امپریالیسم و تضاد های درونی سرمایه داری

امپریالیسم و تضاد های درونی سرمایه داری

 

سپهر سمیعی

سپهر سمیعی

برخوردهای لفظی و سابقا تنها فرهنگی – سیاسی میان آمریکا، اروپا، چین و روسیه به تدریج وارد فاز نظامی می شود. البته بعد نظامی این برخوردها هرگز متوقف نشده بود، بلکه تا به حال در انحصار ایالات متحده و متحدین اروپایی و منطقه ای آن بود. تا کنون چین و روسیه در این درگیری ها غایب بودند، نتیجتا آمریکا و متحدانش با دستی باز مشغول ترک تازی در کشورهای کوچک و ضعیف بودند. اما اخیرا شاهد تحولی قابل توجه در بعد نظامی هستیم. هر دو رقیب اصلی آمریکا، یعنی در درجه اول چین و سپس روسیه، وارد فاز نظامی شده اند.

پس از فروپاشی شوروی به نظر می رسید سلطه آمریکا بر جهان کاملا بلامنازع باقی خواهد ماند. برای مدت کوتاهی این تصور وجود داشت که ژاپن و اروپا به رقبای جدید آمریکا بدل خواهند گردید، لیکن دیری نپایید که این هر دو در مقابل آمریکا زانو زدند و عهد وفاداری بستند. نظامی شبیه به نظام سلسه مراتبی دوران فئودالیسم اروپا در سطح جهانی در حال شکل گیری بود. آمریکا در این نظام در نقش شاه و در راس هرم قرار داشت و اروپا، ژاپن، استرالیا، کانادا و سایرین مانند طبقات اشراف، سلحشوران، بزرگان، شوالیه ها و غیره بودند.

کشورهای جهان سوم هم البته جایگاه «مردان آزاد» (انسانهایی که در دوران فئودالی نه جزو اشراف بودند و نه جزو رعایا، بلکه بین این دو طبقه قرار داشتند)، رعایا و بردگان بودند. روسیه کشوری شکست خورده، قحطی زده و در حال اضمحلال بود که هر لحظه انتظار تجزیه مجدد آن می رفت. بسیاری هم بودند که ادعا می کردند چین قطعا سرنوشتی مشابه شوروی خواهد داشت! غرب مهد تمدن نوین و قطب عالم بشریت بود و هرگونه مقاومت در مقابل سروری و سلطه غرب به مثابه خودکشی سیاسی و اقتصادی بود.

اما امروز به سرعت شاهد فروریختن تمام این خواب و رویاها هستیم. روسیه و چین وارد اتحادی استراتژیک علیه سلطه بلامنازع آمریکا شده اند که ابعاد آن بسیار فراتر از مرزهای روسیه و چین می رود. کاملا واضح است که تئوری توسعه خطی از اساس اشتباه بوده است. به طور خلاصه این تئوری جهان را به دو قسمت تقسیم می کرد. جهان پیشرفته و جهان عقب مانده.

هدف جهان عقب مانده رسیدن به جهان پیشرفته بود و تنها راه برای اینکار پذیرفتن «واقعیت» برتری جهان پیشرفته و نتیحتا پذیرش سلطه و سروری جهان پیشرفته بود.

 نپذیرفتن چنین چیزی گناهی نابخشودنی بوده و نتیجه ای جز عقب ماندگی و واپس گرایی نداشت. به قول اقتصاد دانان تراز اولی مانند مایکل هادسون و ریچارد ولف، اگر به کتب درسی اقتصاد که چندین دهه است در دانشگاه های آمریکا و سایر کشورها تدریس می شود مراجعه کنیم، تمامی اتفاقات و تحولات اخیر خواب و توهم  و عملا غیر ممکن هستند!

اما واقعا چه عاملی منجر به قدرت گیری چین و اتحاد آن با روسیه و تقابل آنها با سلطه بلامنازع آمریکا شده است؟

برای پاسخ به این پرسش ابتدا باید ببینیم چگونه خود آمریکا به یک ابرقدرت تبدیل شد و داعیه سلطه بر جهان را پیدا کرد؟

با تسلط تجارت و قدرت گیری تجار بزرگ در کشورهای اروپایی، این کشورها وارد رقابت برای تسخیر مستعمرات و تشکیل امپراطوری های فراقاره ای شدند. رونق تجارت زمینه ساز تحول بنیادی سازماندهی اجتماعی در شیوه تولید شده و منجر به انقلاب صنعتی شد. امپراطوری انگلستان اولین کشوری بود که شاهد انقلاب صنعتی بود.

پیشرفت صنایع در انگلستان همراه با مستعمرات عظیم، انگلستان را تبدیل به بزرگ ترین امپراطوری جهان نمود.اما دیری نپایید که آلمان و ژاپن با اصلاحاتی از بالا توانستند اقتصادهایی صنعتی و به سرعت رو به رشد ایجاد کنند که با بهره گیری از پیشرفتهای علمی و تکنولوژیکی به سرعت عقب ماندگی خود را جبران کردند.

این قدرتهای نوظهور طبیعتا برای ادامه رشد و رقابت نیاز به مستعمراتی برای خود داشتند. علاوه بر این میان آنها و سایر قدرتها بر سر کشورهای تحت نفوذ و قلمروهای اقتصادی که اسما مستقل بودند هم رقابت وجود داشت. همین رقابتها زمینه بروز دو جنگ جهانی را بوجود آورد که در نتیجه آن تمامی این رقبا خسارات عظیمی دیدند. هم اروپا و هم ژاپن ویران گردیدند. در این میان اما یک استثنا وجود داشت.

آمریکا تنها کشور صنعتی بود که از خرابی های جنگ به دور ماند و نتیجتا صنایع آمریکا در سطح جهانی بدون رقیب باقی ماندند. طبیعتا پیروز شدن در بازی رقابت بازار در حالی که هیچ رقیب دیگری در میدان نیست کار چندان دشواری نبود.

بنابر این پاسخ سوال دوم به اختصار مشخص شد. حال برای بررسی سوال اول، اینکه چه عاملی منجر به قدرت گیری چین و اتحاد آن با روسیه علیه آمریکا شده است، قدری به عقب بر می گردیم.

کلید این مساله در این آموزه مارکس نهفته است:

«ایجاد این ارزش اضافه، فرایند مستقیم تولید را تشکیل می دهد، که، همانطور که گفتیم، هیچ محدودیتی غیر از موارد مذکور در فوق ندارد. به محض اینکه تمام کار اضافی که می شد بیرون کشید در کالاها مجسم شد، ارزش اضافه تولید شده است. اما این تولید ارزش اضافه تنها قسمت اول فرایند تولید سرمایه داری را تکمیل می کند – فرایند مستقیم تولید. سرمایه فلان مقدار کار بدون مزد را جذب کرده است. با توسعه این فرایند، که خود را در پایین افتادن نرخ سود بروز می دهد، انبوه ارزش اضافه تولید شده به ابعاد عظیمی متورم می شود. حالا نوبت قسمت دوم فرایند است.

کل این انبوه کالاها، یعنی کل محصولات، شامل آن بخشی که جایگزین سرمایه ثابت و متغیر می شود، و بخشی که به عنوان ارزش اضافه عمل می کند، باید به فروش برسد. اگر این چنین نشود، یا تنها بخشی از آن به فروش برسد یا با قیمتهایی پایین قیمت تولید به فروش برسند، کارگر واقعا استثمار شده است، اما استثمار وی برای سرمایه دار محقق نشده است، و ممکن است تمام یا بخشی از ارزش اضافه ای که از کارگر بیرون کشیده شده محقق نشود، واقعا حتی ممکن است تمام یا بخشی از سرمایه از دست برود.

شرایط استثمار مستقیم و شرایط محقق سازی آن با هم یکی نیستند. نه تنها در فضا و زمان از هم دور می شوند، بلکه از نظر منطقی هم چنین اند. اولی تنها با قدرت تولید جامعه محدود می شود، دومی با روابط نسبی شاخه های مختلف تولید و قدرت مصرف در جامعه. اما این آخری نه با قدرت تولید مطلق معین می شود و نه با قدرت مصرف مطلق، بلکه با قدرت مصرف بر پایه شرایط توزیع متضاد، که مصرف بخش اعظم جامعه را در حداقلی نگه می دارد که در حدود کم و بیش مشخصی تغییر می کند.

قدرت مصرف، علاوه بر این، به دلیل تمایل به انباشت هم محدود می شود، تمایل به گسترش سرمایه و تولید ارزش اضافه در مقیاسی بزرگتر. […] بنابراین بازار باید دایما گسترش یابد تا روابط درونی آن و شرایط حاکم بر آن، بیشتر و بیشتر به صورت یک قانون طبیعی در آید که مستقل از تولید کننده عمل می کند و هر چه بیشتر غیر قابل کنترل می شود.

این تضاد درونی تلاش می کند تا خود را در گسترش حوزه تولید حل کند. اما هر چه باروری تولید افزایش می یابد، هر چه بیشتر خود را در مقابل پایه محدودی می بیند که شرایط مصرف روی آن قرار دارند. با توجه به این پایه متناقض با خود، این به هیچ عنوان متناقض نیست که همواره همراه سرمایه اضافی، جمعیت اضافی رو به رشدی هم وجود دارد. زیرا هرچند ترکیب این دو واقعا می تواند انبوه ارزش اضافه تولید شده را افزایش دهد، در عین حال تضاد میان شرایط تولید ارزش اضافه و شرایط تحقق آن را هم تشدید می کند.» (کارل مارکس، سرمایه، جلد سوم، فصل 15، قسمت اول)

بنابراین واضح است که این تضاد درونی، نظام سرمایه داری را به سمت رکود و سکون می برد و نهایتا منجر به اضمحلال و نابودی آن می شود. همانطور که مارکس اشاره کرده، عاملی که در جهت عکس این گرایش عمل می کند و اضمحلال این سیستم را به تاخیر می اندازد همانا گسترش بازارها است. نهایتا مارکس نشان می دهد که گسترش بازارها بحران و رکود را به تاخیر می اندازد، اما شرایط رکود و بحرانهای وخیمتر و عمیقتر بعدی را در عین حال پدید می آورد.

تاریخ نشان داده است که گسترش بازارها از سه طریق عمده فراهم می شود:

 اول از طریق گسترش مستعمرات و باز کردن بازارهای جدید در سطح جهانی.

دوم از طریق اختراعات دوران ساز که نیاز به سرمایه گذاری های عظیم دارند و در نتیجه سرمایه گذاری های مستقیم در این اختراعات، هزاران گونه فرصت برای سرمایه گذاری هایی که به طور غیر مستقیم با این اختراعات مرتبط هستند فراهم می شود. از جمله این اختراعات دوران ساز، ماشین بخار، خطوط آهن و اتومبیل بودند.

نهایتا شیوه سوم جنگ و ویرانگری است که با نابود کردن زیرساختهای بخشهای وسیعی از جهان، فرصت سرمایه گذاری برای بازسازی آنها را فراهم می کند.

هر سه مورد به تفصیل توسط ایستوان مزاروش، پل سوئیزی و دیگران بررسی شده اند.

جنگ جهانی دوم توانست آمریکا را از رکود بزرگ برهاند و سه دهه شکوفایی طلایی را در آمریکا رقم زد. یکی از اهداف جنگ افروزی های مکرر و پایان ناپذیر آمریکا پس از جنگ جهانی دوم همین مدل و تجربه موفق جنگ جهانی دوم بوده است.

معنا و مفهوم امپریالیسم را از همینجا می توان متوجه شد. سیستم سرمایه داری جامعه را به دو بخش سرمایه دار و کارگر تقسیم می کند. سرمایه داران، با هدف استخراج ارزش اضافه و کسب سود، کارگران را استخدام کرده و به کار می گمارند. کارگران نیروی کار خود را در مقابل دستمزد به سرمایه داران می فروشند. تا زمانی که فرصت سرمایه گذاری و حاشیه سود بالا وجود داشته باشد، سرمایه داران کارگران را استخدام می کنند. اما به محض اینکه فرصت برای سرمایه گذاری سود آور محو شود، بیکاری گسترش یافته و چرخه بازتولید متوقف می شود. بنابر این گسترش بازارها برای تثبیت و مطیع نگه داشتن کارگران در جوامع صنعتی ضروری است.

کشورهای صنعتی با انحصاری کردن صنایع و تکنولوژیهای برتر از یک سو و با خرابکاری و مداخلات مستقیم و غیر مستقیم در کشورهای پیرامونی (جهان سوم) از سوی دیگر اطمینان حاصل می کنند که اغتشاشات سیاسی و نارضایتی های اجتماعی از مراکز صنعتی دور نگه داشته می شود. لذا در ظاهر اینطور به نظر می رسد که قدرتهای امپریالیستی منافع ملی خود را پی گیری می نمایند و منافع سرمایه داران آنها از سوی دیگر منافع کارگران آنها هم هست.

به این ترتیب عملکرد امپریالیسم در جهت جلوگیری از رشد صنعت در کشورهای پیرامون است. این کشورها به صورت تک محصول عمدتا تامین کننده مواد خام و وارد کننده و مصرف کننده محصولات صنعتی تولید شده در کشورهای صنعتی می شوند. خام فروشی از یک سو تضمین می کند که این کشورها بعنوان بازار مصرف برای فروش محصولات کشورهای صنعتی باقی بمانند و از سوی دیگر موجب گسترش فقر و بیکاری در این کشورها می شود.

اما با گذشت سه دهه دوران بازسازی پس از جنگ، در دهه 1970، اروپا و ژاپن به تدریج زیرساختها، صنایع و اقتصاد خود را باز سازی کردند و وارد رقابت با آمریکا شدند. بسیاری از محصولات اروپایی و ژاپنی هم از نظر قیمت و هم از نظر کیفیت برتر از محصولات آمریکایی بودند. از سر گیری رقابت موجب سقوط سود سرمایه همه رقبا می شد. از سوی دیگر تمام جهان بجز کشورهای کمونیستی، از جمله شوروی و چین، به بازارهای تحت کنترل سرمایه تبدیل شده بودند. اختراعات دوران ساز ته کشیده بودند و سرمایه های صنعتی، محلی برای سرمایه گذاری مجدد پیدا نمی کردند.

در چنین شرایطی بود که شوروی از هم پاشید و چین دروازه های خود را به سوی سرمایه های غربی باز کرد. در حالی که علایم بحران بزرگ دیگری در اقتصاد سرمایه داری کم کم بروز می کرد، این تحولات خون تازه ای در رگهای سرمایه داری جهانی تزریق کرد. تجزیه شوروی سیلی از کارگران ماهر و ارزان قیمت را روانه غرب ساخت که همین موضوع یکی از عوامل برای کاهش دستمزد کارگران کشورهای صنعتی غربی بود.

اما با وجود رقبایی مانند ژاپن و اروپا، صنایع آمریکایی نمی توانستند به شیوه سابق عمل کنند. قدرت تولید این صنایع به حدی رسیده بود که همه بازارها در حال اشباع شدن بودند. اینجا بود که نقش چین بعنوان منجی صنایع و سرمایه های آمریکایی پررنگ شد.

صنایع آمریکایی به سرعت شروع به کوچ دسته جمعی به چین کردند. مابه التفاوت دستمزد کارگران ارزان چینی با کارگران گران قیمت آمریکایی و اروپایی چنان حاشیه سود عظیمی را فراهم می کرد که هیچ جای شکی باقی نمی گذاشت.

کوچ صنایع آمریکایی به چین فرصت رشد سریع و گسترش عظیم نیروهای تولیدی در چین را فراهم آورد. آنچه غرب طی چند قرن به دست آورده بود، چین در عرض سه دهه به دست آورد. از یک طرف چین نرخ رشد دو رقمی که در جهان بی سابقه بود را بدست آورد  و سطح رفاه عمومی و کیفیت زندگی مردم چین سیر صعودی پیدا کرد. از طرف دیگر قدرت صنعتی آمریکا رو به افول افتاد و فقر در میان ملت آمریکا رو به افزایش رفت.

ممکن است این سوال پیش بیاید که  امپریالیسم آمریکا که همه جهان را چه از طریق کودتا و چه تهاجم نظامی مستقیم، مطیع خود می کرد و مانع گسترش صنعت در دیگر کشورها می شد، چطور اینقدر راحت اجازه داد تا چین به یک قدرت اقتصادی رقیب تبدیل شود و نه تنها تبدیل به یک کشور صنعتی شود، بلکه به قیمت خروج صنایع از آمریکا به این درجه از رشد برسد؟

پاسخ این سوال در این نکته است که امپریالیسم تنها در ظاهر منافع ملی را تامین می کند. در باطن اما تنها به دنبال منافع طبقه حاکم، یعنی سرمایه داران است. کوچ صنایع از آمریکا به چین دقیقا در زمانی آغاز شد که رقابت میان قطب های سرمایه داری در غرب از یک سو و ته کشیدن بازارهای دست نخورده از سوی دیگر، چاره ای جز یافتن روشهای جدید افزایش حاشیه سود باقی نگذاشته بود. یکی از این راه ها کاهش دستمزدها بود. اما کاهش دستمزدها بطور ناگهانی در کشوری که به مدت دو قرن دستمزدها همواره در آن بالا رفته بودند امکان پذیر نبود.

اتحادیه های کارگری در آن زمان در آمریکا قدرتمند بودند و هنوز بسیاری از مزایای اجتماعی نیودیل از زمان روزولت باقی بود. لذا پروژه عظیمی برای کاهش دستمزدها، دیسیپلین و رام کردن طبقه کارگر به راه افتاد. از جمله پیمان NAFTA و صدور صنایع آمریکا به مکزیک، فراهم کردن شرایط برای سرازیر شدن سیل مهاجران مکزیکی به آمریکا، صدور صنایع به چین، وارد کردن زنان سفید پوست که سابقا خانه دار بودند به نیروی کار دستمزد بگیر، کاهش سرمایه گذاری در تولید و مالیه گری، مقررات زدایی از بازار کار، بازار مالی و سایر حوزه ها و تغییر سیاسیتهای مالیاتی همه در همین راستا عمل می کردند.

همه این سیاستها تحت عنوان کلی نولیبرالیسم شناخته می شوند.این فاز از سرمایه داری، در راستای تمایل عمومی به تشدید تضاد میان حوزه تولید و حوزه مصرف پدید آمده و افزایش کمی این تضاد در این فاز به صورت یک تغییر کیفی بروز کرده که دو مشخصه عمومی آن جهانی سازی و افزایش تمرکز انحصارات جهانی است.

این دو مشخصه گاهی می توانند در تضاد با هم قرار گیرند. افزایش تمرکز انحصارات، مطیع کردن سایر کشورها و تضمین بازارهای مصرف برای تولیدات غربی را می طلبد، اما جهانی سازی از طریق استثمار نیروی کار ارزان، صنایع را از مراکز سرمایه داری به کشورهای دیگر انتقال می دهد.

سرمایه های آمریکایی و غربی برای حفظ و گسترش حاشیه سود خود چاره ای جز بهره گیری از نیروی کار عظیم و بسیار ارزان قیمت چین نداشتند. نتیجتا برای حفظ خود به این ریسک بزرگ تن دادند و زمینه ظهور قدرت جدیدی در مقابل سلطه بلامنازع آمریکا پدید آمد.

باید توجه داشت که برون سپاری و کوچ صنایع به تنهایی توانایی ایجاد شرایط رشد نیروهای مولد تولیدی و به چالش کشیدن سلطه مراکز امپریالیستی را ندارد. به بیان دیگر تضاد میان جهانی سازی و تمرکز انحصارات تنها در شرایط خاصی بروز می کند. به عنوان مثال هر دو کشور چین و مکزیک پذیرای صنایع آمریکایی بودند. اولی به دومین طی سه دهه به دومین قدرت بزرگ اقتصادی جهان بدل شده و دومی به کشوری ویران و قحطی زده.

 تفاوت این دو در عاملی است که سمیر امین تحت عنوان «گسست» مطرح کرده است. چین پس از انقلاب 1949 و به قدرت رسیدن حزب کمونیست به رهبری مئو تسه دونگ، از حلقه امپریالیسم گسست. زمانی که دولت چین درهای اقتصاد را به روی سرمایه های غربی باز کرد، در موقعیتی بود که می توانست شرایط مشخصی را برای ورود این سرمایه ها تعیین کند. برزیل در چنین موقعیتی نبود، زیرا بر خلاف چین، دولتمردان برزیل و سیستم سیاسی حاکم بر آن فاقد استقلال بودند. در نتیجه، رشد سریع چین مرهون هم افزایی دو عامل بود، اول گسست از اقتصاد جهانی و سلطه امپریالیسم، سپس ادغام مجدد در اقتصاد جهانی در راستای اهداف توسعه ملی.

اقتصاد آمریکا که عده ای با خوش بینی آن را «پسا صنعتی» نامیده اند، در حال افول و احتضار است. سرمایه داران آمریکایی که این موضوع را درک کرده اند، تمایل به پرداخت مالیات برای ارائه خدمات اجتماعی به مردم آمریکا ندارند. خدماتی مانند آموزش رایگان برای عموم، خدمات درمانی و مزایای بیکاری به شدت مورد انتقاد نولیبرالیسم هستند. علت آن است که ثروتمندان آمریکا می دانند نیروی کار مورد نظر آنها نه در آمریکا، بلکه در کشورهایی است که سطح دستمزد به مراتب پایین تری دارند.

ظهور چین به عنوان یک رقیب قدرتمند در مقابل امپریالیسم آمریکا، نتیجه تضادهای درونی نظام سرمایه داری است. بدون چین، روسیه هرگز قدرت قد علم کردن در مقابل آمریکا را پیدا نمی کرد.

در حالی که مجتمع مالی-صنعتی انحصارات تمایل دارد بخش تولید را به کشورهای با سطح دستمزد پایین منتقل کند، در عین حال تمام تلاش آن در جهت متمرکز کردن کنترل مالی بر این صنایع در انحصار نهادهای مالی غربی است.

با گسترش نیروهای مولد تولیدی در چین، این کشور دست به کار تاسیس نهادهای مالی جایگزین شده است که می توانند در رقابت با نهادهای غربی یعنی صندوق بین المللی پول، بانک جهانی و بانک توسعه آسیایی قرار گیرند. پیمان شانگهای و بانک سرمایه گذاری در زیرساختهای آسیا AIIB ابعاد جدیدی از تقابل میان انحصارات آمریکایی و چین را نشان می دهند.

آنچه مانع از پیکار مستقیم آمریکا با چین می شود نه سلاح های هسته ای چین، بلکه وابستگی اقتصاد آمریکا و نظام سرمایه داری جهانی به اقتصاد چین است. بدون چین، بحران سرمایه داری غرب بسیار وخیم تر از آن می بود که امروز می بینیم. اما انحصارات آمریکایی تلاش می کنند با خیمه زدن روی بازاهای جهانی، چین را مطیع و رام کنند.

 پیمانهای تجاری TTP و TTIPدر همین راستا قابل تحلیلند. همچنین تحرکات نظامی آمریکا در مرزهای چین، برای نگه داشتن کشورهای همسایه چین در مدار آمریکا است و هدف تقابل مستقیم با چین نیست.

روسیه روند متقاوتی را طی کرده است. این کشور پس از فروپاشی شوروی با در پی گرفتن سیاستهای نولیبرالی وارد یک رکود اقتصادی عظیم شد. با روی کار آمدن پوتین برخی از صنایع اصلی مجددا تحت کنترل دولت در آمد و افزایش جهانی قیمت نفت زمینه ساز رشد و ثبات اقتصادی در روسیه شد. پوتین ابتدا تمایل چندانی به اتحاد با چین نشان نمی داد و نظرش به سوی اروپا بود. ادغام اقتصاد روسیه و اروپا می توانست یک بلوک اقتصادی بسیار قدرتمند ایجاد کند و هر دوی اینها را از مدار انحصارات آمریکایی رها کند.

کودتای اوکراین با دخالت مستقیم آمریکا و به منظور دور نگه داشتن روسیه از اروپا صورت گرفت. اروپا در این درگیری میان آمریکا و روسیه، در صف آمریکا قرار گرفت و این موضوع روسیه را ناچار به چرخش به سوی شرق و اتحاد با چین نمود. حال با اتکا به چین و قدرتی مضاعف، مجددا روسیه چشم به اروپا دوخته و تلاش بلوک چین و روسیه، بیرون آوردن اروپا از مدار آمریکا و ادغام آن در اتحادیه اوراسیایی است.

نتیجه این کشمکشها می تواند پایان سلطه انحصاری دلار بر اقتصاد جهانی باشد که در آن صورت بدهی نجومی آمریکا از یک سو و صنعت زدایی از آن از سوی دیگر منجر به بحران تورمی وخیمی در ایالات متحده خواهد شد.

هر دو طرف برای ادامه بقای خود وارد این کشمکش شده اند. چین و روسیه برای دستیابی به رشد اقتصادی و گسترش اقتصادی خود و آمریکا برای حفظ جایگاه انحصاری خود و حفظ جایگاه انحصاری دلار.

جهان روز به روز شباهت بیشتری به صف آرایی قدرتهای رقیب پیش از جنگ جهانی اول پیدا می کند. شرایط عینی و ذهنی برای جنگ فراهم شده و باید دید آیا مبارزات طبقاتی و تحولات داخلی این کشورها می تواند تغییری در شرایط پرمخاطره فعلی پدید آورد؟

منبع:

https://eshtrak.wordpress.com