زمره قدرت‌های نوظهور یا کشورهای در حال توسعه قرار دارند حاصل همین مبارزات و تاثیر آن در شکل گیری موقعیت کنونی این جوامع است.

 زمانی که چین فئودالی و در هم فروپاشیده در فردای جنگ جهانی دوم، هم اینک تبدیل به دومین اقتصاد جهانی شده و به تنهایی از تمام کشورهای عضو اتحادیه اروپایی سبقت می‌گیرد نه یک عطیه آسمانی یا بخشش بیرونی جهان سرمایه‌داری که به واقع ماحصل همین کنش مستقل و مبارزه انقلابی با تمام فراز و نشیب‌های گذار تاریخی آن در ابعاد درونی همین جامعه است. برای درک بهتر موضع می ‌توان به وضعیت هند دوران استعمار بریتانیا با هند امروز که با مبارزات ضداستعماری این یوغ بردگی را به دور افکند و خود را در مسیر رشد و توسعه قرار داد، نیز یک نگاه عینی و مستند کرد.

در طول چند سال اخیر و به خصوص بعد از خیزش‌های عربی در سال ۲۰۱۱ بسیاری از نظریه پردازان نئولیبرال با انگشت اشاره‌ای که به طرف جمهوری‌های عربی چون تونس، مصر، لیبی، الجزایر، عراق و سوریه می ‌گیرند، سرنوشت کنونی این کشورها را گواهی بر شکست الگوی “ناسیونال سوسیالیسم عربی” و تمامی تحولات ض دسلطنتی در منطقه عربی معرفی می‌کنند.

این نظریه با تمسک به فرجام جمهوری‌های عربی که در طول حیات خود با دوری از آرمان‌های اولیه به دیکتاتوری‌های موروثی تبدیل شده بودند، نتیجه می‌ گیرد که تغییر در این جوامع از همان ابتدا کار بیهوده و عبثی بوده است. این تحلیل‌گران در توجیه این نظر نیز با معرفی چند کشور ثروتمند (البته نه به واسطه رشد اقتصاد تولیدی و دستیابی به تکنولوژی که به دلیل خواب خوش شیوخ بر چاه‌های نفت) حاشیه خلیج فارس که به صورت پادشاهی و امارتی اداره می‌شوند و مقایسه آن با دیگر جوامع عربی، حکم نهایی خود را صادر می‌کنند.

این درست مثل این حکایت تاریخی است که تاثیر انقلاب کبیر فرانسه را بر تحولات اروپا صرفا به واسطه شکست میدانی آن و زایش پدیده “گیوتین” توسط سلاخی چون “روبسپیر” که سر بسیاری از انقلابیون را قطع کرد به یکباره نادیده گرفت. اتفاقا شکست جمهوری‌های سوسیالیستی عربی زمانی اتفاق افتاد که بعد از فروپاشی شوروی این نظام‌ها با الگوبرداری از اقتصاد بازار و توصیه‌ های صندوق بین‌المللی پول و بانک جهانی گام در کوره راه نظم نئولیبرالیستی گذاشتند. هر آن ‌چه امروز از نظام رفاه اقتصادی و اجتماعی در کشورهایی چون لیبی، تونس، سوریه و الجزایر به میراث مانده است دقیقا حاصل همان تغییر نظم کهن و جنبش‌های ترقی‌ خواهانه‌ای بود که هنوز به یادگار مانده است.

هم اینک در دهه دوم قرن بیست و یکم نظریه پردازان نئولیبرال برای توجیه اندیشه مشروعیت وابستگی و نکبت استقلال جوامع بیش از هر چیزی به نمونه‌های ژاپن و کره جنوبی تاکید می‌کنند.

این در حالی است که فروکاستن شمای کلی وضعیت بین‌المللی در قرن بیستم به این دو نمونه خاص از اساس مغایر با درک علمی از روند شکل گیری و تاثیرگذاری پروسه‌های تاریخی است. از طرف دیگر مورد ژاپن در این مشابهت سازی تمثیل گونه از بنیان یک خطای فاحش است چرا که این کشور قبل از شکست در جنگ جهانی دوم و تسلیم در برابر متفقین که تا به امروز موجب حضور پایگاه‌های نظامی آمریکا در آن شده است، خود یک قدرت امپریالیستی با زیرساخت‌های قدرتمند اقتصادی – تکنولوژیک بوده است.

مورد کره جنوبی نیز یک نمونه خاص تلقی می ‌شود که بیش از آنچه تصویرگر دیگر جوامع وابسته باشد مبتنی بر یک میدان منازعه در جنگ سرد بود که برای سد کردن راه جوامع شرق آسیا از الگوی توسعه مستقل، در شرایطی که بخش شمالی مواجه با انواع تحریم‌های سخت و تحمیل وضعیت جنگی توسط غرب بود بخش جنوبی تحت یک حمایت ویژه و خاص قرار می‌گرفت تا افکار عمومی با مقایسه وضعیت شمالی – جنوبی شبه جزیره کره رای به مشروعیت دنبالگی ژئوپلتیک بدهد.

ظاهرا برای این نظریه پردازان هرگز این سوال قابل طرح نیست که چرا این توسعه سریع در دیگر کشورهای تحت الحمایه آمریکا و به طورکلی غرب اتفاق نیافتاده است. این متد تحت الحمایگی اتفاقا بیش از هر چیزی مدیون تاثیر راه رشد مستقل و مبتنی بر آرمان‌های عدالت اجتماعی در جوامع رقیب بوده است. همان گونه که در خود اروپا برای کاستن از تاثیر امتیازات جامعه سوسیالیستی سیاستمداران و اقتصاددانان لیبرال به اجبار تن به رفرم در نظام سرمایه ذ‌داری تحت عنوان “دولت رفاه کینزی” داده و به اجبار امتیازات زیادی را به طبقات فرودست جامعه واگذار کردند که هم اکنون بعد از فروپاشی اردوگاه رقیب، با در پیش گرفتن برنامه “ریاضت اقتصادی” در حال بازپس ‌گیری همان امتیازات رفاه اجتماعی می ‌باشند.

آن ‌چه هم اینک در آمریکای لاتین به یک واقعیت عینی تبدیل شده و در این منطقه قطب‌های اقتصادی و سیاسی مستقل و شکوفایی را موجب گردیده است بیش از آن‌ چه میراث خونتاهای نظامی تحت الحمایه واشینگتن باشد متاثر از چند دهه مبارزه رهایی بخش و پاره کردن زنجیر وابستگی به ارباب شمالی بوده است.

مشروعیت تحولات آزادی بخش در آمریکای لاتین را به بهترین وجه ممکن هم اکنون می‌توان در انتخاب مردم شیلی در مبارزات انتخاباتی ریاست جمهوری که خانم “میشله باچلت” فرزند ژنرال حامی آلنده با رقیب خود خانم “اولین ماتئی” دختر ژنرال حامی “آگوستینو پینوشه” دید که باچلت موفق به کسب ۶۲ درصد آراء در مقابل رقیب شد.

نظریه پردازان نئولیبرال در تثبیت یک جهل تاریخی فراموش می ‌کنند که هم اینک کشورهای اروپای شرقی که بعد از فروپاشی اردوگاه سوسیالیسم با هزار وعده غرب راه نظام سرمایه ‌داری را در پیش گرفتند حالا به گداخانه‌های بزرگی تبدیل شده‌اند که مردم آن برای فرار از گرسنگی مهاجرت را یگانه راه نجات خود می‌پندارند.

بدون شک مبارزات ضداستعماری و انقلابات ملی – دمکراتیک یک پروسه تاریخی در زمان خاص خود بود که در مسیر دوران گذار خود با فراز و نشیب‌های زیادی روبه رو گردیدند. ناکامی و شکست در حوزه مصداقی این جوامع بیش از آن ‌چه به اهداف اولیه و آرمان‌های تعریف شده این کنش‌ها بستگی داشته باشد ناشی از انحراف در اهدافی بود که ارتباط تنگاتنگی با عدول و عقب نشینی از اهداف در قالب هم جوشی با نظام مسلط سرمایه ‌داری حاکم بر جهان معاصر داشته است.

در شرایطی که افکار عمومی در کشورهای پیشرفته غربی امروز بیش از هر زمانی نارضایتی خود را از نظام حاکم و سیستم سرمایه ‌داری ابراز می ‌کنند غش کردن بعضی تحلیل‌گران شرقی برای توجیه نئولیبرالیسم کنونی بیشتر به یک طنز تاریخی شبیه است که فقر دانش سیاسی این طیف را نشان می ‌دهد.

ﮔﺰﯾﻨﺶ ﻭ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺳﻮﯾﯽ:  ﺁﺭﺯﻭ