جامعه طبقاتی و ناممکن بودن هنر غیر طبقاتی

جامعه طبقاتی و ناممکن بودن هنر غیر طبقاتی

 

خسرو صادقی بروجنی

«هنرمندان و روشنفکرانی که در زمینه هنر و اندیشه، بدون درک تضاد عمده انسان موجود، مفاهیمی کلی چون مرگ، عشق، یأس، پیری و خدا را دور از مکان و زمان مطرح می کنند، به زندانیان ابلهی می‌مانند که سر به دیوارهای استوار سلول می‌کوبند و گیجی، بهت، خستگی و وازدگی از این رفتار را که ناگزیر استراحت و آرامشی نسبی به دنبال دارد، درمان دردهای خود می‌پندارند و آن را به اجتماع نیز پیشنهاد می‌کنند»  (سعید سلطانپور، نوعی از هنر، نوعی از ادبیات، نشر امیرکبیر، ۱۳۵۷) 

گاهنامه هنر و ادبیات اعتراض در شماره اول خود این سوال را مطرح کرده که «در دنیایی که ضرورت رویکرد طبقاتی در آن وجود دارد آیا می‌توان هنر را امری فراطبقاتی و مستقل و در خود دانست؟». 

 برای پاسخ به این سوال ابتدا لازم است از ضرورت رویکرد طبقاتی، نه فقط به هنر که به هر یک از کنش‌های آگاهانه و اجتماعی انسان پرداخت.

روزگاری نه چندان دور تصور می‌شد که با فروپاشی اردوگاه مدعی طرفداری از نیروی کار و در سایه شعارهای پرطمطراق در مورد دهکده جهانی و جامعه نوین اطلاعاتی، طبقات بیش از پیش به یکدیگر نزدیک می‌شوند، آشتی طبقاتی جای نزاع طبقاتی را می‌گیرد و سخن از طبقه کارگر، زحمتکشان و یا هر اصطلاحی که این مفاهیم را در بر داشته باشد، امری منسوخ شده و دِمُده تلقی می‌شود.

بکارگیری واژه طبقه و پرداختن به موضوعات مرتبط با آن در فرهنگ رسمی تا جایی فراموش شد که به باور «ریچارد وولف»، استاد اقتصاد سیاسی در آمریکا «موضوع طبقه اندکی شبیه موضوع سکس است: با این که همه می‌دانند که یکی از حقایق زندگی است، اما از آن چیزهایی است که نمی‌شود بی پرده درباره اش گفت و گو کرد».

پس از فروپاشی شوروی و با شکل‌گیری نظریات جدید که بر جهانی شدن و یکپارچه شدن جهان تأکید داشتند، تا مدت‌ها اذهان جهان در توهم همگرایی جهانی و از بین رفتن تضادهای طبقاتی و پرداختن به موضوعات از این منظر به سر می برد، اما امروز در دورانی به سر می‌بریم که واقعیت‌های جهانی چند دهه گذشته و افزایش نابرابری میان طبقات و میان کشورها، بسیاری را از توهم «دهکده کوچک جهانی» برابر برای همگان بیدار کرده است.

طبقه کارگری که روزگاری قرار بود جایِ خود را به طبقه متوسط میان درآمدی بدهد و از مزایای ثروت اجتماعی جامعه بیش از پیش بهره مند شود، در فرایندی معکوس با آن چه ادعا می شد، به درون طبقه متوسط رخته کرده است. همچنانکه طبق نظرسنجی  موسسه گالوپ، در سال ۲۰۰۰، فقط ۳۳ درصد آمریکائیان خود را متعلق به طبقه کارگر میدانستند در حالی که در سال ۲۰۱۵ این میزان به ۴۸ درصد یعنی تقریبا نیمی از جمعیت رسید.

تحولات جهانی، از بحران‌های مالی و ادواری نظام جهانی تا جنگ افروزی‌ های کشورهای مرکز سرمایه‌داری در سرتاسر جهان، و همچنین تحولات درونی کشورهای جهان مانند سیطره سیاست‌های تشویق کننده ریاضت اقتصادی و جنبش‌های اعتراضی مانند جنبش های تسخیر وال استریت و دیگر جنبش‌های مردمی علیه سیاست‌های مذکور، لزوم و ضرورت رویکرد طبقاتی، پرداختن به مفهوم طبقه و سازو کارهای بیانِ این رویکرد و پیچیدگی های آن را نشان می‌دهد.

نهادهای جهانی تشویق کننده سیاست‌ های جهانی مانند صندوق بین المللی پول که تا پیش از این رشد اقتصادی را بدون توجه به ایجاد نابرابری و نابودی محیط زیست توصیه می‌کردند و باور داشتند رسیدن به سطحی از رشد اقتصادی، هزینه های جانبی آن را نیز از بین می برد، امروز اعتراف کرده‌اند که رشد اقتصادی بدون توجه به عدالت اجتماعی در بلند مدت موجب اختلال در رشد اقتصادی بلند مدت می‌شود و هم اکنون اکثر نهادهای اقتصادی جهانی، نابرابری را به عنوان مهمترین موضوع و چالش جوامع در نظر میگیرند.

هنر و شاخه‌ های متعدد آن اعم از سینما، ادبیات، موسیقی و … یکی از ابزارهایی است که در عین حال می‌توان از آن‌ها به هدفِ بیان واقعیت‌های جهان و تلاش در جهت تغییر آن استفاده کرد. 

دعوایی از قدیم میان طرفداران نطریه «هنر برای هنر» و «هنر برای جامعه» وجود داشته است، اما حتی هنر اگر قائل به وظیفه «تلطیف عواطف انسانی» برای خود باشد و پرداختن به نظام اجتماعی موجود را کار سیاست پیشه‌گان بداند، در این وضعیت نیز نمی‌تواند به نظم اجتماعی موجود بی توجه باشد.

ساختار هنر در جوامع امروزی به گونه‌ای است که بیش از هر زمان دیگری مصداق به کارگیری مفهوم «صنعت فرهنگ» برای آن هستیم. نوعی از ادبیات، موسیقی و سینما ترویج می‌شود که هم منافع بازار را در پی داشته باشد و هم زمینه‌های لازم برای تقویب فرهنگ مک‌دونالدی، یعنی رسیدن به بیشترین سرخوشی در کمترین زمان را امکان پذیر کند. در این وضعیت طبیعی است که مخاطب هنر امروز قرار نیست شهروند آگاه و فرهیخته ای با نگاه انتقادی به پدیده‌های اجتماعی باشد.

از سوی دیگر هنرمندی قرار دارد که در صورت پذیرش سازوکارهای موجود و خلق هنری در چهارچوب‌های پذیرفته شده توسط مخاطب عام و بنگاه‌های اقتصادی این صنعت (صنعت فرهنگ) قادر به بقا و ادامه فعالیت است. سازو کارهای گفته شده عمدتاً در راستای تقویت و ترویج فرهنگی عمل می‌کنند که یکسان سازی فرهنگی، مصرف گرایی، کالایی شدن و جهانی سازی ایده های نولیبرالیستی بازار پسندانه را مدنظر دارند.

در جهانِ نابرابری که برنامه‌ریزان اصلی آن نیز «نابرابری» را به عنوان چالشی برزگ برای پیشبرد برنامه های خود معترف هستند، خلق هنری در هر قالبی، نمی‌تواند نسبت به بزرگترین دغدغه بخش اعظمی از جمعیت جهان بی‌توجه باشد و موضع بی‌طرفانه ای نسبت به آن بگیرد.

هنرمند به عنوان خالق اثر هنری، یا اثری را خلق می کند که به نیروهای موثر در نابرابری‌ها و ستم‌های طبقاتی موجود «آری» می‌گوید، باورها و اهداف آن ها را بازتولید می‌ کند و مخاطب را قانع می‌کند که «جهان دیگری وجود ندارد»، یا در اثر خود ساختار دنیای کنونی را فراموش کرده و همه چیز را به فرد فرد انسان‌ ها و موفقیت ها و شکست های آن‌ ها تقلیل می دهد.

این ادعا ممکن است اینگونه پاسخ داده شود که برخی هنرمندان، ذاتاً بی طرف هستند و تمایلی ندارند وارد موضوعات چالش برانگیزی شوند که مورد اختلاف جناح‌ها و ایسم‌های سیاسی است، افرادی که چنین پاسخی را می‌دهند، پیش از ارائه پاسخ فراموش کرده اند که خلق هنری، همچنان که فاعلِ هنرمندی دارد، یک کنش اجتماعی نیز محسوب می‌شود. چرا که هم هنرمند دارای یک خاستگاه طبقاتی و اجتماعی است و هم کسانی را که مخاطب خود و اثرش قرار می دهد دارای چنین زمینه‌هایی هستند. به بیان دیگر، آن چنان که «ژن ژنه» شاعر، رمان‌ نویس و نمایش‌ نامه‌ نویس فرانسوی گفته بود «از همان لحظه که مقالاتی را در جامعه منتشر کردید وارد زندگی سیاسی شده اید، بنابراین اگر می‌خواهید سیاسی نباشید، مقاله ننویسید و سخنرانی نکنید»

هر چند روی سخن ژنه با مقاله نویسان است، اما از آن جایی که هر اثر هنری به نوعی مانیفست خالق اثر نیز به حساب می‌آید، طبیعی است که در این بین، هنرمندانی هم یافت می‌شوند که مشترک ترین موضوعات انسانی مانند مرگ، زندگی، عشق و طبیعت را دستمایه خلق هنری خود قرار میدهند، اما هم چنان که گفته شد، حتی اگر تنها وظیفه هنر را «تلطیف عواطف انسانی» و دوری گزیدن از پلشتی‌ها و زشتی‌ها بدانیم، باز هم در دنیای کنونی نمی‌ توان از عشق سخن گفت اما کالایی شدن روابط انسانی و سلطه‌ی «داشتن» بر «بودن» را فراموش کرد، نمی توان از طبیعت سخن گفت اما از نیروهای مادی نابودکننده محیط زیست و منافعی که طبقاتی خاص می‌برند چیزی نگفت، و نمی‌توان از زندگی گفت، اما به کیفیت آن و نظم اجتماعی که آن را برایمان معنا می‌کند سخن به میان نیاورد.

هر گونه بیان هنری که این موضوعات را دستمایه خلق خود قرار دهد و به عینی‌ترین و ملموس ترین واقعیت‌های انسان امروز، به نیروهای تهدید کننده احساسات، عواطف و انسانیت انسان نپردازد، علی رغم هر باوری که به «انسان» در کلیت خود داشته باشد، تأیید کننده نظم کنونی جهانی است که نظمی عمیقاً طبقاتی و به سود طبقات فراتر است.