سرمایهداری و ستم بر زنان 3 بررسی دوبارهی مارکس
سرمایه داری و ستم بر زنان
بررسی دوبارهی مارکس
مارتا ای خیمهنس
ترجمه فرزانه راجی
چکیده:
برای شناختن الف) شرایط ساختاری سرمایهداری و همچنین فرایندهای کلانی که بنیادهای
نابرابری زن و مرد در جوامع سرمایهداری هستند؛ و ب) محدودههای تغییرات سیاسی و
قانونی برای پایان بخشیدن به نابرابری جنسیتی، روششناسی مارکس حیاتی است. ستم بر
زنان (برای مثال در بازار کار، طبقهبندی اجتماعی ـ اقتصادی، تقسیم کار خانگی،
ساختارهای بوروکراتیک قدرت) نتیجهی آشکار و قابلرؤیت روابط بنیادین بین زنان و
مردان است که براساس پیوند شیوهی تولید سرمایهداری با سازمان بازتولید جسمانی
و اجتماعی در میان کسانی که باید نیروی کار خود را برای بقا بفروشند، تعیین میشود.
بنابراین فمینیسم برای حفظ ارتباط با اکثریت زنان، باید تصدیق کند بیشتر زنان،
کارگرانی هستند که سرنوشت خود و خانوادههایشان با ستم جنسیتی و استثمار طبقاتی
شکل گرفته است.
از
زمان فروپاشي اتحاد جماهیر شوروی و اردوگاه سوسیالیستی، سرمایهداری نفوذ خود را
بر سرتاسر جهان افزایش داده و افسار فرایندهای تغییر اقتصادی را گسیخته است،
فرايندهايي، که پیوند بین سرنوشت مردم در کشورهای پیشرفتهی سرمایهداری را با
دیگر مردم جهان بهطور فزاینده آشکار و تقویت میکند. بازگشت به بررسی رابطهي
مارکس با فمینیسم در این بستر تاریخی، منطقی است ــ هرچند مد کنونی آکادمیک به بیارتباطی
آنها اعتقاد دارد ــ زیرا تا زمانی که سرمایهداری شیوهی تولید غالب باشد، فهم
کامل نیروهایی که به زنان ستم ميكنند و روابط بین زنان و مردان را شکل میدهند،
بدون پشتوانهی تحلیل کار مارکس غیرممکن است.
اندیشهی
موج دوم فمینیسم نیز همچون علوم اجتماعی، تا حد زیادی در تعامل با مارکس رشد و
تکامل یافت؛ اما نه با مارکسی واقعی، بلکه با«مارکسي پوشالی» که مملو ازناکامیها
(ناکامی در نظریهپردازی زایمان، کار زنان، ستم بر زنان)، جبرگرایی و تقلیلگرایی
(تقلیلگرایی طبقاتی، جبرگرایی اقتصادی، ماتریالیسم عاميانه)، نادیدهگرفتن نقش
«عاملیت»، «مقولههای کور به جنسیت» و «زنستیزی» است.[1] اگر کار مارکس (و بهتبع
آن سنت مارکسیستی) بهواقع ذاتاً دچار تمامی نقصانهایی بود که دانشمندان علوم
اجتماعی و فمینیستها به آن منتسب میکنند، مدتها پیش فراموش شده بود. اما میبینیم
که از قدرت فکری و سرزندگی نظریههای مارکس کاسته نشده، حتی پژوهشگرانی هم که آن
را رد میکنند باید با چالشطلبي آنها دستوپنجه نرم کنند، بهگونهای که نظریههای
آنان دقیقاً با فرایند نفی {كار مارکس} شکل گرفته است. برای مثال، عدم پذیرش اولیهی
«جبرگرایی اقتصادی» مارکس توسط فمینیستها منجر به شکلگیری نظریههای غیرتاریخی
پدرسالاری شد که در جستوجوی منشأ سلطهی مردان در خارج از صورتبندیهای اقتصادی
بود.[2] متأخرترین نظریههای فمینیستی (که در بستر انکار پساساختارگرایانهی
مارکسیسم شکل گرفتند) در تلاشهایشان برای رد بهاصطلاح «جبرگرایی اقتصادی» و
«تقلیلگرایی طبقاتی»، به شکل متناقضي به جبرگرایی روی آوردند.[3] ساختارزدایی از
«زنان» بهمثابه مقولهای از تحلیل يعني تمرکز بر جنسیتها، تمایلات جنسی، بدن و
تفاوتهای چندلایهی «گفتمانساخته»[4] میان زنان، به نظر میرسد در خدمت پیوند
دادن کار مارکس با نظریهی فمینیستی و رهایی زنان، بوده است. همانگونه که اپشتاین
(Epstein) استدلال میکند، «نظریهی فمینیستی معنای پساساختارگرایی
فمینیستی به خود گرفته است»، این امر مستلزم پذیرش اصول متضاد (برای مثال ضدذاتگرایی،
ساختارگرایی اجتماعی، فروکاستن واقعیت اجتماعی به گفتمان، نسبیگرایی، عدمپذیرش
نظریه های کلان، بهاصطلاح «فراروایتها») در بسط تحلیل اجتماعی و استراتژیهای
سیاسی مفید برای تمامی جنبشهای اجتماعی، از جمله رهایی زنان است.[5] ایدهی واقعی
ستم بر زنان و مبارزه برای رهایی، متضمن واقعیت مادی نگونبختی آنان و اعتبار
ادعاهایشان است، مفاهیمی خارج از قلمروی نظریههایی که هر چیزی برایشان نسبی و
گفتمانساخته است.
مانع
مهم دیگر برای رشد و تکامل فمینیسم مارکسیستی، باوری است که میان پژوهشگران
مارکسیست، دانشجویان و دانشگاهیان گسترش یافته است و بنا به آن، هرچند شايد کار
مارکس برای مطالعهی اقتصاد سیاسی، دولت، ایدئولوژی، طبقهی اجتماعی و سایر عناصر
جوامع سرمایهداری مهم باشد، کمک زیادی به فمینیسم نمیکند، چراکه علاوه برآگاهی
ازمردسالاری یا نظامهای مبتنی بر تفوق مردانه، بررسی نقش سرمایهداری در ستم بر
زنان نیز مهم است.
اما
هدف من نقد پساساختارگرایی فمینیستی، ادبیات فمینیستی له يا عليه مارکس یا دیدگاههایی
نیست که بهرغم آگاهی از نظرات مارکس، قضاوتی نسبتاً تنگنظرانه دربارهي حوزهی
نظری او دارند؛ بلکه ميخواهم دربارهی برخی عناصر مفید مارکس که از جنبهی نظری و
سیاسی برای فمینیستها مهم است، نكاتي را ارائه كنم.[6]
روش
مارکس و اهمیت آن برای درک نحوهي ستم سرمایهداری بر زنان
با
اینکه مارکس اثري خاص و مشروح دربارهي ستم بر زنان ننوشته است، کار او منبعی از
بینشهای روششناختی و نظری ضروری برای مبارزه با ستم بر زنان در نظام سرمایهداری
و محدودیتهایی را در اختيار ميگذارد که سرمایهداری برای سیاستهای فمینیستی ایجادمیکند.
هر
بحثي دربارهی ستم بر زنان، پدیدههای متنوع روانشناختی، اقتصادی، اجتماعی و
سیاسی را که بر زندگی آنان تأثیر میگذرد، به ذهن متبادر میکند؛ از تجاوز، زنا با
محارم، خشونت خانگی و آزار جنسی تا کلیشهسازی اجتماعی، دستمزد پایین، جداسازی
جنسیتی شغلی، تبعیض در مؤسسات آموزشی و حرفهای، تقسیم جنسیتی کار، کار خانگی و
تناقض بین مطالبات خانگی و کاری، مسائل تولیدمثل و مبارزه برای اختیار در
تولیدمثل، انقیاد زنان در نهادهای سیاسی و نقشهای رهبری عمومی و ضرورتاً،
پدرسالاری.
پدرسالاری
در صورتبندیهای متنوعش، خصیصهها یا مقاصد مردان را بهعنوان علت ستم بر زنان
مطرح میکند. این شیوهی تفکر، توجه را از نظریهپردازی مناسبات اجتماعی که زنان
را در همهی حوزههای زندگی در موقعیتی نامناسب قرار میدهد، منحرف و آن را به سمت
مردان بهمثابه دلیل ستم زنان معطوف میکند. اما مردان موقعیتی ممتاز در تاریخ
ندارند، بهگونهای که مستقل از تعیّنهای اجتماعی، دارای قدرتی باشند که آگاهانه
سازمان اجتماعی را به نفع خود شکل دهند. مردان، همچون زنان موجوداتی اجتماعیاند و
ساختار اجتماعیای را بازتاب می دهند که بهعنوان عاملهای اجتماعی در آن ظاهر میشوند.
مارکس
دربارهی نسبتدادن ویژگیهای انسان کنونی به {انسان} گذشته یا به خصلت جهانشمول
انسانی به ما هشدار میدهد؛ برای مثال، فردی که با بازار رقابت درگیر است و طبعاً
به دنبال کسب بیشترین سود در جامعهی سرمایهداری است، به یک دورهی خاص تاریخی
تعلق دارد (مارکس، ١٩٧٠، ١٨٩). همچنین باید آن شرایط تاریخی را بررسی کنیم که
مناسبات اجتماعی نابرابر کنونی و اشکال آگاهی در میان زنان و مردان[7] را تولید و
بازتولید کرده و پدیدههای یادشده نتیجهی آن است؛ و این، مستلزم بررسی شرایطی است
که چنین پدیدههایی در نظام سرمایهداری امکانپذیر میشود. برای تحلیل ستم بر
زنان در چارچوب دیدگاه نظری و روششناختی مارکس، فهم رابطهی هستیشناختی
دیالکتیکی و ماتریالیستی و روششناختی مارکس، و همچنین مقدمات اساسی ماتریالیسم
تاریخی ضروری است. آنچه در ادامه خواهد آمد، تفسیر من از برخی متون مارکس دربارهی
هستیشناسی، حقوق سیاسی، ماتریالیسم تاریخی و سرمایهداری است تا ارتباط آنها را
با نظریههای فمینیستی، مارکسیستی و علم سیاست نشان دهد.
برای
فهم عوامل تعیینکنندهی ستم بر زنان در سرمایهداری بررسی روششناختی مارکس لازم
است؛ یعنی درک دیالکتیکی وی از انتزاع، نقدش از بررسی مبتنی بر خاستگاه پدیدههای
جداگانه؛ و درک وی از تاریخ و دیالکتیک بطور خاص و بطور عام قبل از تحلیل
ساختارهای مشخص تاریخی و روابط موجود بین پدیدههای موردبررسی. همچنین معتقدم مهمترین
سهم بالقوهی مارکس در نظریهی فمینیستی و علم سیاست، دقیقاً در وجهی از کار وی
مستتر است که بسیاری از فمینیستها آن را نادیده انگاشتهاند یعنی روششناسی او.
نظریههای فمینیستی با تمرکز انحصاری بر گفتهها و ناگفتههای او دربارهی زنان،
نتوانستهاند درونبینیهای روششناختی بالقوهی وی را کشف و درک ما را از پدیدهای
به نام «ستم بر زنان»، یا در گذشته تحت عنوان «مسئلهی زنان»، عمیقتر کنند.
مارکس
در تنها اعلام صریح خود دربارهی روششناسیاش استدلال میکند که آن جنبههایی از
واقعیت اجتماعی که واقعیترین و بدیهیترین شکل ممکن به نظر میرسند، {یعنی} نقطهی
آغازین بررسیهای ما، کمترین اطلاعات مفید را در بردارند، زیرا شرایط تاریخی
چندگانهای را پیشفرض قرار میدهند که بدون تحلیلهای تاریخی و نظری بیشتر نمیتوان
آنها را درک کرد (مارکس، ١٩٧٠،٢٠٥). درواقع، ما زمانی به دانش دست مییابیم که
از«مفاهیم انضمامي خیالی» (مثلاً زنان، مردان، خانواده، مراقبت از کودکان، و غیره)
به «مفاهیمی بیش از پیش بسیط» یا تجریدات، یعنی مفاهیمی یکسویه از پدیدههای
پیچیدهای مانند، کارخانگی، تقسیم جنسیتی کار و جنسیت برسیم، و پس از بررسی نظری و
تجربی مناسبات اجتماعی تاریخی یا شرایط امکانپذیری این تجریدات، به پدیدهی
موردنظرمان بازمیگردیم که اکنون بهمثابه «کلیتی متشکل از چندین تعیُن و رابطه»
درک میشود. اکنون مفهوم یک «واقعیت راستین» محسوب میشود زیرا «سنتزی است از چند
تعریف، و بنابراین نمایانگر وحدت جنبههای متنوع.» (مارکس، ١٩٧٠، ٢٠٥-٢٠٦).
هستیشناسی
دیالکتیکی مارکس مطرح میکند که هر انتزاع یا مقولهای از تحلیل، فقط یک لحظه یا
جنبهای از کلیتی پیچیده را ارائه میکند؛ اشیا فقط در روابطشان با چیزهای دیگر
همان میشوند که هستند، {روابطی} که همیشه بلافاصله برای حواس مشهود نیستند؛ اما
میتوانند تشخیص داده شوند، یا به بیان دیگر، اگر چیزها بهجای اینکه از نظر
تجربی فینفسه مشهود فرض شوند یعنی همانگونه که وجود دارند، شرایط امکان و تغییر
آنها بررسی شود. این شیوهی روششناختی مستلزم تمایز بین وجوه مشهود و نامشهود
واقعیت اجتماعی است و ما را در جهت کاوش شرایط بنیادی و روابط اجتماعی حاکم بر آنها
هدایت میکند: «اگر نمود و ذات چیزها کاملاً برهم منطبق بودند، همهی علوم زائد
بودند.» (مارکس، ١٩٦٨، ٨١٧).
برای
مثال، ما از نابرابری موجود بین زنان و مردان، پرداخت نابرابر، آموزش و فرصتهای
نابرابر، خشونت خانگی، مسئولیت عمدهی زنان برای مراقبت از کودکان و کار خانگی و
غیره، از طریق اشکال مشهودشان آگاه میشویم. فمینیستها که عمدتاً با ابزارهای
نظری علوم اجتماعی کار کردهاند، «تجریدات سادهای» همچون تبعیض جنسی در کار، طبقهبندی
جنسی، جنسیت، طبقهبندی جنسیتی، پدرسالاری؛ نظام جنس/جنسیت، مبادلهی زنان و غیره،
را مطرح کردهاند. در این پرسش فمینیستی که چرا زنان «بهعنوان زن» مورد ستم قرار
میگیرند؟ «زنان» مفهومی انتزاعی است که نهتنها ناهمگونی جمعیتی که آن را توصیف
میکند نادیده میگیرد، بلکه همچنین براساس آن نمیتوان پیرامون شرایطی تحقیق کرد
که درآن زنان بیشتر همانطور که هستند هویت مییابند، تا برحسب طبقه، ملیت یا
سایر هویتهای ممکن؛ علاوه بر این، مخالفت سیاسی با بهاصطلاح تقلیلگرایی طبقاتی
و اکونومیسم مارکسیستی، پاسخهای غیرتاریخی تولید کرده است؛ برای مثال، نابرابری
زیستشناختی در تولید مثل (فایرستون، ١٩٧١)؛ مبادلهی زنان توسط مردان (روبین،
١٩٧٥، ٢١٠-١٧٥)، تصمیم مردانه برای کنترل تولیدمثل جهت ستم بر زنان (ایزنشتاین،
١٩٧٩)؛ مادری کردن (چودورو، ١٩٧٨) و پدرسالاری یا تمایل مردان برای کنترل واستفاده
از خدمات خانگی زنان (هارتمن، ١٩٨١).
دریافتهای
روششناختی مارکس حاکیست که برای بررسی نابرابری بین زنان و مردان باید به بستر
تاریخیشان نگاه کنیم. به مفهوم مارکسیستی، این به معنای بررسی ریشهها یا روزشمار
تغییراتی مانند تقسیم جنسی کار، طبقهبندی جنسی یا جنسیتی، ترکیبهای ساختاری یا
ایدئولوژیکی جنسیت و غیره نیست. ارزیابی یک پدیده و مقولاتی که بهواسطه آنها،
پدیده موردنظر را در بستر تاریخیاش توصیف میکنیم، در وهلهی نخست به معنای
روشن کردن شرایط امکان وجود و تحکیم آن در یک شیوهی تولیدی خاص (برای مثال سرمایهداری)
است؛ در وهلهی دوم، به معنای بررسی آن دسته از فرایندهای تاریخی است که شکل
سرمایهدارانهی آن را ایجاد میکنند. مارکس (١٩٧٠، ٢١٣) بیان میکند:
«ممکن
است ارائهی پیدرپی مقولات اقتصادی که گویا نقشی غالب در تاریخ بازی کردهاند
نامناسب و نادرست باشد… برعکس، ترتیب توالی آنها را رابطهی متقابلشان در جامعهی
مدرن بورژوایی تعیین میکند که کاملاً برعکس توالی تکامل تاریخی طبیعی به نظر میرسد.
نکته مورد بحث … موقعیت آنها در جامعه مدرن بورژوایی است.»
مارکس
همچنین بیان میکند که تمامی شیوههای تولید، ویژگیهای مشترکی دارند و مبنایی
برای مقولات عام تحلیل، که دانشمندان علوم اجتماعی از طریق مقایسههای تاریخی و
میانفرهنگی تشخیص میدهند، محسوب میشوند. اما این مفاهیم عام (همچون تقسیم جنسی
کار، نابرابری جنسی و غیره) خود «مقولاتی گوناگون و شامل دستهبندیهای متفاوتاند….
مدرنترین و قدیمیترین دورهها مقولات (مشخص) مشترکی خواهند داشت»، اشتراکی ناشی
از «این واقعیت که سوژه، انسان، و ابژه، طبیعت، یکی هستند»؛ اما آنچه مهم است،
آنچه تکامل این مقولات را شکل میدهد «دقیقاً واگرایی از آن اشکال مشترک و عام
است… تفاوتهای ذاتی آنها» (مارکس، ١٩٧٠، ١٩٠).
ادامه دارد...