ﯾﮕﺎﻧﮕﯽ ﺑﺮﯾﺘﺎﻧﯿﺎﯼ ﻛﺒﯿﺮ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻛﻨﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﯾﮕﺎﻧﮕﯽ ﺭﻭﺳﯿﻪ ﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﻢ ﺷﻜﻨﯿﺪ
ﯾﮕﺎﻧﮕﯽ ﺑﺮﯾﺘﺎﻧﯿﺎﯼ ﻛﺒﯿﺮ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻛﻨﯿﺪ ﺍﻣﺎ
ﯾﮕﺎﻧﮕﯽ ﺭﻭﺳﯿﻪ ﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﻢ ﺷﻜﻨﯿﺪ
3 ﺧﺮﺩﺍﺩ (ﺟﻮﺯﺍ) 1394
” گسترش
سرمایه داری جهانی شده در همه مرحله های تاریخ اش و امروز در چارچوب پیدایش سیستم
تولید جهانی شده، به اندازه دیروز فقط می تواند اختلاف مرکزها/ پیرامون ها را
تولید و باز تولید کند و ژرفا بخشد. راه سرمایه داری برای ۸۰% بشریت یک بن بست
است. پیرامون ها بنابر این واقعیت ”منطقه توفان ها” باقی می مانند. بنابراین، این
جا گزینه دیگری جز ساخت یک سیستم ملی مستقل استوار بر سیستم صنعتی خود متمرکز، در
پیوند با باز سازی کشاورزی با چشم انداز خودکفایی غذایی وجود ندارد. مسئله عبارت
از نوستالژی بازگشت به گذشته – از نوع شوروی یا ملی توده ای – نیست، بلکه آفرینش
شرایطی است که گسترش موج دوم بیداری مردمان جنوب را که می تواند با مبارزه های
مردمان شمال، این قربانیان سرمایه داری وحشی در حال بحران، پیوند یابد، ممکن سازد ”
ﺳﻤﯿﺮ ﺍﻣﯿﻦ
ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻥ: ﻡ. ﺕ. ﺑﺮﻭﻣﻨﺪ
ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺩﺭ ﻧﮕﺮﺵ
مقایسه
همه پرسی اسکاتلند و کشمکشی که روسیه و اوکراین را رویاروی هم قرار داد، دو چهره
گی گفتمان و کارکردهای قدرت های غربی را با داوری دو گانه شان به نمایش می گذارد.
همه
رسانه ها ما را به دنبال کردن تنگاتنگ همه پرسی اسکاتلند در سپتامبر ۲۰۱۴ از
یک سو و کشمکشی که روسیه و اوکراین را از بهار ۲۰۱۴ تا امروز در برابر هم قرار
داده، ناگزیر می سازند . همه ما صدای دو گانه ناقوس مخالف را شنیده ایم:
یگانگی
بریتانیای کبیر باید به نفع مردم انگلیس و اسکاتلند حفظ شود. وانگهی، اسکاتلندی ها
با رأی دموکراتیک باقی ماندن در اتحاد را گزیده اند. در عوض، به ما می گویند:
استقلالی که توسط مردم اوکراین خواسته و گزیده شده، بر اثر هدف های توسعه طلبانه
دیکتاتور روسیه بزرگ، پوتین زیر پرسش قرار گرفته است. به این رویدادها باز
می گردیم که به عنوان دلیل های بی چون و چرا برای ناظران با حسن نیت به ما ارائه
می گردد.
شکل گیری بریتانیا
بریتانیای
کبیر (پادشاهی متحد) چهار ملت (بنا به اصطلاحی که دیوید کامرون به کار
برده) انگلیس، اسکاتلند، ولز و ایرلند شمالی را متحد می کند. این چهار ملت باید با
هم در یک دولت زندگی کنند. زیرا این به نفع آن ها است. از این رو، گزینش استقلال
طلبان اسکاتلند یک تصمیم ناعقلانی، احساساتی بدون پایه جدی وانمود می شود. بر این
اساس گفته می شود که استقلال چیز مطلوبی برای اسکاتلندی ها به بار نمی آورد.
وانگهی
به این نکته اندیشه نشده بود که منابع نفتی که اسکاتلند روی آن حساب می کند به
زودی پایان می یابد. بهره برداری از این منابع توسط شرکت های بین المللی و خارجی
انجام می گیرد (پنهان کاری که ممکن بود در فرضیه رأی به نفع استقلال برملا گردد) .
اسکاتلندی ها علاقمند بودند برخی امتیازهای اجتماعی در زمینه آموزش و پرورش و
بهداشت را حفظ کنند که مجلس وست مینستر، پس از گرویدن به جزم های لیبرالیسم
نو که توسط اتحادیه اروپا پذیرفته و تحمیل شده، آن ها را لغو کرد. دیوید
کامرون
وعده داد این درخواست را با گسترش دادن قدرت های محلی (هر یک از چهار ملت پادشاهی
متحد) در نظر گیرد. بنابر این، تصمیم گیری نهایی به قدرت آن مربوط نمی گردد، بلکه
به قدرت مجلس وست مینستر و بروکسل مربوط می گردد.
اسکاتلند
مستقل، در صورتی که بخواهد درپی بر آوردن این استقلال باشد، باید برای پذیرش
خود در اتحادیه اروپا دوباره به مذاکره پردازد . البته، این روند دشوار و دراز مدت
خواهد بود. با وجود این به ما نمی گویند چرا قضیه چنین وضعی پیدا می کند. در هر
حال با آن که اسکاتلند قانون های مهم رایج اروپا را (که استقلال طلبان زیر پرسش
قرار ندادند) حفظ می کند، قابل درک نیست که چرا نمی تواند بی درنگ به عنوان دولت
اتحادیه اروپا به رسمیت شناخته شود و نیز قابل درک نیست که چرا این روند انتقال
باید همان مسیری را به این کشور تحمیل کند که کشورهای دور دست (مثل لیتوانی یا
بلغارستان ) ناگزیر شدند پیش از عضویت در اتحادیه
اروپا طی کنند؛ یعنی به اصلاح ژرف سیستم اقتصادی و اجتماعی شان بپردازند. رسانه
های غرب حتا جرئت کردند بی شوخی بگویند که اسکاتلند مستقل دیگر نخواهد توانست ویسکی
خود را نه به انگلستان و نه جاهای دیگر صادر کند!
در
این بحث، یک نکته بزرگ مسکوت می ماند. هیچ کس به نمونه نروژ نمی پردازد؛
کشوری با همان جمعیت اسکاتلند که از همان منابع نفتی دریای شمال سهم می
برد. به علاوه نروژ باقی ماندن در خارج از اتحادیه اروپا را برگزیده است. و
بنابراین واقعیت، از آزادی عمل و استقلال سود می برد. و این به آن کشور امکان می
دهد چنانچه در سودای آن باشد، سیاست اجتماعی اش را حفظ کند.
با
وجود این، نروژ بیش از پیش در صف سیاست های اقتصادی لیبرالی اتحادیه اروپا قرار می
گیرد (درباره نقش منفی آن در این جا بحث نخواهیم کرد).
فراسوی
بحث متمرکز روی منافع اسکاتلندی ها آن طور که امروز برای برخی ها به نظر می رسند،
خوانش های گوناگون تاریخ، نیم رخ خود را نشان می دهند. اسکاتلندی ها ، مانند ولزی ها و
ایرلندی ها از سلت ها بودند (و به این زبان صحبت می کردند) و با اشغالگران انگلیسی (انگلو
– ساکسون
ها) و سپس آنگلو – نورماندهای جزیره های بریتانیا پیوسته در پیکار بودند و
سرانجام مغلوب شدند و در آن چه که ”بریتانیای کبیر” بود، ادغام شدند. انگلستانی که
نخوت حکومت سلطنتی و اشرافیت آن نسبت به شکست خوردگان از خاطره شان محو نشده ، به
نظر می رسد، هر چند این صفحه به کندی ورق خورده، توانست تنها پس از جنگ دوم جهانی
با پیروزی حزب کارگر و پیشرفت های اجتماعی آن را ترمیم کند.
با
این همه، اسکاتلندی ها کاملاً ادغام شده اند. آن ها یکسره کاربرد زبان شان را از
دست داده اند؛ مانند اوکسی تان ها یا بروتون ها در فرانسه. خرسند بودن از
این تحول های (انگلیسی شدن یا فرانسوی شدن) یا تأسف خوردن از آن بی فایده است.
واقعیت، تاریخی و برگشت ناپذیر است. اسکاتلند ی ها از اتحاد سود برده اند.
آن ها به موهبت آن، به مهاجرت آسان به سوی شهرهای صنعتی انگلستان، مستعمره ها و
منطقه های زیر فرمانروایی اش و ایالات متحد دسترسی داشته اند. آن ها سهم مناسبی از
افسران ارتش بریتانیا را برای سازمان دهی گروه های استخدام شده در مستعمره ها (
کمی مانند کورس ها در فرانسه) به دست آوردند. من این جا در باره جنبه های
مثبت یا منفی این رویدادها بحث نمی کنم. البته، این به ویژه، برای من قوی ترین
دلیل به نظر می رسد. اسکاتلند و انگلستان چونان اقتصاد یگانه سرمایه داری مدرن
کاملاً متحد (مانند فرانسه شمالی و اوکسی تانی) ساخته شده اند و بدون شک، اسکاتلندی
های زیادی (یا گاهی ازتبار اسکاتلندی دور دست) وجود دارند که در انگلستان مثل
خاستگاه شان زندگی و کار می کنند. بنابر این ویژگی ها است که اسکاتلند
نمی تواند با نروژ مقایسه شود.
بنابر
این، با وجود این یکپارچگی ژرف، این را می پذیریم که دیگر تبعیضی در کار نیست که
اسکاتلندی ها خود را متمایز از انگلیسی ها احساس کنند. حکومت سلطنتی و اشرافیت انگلیسی،
روایت انگلیسی ”رفرم” یعنی در واقع کاتولیسیسم رها
از پاپ (با جانشینی شاه انگلستان) را ابداع
کرد. اسکاتلندی ها راه دیگری یعنی راه کلیساهای اصلاح شده کالوینیسم را بر گزیدند.
این اختلاف امروز دیگر اهمیت ندارد. البته، این گزینش در قرن ۱۹ و هم چنین نیمه
نخست قرن ۲۰ روی داد.
از
این رو، خوانش رسمی تاریخ که به وسعت توسط مردم مورد بحث پذیرفته شد، در توصیف
کردن ”روی هم رفته مثبت” اتحاد چهار ملت پادشاهی متحد معاصر، تردیدی به وجود
نیاورد. این چیزی است که دیوید کامرون و رهبران بریتانیایی از همه حزب های
مهم کشورِ پادشاهی آن را پیوسته تکرار کرده اند. البته، این افکار عمومی توسط نیمی
از انتخاب کنندگان اسکاتلندی بیان شده است.
آن
چه گفته نشده، این است که به طور منظم، از وسیله های استثنایی برای متقاعد کردن
انتخاب کنندگان استفاده شده است. توصیف کردن این وسیله های شانتاژ یا حتا ترور
فکری بر میزان احساسات نمی افزاید. انتخاب حتا صوری کاملاً آزاد و شفاف در نفس
خود، دلیل مشروعیت و یا پایدار بودن گزینشی را تشکیل نمی دهد که روی آن صحه گذارد.
بنابر
این تاریخ تشکیل و دوام کشور پادشاهی متحد، در نهایت فقط یک تاریخ آراسته
است که ناکامی در ایرلند جنوبی آن را لکه دار کرده. فتح ایرلند توسط
نیروهای خودخواه انگلیسی که زمین ها را تصاحب کردند و دهقانان ایرلندی را به وضعیت
نزدیک به زمین بستگی (سرواژ) با نتیجه های فاجعه بار جمعیت شناسی
(گرسنگی پی در پی، مهاجرت انبوه و جمعیت زدایی) سوق دادند، چیزی جز کاربست شکل خشن
استعماری نبوده است.
مردم
ایرلند با تکیه کردن به کاتولیسیسم خود و به دست آوردن استقلال شان در ۱۹۲۲ مقاومت
نمونه واری از خود نشان دادند. با وجود این، استعمار موفق شد تا امروز فرمانروایی
زبان انگلیسی را به مردم ایرلند تحمیل کند. این دولت، امروز عضو اتحادیه اروپا ست
که پیوندهای وابستگی آن به سرمایه داری بریتانیا از راه پیوندهای وابستگی به دیگر
شریکان مهم دنیای اقتصاد لیبرالی معاصر کاهش یافته است.
بنابر
این، به کوتاه سخن، نتیجه القاء شده این است که تفاوت های به ارث رسیده از تاریخ
توسط چهار ملت کشور پادشاهی متحد کنونی، انفجار بریتانیای کبیر را مطرح نمی کند؛
تاریخ سرمایه داری بریتانیا از رنگ سرخ در رنج است، نه از سیاه.
تشکیل روسیه و سپس شوروی
گفتمان
رسانه ها در ارتباط با روسیه بزرگ – امپراتوری روسیه تزارها – سپس اتحاد
شوروی ما را با شیوه به کلی دیگری روبرو می کند، نتیجه گیری دیگری را به ما تحمیل
می کنند. اختلاف ها به اندازه ای بوده ا ند که راه حل دیگری جز متلاشی شدن به صورت
دولت های مستقل متمایز و مجزا از یکدیگر وجود نداشته است. اما لازم است موضوع را
از نزدیک بررسی کنیم.
تشکیل
روسیه بزرگ در چارچوب امپراتوری روسیه تزارها، سپس دگرگونی ژرف آن در پی
ساختمان اتحاد شوروی، چنانچه بخواهیم آن را خوب درک کنیم، آیا تاریخ سیاهی بوده که
فقط با کاربرد دایمی خشونت بی اندازه اداره شده؟
من
این گفتمان را رد می کنم. یکی شدن خلق های سه گانه اسلاو (روسیه بزرگ، اوکراین و
بلوروس) توسط تزار مسکو، سپس توسعه خارجی روسیه در راستای غرب بالتیک، در شرق و
جنوب سیبری، ماورای قفقاز و آسیای مرکزی، خشن تر و کم تر احترام آمیز نسبت به هویت
خلق های مربوط نبوده. وانگهی شکل بندی سرمایه داری تاریخی غرب آتلانتیک (و در این
چارچوب ، شکل بندی سرمایه داری بریتانیا) و توسعه مستعمره آن در آن جا وجود نداشته
است. این جا مقایسه حتا به نفع روسیه است. من برای هر کدام چند نمونه می آورم، خواننده
در دیگر نوشته هایم بیشتر آن ها را در شرح و تفصیل ها می یابد.
البته
یکی شدن خلق های سه گانه ”روسیه” (روسیه بزرگ ، اوکراین، بلوروس) از
راه کشور گشایی نظامی تزارها انجام گرفت. درست همان گونه که ساختمان فرانسه یا
بریتانیای کبیر با کشورگشایی نظامی شاهان شان انجام گرفت. این یکی شدن سیاسی،
برُدار (vecteur) ی است که بنابر آن زبان روسیه – ”به
طور طبیعی” – به گویش های محلی تحمیل شده است. وانگهی، این ها به طور چشمگیر به
یکدیگر نزدیک تر از مثلاً زبان شمال فرانسه به گویش های جنوب رود لوار،
زبان انگلیسی ها به زبان های سلت و گویش های ایتالیایی سیسیل و
وِنتی نسبت به هم هستند. وانمود کردن بررسی کردن زبانی به عنوان هراس تحمیل شده
تاریخ است. من این جا در باره سرنوشت این توسعه طلبی های زبانی، غنی سازی دراز مدت
یا فقر فرهنگی اظهار عقیده نمی کنم. مسئله عبارت از رویدادهای تاریخی از یک سرشت
است.
روس
ها مالکان زمین ها (”فئودال ها”) ی اوکراین و بلوروس را از بین نبردند. این ها در
همان سیستمی که در روسیه بزرگ فرمانروا بود، ادغام شدند. سرف ها (زمین بسته ها) سپس دهقانان
آزاد (پس از ۱۸۶۵) اوکراین و بلوروس به گونه ای دیگر از سرف ها و دهقانان روسیه
بزرگ مطرح نبودند. اگر مایلید چگونگی آن را بدانید، می توان گفت به همان اندازه بد
بوده است.
ایدئولوژی
کمونیستی بلشویک ها از تاریخ سیاه تزاریسم به خاطر دلیل های خطیر طبقاتی در رنج و
عذاب بوده است. بنابر این واقعیت، اتحاد شوروی بنابر شناخت اختلاف های مورد انکار
غرب ”متمدن”، جمهوری های متمایزی به وجود آورد. وانگهی، شوروی ها برای مقابله کردن
با خطر متهم شدن به شوینیسم روسیه بزرگ برای این جمهوری ها مرزهایی قایل شد که به
مراتب از مرزهای الهام گرفته از تعریف دقیق قومی زبانی فراتر بود.
یک
سرزمین، مانند کریمه روسیه، توانست به جمهوری دیگر (یعنی اوکراین) منتقل شود، بی آن که این امر مشکل
بیافریند. نو وایا راسیا (روسیه نوین – منطقه دونتسک) ، متمایز از مالایا راسیا ( روسیه کوچک – اوکراین) به دستگاه اداری کیف بیش از
دستگاه اداری مسکو سپرده شد، بی آن که زیاد تولید مسئله کند. بلشویک ها تصور نمی کردند که این
مرزها به مرزهای دولت های مستقل تبدیل شوند.
روسها
کشورهای بالتیک را در همان دوره ای تسخیر کردند که انگلیسی ها در ایرلند مستقر
شدند. روس ها هیچ یک از دهشت افکنی های مقایسه پذیر با دهشت افکنی های انگلیسیها
را مرتکب نشدند .آن ها حقوق مالکان زمین ( در این مورد، بارون های بالتیک
با تبار آلمانی) را رعایت می کردند و تبعیضی بین آن ها و افراد محلی تزاری وجود
نداشت. هر چند موضوع نابجا مطرح شده ، اما همه آن ها مانند سرف های روسیه بزرگ
بودند. در کشورهای بالتیک، هیچ مورد قابل مقایسه با وحشی گری های سلب
مالکیت مردم ایرلند شمالی که با تاخت و تاز اورانژیست ها[۱] بیرون رانده شدند، دیده نشده است.
دیرتر، شوروی ها حقوق اساسی خلق های بالتیک در زمینه کاربرد زبان شان و
ارتقای فرهنگ های خاص شان را رعایت کردند.
توسعه
امپراتوری تزارها در فراسوی منطقه های اسلاونشین با کشورگشایی استعماری کشورهای
سرمایه داری غربی مقایسه پذیر نیست .