قدرت یافتن «نو فاشیست» ها و نژاد پرست ها در اروپا و امریکا، درخدمت به منافع چه کسانی است؟
قدرت
یافتن «نو فاشیست» ها و نژاد پرست ها در اروپا و امریکا، درخدمت به منافع چه کسانی
است؟
بروزِ
"بحران" اقتصادی دنیای سرمایهداری در سالهای ۲۰۰۷/۲۰۰۸
[۱۳۸۶- ۱۳۸۷
خورشیدی] که از آمریکا آغاز شد و سپس به اروپا و دیگر نقاط جهان سرایت کرد، ژرفشِ
شکافهای موجود در زمینهٔ اقتصادی، اجتماعی و سیاسی را، بهویژه در آمریکا و
اروپا، باعث گردید. اجرایِ سیاست ریاضت اقتصادی نولیبرالی در "اتحادیهٔ
اروپا" و تقویت مالی "بانک"ها- که موجب بهوجود آمدن این
"بحران" بودند- از یکسو و کاستن از دستمزدها و پشتیبانیهای اجتماعی ازلایههای
پائین و میانیِ جامعه از سوی دیگر، باعث گردیدهاند که نرخِ بیکاری بالا برود، فقر
افزایش یابد، تردید بر فضای اجتماعی استیلا پیدا کند، قشرهای وسیع مردم از آیندهٔ
خود و خانوادهایشان مدام در هراس باشند و نسبت به حزبهای حاکم بیاعتماد شوند.
در
صحنهٔ بینالمللی نیز "امپریالیسم" بههدف دستیابی هرچه سریعتر به
"بازارهای جهانی" ،محکمتر کردن موقعیتش و استقرار هرچه بیشتر "نظم
نوین" خود- بهخصوص پس از فروپاشی کشورهای سوسیالیستی- در گسترهٔ جهان درتلاش
است. برافروختنِ آتش جنگ در "خاورمیانه"، "شمال آفریقا"،
"اُکراین" و دیگر نقاط جهان با کمک نیروهای تروریست و واپسگرا در جهت
رسیدن به "هدف"ی که در بالا بدان اشاره شد را باید در ارتباط دید.
همچنین کشتارِ بیوقفهٔ مردم، بیخانمان کردن آنان، ویران ساختن زیرساختهای مدنی
و اجتماعی شهرهایشان، از بین برده شدن چشماندازی برای آینده در منطقههایی که
آتش جنگ در آنها شعلهور است، فرار و پناهندگی اجباری میلیونها مردم این منطقهها
به نقاط دیگرِ دنیا و ازجمله به کشورهای اروپایی، نتیجهٔ مستقیم سیاستهاییاند که
پشتوانهٔ رسیدن به "هدفِ" یادشدهاند.
حزبها
و نیروهای "راستگرا" در اروپا و آمریکا، با رشدی چشمگیر در اوضاعواحوال
کنونی و تکیه بر تبلیغات و سیاستهایی "نوفاشیستی" و نژادپرستانهشان،
درواقعیت امر دو هدف را دنبال میکنند:
۱. برپاییِ جامعهیی مستبد از طریق بهدست آوردن رأی مردم
در اروپا و آمریکا، که هماکنون بهدلیل سیاستهای غلط ناشی از بحران اقتصادی و
اجتماعیِ نولیبرالیسم مردمشان با فقر، بیکاری و ترس از آینده دستوپنجه نرم میکنند
و اعتمادشان را از حزبها و نیروهای حاکم کنونی از دست دادهاند و
۲. با برقرار کردن مرزهایی آهنین "تمیز" ماندن
نژاد و خلقهای خود را تضمین کنند، چراکه از دیدِ این حزبها و نیروهای "راستگرا"
جهانیشدنِ "کالا" و "سرمایه" مُجاز است، اما زمانی که میلیونها
انسان قربانیِ این جهانیشدنِ "سرمایه" در شکل جنگزدگانِ آواره و آیندهباختگانِ
همیشگی سهمشان از زندگی را تقاضا میکنند و بر دیوارها و دروازههای اروپا و
آمریکا میکوبند، آنگاه بربرهایی سیاه و مسلماناند که تمدن و نژاد غربِ سفید را
تهدید میکنند. این سناریو و رویدادهای پس از آن را مردم دنیا و بهخصوص مردم
اروپا از گذشته یی نهچندان دور که نتیجهٔ آن جنگ خانمانسوز دوم جهانی بود، بهخوبی
میشناسند. اما بجاست که بار دیگر بر علتها و ریشههای آن تأملی کنیم و نظری
دوباره بر رویدادهایش بیفکنیم.
با
نگاهی گذرا به تاریخ موجودیت "سرمایهداری"، شواهدی زیاد میتوان یافت
که نشاندهندهٔ آن است که "سرمایهداری" با تکیه بر نیروهای فاشیستی
و نژادپرست پیشرفتش را بخصوص در دورههای "بحران"ش تضمین کرده است.
"سرمایهداری" از ابتدای موجودیتش تا بهحال، نهتنها
"کالا"ها بلکه همچنین "نژاد"ها را هم تولید کرده است؛ تفکر
نژادپرستی در سرشتِ سرمایهداری نهفته است. با مراجعه به تاریخ میتوان دید که
"سرمایهداری" چگونه توسعهاش را در دورههای تاریخی بین پایانهای سدهٔ
۱۵ و آغازهای سدهٔ ۱۶ میلادی از طریق بردهداری و
بردهفروشی در ماورای اقیانوسها تکامل بخشید و با سود بردن از نیروی کار ارزان
بردههای سیاهپوست به قدرت مالیای کلان دست یافت بهطوریکه اروپا در این دوران
به اوج قدرت خود رسید و به مرکز دنیا تبدیل شد. این قدرت مالی و معنوی سببِ
برداشتن گام بعدی "سرمایهداری" در شکل اِعمالِ "استعمار
جهانی" و بهزیر یوغ کشیدن ملتها و خلقهای جهان گردید. قدرتهای استعمارگرِ
آن دوران (پرتغال، اسپانیا و سپس انگلیس، فرانسه و جز اینها) همراه با برخورداری
از حمایتِ "کلیسای کاتولیک"- طبق منشور حقوقی پاپ (۱۴۹۳ میلادی) برپایهٔ برتر بودنِ نژاد سفید اروپایی بر اقوام
و بومیان آفریقایی، آمریکایی و آسیایی- به فتوحات و جنایتهایشان در مقابل این
اقوام "مشروعیت" بخشیدند و بر پایهٔ تعریفی کلیسایی مبنی بر حقیر و یا
کمارزش بودن "نژاد" این اقوام، آنها را از حق مالکیت بر خاک وطنشان
محروم کردند، و درعینحال، به دزدیدن و چپاول کردن ثروت و منابع طبیعی آنها
(ازجمله، طلا، نقره و جز اینها)- زیر لوای متمدنسازیِ آنها- مشغول شدند. اِعمال
جنایتهای بسیار وسیعی در نابود کردن اقوام بومی و سرخپوست بهوسیلهٔ دولتهای
حاکم در "آمریکای شمالی" زیر لوای مبارزه با "غربِ وحشی" (wilde westen) در قرن ۱۹ میلادی را نیز ادامهٔ عقلانی
سیاست یادشده در بالا میباید دانست. این همبستگیِ "کلیسا" و
"کاپیتال" ["سرمایه"] چنان منفعتآور بود که قدرتهای
استعمارگر در رقابت با یکدیگر خطر حسابشدهٔ درگرفتن جنگهایی دو یا چندجانبه را
نیز پذیرفتند. جنگهایی که بین امپراتوریهای انگلیس، فرانسه، روسیهٔ تزاری، آلمان
(پروسیها) و اتریش در فاصلهٔ زمانی قرنهای ۱۸ و ۱۹ میلادی درگیر شد، تائیدکنندهٔ سندهای تاریخی این دوراناند.
"سیستم
بردهداری" در شکل خشن آن روزش، بر اثر رشدِ "انقلاب صنعتی" در قرن
۱۹ میلادی و برتری کار ماشینی بر کار انسانی در تولید کالا
بههمراهِ "ارزش اضافیِ" حاصل از آن، دیگر سودآوریای نداشت و بههمین
خاطر از میان برداشته و یا کنار گذاشته شد و از طرف دیگر با "استثمار"
خشن طبقهٔ کارگر صنعتی و دیگر زحمتکشان در فازِ "سرمایهداری اولیه" و
دستیابی سریعتر به بازارهای جهانی، "سرمایهداری" را به فازِ
"امپریالیستی"اش ارتقا داد. رقابت بین قدرتهای امپریالیستی در صحنهٔ
بینالمللی ــ بههدف بهدست آوردن هرچه بیشتر مستعمرات و بهرهوری از منابع
طبیعیِ آنها و اِعمالِ نفوذ سیاسی و نظامی جهت تحکیم هرچه بیشتر موقعیت خود ــ
سرآخر بهبرپایی "جنگ جهانی اول" در سالهای آغازین قرن بیستم
میلادی و بقصدِ نابود کردن رقیبان یکدیگر انجامید. دیگربار خلقهای زیر ستم
"سرمایه" در اقصیٰ نقاط دنیا و در شماری میلیونی میبایستی با فدا کردن
جان و وطنشان قربانیِ تمایلات جهانخوارانهٔ امپریالیسم شوند.
با
زایش اکتبر سوسیالیستی از درون نبردها و ویرانههای بهجا مانده از این جنگ جهانی
خانمانسوز، "امپریالیسم" با نخستین شکست تاریخیاش در سیاستهای سیاسی،
اجتماعی و اقتصادی خود روبهرو شد. بر اثرِ اکتبر کبیر که با اشاعهٔ انقلابیای
بینالمللی همراه بود ستون فقرات سیاست استعمارگرانهٔ امپریالیسم درهم شکست و
اثرگذاریِ تاریخیاش به آزادی و استقلال خلقهای اسیر استعمار در آسیا، آفریقا و
دیگر نقاط دنیا انجامید. دشمنی پنهان و آشکار "سرمایهداری جهانی" و
"ارتجاع"- در رنگها و شکلهای گونهگونشان- بهتحریم همهجانبهٔ کشور
"شوراها" عملی شد. "صلح" تحمیلشده بر کشورهای اصلی بازندهٔ
جنگ (آلمان و اتریش)، نابودی امپراتوری آنها و کاسته شدن از سهمشان در روند
چپاول بینالمللی منابع ملتها، چنانکه تاریخ نشان داد، راهحلی کوتاهمدت بود.
"میلیتاریسم" ["نظامیگرایی"] و "سرمایهداری" شکستخوردهٔ
آلمان، دست در دستِ نیروهای فاشیستی و راستگرا، با طرح توطئهٔ "خنجر از
پشت"، از آغاز کمر بهنابودی جمهوری ضعیف "وایمار"۱ بست و در راه بازپسگیری موقعیت از دست دادهاش تلاش
ورزید. وضع اسفناک اقتصادی، سیاسی و اجتماعی پس از جنگ در اروپا و بهخصوص در
آلمان- که میبایست خسارت جنگی نیز به فرانسه و انگلیس پرداخت کند- و فاقد قدرت و
تقاضای خرید بود از سویی، و فشارِ آمریکا در نقش برندهٔ حداقل اقتصادی جنگ- که با
تولید اضافیاش سیاست تحمیل "عرضه" به بازار و پرداخت وامهای درازمدت
با سودهای بالا را دنبال میکرد- از سوی دیگر، به پیدایش "بحران
اقتصادی" در سال ۱۹۲۹ منجر گردید. فقر و بیکاری،
نامتحد بودن حزبهای مترقی و نبودِ چشماندازی اجتماعی، قشرهای مختلف مردم را بهسوی
حزبهای فاشیستی و نژادپرست ازجمله در آلمان، اتریش، ایتالیا و اسپانیا جلب کرد.
در
آلمان، هیتلر، در مقام رهبر حزب "ناسیونال سوسیالیست"، توانست در طول
سالهای ۱۹۲۸ تا ۱۹۳۳ با تبلیغات پوپولیستی ــ در شکل
عرضه کردن راهحلهای ساده به مردم برای مسائل پیچیده آن روز، عوض کردنِ نقش
"مُجرم" با "قربانی" برای آلمان در جنگ جهانی اول، طرحِ تئوریهایی
مبنی بر توطئهگریِ "شرق و غرب" بر ضد کشور و مردم آلمان، کشفِ دشمنی
خیالی در "بلشویسم"، "یهودی"ها، "سرمایهداری بینالمللی"
و جز اینها ــ نهتنها بهویژه حمایت مالی آشکار و پنهانِ گرایشهای میلیتاریستی
["نظامیگرایانه"] و "سرمایهداری آلمان" (مارشال
"فُن هیندِنبورگ"ها، صنایع فولاد و اسلحهسازی "کروپ"، صنایع
"تیسن"، "دویچه بانک"، "آ اِ گ" و جز اینها) را
بهدست آورد بلکه بیش از این حمایتهای مالی، از کمکهای مالی، نظامی و صنعتی
سرمایهداری جهانی و بهویژه آمریکایی (کمپانی "داچشِل"، "فدرال
رزِرو بانک"، "جان فاستر دالس" ها، "راکفلر"، "هنری
فورد" [صاحب کمپانی اتومبیل سازی فورد) نیز برخوردار میشد۲.
کمکهای
"سرمایهداری جهانی" به "هیتلر" و حزب او را درواقعیت امر میبایستی
در حکم پشتوانه و عاملی برای راندن و تازاندنِ او بهسوی "شرق"
("اتحاد شورویِ" نوبنیاد و نابودی "بلشویسم" همانگونه که در
کتابش بهنام "ماین کَمپف" ["نبردِ من"] تائید کرده است) و
صرفنظر کردن از درآویختن و نبرد با "غرب" ارزیابی کرد. "غرب"
تنها زمانی که خویش را از سوی فاشیسم هیتلری درتهدید دید، مصمم به از بین بردنِ آن
شد.
با بهقدرت
رسیدن هیتلر- بهیاریِ "سرمایهداری جهانی" در ۱۹۳۳ [۱۳۱۲
خورشیدی، در دورهٔ حاکمیت رضاشاه در ایران]- و برقراری دیکتاتوریِ "ناسیونال
سوسیالیست"ها در آلمان و سپس در اتریش و در کنارِ آن برپایی حکومتهای
فاشیستی در ایتالیا و اسپانیا، درحقیقت تمدن بشری دچار شکستی عظیم شد و با تحمیلِ
جنگ جهانی دوم از سوی این حکومتهای فاشیستی به دنیا، این سِیرِ قهقرایی تمدن بشر
بهنقطهٔ اوج خود رسید. در سال ۱۹۴۵ [۱۳۲۴
خورشیدی] با پیروزیِ انسانیت بر بربریتِ فاشیسم، که نزدیک به ۵۰ میلیون نفر کشته، میلیونها تن زخمی و آواره و برجای
گذاردن ویرانیهایی دهشتانگیز در زیرساختهای مدنی و اجتماعی نهتنها در اروپا
بلکه در دیگر نقاط جهان نیز، افق نوینی در جهت همزیستی صلحآمیز در دنیا روشن
گردید. در دوران پس از جنگ دوم جهانی، در کشورهایی با گذشتهٔ فاشیستی (بهویژه
آلمان و اتریش)، متأسفانه بهدلیلِ از بین نبردن فرهنگ فاشیستی، گرایشهایی نظیر
"آنتیسِمیتیسم" ["یهودستیزی"] و "نژادپرستی"- بهدلیل
جو حاکم بر عرصهٔ اجتماعی آن زمان این دو کشور- به "تابو" [منعشده]
تبدیل شدند و در زیر خاکستر ممنوعیتشان مدفون ماندند، اما امروز، پس از گذشت بیش
از ۷۰ سال از سقوط حکومت نازی، بهدلیل تغییر و تحولهایی که
در این فاصلهٔ زمانی رُخ دادهاند و یا امروز درحال رُخ دادناند، این گرایشها در
شکلهایی گونهگون بهوسیلهٔ حزبهای پوپولیستِ "راستگرا"- که از
حاشیهٔ اجتماع درآمده و در مرکز آن قرار گرفتهاند- تبلیغ و ترویج میشوند. در
زیر به برخی از تغییروتحولهایی که در این ۷۰ سال پس از سقوط حکومت نازی رُخ
دادهاند، اشاره میشود:
در
دورانِ "بازسازی" پس از جنگ در کشورهای اروپا و بهعلت نیاز این کشورها
به نیروی کار ارزان، کارگران میهمان از ترکیه، یوگسلاوی سابق و دیگر نقاط جهان
روانهٔ این کشورها شدند. ولی بهعلت نبودِ سیاستی در زمینهٔ ادغام اجتماعی در
کشورهای اروپایی میزبان، این کارگران میهمان میبایستی نهتنها سرنوشت خودشان بلکه
سرنوشت فرزندانشان را نیز خود رقم زنند.
فروپاشیِ
"کشورهای سوسیالیستی" در شرق اروپا و مهاجرت بسیاری از شهروندان اروپای
شرقی به "غرب اروپا"، پدیده خارجیستیزی- بهخصوص در ارتباط با از دست
دادن امکان کار برای شهروندان اروپای غربی- را تقویت کرد و بهتبلیغ هرچه گستردهتر
شعارهای "ما و آنها"، "انگلیسی واقعی"، "آلمانی
واقعی" [و در مقابل آن، "خارجی"] از سوی نیروهای راستگرا انجامید.
پس از
واقعهٔ ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ میلادی در آمریکا، مسلمانان
مقیم اروپا و آمریکا بهطورکلی مورد شک و سوءِ ظن دائمی قرار گرفتند و در مقام
"خطر حاد" برای امنیت این کشورها طبقهبندی شدند.
با
"جهانیشدن" اقتصادی، سیاسی و اجتماعی دنیا در قالب "سرمایهداری
نولیبرال" و ظهور ارتش بیکاران میلیونیای از بازندگانِ این "جهانیسازی"،
این بازندگان نهتنها در کشورهای صنعتی پیشرفته بلکه در اقصیٰ نقاط جهان با رویگرداندن
از حکومتهایشان، به طعمهیی ارزان و دلچسب برای حزبهای "راست افراطی"
تبدیل شدند. گسترش جغرافیایی "اتحادیه اروپا" در سال ۲۰۰۴، بیآنکه طرحی عملیشدنی در زمینهٔ حل مشکلهای ناشی از
این گسترش ارائه گردد و همچنین درنظر گرفته شدنِ عضویت "ترکیه" در
"اتحادیهٔ اروپا"، یعنی اقدامی که بخصوص در"اتریش" خاطرهٔ جنگهای
امپراتوری عثمانی با پادشاهی"هابسبورگ " ها و محاصرهٔ شهر
"وین" در ۱۶۸۳ میلادی از سوی عثمانیان را زنده
میکرد و از جانب حزب راستگرای افراطی "آزادیخواه" اتریش در شکل
تبلیغات ضدِ ترکی از آن سوءاستفاده میشد.
برافروختن
آتش جنگهایی تازه از سوی "آمریکا" و متحدان "اروپایی"اش در
"عراق"، "افغانستان"، "لیبی" و "سوریه"،
زیر لوای مبارزه با "تروریسم" و بهاصطلاح "برقراری دمکراسی"
در این کشورها، درواقعیت امر، به رشد و قدرت گرفتن "تروریسم" کمک کرده
است و تا کنون به کشته شدن صدها هزار تن در کشور خاورمیانه، آسیا و آفریقای شمالی
انجامیده و میلیونها انسان بیجاشده و آوارهٔ جنگی را راهی اروپا و دیگر نقاط
امنِ جهان کرده است.
امروزه،
ما همزمان با رویدادها و تغییروتحولهای آمده در بالا، همچنین عادی شدن لفاظیها
و سخنوریهای "ناسیونالیستی"،"خارجیستیزانه"،
"نژادپرستانه" و "یهودیستیزانه"ای روبهروییم که از سوی حزبهای
"نوفاشیست" و "نژادپرست" تبلیغ و حتی رسانهای نیز میشوند.
این "لفاظی"ها و "سخنوری"های منحط و وامانده در درجهٔ نخست
با بهکارگیری "اهرم ترس" در بین مردم و جامعه اشاعه داده میشوند: ترس
از بیگانه، ترس از دست دادن امنیت، ترس از تغییرهای اجتماعی، ترس از تغییرهای
اقلیمی و انکار کردن آن، ترس از تغییر نقش اجتماعی زن و مرد و جز اینها. درحقیقت،
همه آن پدیدههایی که بهاصطلاح موجودیتِ مقوله "ما"ی واقعی را از جانب
"آنها"ی "خارجی" تهدید میکند، مقولهیی است تخیلی برای
ترسیم خلقی بهتر که قابل حفاظت باشد. این نیروها، بهدلیل ضعف ساختاری تفکرشان و
معیوب بودن تحلیلشان از دمکراسی، جامعهیی خیالی در ذهن نقش میزنند که از اختلافهای
طبقاتی، مذهبی و قومی بهدور بوده و اعضای آن در شکلی تکثیرشده از یک نژاد و یا یک
قوماند و در همبستگیای کامل با یکدیگر زندگی میکنند. و البته این "جامعهٔ
خیالی" نوفاشیستها و نژادپرستان همه افرادی که در حیاط جغرافیایی یک کشور بهسر
میبرند را در بر نمیگیرد.
ساده
نگریست اگر در زمینهٔ شناختِ بیشتر این نیروها و حزبها تصور شود که روشی که آنها
برای نشان دادن هدفهایشان بهکار میگیرند روشی اتفاقی و دست بر قضاست. در
زمینهٔ شناخت روش آنها، اشارهیی هرچند کوتاه به چند نمونه از محتوای سفسطهگریهای
پوپولیستیشان لازم است:
۱. سوءِاستفاده کردن از "اقلیت"های قومی، مذهبی،
سیاسی و یا زبانی، با بهکارگرفتن اهرم ترس، بهگونهای که گویا این
"اقلیت"ها، آن "واقعی"ها را و یا ملیتهایشان را تهدید میکنند.
۲. طردِ روش فکری روشنفکرانه و تحلیلگرایانه در درون
جامعهٔ خودی و ادعای آنکه، باید با زبان مردم صحبت کرد و تنها خود را خلقی دانستن
و دیگران را از نخبگان و بهدور از مردم شمردن.
۳. طردِ چندفرهنگی بودن جامعه، سیاستِ انکار کردن گفتهها و
موضعگیریهای قبلی خود در شکل روشن رِویزیونیستی. اختراع مقصرها، و اینکه یکبار
مسلمانان مجرمند و بار دیگر اقلیتها، کمونیستها، سازمان ملل، یهودیها و جز اینها.
تئوریپردازیها دربارهٔ این که طرحهایی توطئهگرانه بر ضدشان درجریان است و
عوض کردن نقش "مجرم" و "قربانی".
تعلق
خاطر فکری، فرهنگی و ایدئولوژیکی این نیروها سرچشمههایی مختلف دارد:
الف
ــ تعدادی از این حزبها (در اتریش، آلمان، مجارستان، ایتالیا، رومانی و فرانسه)
هویت خود را در رابطه با [آسیبهای ناشی از] تاریخ گذشتهٔ فاشیستی کشورشان بیان میدارند،
هرچند بهگونهای مبهم.
ب ـ
تعدادی دیگر (در هلند، دانمارک، لهستان، سوئد، سوئیس و انگلیس) موجودیتشان و
فعالیت ضد اسلامیشان را نتیجهٔ درتهدید بودن از سوی "دین اسلام" میبینند.
پ ـ
حزبهای دیگری نیز (در مجارستان، اتریش، آلمان، یونان، انگلیس و جز اینها) رسالتشان
را از جانب اقلیتهای قومی، مذهبی و مهاجران درخطر دیده و وظیفه خود را مبارزه با
این اقلیتها میبینند.
ت ـ
در آمریکا نیز برخی از طرفداران ارزشهای سنتی مسیحیت و همچنین محافظهکاران
مرتجع، از سوی بیگانگان خود را مورد تهدید میبینند.
تحقیقات
علمی از سوی پژوهشگران سیاسی و اجتماعی نشان میدهند که باوجود آگاهی داشتن به
تمام نکتههایی که در بالا یاد شد، پدیدهٔ پوپولیستی همواره در نیروهای دستراستی
قدرتطلب و فاشیستی ریشه داشته است. ازنظر تاریخی بایستی توجه داشت که، در اتریش و
آلمان، پوپولیسمِ "ناسیونال سوسیالیست"ها در دوران بین دو جنگ جهانی
ترویج و نفوذ فاشیسم را باعث گردید.
جهانیشدن
دنیای امروز حداقل در زمینههای اقتصادی و اجتماعی در حکم دستاورد "سرمایهداری
" در فاز نولیبرالیسم، خود واقعیتی است که ما با آن روبهروییم. نولیبرالیسم
امروز حداکثرِ "سود"ش را نه از تولیدات صنعتی بلکه از تولیدات سرمایهای
و احتکار مالی ("کازینوکاپیتالیسم" یا "کاپیتالیسمِ قمارخانهای")
بهدست میآورد و بدین شکل اقتصادِ "واقعی" را به اقتصادِ
"واهی" تبدیل کرده است و همراه با شعارِ "هرچه بیشتر بازارِ آزاد و
هرچه کمتر دولت حاکم"، حاضر به برعهده گرفتن مسئولیتهای اجتماعی نیست. از
تولیدات اجتماعی نولیبرالیسم در شرایط کنونی- جدا از سودهای نجومی
"کنسرن"ها- میتوان از پدیدهیی جدید بهنام "پرِکِرییات"
(تودههای فقیر در اجتماع بدون داشتن امنیت و شانس ارتقاءِ اجتماعی) نام برد.
همچنین سعی بیهوده حزبهای "سوسیالدمکرات" اروپایی از دههٔ ۶۰ قرن پیش تا به امروز در بهاصطلاح پوشش دادن جامعه با
دمکراسی و فدا کردن خواستهای طبقهها و لایههای زحمتکش بر آستان سرمایهداری
ازیکطرف، و از سوی دیگر اقتصادی کردنِ کل جامعه بهوسیلهٔ حزبهای
"محافظهکار" و "لیبرال"های راست را نیز بایستی در ردیف
اقدامهای حاکمیت "نولیبرالیسم" بهشمار آورد. این حزبها هماکنون با
از دست دادن هویت سیاسیشان مدتزمانی است که درصدد سبقت گرفتن از حزبهای
"پوپولیست راستگرا" از جانب راست جادهاند. ثمرهٔ کلی این عملکردها در
برپاییِ "اتحادیهٔ اروپا" تبلور یافتهاند. یعنی
"اتحادیه"یی که بهگفتهٔ رهبران درجه اول آن، در "بحران"ی
عمیق و همهجانبه غوطهور است. این روش در آمریکا از دوران ریاست جمهوری
"ریگان" شکل عملی بهخود گرفت و آغاز گردید و به بحران اقتصادی جهان [در
۲۰۰۷ - ۲۰۰۰۸] تبدیل شد. طبق برآورد اقتصاددانانِ سرمایهداری، بحرانهای
بعدی در راهند. با در نظر گرفتن اینکه مسئلهٔ تقسیم منابع و حاکمیت در جهان هنوز
حل نشده و "نولیبرالیسم" نیز حاضر به صرفنظر کردن از نقش رهبری خود
نیست، این سؤال مطرح میشود که، "نولیبرالیسم" از چه اهرمهایی برای
ماندن در این رهبری استفاده خواهد کرد؟
"نولیبرالیسم"
سعی خواهد کرد که با همسانسازیِ مناسبات، قوانین و حقوق اجتماعی در تمام دنیا-
ازجمله در اروپا و آمریکا- مخارج اجتماعی را یکسان سازد، همانطور هم که تا کنون
نیز گامهای بسیاری در این زمینه برداشته شده است. در ادامهٔ این راه،
"نولیبرالیسم" از حزبهای "راستگرا"ی پوپولیست و
"نوفاشیست"- که از نظر تاریخی متحدانش هستند- در مقام "شمشیر
داموکلس"ی بر سر حزبهای "سوسیالدموکرات" و "محافظهکار"
بهمنظور سوق دادنشان به راسترویِ هرچه بیشتر آنها، استفاده خواهد کرد.
"سرمایهداری"، همانطور که برای مرحلهٔ نخست تکاملش از نژاد سیاه بهره
گرفت، امروز نیز بهمنظور پیشبُردِ هدفهای نولیبرالیاش آمادهٔ به بردگی کشانیدن
تمام دنیا است. در سِیرِ این راه، حزبهای "راستگرای افراطی" همراهان و
متحدان باوفایش خواهند بود۳.
این
هشداری است بهتمامی بشریت و نیروهای مترقی در سراسر دنیا، تا با توجه به آن و با
مبارزهیی یگانه بهمنظور نجات دادن خویش و دمکراسی بهدستآمدهشان از یوغ اسارت
و بردگیِ "سرمایه"، با هم متحد شوند.
-----------------------------
۱. "جمهوری وایمار"، سیستم حکومتیای در دورهٔ تاریخی
بین پایان "جنگ جهانی اول" تا روی کار آمدن حکومت "نازی"ها
در آلمان. "جمهوری وایمار" نخستین تلاش در این دوره برای برپاییِ
"مردمسالاری" در آلمان از سوی سیاستمداران آلمانی بود که در شهر
"وایمار" در مورد آن همداستان شدند.
۲. برای اطلاع بیشتر در این زمینه، میتوان به کتاب
"ظهور و سقوط رایش سوم"، تألیف ویلیام شایرر، ترجمهٔ زندهیاد
"کاوه دهگان"، نیز مراجعه کرد. مترجم دانشمند این کتاب، علاوه بر ارائهٔ
فارسیای شفاف و رسا از متن کتاب "شایرر"، با توضیحهایش در پانوشتهای
کتاب اطلاعاتی گرانبها در اختیار خواننده قرار میدهد.
۳. از منابع زیر در جستار بالا بهره گرفته شده است:
Achille
Mbembe, KRITIK DER SCHWARZEN VERNÜNFT
Michaela
Mayer, AUSBEUTUNG NATÜRLICHER RESSOURCEN ZU LASTEN INDIGENER VÖLKER
Wolfgang
Zdral, GAWAN MARIGER DER FINANZIERTE AUFSTIEG DES ADOLF H.
Ruth
Wodak, POLITIK MIT DER ANGST
Gerfried
Sperl, NEOLIBERALISMUS
به نقل از «نامۀ مردم»، شمارۀ ۱۰۱۲، ۲۴ آبان ماه ۱۳۹۵